یکشنبه ۲ دی ۱۴۰۳

یکشنبه ۲ دی ۱۴۰۳

امپراتوری هارت و نگری؛ یک مانیفست کمونیست جدید؟ تاکیس فوتوپولوس و الکساندروس گزیرلیس – ترجمه‌ی: بهرام صفایی

هارت و نگری سه مطالبه‌ی سیاسی برنامه‌ای انبوهه را ارائه می‌دهند (صص. ۴۰۷-۳۹۶): حق شهروندی جهانی، یعنی حق عمومی توده‌ها برای کنترل حرکت خود؛ یک دستمزد اجتماعی و درآمد تضمین‌شده برای همه؛ و حق بازتصاحب، یعنی حق توده‌ها برای خودکنترلی و خودتولیدی خودمختار. آنچه این مطالبات را به کلی رفرمیستی می‌سازد این است که برخلاف مطالبات متناظر در مانیفست کمونیست اصلی، این مطالبات بخشی از یک پروژه‌ی جامع برای تغییر نظام‌مند نیستند

یک مانیفست کمونیست جدید یا خوش‌آمدی رفرمیستی به جهانی‌ شدن نئولیبرالی؟[۱]

چکیدهکتاب امپراتوری اثر مایکل هارت و آنتونیو نگری (انتشارات دانشگاه هاروارد، ۲۰۰۰) عموماً از سوی مطبوعات رسمی و برخی از چپ‌ها به‌مثابه‌ی یک مانیفست کمونیست جدید توصیف شده است. با این حال، بررسی دقیق محتوای کتاب نشان می‌دهد که امپراتوری به‌جای این‌که واجد پیامدهای رادیکالی مشابه با مانیفست اصلی باشد، بهتر است خوش‌آمدی «ابژکتیو» به جهانی‌ شدن نئولیبرالی تعبیر شود.

۱. امپراتوری و جهانی‌ شدن سیاسی

ساختار سیاسی امپراتوری

امپراتوری در رویکرد مسئله‌محور هارت و نگری قدرت حاکمی است که جهان امروز را اداره می‌کند؛ امپراتوری شکل سیاسیِ جهانی‌ شدن سرمایه‌داری است. نویسندگان بحث خود را با بررسی ساختار امپراتوری از منظر حقوقی آغاز می‌کنند، چرا که تحولات حقوقی در واقع به‌ تغییرات در ساختار مادی قدرت و نظم جهانی اشاره دارند. آنان با استفاده از ساختار حقوقی سازمان ملل متحد به‌عنوان نقطه شروع، به بررسی تجدیدعلاقه به مفهوم «جنگ عادلانه» می‌پردازند و به‌اصطلاح «حق مداخله» را نتیجه‌ی «وضعیت دائمی اضطرار و استثنا که با ارجاع به ارزش‌های اساسی عدالت توجیه می‌شود» توصیف می‌کنند.(ص ۱۸) با این حال، همان‌طور که هارت و نگری تأکید می‌کنند: «اگرچه عملکرد امپراتوری همواره در خون غوطه‌ور است، اما مفهوم امپراتوری همیشه به صلح اختصاص دارد ــ صلحی دائمی و جهانی که خارج از تاریخ است.» (ص. xv)

با این حال، نویسندگان خود را به دیدگاه حقوقی محدود نمی‌کنند و هم‌چنین دگرگونی الگوی حاکمیت را از منظر تولید زیست‌سیاسی واکاوی می‌کنند، یعنی «تولید خود زندگی اجتماعی، جایی که اقتصاد، سیاست و فرهنگ به‌طور فزاینده با یک‌دیگر هم‌پوشانی دارند و در یک‌دیگر سرمایه‌گذاری می‌کنند» (ص. xiii). در این بافتار، آنان از مفهوم جامعه‌ی کنترل فوکو و بینش‌های او درباره‌ی ماهیت زیست‌قدرت بهره می‌برند (یعنی «شکلی از قدرت که زندگی اجتماعی را از درون تنظیم می‌کند، آن را دنبال می‌کند، به تفسیر آن می‌پردازد، جذب و بازمفصل‌بندی می‌کند.» (صص ۲۴-۲۳)) در این چارچوب، هارت و نگری شکل معاصر امپراتوری را هم‌ذات با وجود یک دوقطبی (که آن را «عقاب دو سر امپراتوری» می‌نامند) می‌دانند: از یک سو «ساختاری حقوقی و قدرتی برساخته، که ماشین فرمان‌دهی زیست‌سیاسی ساخته است» (ص ۶۰)، و از سوی دیگر «انبوهه‌ا‌ی متکثر از سوبژکتیویته‌های مولد و خلاق جهانی‌ شدن که آموخته‌اند در این دریای پهناور به حرکت درآیند.» (ص ۶۰) این دوقطبی امروزه نمی‌تواند بدون یکی از این دو عنصر وجود داشته باشد؛ به بیان دیگر: «قدرت بازقلمروسازی انبوهه نیروی تولیدی‌ای است که امپراتوری را حفظ می‌کند.» (ص ۶۱)

پس از معرفی چارچوب نظری کلی که به‌طور خلاصه بیان شد، هارت و نگری به بحث درباره‌ی انتقال از امپریالیسم به امپراتوری پرداخته و مفهوم حاکمیت را به‌عنوان نقطه مرجع خود انتخاب می‌کنند. آنان با مفهوم مدرنیته (در تمایز با آن‌چه آن را «پسامدرنیته‌ی معاصر» می‌نامند) آغاز می‌کنند و مدرنیته را براساس بحران تعریف می‌کنند: «بحرانی که از کشمکش مداوم میان نیروهای درون‌ماندگار، برساخته و خلاق و قدرت متعالی‌ای که برای بازگرداندن نظم تلاش می‌کند زاده می‌شود.» (ص ۷۶) آنان سه تلاش برای حل بحران مدرنیته را بررسی می‌کنند:

توسعه‌ی دولت حاکم مدرن؛

توسعه‌ی مفهوم ملت و مفهوم مرتبط مردم؛

ظهور حاکمیت استعماری.

نتیجه‌گیری آن‌ها این است که در حالی که استعمارگرایی امری است دیالکتیکی، واقعیت چنین نیست، و بدین ترتیب تا حدی از راست‌آیینی مارکسیستی فاصله می‌گیرند. در چکیده‌ای از سه تلاش برای حل بحران مدرنیته، زنجیره‌ای از نمایندگی را ارائه می‌کنند: «مردم به نمایندگی انبوهه، ملت به نمایندگی از مردم، و دولت به نمایندگی از ملت» (ص ۱۳۴) ــ زنجیره‌ای که، به نظر ما، از واکاویی نسبتاً مغشوش از رابطه‌ی ملت و دولت ناشی می‌شود (هارت و نگری گمان می‌کنند که ملت به‌طور خودکار دولت-ملت را به وجود می‌آورد). در این زمینه، شایان ذکر است که هارت و نگری، در بررسی گذار از پارادایم حاکمیت مدرن به پارادایم حاکمیت امپراتوری، نظریه‌های پست‌مدرنیستی و پسااستعماری (و بنیادگرایی‌ها به شیوه‌ای متفاوت) را به‌عنوان «اثرات مهمی که گسترش بازار جهانی و گذار شکل حاکمیت را بازتاب می‌دهند یا ترسیم می‌کنند» مورد توجه قرار می‌دهند. (صص ۱۳۹-۱۳۸)

هدف بعدی آن‌ها توصیف حاکمیت امپراتوری امروزی است (یعنی حاکمیتی که پس از گذار فوق شکل گرفت). در این رابطه، آن‌ها نقش انقلاب آمریکا را در نوآوری تبارشناسی مفهوم حاکمیت مدرن بررسی می‌کنند و در آن مبنایی می‌یابند که بر اساس آن، حاکمیت امپراتوری جدیدی شکل گرفته است. پس از بحث درباره‌ی گرایش امپریالیستی‌ای که در طول تاریخ آمریکا وجود داشته است (برجسته‌ترین نمونه‌های آن بهره‌کشی از نیروی کار سیاه‌پوستان و دکترین مونروئه است)، هارت و نگری ادعا می‌کنند که گرایش گسترش‌طلبانه امپراتوری باید به‌وضوح از توسعه‌طلبی دولت-‌ملت‌های مدرن متمایز شود. (ص ۱۶۶) امپراتوریْ مدل قدرت شبکه‌ای را گسترش و تثبیت می‌کند، در حالی که فضای حاکمیت امپراتوری همواره باز است. عنصر نوآورانه در واکاوی آن‌ها این است که امپراتوری را هم‌چون سازوبرگی غیرمتمرکز و قلمروزدا درک می‌کنند که به‌تدریج کل قلمرو جهانی را در مرزهای باز و گسترش‌یابنده‌ی خود ادغام می‌کند. از نظر آن‌ها، در گذار از امپریالیسم به امپراتوری، «به‌تدریج تمایز بین درون و بیرون کم‌تر می‌شود.» (ص ۱۸۷) آن‌ها حاکمیت امپراتوری را بر اساس شبکه‌ای انعطاف‌پذیر از خُرده‌تنش‌ها، و نه حول یک تعارض مرکزی، سازمان‌یافته می‌بینند. آنان، به جای بحران، بر این باورند که مفهومی که حاکمیت امپراتوری را تعریف می‌کند، ممکن است بحران همه‌گیر یا، دقیق‌تر، فساد باشد (فسادی که به‌نظر آن‌ها تصادفی نیست بلکه ضروری است – ص ۲۰۲).

