انقلاب های عربی در شمال آفریقا و خاورمیانه در سال ۲۰۱۱ پس از جنبش اعتراضی موسوم به جنبش سبز در ایران رخ داد و بسیاری این انقلاب هایِ بعداً ناکام را به جنبش اعتراضی ۲۰۰۹ نسبت دادند. اما جنبش های اعتراضی که “اسقاط نظام” را می خواستند و حالتی کاملا انقلابی داشتند با جنبشی که به دنبال رای گمشده رای دهندگان می گشت، حداقل از نظر خواسته ها و چشم اندازها شباهتی نداشتند. و در نگاهی کلی تر می توان پرسید که مقایسه جنبش های اعتراضی در کشورهایی که در ترازهای غیرهمسان توسعه قرار دارند و ساختار فرهنگی و اجتماعی گاه بسیار متفاوتی دارند، آیا صحیح است یا خیر؟ و اینکه جنبش های انقلابی عربی چه نسبتی با جنبش های اعتراضی ایران معاصر داشته اند؟
مقایسه نیاز به انتزاع دارد. یعنی انتخاب اصلی ترین شاخصه هایی که در یک تصویر در هم ریخته به چشم می آید آنهم بر اساس معیارهایی که در ذهن مفسر یا تحلیل گر وجود دارد. تحلیل گر یک عدسی در چشم دارد که بزرگترین و تاثیرگذارترین شاخص ها را – به زعم خود- برمی گزیند و “می بیند”. پس در یک کلام می شود گفت که دیدن در حقیقت “برگزیدن” است. مغز انسان یک سامانه الگوساز است، پس در گام بعدی بر اساس آنچه دیده شده، تکرار یا عدم تکرار مولفه ها را دنبال می کند و از دل این مقایسه ها یک چهارچوب تئوریک بیرون می کشد که به سوژه شناسا اجازه می دهد به مخاطبانش چرایی اتفاقات مشابه را در موقعیت هایی که مورد مقایسه قرار گرفته اند، نشان دهد.
پس در گام اول تحلیل گر باید معیارهایش را برگزیند و به مخاطب توضیح بدهد که چه عدسی ای در چشم دارد. اینکه آیا او توسعه فرهنگی و آموزشی را عمده تر می بیند، یا مولفه های مربوط به اقتصاد سیاسی برایش مهمتر است. چرخش نخبگان را در حکومت ها می بیند یا به گروههای ذی نفوذ و دی نفع در دستگاه دولت حساس است و …
در گام دوم باید به مخاطب نشان بدهد که آیا مولفه های اصلی و موثر از نگاه او در یک جامعه یا کشور دیگر نیز دیده شده اند و اگر رصد شده اند آیا دینامیسم و الگوی حرکت آنها متشابه یا متباین یا متنافر با هم بوده است؟ برهم کنش و تعامل این مولفه ها چه نتایجی را رقم زده است و این نتایج را چگونه می توان با یکدیگر مقایسه کرد؟ و اینکه آیا این مقایسه راهی به آینده باز می کند و می تواند پیش بینی پذیری آینده را به چشم مخاطب بیاورد؟
با پیش فرض بالا اگر عدسی چشمی خود را تا جایی تنگ کنیم که فقط روشن ترین و موثرترین مولفه ها را به چشم راه دهیم- که به ناچار از بسیاری از خاص بودگی ها و ویژگی ها در می گذریم- و به دولت های خاورمیانه و شمال آفریقا در نیم قرن اخیر نگاهی بیندازیم یک الگوی مشابه را می توانیم رصد کنیم. تقریبا در تمامی کشورهایی که جامعه مدنی تا حدی تمایزیافته وجود دارد – و نه کشورهای شیخ نشین جنوب خلیج فارس- دو نیروی اصلی نقش بازی کرده اند و یک نیروی فرعی هم گاه توانسته است در لحظات توازن کفه ترازو را به یک سمت بگرداند. این دو نیروی اصلی نظامیان سکولار از یکسو و طرفداران اسلام سیاسی از سوی دیگر بوده اند. نیروی فرعی (یا نیروهای فرعی) نیز چپ ها، لیبرال ها و روشنفکران و سازمانهای مرتبط با این نیروها بوده اند.