هارت و نگری از ابتدای کتاب خود تأکید می‌کنند که امروزه «حاکمیت شکل جدیدی به خود گرفته است، متشکل از مجموعه‌ای از نهادهای ملی و فراملی که تحت یک منطق واحد حکومت متحد شده‌اند.» (ص xii) آن دو در همین راستا به نتیجه‌گیری درستی می‌رسند که اگرچه آمریکا جایگاه ممتازی در امپراتوری دارد، این بدان معنا نیست که رهبر آن است، به همان شیوه‌ای که دولت-‌ملت‌های اروپایی در گذشته رهبران جهان بودند: «امپراتوری پست‌مدرن ما هیچ رومی ندارد.» (ص ۳۱۷) با این حال، ازآنجاکه آن‌ها مرکزیت امپراتوری را در قالب مثلاً یک نخبۀ فراملی نمی‌بینند و به صرف بیان این نکته اکتفا می‌کنند که یک شبه‌دولت فراملی در حال شکل‌گیری نیست (صص ۳۹-۳۸)، نظریه‌ی آن‌ها درباره‌ی امپراتوری بدون امپراتور ناپایدار می‌شود و در این فرایند، صرفاً برخی صورت‌بندی‌های پیچیده‌ای را ارائه می‌دهند که انتزاعی باقی می‌ماند و با دنیای واقعی ارتباطی ندارند.

امپراتوری بدون امپراتور

از منظر دیگر،[۲] می‌توان استدلال کرد که شکل‌های ساختار سیاسی که در جامعه‌ی مدرنیته ظهور یافتند، همواره هدف‌شان سازگاری با شکل‌های مختلف اقتصاد بازار بوده که از زمان تأسیس آن در حدود دو سده پیش به‌مرور زمان تکامل یافته‌اند. بنابراین، در دوران مدرنیته، تفاوت‌های چشم‌گیری بین شکل‌های مختلف ساختارهای سیاسی وجود دارد. بدین‌ترتیب، «دموکراسی» نمایندگی مدرنیته‌ی لیبرال به نظامی سیاسی با درجه‌ی تمرکز قدرت سیاسی بسیار بالاتر در دست قوه‌ی مجریه در دوران مدرنیته‌ی دولت‌گرا تبدیل شد، هم در غرب و به‌مراتب بیش‌تر در شرق.[۳] این نظام اکنون جای خود را به ساختارهای سیاسی جدید بین‌المللی می‌دهد که در هماهنگی با ساختارهای اقتصادی بین‌المللی‌ و بازنمایی درجه‌ی تمرکز قدرت سیاسی بسیار بالاتریْ با تمرکز عظیم قدرت اقتصادی که جهانی‌ شدن به وجود آورده هم‌خوانی داشته باشند. بنابراین، در مدرنیته‌ی نولیبرالی، نظام وستفالیایی قدیمی دولت‌-ملت‌های حاکم جای خود را به نظامی چندسطحی از موجودیت‌های سیاسی- اقتصادی می‌دهد که در سطح خُرد به «خُرده‌مناطق»، شهرهای جهانی و حتی دولت‌های سنتی گسترش می‌یابد، در حالی که در سطح کلان بین‌المللی جدید (که مهم‌ترین تصمیم‌ها در آن اتخاذ می‌شود)، به نخبگان فراملی جدید و نمودهای سیاسی و اقتصادی آن گسترش می‌یابد.

به نظر هارت و نگری، ساختار سیاسی امپراتوری (یعنی نظم نوین جهانی) «به‌صورت یک ساختار حقوقی» بیان می‌شود. (ص ۳) با این‌ حال، این توصیف از امپراتوری پاسخی برای مسئله حیاتی موجودیتی که ابتکارعمل را در چگونگی بازتولید جهانی‌ شدن اقتصادی و تأمین ثبات کلی نظام به عهده دارد، ارائه نمی‌دهد. بدیهی است که «ساختار حقوقی و قدرت برساخته» که آن‌ها توصیف می‌کنند، تنها می‌تواند تصمیم‌ها و هنجارها را اجرا کند، اما نمی‌تواند ابتکارعمل را برای تعیین هنجارها یا راه‌اندازی «جنگ‌هایی» ضروری برای ثبات نظام جهانی به دست بگیرد. یک مرکز قدرت، نخبگانی، برای این منظور لازم است و اگرچه نویسندگان درست می‌گویند که امروزه چنین مرکز قدرتی به‌عنوان یک قدرت امپراتوری واحد مانند آمریکا وجود ندارد، این موضوع وجود نخبگانی فراملی غیرمتمرکز را، که خود نماینده‌ی‌ یک مرکز قدرت است، نفی نمی‌کند.

در شکل‌های پیشین مدرنیته (یعنی مدرنیته‌ی لیبرالی در سده‌ی نوزدهم و مدرنیته‌ی دولت‌محور در سده‌ی بیستم)، که اقتصاد بازار اساساً ماهیتی ملی داشت، این دولت-‌ملت‌ها بودند که این نقش را ایفا می‌کردند. بنابراین، پرسش این است: در اقتصاد بازار بین‌المللی امروزیْ چه کسی این نقش را بر عهده دارد؟ آشکارا، جهانی‌سازی اقتصادی نیازمند جهانی‌سازی سیاسی مکمل است، یا به بیان دیگر، یک اقتصاد فراملی به نخبگان فراملی خود نیاز دارد. مارکسیست‌های دیگر، مانند لزلی اسکلر،[۴] وجود طبقه‌ی جدیدی از سرمایه‌داران فراملی را نشان داده‌اند، درحالی‌که یکی از ما نیز تلاش کرده همین مسئله را در مورد نخبگان فراملی اثبات کند.[۵] در این زمینه، هارت و نگری نظریه‌ی کاملاً ناکافی «امپراتوری جدید» را مطرح می‌کنند؛ امپراتوری‌ای که نه مرکزی دارد و نه امپراتوری برای مدیریت آن!

در این چارچوب نظری جای‌گزین، نخبگان فراملی جدید را می‌توان سازوبرگ غیرمتمرکزی از حکومت در نظر گرفت که مرکز سرزمینی قدرت و مبتنی بر یک دولت-‌ملت خاص ندارد؛ یعنی نخبگانی که قدرت خود (قدرت اقتصادی، سیاسی یا به‌طور کلی اجتماعی) را از طریق فعالیت در سطح فراملی کسب می‌کنند ــ امری که دلالت بر این دارد که این نخبگان به‌طور انحصاری یا حتی عمدتاً منافع یک دولت-‌ملت خاص را نمایندگی نمی‌کنند. این گروه نخبه شامل نخبگان سیاسی، اقتصادی و حرفه‌ای فراملی است و از نخبگان ملی متمایز می‌شود، زیرا منافع حیاتی خود را در چارچوب بازارهای بین‌المللی تعریف می‌کند، نه بازارهای ملی.[۶] این نخبگان، بنابراین، بیش‌تر غیررسمی‌اند تا نهادی. بدین‌سان، جهانی‌سازی اقتصادیْ تمرکز غیررسمی قدرت را در دست اعضای نخبگان اقتصادی نشان می‌دهد، جهانی‌سازی سیاسی نیز تمرکز غیررسمی قدرت را در دست اعضای نخبگان سیاسی به نمایش می‌گذارد. بنابراین، نخبگان اقتصادی آن بخش از نخبگان فراملی‌اند که کنترل اقتصاد بازار بین‌المللی را در اختیار دارند، درحالی‌که نخبگان سیاسی آن بخش از نخبگان فراملی‌اند که کنترل ابعاد مشخصاً سیاسی‌- نظامی نظم نوین جهانی را در دست دارند. نهادهای اصلی که تمرکز قدرت اقتصادی و سیاسی را در دستان نخبه فراملی تضمین می‌کنند، به ترتیب اقتصاد بازار و «دموکراسی» نمایندگی هستند، درحالی‌که سازمان‌های اصلی که از طریق آن‌ها نخبگان فراملی کنترل غیررسمی خود را اعمال می‌کند شامل اتحادیه اروپا، نفتا، جی ۸، سازمان تجارت جهانی، صندوق بین‌المللی پول، بانک جهانی، ناتو و سازمان ملل است.

ویژگی غیررسمی جهانی‌سازی سیاسی نه‌تنها برای حفظ ظاهر یک «دموکراسی» نمایندگی کارآمد ضروری است ــ دموکراسی‌ای که در آن هنوز فرض می‌شود نخبگان محلی تصمیمات مهم را می‌گیرند ــ بلکه برای حفظ انحصار داخلی خشونت توسط دولت-‌ملت نیز لازم است. این انحصار ضروری است تا نخبگان محلی بتوانند به‌طور کلی جمعیت خود و به‌ویژه حرکت نیروی کار را کنترل کنند و جریان آزاد سرمایه و کالاها را تقویت نمایند. نیازی به گفتن نیست که این نوع جهانی‌سازی سیاسی، با توجه به توزیع نابرابر قدرت سیاسی/نظامی میان اعضای نخبه فراملی، به‌ناچار هژمونی غیررسمی نخبگان سیاسی آمریکا را تثبیت می‌کند.

بنابراین، سه «جنگی» که نخبگان فراملی (و عمدتاً نخبگان آمریکایی) در دهه‌های گذشته از زمان ظهور خود پس از فروپاشی «سوسیالیسم واقعاً موجود» آغاز کرده‌اند (یعنی جنگ خلیج فارس[۷]، جنگ کوزوو[۸] و «جنگ علیه تروریسم»)، در واقع مواردی‌اند که وجود یک نظام غیررسمی حکم‌رانی فراملی، یعنی جهانی‌سازی سیاسی تحت رهبری نخبگان فراملی را تأیید می‌کنند. این جهانی‌سازی سیاسی که برخی به اشتباه آن را آخرین شکل امپریالیسم توصیف می‌کنند[۹] ــ اصطلاحی که به مرحله‌ی پیشین اقتصاد بازار اشاره دارد و ارتباط اندکی با شکل بین‌المللی کنونی آن دارد ــ بر پایه‌ی دولت‌ها و بازارهای ملی بود، درحالی‌که جهانی‌سازی سیاسی امروز بر جهانی‌سازی اقتصادی مبتنی است. این جهانی‌سازی اقتصادی، به‌‌رغم واکاوی غیرقابل‌دفاع چپ رفرمیست [۱۰] (که هارت و نگری به‌درستی آن را نقد می‌کنند)، پدیده‌ای است جدید و تحت کنترل هیچ گروه نخبه‌ی ملی خاصی نیست.

۲. امپراتوری و جهانی‌سازی اقتصادی

ساختار اقتصادی امپراتوری

تا اینجا، واکاوی نویسندگان عمدتاً بر مفهوم حاکمیت متمرکز بوده است. سپس، هارت و نگری از منظر تولید به بیان گذار مشابهی (از امپریالیسم به امپراتوری) می‌پردازند، که در آن تولید تمام گستره‌ی تولید اقتصادی تا تولید سوبژکتیویته را شامل می‌شود. هارت و نگری با در نظر گرفتن این موضوعْ مفاهیم جدیدی را مانند کوچ‌نشینی، گریز و خروج را در حکم عامل پیونددهنده میان دو این دو منظر (حاکمیت و تولید) مطرح می‌کنند. آن‌ها در تکمیل این باور که «دیالکتیک میان نیروهای مولد و نظام سلطه دیگر مکان مابژکتیو ندارد» (ص ۲۰۹)، تأکید می‌کنند که تحرک و کوچ‌نشینی کارگران جمعی، بیان‌گر نوعی امتناع و جست‌وجو برای رهایی است. آن‌ها مهاجرت را بسان روندی متشکل از دو گرایش مختلف توصیف می‌کنند: یکی منفی (گریز از شرایط فرهنگی و مادی بازتولید امپراتوری) و دیگری مثبت (خروج: اشتیاق، انباشت ظرفیت‌ها و در نهایت نوعی امید[۱۱])؛ هم‌هنگام اذعان دارند که این فرایندها صرفاً در سطحی خودانگیخته از مبارزه قرار دارند و به‌تنهایی برای انقلاب کافی نیستند ــ که، به هر حال، مفهومی است که هارت و نگری ظاهراً رابطه‌ی خود را با آن روشن نکرده‌اند. با این حال، آن‌ها هدف‌های خود را چنین پیش‌بینی می‌کنند (موضوعی که در پایان کتاب به آن بازمی‌گردند): «ساختن مکانی نو در نامکان؛ ساختن تعیّن‌های وجودی جدید برای انسان، برای زیستن ــ یک مصنوعیت قدرتمند هستی.» (صص ۲۱۸-۲۱۷)

هارت و نگری، در بررسی نظم اقتصادی امپراتوری و واکاوی‌های مختلفی که تلاش کرده‌اند پیدایش و عملکرد آن را توضیح دهند، موضع خود را به‌وضوح از موضع مارکسیست‌های گذشته (از جمله لنین و رزا لوکزامبورگ) متمایز می‌کنند و اظهار می‌دارند: «واکاوی‌های قدیمی امپریالیسم در این‌جا کافی نخواهند بود زیرا نهایتاً در آستانه‌ی واکاوی سوبژکتیویته متوقف می‌شوند و بیش‌تر بر تضادهای توسعه‌ی خود سرمایه تمرکز می‌کنند.» (صفحه ۲۳۵) برخلاف این دیدگاه، هارت و نگری اهمیت تأکید بر نقش مبارزه‌ی توده‌ها در پیش‌نمایش تحولات کنونی را مهم می‌دانند. آنان استدلال می‌کنند که این مبارزات موجب شد «شکل جدیدی از کنترل مطرح شود تا فرمان‌دهی بر چیزی که دیگر به شیوه‌ی انضباطی قابل‌کنترل نبود، امکان‌پذیر شود.» (صفحه ۲۵۶) این ایده در کتاب امپراتوری به طور مکرر ظاهر می‌شود: جهانی‌سازی در واقع نتیجه‌ی انباشت مبارزات طبقاتی است که به بحران دهه‌ی ۱۹۷۰ انجامید و «انقلاب از بالا»ی نئولیبرالی به‌عنوان پاسخی سرمایه‌دارانه به این بحران مطرح شد.

بدین‌سان، هارت و نگری پس از پذیرش مستقیم روایت پیچیده‌تری از نظریه‌های معمول توطئه درباره‌ی جهانی‌سازی،[۱۲] به واکاوی «پست‌مدرنیزاسیون اقتصادی» می‌پردازند که ترجیح می‌دهند آن را اطلاع‌رسانی تولید بنامند. در این راستا، آنان نقش جدید دانش، اطلاعات، عواطف و ارتباطات را در اقتصاد امروز بررسی و سه جنبه‌ی اصلی کار غیرمادی را در اقتصاد معاصر معرفی می‌کنند: کار ارتباطی تولید صنعتی که به‌تازگی با شبکه‌های اطلاعاتی مرتبط شده، کار تعاملی واکاوی نمادین و حل مسئله، و کار تولید و دستکاری عواطف. (صفحه ۲۹۳)

بحث آن‌ها درباره‌ی آن‌چه «تغییر پارادایم در تولید» می‌دانند، به بررسی نقش شرکت‌های فراملی در نظام اقتصادی مدرن و حتی به‌طور کلی‌تر به بررسی مفصل‌بندی‌های مختلف قدرت منجر می‌شود. آنان این شکل‌ها را شامل این موارد می‌دانند: (الف) وحدت سلطنتی قدرت و انحصار جهانی آن بر زور، (ب) مفصل‌بندی‌های اشرافی از طریق شرکت‌های فراملی و دولت-‌ملت‌ها، و (ج) کمیته‌های نمایندگی دموکراتیک که دوباره به شکل دولت-‌ملت‌ها و هم‌چنین انواع مختلف سازمان‌های غیردولتی، رسانه‌ها و دیگر موجودیت‌های «مردمی» ارائه می‌شوند. (صفحات ۳۱۵-۳۱۴) آنان در این چارچوب تأکید می‌کنند که کنترل امپریالیستی (که از طریق سه ابزار جهانی و مطلق یعنی بمب، پول و فضای رسانه‌ای عمل می‌کند، صفحه ۳۴۵) با سازگاری جدید و کامل‌تری بین حاکمیت و سرمایه مطابقت دارد و بدین ترتیب، بحث حاکمیت را که نقطه آغازشان برای بررسی گذار به امپراتوری بود، خاتمه می‌دهند.