برای روشن تر شدن این موضوع به انقلاب ایران در سال ۱۹۷۹ نگاهی می اندازیم. شاه ایران و پدرش هر دو نظامیانی بودند که ارتش پایگاه اصلی قدرت و اعمال قدرت آنها به شمار می رفت. هر دو در مراسم رسمی لباس نظامی می پوشیدند و به خود بالاترین درجات ارتشی را هبه کرده بودند و برای ارتش –در مقایسه با دیگر نیروهای بوروکراسی دولتی-بهترین امکانات را تدارک دیده بودند. ارتش در اکثر مواقع به آن ها وفادار بود با این حال در لحظات سرنوشت ساز نتوانست پدر و پسر را از سقوط نجات بدهد. نیروی دیگری که توان بسیج مردمی داشت و در وقایع سیاسی حتی پیش از این سلسله پادشاهی نقش بازی کرده بود روحانیون شیعه فرقه اصولی بودند. روحانیون در مواردی با این دو نظامی همراهی و همدلی داشتند-به خصوص در هنگام فروکوبیدن جنبش های چپ گرا و یا ضداستعماری- و در مواردی هم در برابر آنها می ایستادند. در آخرین مواجهه بین این دو نیرو در سال ۱۹۷۸-۷۹ نیروهای ملی گرا و بخش عمده ای از چپگ رایان از روحانیون به رهبری خمینی دفاع کردند. پیروزی انقلاب ۱۹۷۹ در حقیقت باعث شد نظامیان سکولار تا به امروز از قدرت رانده شوند و روحانیت نیز توانست به سرعت نیروی فرعی حامی انقلاب را خنثی یا مضمحل کند.
این الگوی پیش یابی را اگر به منطقه خاورمیانه و شمال آفریقا ببریم و در انقلاب های عربی آن را دنبال کنیم، می توانیم موارد مشابهی را بیابیم.
اگر دو دهه به عقب برگردیم، اولین نمونه واضح از این الگو انتخابات چند حزبی الجزایر بود. انقلابیون الجزایری که با کمک ارتش خلقی به قدرت رسیده بودند و تلاش داشتند وجهه دمکراتیسم انقلابی را حفظ کنند. به همین دلیل حداقل به ظاهر تلاش می کردند که انتخابات در کشورشان به سبک “کاملا” از پیش تعیین شده نباشد. پیروزی “جبهه نجات اسلامی” به رهبری عباس مدنی در دور اول انتخابات ۱۹۹۱ اما نظامیان حاکم را به شدت هراسان کرد. تا جایی که تانک ها را به میدان فرستادند و کودتایی در آغاز بدون خونریزی را تدارک دیدند. اما اسلام گرایان که الگوی خمینی را در الجزایر سابقا انقلابی دنبال می کردند ساکت ننشستند و پس از تحرکات اعتراضی به جنگ داخلی بی رحمانه ای دست زدند که هزاران کشته به جای گذاشت و رکوردهای بی رحمی را تا پیش از داعش به خود اختصاص داده بود. ملی گرایان و چپ گرایان در آن سالها بیشتر متمایل به حکومت نظامیان بودند و یا حداکثر تلاش می کردند که نظامیان را با سیاستمداران کهنه کار عوض کنند.
در مصر نظامیان سکولار و فاسد که پشتیبانی غرب و ایالات متحده را داشتند، همواره از رقیبی به نام اخوان المسلمین می هراسیدند. این هراس البته در سال ۲۰۱۱ به بدترین کابوس ها برای آنها بدل شد. در یک لحظه موازنه نیروهای ملی گرا، چپ گرا و اخوان المسلین توانستند حسنی مبارک را به طور موقت از دستگاه دولت برانند و نظامیان را به تمکین به رای مردم وادارند. در انتخابات متعاقب این انقلاب اخوان المسلمین به علت انحصارطلبی و قدرت بلامنازعی که در پارلمان کسب کرده بود، نردبان را از کنار دیوار قدرت برداشت و خود را ناگهان در برابر امواج اعتراضی چپ گرایان و ملی گرایان دید. نظامیان با (سوء؟) استفاده از موقعیت رقیب دیرین را از میدان به در کردند، رییس جمهور مسلمان را در حصر کشتند و صدها تظاهرکننده وفادار به اخوان المسلمین را در میدانی که اسما و رسما “التحریر” بود به خاک و خون کشیدند. چپ گرایان و ملی گرایان نیز به واسطه محدود بودن پایگاه طبقاتی شان به آسانی سرکوب شدند.
الگوی تغییرات در تونس نیز چندان از مصر ۲۰۱۱ و ایران ۱۹۷۹ دور نبود. حبیب بورقیبه اگر چه نظامی نبود اما به سبک نظامیان سکولار و تجددخواه سیاستهای مدرن سازی از بالا را پیش می برد و پس از دو دهه “دمکراتیسم انقلابی” قدرت را در یک کودتای کاخی به یکی از افسران بدنام سازمان امنیت سپرد.بن علی نه خوشنامی و عملکرد ترقی خواهانه بورقیبه را داشت و نه در دوران اتحاد عربی و مغربی زندگی می کرد. او رهبر یک قشر نظامی-امنیتی فاسد بود که در همراهی با غرب به دستآوردهای آزادی زنان در یک دولت آفریقایی-عربی افتخار می کرد و در کنار آن خودش و خانواده گسترده اش در رفاه و رانت غوطه می خوردند. مخالفان اسلام گرای او در حزب النهضه جمع شده بودند و نفوذ گسترده ای در میان اقشار سنتی این کشور داشتند. چپگرایان و ملی گرایان در این کشور از محبوبیت بیشتری در مقایسه با مصر برخوردار بودند و چپگرایان به اتحادیه ها و سندیکاها نیز اتکا داشتند.