استقبال «ابژکتیو» از جهانی‌سازی نئولیبرالی

هارت و نگری به‌ظاهر نظریه‌ی توطئه پیرامون جهانی‌سازی را رد می‌کنند. اما در واقع، آن‌چه آنان رد می‌کنند فقط روایت‌های خام این نظریه است که بنا به آن نظم جهانی‌شده‌ی نئولیبرالی «توسط یک قدرت واحد و یک مرکز عقلانیت متعالی بر نیروهای جهانی دیکته شده است و مرحله‌های مختلف توسعه‌ی تاریخی را بر اساس برنامه‌ای آگاهانه و همه‌جانبه هدایت می‌کند.» (صفحه ۳) با این حال، نویسندگان، با ادعای پای‌بندی به راست‌آیینی مارکسیستی، روایتی از نظریه‌ی توطئه‌ی سرمایه‌داری درباره‌ی جهانی‌سازی را می‌پذیرند که طبق آن سرمایه (همان‌گونه که در کتاب قبلی خود نیز تأکید کرده بودند[۱۳]) در مواجهه با بحرانی در توانایی خود برای «کنترل رابطه‌ی متناقضش با کار از طریق دیالکتیک اجتماعی و سیاسی»، به دو حمله‌ی مستقیم علیه کار متوسل شد: نخست، کارزاری مستقیم علیه رسته‌باوری و چانه‌زنی جمعی و دوم، بازسازی محل کار «از طریق خودکارسازی و کامپیوتری کردن، به‌گونه‌ای که کار را به‌طور کلی از عرصه‌ی تولید حذف کند.» نتیجه‌ای که هارت و نگری می‌گیرند این است که «نئولیبرالیسم دهه‌ی ۱۹۸۰، ”انقلابی از بالا“ بود، پاسخی به بحران دهه‌ی ۱۹۷۰، که ”موتور“ آن»، همان‌گونه که در امپراتوری تأکید می‌کنند، «انباشت مبارزه‌های پرولتاریایی بود.» (صفحه ۲۳۹) یا به‌طور صریح‌تر، همان‌گونه که بعداً بیان می‌کنند: «اگر مبارزه‌های طبقاتی دهه‌ی ۱۹۶۰ نبودند، سرمایه به حفظ ترتیبات قدرت خود قانع بود و خوشحال می‌شد که از دردسر تغییر پارادایم تولید معاف باشد!» (صفحه ۲۷۵) ــ تزی که در عبارت «انبوهه‌ها امپراتوری را به وجود آوردند» به‌طور خلاصه بیان شده است.

این دیدگاه، با این حال، نه‌تنها نقش عناصر نظام‌مند را در واکاوی اجتماعی کاملاً نادیده می‌گیرد، بلکه تاریخ اخیر را تحریف می‌کند تا آن را در قالب محدود و تنگ «مبارزه‌ی طبقاتی» بگنجاند ــ به‌رغم تمامی شواهدی که خلاف این موضوع را نشان می‌دهند. همان‌گونه که یکی از ما در جای دیگری تلاش کرده نشان دهد،[۱۴] بین‌المللی‌ شدن اقتصاد بازارْ فرآیندی بود که با ظهور خود اقتصاد بازار آغاز شد. بنابراین، اگرچه درست است که در سراسر دوره‌ی پس از جنگ جهانی، بین‌المللی‌ شدن اقتصاد بازار به‌طور فعال توسط کشورهای پیش‌رفته‌ی سرمایه‌داری تشویق شد، به‌ویژه با هدف مقابله با گسترش «سوسیالیسم موجود» و جنبش‌های آزادی‌بخش ملی در جهان سوم، با این‌ حال این بین‌المللی‌ شدن عمدتاً نتیجه‌ی عوامل «ابژکتیو» مرتبط با پویایی اقتصاد بازار بود. عوامل «سوبژکتیو»، در قالب مبارزه‌ی اجتماعی، نقشی انفعالی در این تشدید بین‌المللی‌ شدن ایفا کردند، به‌ویژه پس از عقب‌نشینی گسترده‌ی جنبش کارگری که به‌واسطه‌ی کاهش شدید طبقه‌ی کارگر، حاصل انقلاب اطلاعاتی و صنعتی‌زدایی متعاقب آن، تسریع شد. این فرآیندها ارتباطی با توطئه‌های سرمایه نداشتند بلکه صرفاً نتیجه‌ی پذیرش فرآیندهای تکنولوژیکی بودند که امکان کاهش حداقلی هزینه‌ی تولید و کنترل‌های اجتماعی بر کار را در برابر بین‌المللی‌ شدن اقتصاد بازار و رقابت شدید ناشی از آن فراهم کردند.

به این معنا، تغییرات در سیاست‌های نهادهای بین‌المللی بزرگ (صندوق بین‌المللی پول، سازمان تجارت جهانی، بانک جهانی و غیره) و تغییرات متناظر در سیاست‌های ملی که با هدف باز کردن و آزادسازی بازارها انجام شدند، «درونی» بودند و روندهای موجود اقتصاد بازار را منعکس و نهادینه کردند، نه «برونی»، یعنی تحمیل‌شده از طریق «انقلابی از بالا» (یعنی نوعی توطئه‌ی سرمایه) در واکنش به تشدید مبارزه‌های طبقاتی دهه‌ی ۱۹۶۰ و اوایل دهه‌ی ۱۹۷۰، همان‌گونه که هارت و نگری استدلال می‌کنند. به عبارت دیگر، اگرچه ایجاد یک سیستم بازار خودتنظیم‌کننده در سده‌ی نوزدهم بدون حمایت اساسی دولت در ایجاد بازارهای ملی ممکن نبود، با این‌ حال، پس از ایجاد این سیستم، پویش برگشت‌ناپذیری ایجاد شد که به اقتصاد بازار بین‌المللی شده‌ی امروز انجامید.[۱۵] بنابراین، ظهور اقتصاد بازار بین‌المللی‌شده‌ی نئولیبرالی اساساً نتیجه‌ی این فرآیند پویا است و نه نتیجه‌ی توطئه‌ها یا سیاست‌های احزاب نئولیبرال «شرور» و/یا احزاب سوسیال‌دموکرات تنزل‌یافته، همان‌گونه که اصلاح‌طلبان چپ ادعا می‌کنند. این فرآیند در واقع نشان‌دهنده‌ی تکمیل روند بازارمحوری است که صرفاً با ظهور دولت‌گرایی در دهه‌ی ۱۹۳۰ وقفه یافت. با این‌ حال، دولت‌گرایی در دهه‌ی ۱۹۷۰ فروپاشید، زمانی که آشکار شد نوع مداخله‌ی دولتی در بازار که دوره‌ی دولت‌گرایی را مشخص می‌کرد، دیگر با بین‌المللی شدن جدیدی که هم‌زمان پدید آمده بود، سازگار نیست. این رویداد تاریخی مهم، در سطح سیاسی، به معنای فروپاشی اجماع سوسیال‌دموکراتیکی بود که دوره‌ی آغازین پساجنگ را مشخص می‌کرد ــ یعنی اجماعی شامل احزاب محافظه‌کار و سوسیال‌دموکراتیک که به دولت‌گرایی پای‌بند بودند، یعنی دخالت دولتی فعال با هدف تعیین سطح سراسری فعالیت اقتصادی به نحوی که تعدادی از اهداف سوسیال‌دموکراتسک بتوانند تحقق یابند (اشتغال کامل، دولت رفاه، توزیع بهتر درآمد و غیره). در واقع، بحران اقتصادی دهه‌ی ۱۹۷۰ که به گذار به مدرنیته‌ی نئولیبرالی انجامید، به دلیل ناسازگاری میان دولت‌گرایی فزاینده و اقتصاد بازار بین‌المللی‌شده‌ای که «از پایین» پدید آمده بود، رخ داد، در حالی که تشدید مبارزه‌ی طبقاتی سنتی در آن زمان (که به عنوان آخرین فوران آن مبارزه تلقی می‌شود) عمدتاً نشانه‌ای از این بحران بود و نه تغییری بیرونی که ظاهراً منجر به بحران نظام برتون وودز و غیره شده باشد،[۱۶] (صص. ۲۶۷-۲۶۶)، همان‌طور که نویسندگان ادعا می‌کنند.

یک جنبه‌ی بسیار خاص، هرچند نه توضیح‌ناپذیر، از تحلیل هارت و نگری این است که با وجود آن‌که این نویسندگان، برخلاف تحلیل‌های معمول و بی‌اساس چپ رفرمیست، فرض نمی‌کنند که جهانی‌ شدن نئولیبرالی کنونی بازگشت‌پذیر است، هم‌چنان به آن نگاه مثبتی دارند و آن را یک مبنای «ابژکتیو» می‌دانند که بر پایه‌ی آن می‌توان بدیل جهانی‌ شدن را ایجاد کرد (هرچند هیچ‌گاه معنای این بدیل جهانی‌ شدن را روشن نمی‌کنند). بنابراین، یکی از دیدگاه‌های بنیادی در کتاب امپراتوری این است که جهانی‌ شدن باید مورد استقبال قرار گیرد، زیرا آخرین امتیاز سرمایه به نیروی سوبژکتیویته‌ی شورشی است و در خود بذرهای یک جهانی‌ شدن جای‌گزین (کمونیستی) را دارد. به عقیده آن‌ها، وظیفه‌ی سیاسی ما صرفاً مقاومت در برابر این فرایندها نیست، بلکه باید آن‌ها را بازسازمان‌دهی و به سوی هدف‌های جدید هدایت کنیم. به بیان دیگر، هارت و نگری در چرخشی دیالکتیکی ادعا می‌کنند که «برساخت امپراتوری به‌خودی خود خوب است، اما نه برای خود». (ص. 42)

این موضع البته با توجه به مبنای فلسفی که هارت و نگری برای مقاومت در برابر امپراتوری ارائه می‌دهند، تعجب‌آور نیست. به طور خلاصه، می‌توان این مبنا را تلاش ذاتاً مسئله‌دار برای ترکیب یک جریان خاص از مارکسیسم با نوعی پست‌مدرنیسم دانست، در حالی که هم‌زمان بدترین عناصر هر دو را حفظ می‌کنند. هارت و نگری صراحتاً بیان می‌کنند که منابع اصلی الهام آن‌ها ماکیاولی، اسپینوزا و مارکس هستند. (ص. 184) هرچند درست است که آن‌ها از بسیاری از دیدگاه‌های سیاسی معمول مارکسیستی (مانند تفکیک زیربنا و روبنا، ص. 385) فاصله می‌گیرند و خود را از گفتمان‌هایی که مدعی توضیح تکامل تاریخی به شیوه دیالکتیکی هستند متمایز می‌کنند، اما به نظر می‌رسد که حداقل در این بخش از تحلیل، قادر نیستند از آرمان‌های «ابژکتیو» مارکسیسم رهایی یابند. به این ترتیب، نویسندگان از یک «غایت‌باوری ماتریالیستی» سخن می‌گویند و حتی با آنکه اضافه می‌کنند این غایت‌باوری ایده‌آل نیست و بر (الف) رویکردی انتقادی و ساختارشکنانه و (ب) رویکردی سازنده و اخلاقی-سیاسی مبتنی است (ص. ۴۷)، این امر تغییری در این واقعیت ایجاد نمی‌کند که آن‌ها به جای توجیه چشم‌اندازشان بر اساس انتخاب بازاندیشانه‌ی سوژه‌های انسانی، به دنبال مبنایی «ابژکتیو» (هرچند پالوده) برای موضع خود هستند.

در عین حال، هارت و نگری در مسئله‌ی ورود به عصر پست‌مدرن با تحلیل‌های پست‌مدرنیستی موافق‌اند. پیش‌تر به برخی ابزارهای روش‌شناختی (ریشه‌دار در پست‌مدرنیسم) اشاره کردیم که هارت و نگری برای تحلیل خود به کار برده‌اند. افزون بر این، هارت و نگری به شیوه‌ای معمولاً همرنگ جماعت، پست‌مدرنیسم را می‌پذیرند: «بی‌فایده است که هم‌چنان”له“یا ”علیه“پست‌مدرنیسم بحث کنیم، گویی در آستانه عصری جدید ایستاده‌ایم و تصمیم می‌گیریم که به آن وارد شویم یا نه. ما به‌ناچار بخشی از این عصر جدید هستیم.»[۱۷] نتیجه‌ی خالص این رویکرد، همان‌طور که خواهیم دید، ارائه نوعی پیوندگری متناقض (یکی دیگر از اصطلاحات محبوب پست‌مدرن!) است که نوعی مارکسیسم را، هم‌راه با باورش به ایده‌ی پیش‌رفت، با نوعی پست‌مدرنیسم ترکیب می‌کند، به‌رغم این‌که پست‌مدرنیسم به‌صراحت «ابژکتیویسم» تاریخی را رد می‌کند! نمونه‌ای که می‌توان این ترکیب را در آن مشاهده کرد، شیوه توصیف تِلوس مورد اشاره‌ی هارت و نگری است: پیوندهای پست‌مدرنی آن‌ها ظاهراً باعث شده تأکید کنند که این تِلوس پیشاپیش تعیین‌شده نیست، بلکه در جریان فرایند توسط سوژه‌ها ساخته می‌شود. (ص. 470) با این حال، این امر مانع نمی‌شود که آن‌ها ادعا کنند «عملکرد قدرت امپراتوری به طور ناگزیر به زوال آن پیوند خورده است» (ص. ۳۶۱) و این‌که «هر چیزی که قدرت عمل را مسدود کند، صرفاً مانعی است… که در نهایت دور زده، تضعیف و با قدرت‌های انتقادی کار و خرد شورانگیز روزمره‌ی احساسات در هم شکسته می‌شود.» (ص. ۳۵۸) با این حال، این بیانی از یک قانون/گرایش «ابژکتیو» است که نتیجه‌ی آن از پیش پذیرفته شده است…

بازگردیم به موضع نویسندگان در قبال جهانی‌ شدن نئولیبرالی: ممکن است اشاره شود که اگر جهانی‌ شدن نئولیبرالی نه توطئه است و نه در چارچوب نظام اقتصاد بازار برگشت‌پذیر، این به معنای آن نیست که باید همانند هارت و نگری از آن استقبال کرد، زیرا گویا مبنای «ابژکتیو» برای ساخت جهانی‌ شدن جای‌گزین فراهم می‌کند، چیزی که تحلیل‌های معمول «ابژکتیویستی» درباره «شرورهای ضروری» فرآیند پیش‌رفت را به یاد می‌آورد. همان‌طور که یکی از ما در جای دیگری اشاره کرده است، پذیرش ایده‌ی پیش‌رفت (که امروزه تعداد بسیار کمی به آن معتقدند) هم‌چنین به معنای تأیید چنین نتایج «ترقی‌خواهانه»ای است، نظیر دیدگاه مارکسیستی درباره نقش «ترقی‌خواهانه‌ی» استعمار یا دیدگاه مشابه آنارشیستی که دولت را «شر ضروری اجتماعی» می‌داند. هارت و نگری به نظر می‌رسد که از سوابق تاریخی چنین تفکری آگاه باشند، چراکه می‌نویسند: «ما ادعا می‌کنیم که امپراتوری بهتر است، به همان صورتی که مارکس اصرار داشت سرمایه‌داری از شکل‌های جامعه و شیوه‌های تولیدی که پیش از آن وجود داشتند بهتر است.» (ص. ۴۳)

از سوی دیگر، اگر این دیدگاه را بپذیریم که هیچ فرآیند تک‌خطی یا دیالکتیکی پیش‌رفت وجود ندارد و هیچ روند تکاملی مرتبطی به سوی شکل‌های سازمان اجتماعی مبتنی بر خودمختاری پیش نمی‌رود (و در نتیجه هیچ تلوس ماتریالیستی وجود ندارد) و به‌جای آن فرض کنیم که تلاش‌های تاریخی برای خودمختاری/دموکراسی بیان‌گر گسستی از گذشته‌اند، آنگاه شکل‌های سازمان اجتماعی نظیر استعمار و دولت را می‌توان صرفاً «شرهای اجتماعی» تلقی کرد، بدون آن‌که در ظهورشان در گذشته، در شکل مشخصی که این شر اجتماعی از آن زمان به خود گرفته، یا در شکلی که در آینده خواهد داشت، هیچ‌چیز «ضروری» وجود داشته باشد.

همین امر در خصوص جهانی‌سازی نئولیبرال نیز صادق است، که هیچ‌چیز «ضروری» در آن نیست و صرفاً پیامد اجتناب‌ناپذیر انتخاب اولیه‌ای است که نخبگان اقتصادی و سیاسی به جامعه تحمیل کردند: انتخاب اقتصاد بازار و «دموکراسی» نمایندگی. افزون بر این، جهانی‌سازی نئولیبرالی نمی‌تواند «پایه‌ی ابژکتیو» یک جامعه دموکراتیک جدید باشد. چنین جامعه‌ای در عوض باید آن‌چه را که امروزه به‌عنوان دموکراسی سیاسی و اقتصادی شناخته می‌شود افشا کند و نهادهای دموکراتیکی واقعی بنا کند که به‌ نهادهای به‌ظاهر دموکراتیک کنونی شباهتی نداشته باشند. بنابراین، اگر منظور از تغییر نظام‌مند، تغییری واقعی به سوی جامعه‌ای جدید مبتنی بر توزیع برابر قدرت باشد، هم‌چون جامعه‌ای که پروژه‌ی دموکراسی فراگیر را تصور می‌کند، واضح است که جهانی‌سازی نئولیبرال فاصله‌ی بسیاری با پایه‌ی ابژکتیو چنین جامعه‌ای دارد!