پس از خودسوزی دلخراش یک دستفروش فقیر اما تحصیلکرده به خاطر آنکه ماموران سدمعبر شهرداری او را از کسب و کار کوچکش محروم کرده بودند، جنبشی اعتراضی شکل گرفت و پس از آنکه بخش هایی از ارتش به معترضان پیوست، نیروهای امنیتی عقب نشستند و رهبر ترسان و خانواده اش به عربستان ملجأ و مأوای مرتجعان گریختند. در مقایسه با تبعیدیان مقیم عربستان-چون ایدی امین- حداقل بن علی به خوردن گوشت انسان شهره نبود!
در این کشور ارتش، حزب النهضه از یکسو و چپ گرایان و لیبرال ها از سوی دیگر در یک تعادل شکننده قرارداشتند. تا پیش از همه گیری کرونا و بحران اقتصادی به نظر می رسید که این تعادل به سمت یک دمکراسی پلورال پیش می رود و تحمل و مدارا را به اسلام گرایان و نظامیان تحمیل شده است. اما با افزایش بحران های اقتصادی رییس جمهور سکولار با کمک ارتش یک ویراست متعادل تر از السیسی مصری را تکرار کرد.
در سوریه ارتش بر پایه فرقه علویه شکل گرفته بود و با پیگیری اندیشه های فاشیستی (بعثی) به نوعی حاکمیت تک حزبی را حاکم کرده بود. حاکمیتی سکولار که در برخی جنبه ها – به خصوص تا زمانی که اردوگاه شرق پابرجا بود- حتی مترقی نیز می نمود. اخوان المسلمین سوریه هم که نمونه عقب مانده مصری اش بود، در دهه ۱۹۷۰ اعتراضاتی را علیه دولت مرکزی- ارتش علوی سامان دادند که ارتش حافظ اسد با بمباران برخی شهرهای کوچک به آنها پاسخ داد. مشت آهنین افسر بعثی در دوران پسر جراحش، آن قدرت سابق را نداشت به خصوص که اقتصاد سیاسی پوپولیستی پدر جایش را به نمونه نئولیبرالیستی در زمان پسر داده بود که خود به طرد و حاشیه نشینی هر چه بیشتر بازندگان منجر می شد. چپ گرایان و ملی گرایان چندان وزنه ای در اعتراضات نبودند و نقش پیشروی آنان را کردها بازی می کردند. اخوان المسلمین پس از به خون کشیده شدن اعتراضات خود را با نیروهای اسلامی تندروتری در رقابت دید که به سرعت مرزهای اعتراض های مدنی تا شورش های خونین را درنوردیده بود. موازنه بین ارتشیان سکولار و اسلام گرایان رادیکال با دخالت های خارجی شکلی خشونت آمیز به خود گرفت و جنگ داخلی در عرض ۱۱ سال میلیون ها آواره جنگی، میلیون ها بی خانمان، صدها هزار کشته و زخم های بسیاری به جای گذاشت. با کمک های نظامی و امنیتی ایران و روسیه نظامیان سکولار دوباره بر کشور ویران شده حاکم شدند. اما این حاکمیت نیم بند نیز با حرکت یک نیروی شورشی اسلام گرا به سرعت از هم پاشید و هم اکنون اسلام گراهای تحریرالشام به حکومت رسیدند. صحنه سوریه را در حالت فعلی نیروهای زیادی در خود دارد. با این همه اسلام گراها دست بالا را در آن دارند که اکثرا اسلحه به دست دارند و برای فردای تثبیت قدرتشان نقشه ها دارند.
نمونه هایی که برشمردیم، جدال های بزرگ میان دو نیروی اصلی جوامع آفریقای شمالی و خاورمیانه بود و این دو نیروی اصلی را تقریبا در همه تحولات سیاسی این کشورها می توان دنبال کرد. در تحولات یمن، مغرب و اردن هم می توان مشابه کشاکش های میان نظامیان سکولار و اسلام گرایان را دید. حتی در ترکیه ۳۰ ساله اخیر نیز این کشمکش ها را می توان رصد کرد. پیچیدگی ها و گونه گونی های خاورمیانه و شمال آفریقا البته بسیار است اما الگوی ۵۰ ساله اخیر تقریبا ثابت مانده است. یا حداقل از چشم ناظر انتزاعی چنین می نماید.