در نتیجه، می‌توان نتیجه گرفت که مطالبات رفرمیستی‌ای که هارت و نگری ارائه کرده‌اند و در ادامه بررسی خواهیم کرد، کاملاً با رویکرد آن‌ها نسبت به جهانی‌سازی سازگار است؛ رویکردی که نه‌تنها جهانی‌سازی را نوعی توطئه‌ی سرمایه‌داری («انقلاب از بالا») می‌داند، بلکه به‌شکلی متناقض آن را هم‌چون «پایه‌ی ابژکتیو» برای جامعه‌ی آینده نیز می‌پذیرد! به نظر این نویسندگان، تنها چیزی که اهمیت دارد مبارزه‌ی شبکه‌ای از انبوهه‌هاست، حتی اگر این مبارزه هیچ خصلت ضدسیستمی مشخصی نداشته باشد. تعجبی ندارد که یکی از نویسندگان به‌تازگی از فوروم اجتماعی جهانی ۲۰۰۲ در پورتو آلگره (با حمایت مالی لوموند دیپلماتیک، بنیاد فورد ــ و دیگر مدافعان مشابه تغییر اجتماعی رادیکال! ــ اما تحریم و/یا محکوم‌شده از سوی گروه‌های رادیکال و اتحادیه‌های کارگری) تجلیل کرده است، به‌‌رغم خصلت آشکارا رفرمیستی آن، که مسئولیتش را بر عهده «قدرت ظاهری کسانی که صحنه‌ی اصلی را اشغال کردند و بر نمایندگی‌های فوروم مسلط شدند» می‌گذارد و (به گفته‌ی هارت با تأیید دوباره اعتبارنامه‌ی «ابژکتیویستی» خود) «ممکن است در نهایت ثابت شود که مبارزه را باخته‌اند»![۲۱]

۳. فراتر از امپراتوری

با این حال، در حالی که یک تحلیل ابژکتیویستی در دست مارکس و انگلس به یک بیانیه‌ی رادیکال برای ایجاد یک جنبش ضدسیستمی توده‌ای با اهداف و ابزارهای روشن برای سرنگونی سرمایه‌داری منجر شد، پیوند ابژکتیویسم و پست‌مدرنیسم مورداستفاده‌ی هارت و نگری به‌کار به این بیانیه‌ی شبه‌رادیکال انجامیده است که «مقاومت» جهانی در برابر یک «امپراتوری» مبهم توسط انبوهه‌‌هایی را پیشنهاد می‌کند که حتی نیازی به اهداف و ابزارهای روشن برای سرنگونی آن ندارند. با این حال، این موضوع مانع آن نشد که آن‌ها کتاب خود را با ستایش از «شادی کمونیست بودن» خاتمه دهند ــ جایی که کمونیست مبارز را به فرانسیس آسیزی قدیس (که اتفاقاً بت‌واره‌ی مارگارت تاچر نیز هست) تشبیه می‌کنند!

بدین‌سان، نویسندگان با واکاوی‌ای که عمدتاً بر فرضیه‌های بی‌پایه درباره‌ی ماهیت دولت رفاه مبتنی است (که تصور می‌کنند هنوز در مدرنیته‌ی نئولیبرال وجود دارد، در حالی که در همه‌جا جای خود را به یک «شبکه‌ی ایمنی» داده است) و بحثی سردرگم و متناقض درباره جهانی‌سازی نئولیبرال ــ که پیش‌تر بررسی کردیم ــ بدون هیچ چشم‌انداز روشنی برای یک جامعه‌ی آیندهْ به مطالبات رفرمیستی می‌رسند. در این زمینه، هارت و نگری سه مطالبه‌ی سیاسی برنامه‌ای انبوهه را ارائه می‌دهند (صص. ۴۰۷-۳۹۶): حق شهروندی جهانی، یعنی حق عمومی توده‌ها برای کنترل حرکت خود؛ یک دستمزد اجتماعی و درآمد تضمین‌شده برای همه؛ و حق بازتصاحب، یعنی حق توده‌ها برای خودکنترلی و خودتولیدی خودمختار. آنچه این مطالبات را به کلی رفرمیستی می‌سازد این است که برخلاف مطالبات متناظر در مانیفست کمونیست اصلی، این مطالبات بخشی از یک پروژه‌ی جامع برای تغییر نظام‌مند نیستند. بنابراین، حتی اگر چنین مطالباتی در چارچوب نظام اقتصاد بازار قابل تحقق نباشند، باز هم این واقعیت که بخشی از یک برنامه‌ی سیاسی ضدسیستمی با اهداف بلندمدت مشخص درباره‌ی شکل جامعه‌ی آینده و راه‌بردهایی برای دست‌یابی به آن نیستند، به ایجاد ذهنیتی رفرمیستی درباره این سه مطالبه منجر خواهد شد؛ ذهنیتی که نخبگان فراملی می‌توانند به‌راحتی با ارائه‌ی برخی رفرم‌های کم‌هزینه (برای خودشان) در رابطه با آن‌ها موجب تقویت‌شان شوند. در نتیجه، پیشنهاد اعطای شهروندی اتحادیه‌ی اروپا و نفتا می‌تواند برای تضعیف مطالبه‌ی شهروندی جهانی به‌کار گرفته شود. به همین ترتیب، پیشنهاد تقویت شبکه‌های امنیت اجتماعی موجود برای تأمین نوعی حداقل درآمد می‌تواند باعث کاهش تقاضا برای دستمزد اجتماعی و درآمد تضمین‌شده برای همگان شود. سرانجام، نخبگان فراملیتی از قبل تلاش برای تضعیف مطالبه‌ی سوم را با پروژه‌های گوناگونی مانند «مشارکت» در محیط کار، «سرمایه‌داری مردمی» که گویا از طریق سرمایه‌گذاری صندوق‌های بازنشستگی در بازار سهام شکل می‌گیرد، و امثال آن آغاز کرده‌اند. تأثیر همه‌ی این پروژه‌ها در نهایت تضمین قدرت تصمیم‌گیری برای نخبگان و در عین حال ایجاد توهم در میان سایر اعضای جامعه است که گویی آن‌ها نیز در مدیریت امور نقشی دارند.

هارت و نگری اما تدابیر زیادی اندیشیده‌اند تا از قرائت‌هایی چون قرائت ما جلوگیری کنند: چنین تدبیری می‌تواند ابهام کلی در واکاوی‌شان باشد (مانند این‌که از دموکراسی «غیرنمایندگی» سخن می‌گویند اما نه نهادهایی را توضیح می‌دهند که این دموکراسی بر آن‌ها استوار خواهد بود و نه چگونگی ایجاد جامعه‌ی جدید گام‌به‌گام در دل جامعه قدیمی را ــ اجتناب از کاربرد مفهوم انقلاب ناگزیر آنان را به چنین استراتژی «تدریجی» سوق می‌دهد). اگر کسی نفهمد که پروژه‌ی هارت و نگری چیست، تقریباً هیچ‌کس به آن‌ها اعتراض نخواهد کرد. با این حال، این واقعیت که آن‌ها هیچ چشم‌انداز انضمامی ارائه نمی‌کنند کم‌تر از دعوت به انتقاد نیست، به‌ویژه امروزه که پس از فروپاشی «سوسیالیسم واقعاً موجود»، یک چشم‌انداز جدید به‌شدت ضروری است. در مقابل، هارت و نگری آشکارا (ص. ۲۰۶) بیان می‌کنند (مطابق با اعتبارنامه‌های پست‌مدرن خود) که امروزه نمی‌توان بدیلی سیاسی برای امپراتوری ارائه کرد.

در پایان، از خواننده می‌خواهیم که به هماهنگی کامل میان شعار برنشتین «هدف هیچ است، جنبش همه چیز» و خلاصه‌ی آرمان‌های سیاسی هارت و نگری (ص. ۲۰۷) بنگرد:

«سفر زیارتی ما بر روی زمین، برخلاف آگوستین، هیچ غایت‌مندی متعالی ندارد؛ درون‌ماندگار است و هم‌چنان کاملاً درون‌ماندگار باقی می‌ماند. حرکت مداومش، که بیگانگان را در یک اجتماع گرد هم می‌آورد و این جهان را خانه‌ی خود می‌سازد، هم وسیله است و هم هدف، یا به‌عبارتی وسیله‌ای بی‌پایان.»

در مجموع، امپراتوری می‌تواند آسیب زیادی به جریان‌های ضدسیستمی درون جنبش ضدجهانی‌سازی وارد کند، زیرا آن‌ها را درباره‌ی ماهیت واقعی جهانی‌سازی گم‌راه می‌کند و به‌طور غیرمستقیم این جریان‌ها را به پذیرش آن به‌عنوان یک «پایه‌ی ابژکتیو» برای جهانی‌سازی بدیل وامی‌دارد، و شاید هم به پیوستن به جریان‌های رفرمیستی ترغیب کند که هم‌چون فوروم اجتماعی جهانی و وابستگان آنْ امروزه بر فعالیت ضدجهانی‌سازی تسلط دارند و مورد ستایش نویسندگان کتاب امپراتوری قرار گرفته‌اند و به‌شدت از سوی رسانه‌های جمعی «پیشرو» تبلیغ می‌شوند.

* مقاله‌ی حاضر ترجمه‌ای است از Hardt and Negri’s Empire: A New Communist Manifesto or a Reformist Welcome to Neoliberal Globalisation? نوشته‌ی Takis Fotopoulos & Alexandros Gezerlis که در این لینک یافته می‌شود

یادداشت‌ها

[۱]. Michael Hardt & Antonio Negri, Empire (Cambridge, MA: Harvard University Press, 2000), 478 pp.

[۲]. See Takis Fotopoulos, ‘The Myth of Postmodernity’, Democracy & Nature, Vol. 7, No, 1 (March 2002), pp 27-76.

[۳]. Ibid., for the various forms of modernity

[۴]. Leslie Sklair, The Transnational Capitalist Class (Oxford: Blackwell, 2001).

[۵]. Takis Fotopoulos, ‘Globalisation, the Reformist Left and the Anti-Globalisation Movement’, Democracy & Nature, Vol. 7, No. 2 (July 2001), pp. 233-281.

[۶]. See Fotopoulos, ‘Globalisation, the Reformist Left and the Anti-Globalisation Movement’.

[۷]. See T. Fotopoulos, The Gulf War (Athens: Exantas, 1991)—in Greek.

[۸]. See T. Fotopoulos, ‘The War in the Balkans: The First War of the Internationalised Market Economy’ Democracy & Nature, Vol. 5, No. 2 (July 1999), pp. 357-382.

[۹]. Niall Ferguson, ‘Welcome the New Imperialism’, The Guardian, ۳۱ October 2001.

[۱۰]. Fotopoulos, ‘Globalisation, the Reformist Left and the Anti-Globalisation Movement’.

[۱۱].‌ تنها می‌توان از جسارت روشنفکران طبقه‌ی متوسط شگفت‌زده شد که می‌توانند ریشه‌کنی انسان‌هایی را که برای تضمین بقای خود، که جهانی‌سازی نئولیبرال در زادگاهشان از آن‌ها دریغ کرده، جانشان را به خطر می‌اندازند، هم‌چون جنبه‌ای مثبت تفسیر کنند!

[۱۲]. See Fotopoulos, ‘Globalisation, the Reormist Left and the Anti-Globalisation Movement’.

[۱۳]. Michael Hardt & Antonio Negri, Labor of Dionysus (Minneapolis, MN: University of Minnesota Press, 1994), pp. 240-241.

[۱۴]. See Fotopoulos, ‘Globalisation, the Reformist Left and the Anti-Globalisation Movement’.

[۱۵]. Takis Fotopoulos, Towards An Inclusive Democracy: The Crisis of the Growth Economy and the Need for a New Liberatory Project (London: Cassell, 1997), ch. 1.

[۱۶]. Ibid., ch. 1,

برای ارائه‌ی توضیحی جای‌گزین درباره‌ی بحران برتون وودز بر مبنای مسئله‌محوری یادشده.

[۱۷]. Hardt & Negri, Labor of Dionysus, p. 13.

[۱۸]. See Fotopoulos, Towards An Inclusive Democracy, ch. 8.

[۱۹]. See, e.g. Shlomo Avineri (Ed.), Karl Marx on Colonialism and Modernization (New York: Anchor Books, 1969), p. 13; and Anthony Brewer, Marxist Theories of Imperialism (London: Routledge and Kegan Paul, 1980), p. 18.

[۲۰]. See G.P. Maximoff (Ed.), The Political Philosophy of Bakunin (New York: The Free Press, 1964), p. 145. See, also, M. Bookchin, The Philosophy of Social Ecology (Montreal: Black Rose Press, 1995), p. xvi.

[۲۱]. See M. Hardt, ‘Today’s Bandung?’, New Left Review, No. 14 (March-April 2002), p. 117.

[۲۲].‌ ازاین‌رو، نویسندگان در کار دیونیسوس استدلال می‌کنند که: «اما اگر از دیدگاهی دیگر بنگریم و دولت رفاه را از منظر هزینه‌های دولتی و مداخله‌ی دولت در سازوکارهای اقتصادی و اجتماعی بررسی کنیم، درمی‌یابیم که این دولت در این دوره (دهه‌ی ۱۹۸۰) از میان نرفت، بلکه درواقع رشد کرد … ساختارهای هزینه‌ای دولت رفاه نشانه‌هایی از برگشت‌ناپذیری و مقاومتی چشم‌گیر در برابر حمله‌ی نئولیبرالی از خود بروز دادند.» (ص. ۲۴۱) روشن است که نویسندگان در این‌جا از تبلیغات نئو/سوسیال‌لیبرال پیروی می‌کنند، بدون این‌که درک کنند حفظ یا حتی افزایش مقطعی هزینه‌های کلی رفاهی ناشی از افزایش گسترده بیکاری و فقر ــ که نتیجه‌ی جهانی‌سازی نئولیبرال است ــ بوده، نه به دلیل هیچ‌گونه «مقاومت چشم‌گیر در برابر حمله‌ی نئولیبرالی»! درواقع، دولت رفاه در همه‌جا در حال فروپاشی است و جای خود را به یک شبکه‌ی ایمنی می‌دهد. (بنگرید به T. Fotopoulos, ‘Welfare State or Economic Democracy?’, Democracy & Nature, Vol. 5, No. 3 (1999), pp. 433-468)

[۲۳].‌ جای تعجب نیست که برخلاف مانیفست کمونیست، کتاب هارت و نگری را معتبرترین دانشگاهی منتشر کرده که مستقیماً تحت کنترل نخبگان فراملی است و هم‌چنین به‌طور گسترده رسانه‌های وابسته به همان نخبگان آن را تبلیغ می‌کنند، تا جایی که این کتاب به اثری پرفروش تبدیل شده! (مثلاً بنگرید به (The Observer, ۱۵ July 2001, The Sunday Times, ۱۵ July 2001 and The New York Times, ۷ July 2001

منبع: نقد

برچسب ها

اين نوشته را در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذاريد

4 پاسخ

  1. مطلب طولانی و کمی مشکل برای فهمیدن است من از ‌هوش مصنوعی توضیح مختصر طلب کردم
    “Gesendet von Copilot:
    کتاب “امپراتوری” نوشته‌ی مایکل هارت و آنتونیو نگری، یک تحلیل جامع از نظم جهانی جدید است که در سال ۲۰۰۰ منتشر شد. این کتاب به بررسی تغییرات در ساختارهای قدرت جهانی می‌پردازد و ادعا می‌کند که امپریالیسم سنتی جای خود را به یک امپراتوری جهانی داده است که توسط نهادها و سازمان‌های فراملی مانند صندوق بین‌المللی پول، بانک جهانی و سازمان تجارت جهانی هدایت می‌شود۱۲.

    هارت و نگری معتقدند که این امپراتوری جدید، یک سیستم غیرمتمرکز و شبکه‌ای است که در آن قدرت به صورت افقی توزیع شده است. آنها همچنین مفهوم “انبوه خلق” را معرفی می‌کنند که شامل همه افرادی است که در این سیستم جهانی استثمار می‌شوند، از جمله کارگران، بیکاران، دانشجویان و دیگر گروه‌های اجتماعی۱.

    این کتاب تأثیر زیادی بر جنبش‌های عدالت‌خواهی جهانی داشته و به عنوان یک مرجع مهم در مطالعات جهانی‌سازی و سرمایه‌داری شناخته می‌شود.”