اما آنچه تحولات ایران پس از سال ۱۳۹۶ تا به امروز را از الگوی نیم قرن اخیر خاورمیانه جدا می کند، این نکته است که کشاکش این بار بین نظامیان سکولار و روحانیون حاکم نیست. بلکه نیروی سومی که همیشه تابع آنها و یا تابع بازی قدرتمندانه آنها بود، اکنون سر بر کرده است و سهم خود را از قدرت سیاسی می خواهد. نشانه های بروز این نیروی سیاسی را در اعتراضات بغداد و بیروت در سالهای گذشته می توان رصد کرد. این نیروها نه به روحانیون تکیه دارند و به دنبال رستگاری دنیوی و اخروی هستند و نه از نظامیان سکولار خواستار امنیت و مرزگشایی. آن ها به دنبال یک زندگی آرام و کم دغدغه هستند. آن ها نه به دنبال آزادسازی زنان از سوی حاکمان اقتدارگرای سکولار، بلکه در تکاپوی یافتن پدیده سکولار درون زا و از پایین هستند. آنها تجدد را هدیه نظامیان چکمه پوش نمی دانند، بلکه حاصل تکاپوی جامعه مدنی و طبقات اجتماعی مختلف می پندارند. آنها این بار می خواهند آزدیخواهی را نه از مجرای تنگ نواندیشی دینی بلکه با گشودن مرزهای محافظه کاری تجربه کنند. آن ها دیگر نمی خواهند عدالت طلبی را در همراهی با پوپولیست های تمام عیار معنا کنند بلکه می خواهند رادیکال های واقعی آن را در جامعه به اجرا بگذارند.
در یک کلام ایران اوج تجربه سیاسی خاورمیانه و شمال آفریقاست. همچون فرانسه که- به قول مارکس- اوج تمایزیافتگی سیاسی بورژوازی در قرن نوزدهم بود، ایران نیز سیاست ورزی را پیش تر از کشورهای مشابه تجربه کرده است. انقلاب مشروطه ۱۹۰۵-۷ ملی شدن نفت و جنبش ضداستعماری ۱۹۴۹-۱۹۵۳ و انقلاب ۱۹۷۹ همه نشان از این دارد که پویایی طبقات و نیروها در ایران از نظر تمایزیافتگی و بازنمایی سیاسی جلوتر از دیگر کشورهای با سطح توسعه اقتصادی مشابه است. پس می توان انتظار داشت که ایران این بار نیز خاورمیانه و شمال آفریقا را از دایره بسته رقابت نظامیان سکولار و اسلام گرایان برهاند و راهی نو پیش پای این سرزمین های تفته بگذارد. هابسبام در آخرین روزهای عمر طولانی اش، انقلاب های عربی را به انقلاب های شکست خورده ۱۸۴۸ تشبیه کرده بود: هم از نظر سرایت و همه گیری و هم از نظر نتایج. شاید اگر این چپ گرای کهنه کار تا امروز زنده بود، به امید انقلابی مشابه انقلاب ۱۸۷۱ فرانسه، این بار در مورد ایران رویا می پروراند…
2 پاسخ
مقاله جالب و متفاوتى هست و از آقاى دانشور یک چند سوالى دارم. الف: منظورتان از ” دیدن در حقیقت “برگزیدن” است” ؟ از آنجائیکه نه دیدن و نه برگزیدن منطقى- علمى نیست. چرا که هردو آنى و بدون آگاهى صورت میگیرند. متوجه منظورتان از “آزدیخواهی را نه از مجرای تنگ نواندیشی دینی بلکه با گشودن مرزهای محافظه کاری تجربه کنند. آن ها دیگر نمی خواهند عدالت طلبی را در همراهی با پوپولیست های تمام عیار معنا کنند بلکه می خواهند رادیکال های واقعی آن را در جامعه به اجرا بگذارند.” نشدم. علت ماندگارى حکومت هاى دیکتاتور-جنایتکار در ایران “محافظه کارى ” عمیق جامعه ایران و ضدیت با “رادیکال هاى واقعى” هست مگر آنکه شما طور دیگرى نشانش دهید. سه: بنا بر تمامى داده ها تنها حزب توده ونه “بخش عمده ای از چپگ رایان از روحانیون به رهبری خمینی دفاع کردند.” وبعد تودههاى شرمگین جنین کردند که بهیچ عنوان “بخش عمده” حتى اگر جپ شان بنامیم نیستند
نوشتاری واقعبینانه ، تحلیلی و علمی از منطقه تحت نفوذ اسلام سیاسی.