  2. سرمایه داری امروزه کالبدجهانی پیداکرده است که به‌هیچ‌وجه در گذشته وجودنداشته است. بنابراین تحلیل سرمایه داری جهانی را نمی توان صرفا با انجماد در گذشته و گزاره‌های آن موردبررسی قرارداد.
    خیلی طبیعی است که مدرنیسم در روند رشد خود دستخوش انواع بحران ها شود و از منظرپست مدرنیسم و مختصات عصرکنونی مورد بررسی قرارگیرد و البته طبیعی است که نقدها و رویکردهای متفاوت و متضادی در قالب پست مدرنیسم وجود داشته باشند و مدرنیسم را از جوانب مختلف وحتی متضاد موردنقد قراردهند. اینکه کلیت پست مدرنیسم را صرفنظر از آن‌که می توان در جای خود بطورمشخص مورد نقد قرارداد، موجب رد چکی و پیشاپیش آن نمی‌شود که بازهم بیانگر همان انجماد تاریخی و تعلق خاطر به گذشته و کلیشه سازی از آن‌ها است. مارکس درجایی قریب به این مضمون می گوید مردگان برای زندگان تعیین تکلیف نمی کنند‌(حاکمیت مردگان بر زندگان).
    این که بطوریکجانبه به نقش نئولیبرالیسم و یا جنبش کارگری بپردازیم و هرکدام از آن‌ها را مطلق کنیم و نه در کشاکش و مواجهه و تعامل و منازعات بین آنها و نقش متقابل هردو سو را در نظر نگیریم، نیز نادرست است. بهمان اندازه نئولیبرالیسم مکتب و بیان سیاسی و پوست انداری سرمایه داری در عصرجهانی شدن است که به شکل ابژکتیو پرولتاریای جهانی در حال پوست اندازی به سوی یک طبقه جهانی شدن است. بنابراین جهانی شدن سرمایه داری و جهانی شدن پرولتاریا و انسان در پیوندبا هم درعین به‌شکل ابژکتیوکشاکش و منازعات فی مابین و به شکل تاریخمند صورت گرفته است. در این عرصه ظاهرا نویسندگان عملا به مقابله با اصل فرایندجهانی شدن می روند و آن را صرفا متعلق به سرمایه داری می‌دانند.
    نادیده گرفتن پیوند و رابطه متقابل و تاریخمندسرمایه داری با جنبش کارگری نیز نادرست است. اساسا پیوند جدانشدنی بین سرمایه داری و سوسیالیسم علمی و نه اتوپی از همان زمان مارکس هم وجود داشته است. مساله نه انکار آن بلکه تاریخی دیدن و تحلیل فرازهای مشخص چنین فرایندی است. بنابراین خیلی عجیب و اتوپی خواهد بود که نخواهیم چگونگی پیش‌روی به سوسیالیسم در قرن بیست و یکم را در پیوند با سرمایه داری قرن بیست و یکم به‌بینیم!. اگر قرارباشد سوسیالیسمی در عصرکنونی مطرح باشد بی تردید تنها می تواند در بسترهمین مناسبات سرمایه‌داری و در پیوند و منازعه علیه آن صورت گیرد. اگر سرمایه داری مولد زمینه‌ها، حتی مناسبات سوسیالیستی در بستر خود نباشد پس داریم آن را ناخواسته به یک ناکجاآباد احاله می کنیم.
    جهانی شدن سرمایه به معنی گرایش نیرومند به نفوذ و کالائی و سودورزانه کردن همه امورزندگی و طبیعت است و تا آنجا که به پویش وتوان آن وابسته است و در ضمن همه انواع تبعیض‌های دیگر (جنسی و نژادی و تخریب محیط زیست و … ) را در متن مناسبات و منافع خود ادغام و مفصل بندی کرده است. در چنین بستری دیگر نمی توان کارگران را فقط درکارخانه ها و اشکال بروزیافته پیشین جستجوکرد. آن ها بخشی از یک پرولتاریای جهانی در اشکال بسیار گوناگون اعم از تولید مادی و فکری و در حوزه‌های بازتولیدی و در یک چرخه جهانی بسیارپیچیده و متنوع بشمار می روند. و از قضا وفاداری به ایده‌های بنیانی مارکس ایجاب می کند که همه این کارگران در بسترمبارزات متنوع خود به شکل یک طبقه در عین متکثر و جهانی دیده شوند. ادامه دارد

  3. در مورد فروم و اشکال نوین مبارزاتی امثال جنبش اشغال وال استریت وغیره نیز نباید مطلق گرایی بکنیم. والا همین مساله عینا و حتی بدتر درمورد خود سوسیالیسم تجربه شده و یا به صحنه آوردن سوسیال دمکراسی و نیز در مبارزات روزمره و اتحادیه‌ای کارگران و… دایما صورت گرفته و می‌گیرد. و اکنون نیز بخش مهمی از پرولتاریا به زیرچتر بورژوزای می خزند. چرا که در این کشاکش ها سرمایه داری اگر نتواند سرکوب مستقیم بکند سعی می کند اعتراضات و خیزش ها را از آن خودکند. و ما نبایداصل فرایند مبارزه و درس گیری از تجربه و تعمیق و زدودن توهمات را نادیده گرفته و اصل آن را در اشکال گوناگونش انکارکنیم و در واقع به ادعای از آن خود کردنش توسط بورژوازی صحه بگذاریم. تصور نویسندگان نسبت به پرولتاریای موجود در جهان واقعی نیست . یعنی نمی بیند که همین پرولتاریا و اتحادیه‌ها و یا تشکل های آن ها ممکن است به امثال ترامپ‌ها نیز رای بدهند و حتی به فاشیسم پروپال دهند. و چنان ار رفرمیسم نگری و هارت و غیره سخن می گوید که گویا طبقه و نقشه حاضر و آماده انقلابی وجود دارد که آن‌ها به آن پشت کرده ‌اند!.
    مساله اصلی پذیرش پروبلماتیک بودن وضعیت جهان کنونی در عصر سرمایه داری جهانی شده است و این که با گذشته نمی توان به مسائل کنونی پرداخت و راهی جز دیالوگ گفتگو به شیوه علمی و پذیرش تکثر نظرات در جهان به غایت پیچیده امروز وجود ندارد. و اساسا چپ یک مقوله یکدست و این که جریانی مدعی آن باشد نیست.
    در اصل سرمایه داری جهانی شده بدلایل گوناگون که خارج از حوصله این یادداشت است قادر به شکل دادن دولت جهانی نیست. هم چنین سرمایه داری جهانی بدلایل گوناگون با حدهای گسترش خود و بحران بازتولید خود در مقیاس جهانی و نه ملی و منطقه ای مواجه شده است.
    سرمایه داری جهانی شده در اصل با پی آمدهای رشدنامتوازن و تبعیض‌آمیز و ضدمحیط زیستی و ضدصلح و رقابت‌های حاد درونی و بحران مهاجرت و جنگ های فزاینده مواجه شده است که قادر نیست برای آن‌ ها تفاهم و اجماع و پاسخ در خوری بیابد. رشد فاشیسم و افزایش تهدیدهای جنگی و هسته ای و منازعات نیابتی و تعمیق فرایند بحران زیست محیطی علیرغم آگاهی بشر امروز به عواقب‌آن‌ها جملگی بیانگر‌ آن است. در آنسو از قضا گذر از ساحت و محدودیت‌و بقایای تعصبات و علقه‌های بازدارنده و ضدهمبستگی افسون دولت ملت‌ها در جهان بی مرزشده کنونی و زایمان و تولد انسان دارای هویت جهانی (هویت مکثر و چند فرهنگی) با نیازهای حیاتی و عینی مشترک و دارای حقوق برابر شهروندی جهانی (حقوقی که خود در تناسب با دست آوردهای عصرکنونی تدوین و تحمیل‌ می کند) و شکل دادن به نوعی از نظم نوین جهانی از پائین در تناسب با این بلوغ جدید خود در عصرکنونی بشر* (که دارای ماهیت ضدسرمایه داری است)، درونمایه اصلی بحران و نیز افق و چشم انداز عبور از آن را ترسیم‌ می‌کند.
    گرچه در وضعیت کنونی ما در یک دوره بحران انتقال و لاجرم بحران آلترناتیو قرارداریم که ویژگی آن بن بست و نتوانستن در بالائی ها و پراکندگی و تشتت در پائینی‌ها هستیم که عبور از آن بسیار بغرنج و صعب و حتی باریسک های بالا (قدرت تخریبی و انتحاری خارق العاده عصرکنونی) مواجهیم.
    نکات قابل نقددیگری هم وجود دارد که بدلیل طولانی شدن از آن‌ها صرفنظر می کنم.

    1. توضیحی مناسب در آسان کردن مقاله.
      دو نکته مهم:
      “در اصل سرمایه داری جهانی شده بدلایل گوناگون …… قادر به شکل دادن دولت جهانی نیست. هم چنین سرمایه داری جهانی بدلایل گوناگون با حدهای گسترش خود و بحران بازتولید خود در مقیاس جهانی و نه ملی و منطقه ای مواجه شده است.”

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *