
اتهام ما علیه هارت و نگری و سایر نظریهپردازان چپ لیبرال مشابه، دو جنبه دارد. نخست، آنها نظریهی کار پایهی ارزش مارکس را به اشتباه تفسیر میکنند زیرا کار غیرمادی را بهطور تاریخی و ذاتی از روابط سرمایه که مارکس تحلیل کرده، جدا میدانند. دوم، و در نتیجهی آن، آنها اعتراضات را، چه ضدسرمایهداری باشند و چه نه، چه به لحاظ ایدئولوژیکی مارکسیستی باشند و چه نه، چه از نظر استراتژیک مؤثر باشند و چه نه، مورد ستایش قرار میدهند
گزیده: در این مقاله قصد داریم آنچه را سیاستهای لیبرالیسم چپ مینامیم، نقد کنیم. به طور کلی، ما لیبرالیسم چپ را حول چهار اصل قرار میدهیم. اول، لیبرالیسم چپ نظریهی کار پایهی ارزش مارکس را رد میکند. دوم، لیبرالیسم چپ معتقد است که سرمایهداری ذاتاً ستیزآمیز است. سوم، لیبرالیسم چپ مفهوم مقاومت در برابر ماهیت ستیزآمیز سرمایهداری جهانی را از طریق سیاستهای تفاوت فرهنگی میپروراند. چهارم، لیبرالیسم چپ معتقد است که سرمایهداری جهانی اکنون از طریق نوعی پساصنعتگرایی اطلاعاتی تشکیل شده است. ما این نکات را از طریق نقد هارت و نگری، که معتقدیم نسخهی پسامدرن لیبرالیسم چپ را بیان میکنند، بررسی میکنیم. مشکلات دیدگاه هارت و نگری را دربارهی رد نظریهی مارکسیستی ارزش و مفهوم رخدادهای منفرد برجسته میکنیم. سپس مفهوم بدیلی از رخداد را براساس آثار بدیو و دلوز و گتاری مطرح میکنیم که سپس برای ارائهی برخی مشاهدات انتقادی گستردهتر در مورد سیاستهای لیبرالیسم چپ به کار میرود.
***
مقدمه
یکی از تأثیرگذارترین تحلیلهای چپگرایانه از سرمایهداری جهانی در سالهای اخیر به هارت و نگری مرتبط است. هارت و نگری در کتابهای امپراتوری (۲۰۰۰) و انبوهه (۲۰۰۴)، استدلال میکنند که شیوهی کار مردم دستخوش دگرگونی عمیقی شده است. زمانی بود که جوامع صنعتی، متمرکز بر تولید انبوه و کارگر جمعی، افراد را به وضعیت کار مجرد همگون و نامتمایز تقلیل میدادند. واکاوی کلاسیک چنین نظامی البته در کتاب سرمایهی مارکس یافته میشود. با این حال، هارت و نگری اصرار دارند که واکاوی مارکس تا حدی بلاموضوع شده، زیرا سرمایهداری جهانی معاصر به نحو چشمگیری از توانمندی کارگران به شیوهای متفاوت از جوامع صنعتی استفاده میکند. هارت و نگری میگویند که امروزه کار بیشتر به شکل «غیرمادی» است. این به ویژه در سازمانهای اقتصادی جدید مانند ارتباطات از راه دور، بخش خدمات و مشاغلی که از ظرفیتهای فکری استفاده میکنند، صادق است. بنابراین، هارت و نگری براساس واحدهای سنجشپذیر کار مجرد مرتبط با تولید انبوه صنعتی استدلال میکنند که کار اکنون غیرمادی و سنجشناپذیر است زیرا از طریق جریانها و شبکههای ارتباطی جهانی مختلفی برساخته شده که سنجشپذیر نیستند.
ما در این مقاله به نقد تصویر هارت و نگری از سرمایهداری جهانی میپردازیم. این کار را با شناسایی آن موضع سیاسی که شالودهی واکاوی هارت و نگری است و ما آن را روایتی از «لیبرالیسم چپ» مینامیم، انجام میدهیم. ما لیبرالیسم چپ را به طور کلی از طریق چهار نکتهی اصلی توصیف میکنیم، و هر نکته بسته به موضوع واکاوی و نظریهپرداز اجتماعی موردنظر اهمیت متفاوتی دارد. اول، لیبرالیسم چپ نظریهی کار پایهی ارزش مارکس را رد میکند و معمولاً این کار را به این دلیل انجام میدهد که معتقد است این نظریه بسیار قدیمی است و هیچ کاربرد نظری ندارد. دوم، لیبرالیسم چپ به نقد سرمایهداری بازار آزاد نئولیبرالی میپردازد، به این دلیل که منابع جهانی را مصادره میکند، باعث رنجهای غیرقابل قبول میشود و ذاتاً ستیزآمیز است. سوم، لیبرالیسم چپ مفهومی از مقاومت در برابر ماهیت متخاصم سرمایهداری جهانی از طریق سیاست تفاوت فرهنگی میدهد. بنابراین، مولفهی «لیبرال» در لیبرالیسم چپ بیشتر به آن سنت لیبرالی مرتبط است که جهانیسازی را (مثلاً ماهیت انسانی جهانی یا شهروندی جهانی) کنار میگذارد و به جای آن بر ارتباط بین آزادی فردی و عضویت فرهنگی تأکید میکند. همانطور که باومایستر (Baumeister 2000) مشاهده میکند، این سنت لیبرالیستی مثلاً نه تنها پرسشهای مرتبط با برابری سیاسی در جوامع را برجسته میکند، بلکه مهمتر از آنْ راهی را برای تفکر در مورد پرسشهایی از این دست میگشاید که چگونه میتوان و در واقع باید به ادعاها، مشارکتها و تفاوتهای مردم، که در میراثهای فرهنگی خاص قرار دارند، احترام گذاشت و آنها را شناخت. چهارم، لیبرالیسم چپ به شکلهای مختلفی بیان میکند که سرمایهداری جهانی به یک مرحلهی پساصنعتی اطلاعاتی تغییر کرده است. (بنگرید به Hardt and Negri, 2000: 280ff)
روایت هارت و نگری از لیبرالیسم چپ میانجی خوانش پسامدرنی از جهانیسازی میشود. به عنوان مثال، آن دو مانند بسیاری از پسامدرنها معتقدند که دیگر هیچ امر «بیرونی» نسبت به نقش ارتباطات، تصاویر و نمایشها در زندگی اجتماعی وجود ندارد. در واقع، تقابلهای اجتماعی دوتایی تثبیتشده، که به جوامع «مدرن» مرتبط است و زمانی لیبرالها را نگران میکرد، مانند «عمومی» و «خصوصی» به واسطهی «فضاهای مجازی نمایش» (مثلاً نظارت بر زندگی روزمره) فرو ریخته است. (Hardt and Negri, 2000: 189-190) این موضوع مهم است، زیرا ما روایت هارت و نگری از لیبرالیسم چپ را در بسیاری از جهات به دلایل مشابهی با نقد فردریک جیمسون (Jameson 1993) از پسامدرنیسم رد میکنیم. پسامدرنیسم، بنا به نظر جیمسون، جهان را از خلال نوعی منشور جبرباوری فرهنگی میبیند که در آن «فرهنگ» به جای همه چیز از سیاست و اقتصاد تا فرد و جنبشهای اجتماعی قرار میگیرد. جیمسون در ادامهی سخن خود اظهار میکند که با این همه، این تأکید بیش از حد بر فرهنگْ ما را از معنای تاریخ، مکان و مادیت زندگی محروم میکند زیرا تمایل دارد نادیده بگیرد که چگونه فرهنگ خود به میانجی مادیت به عنوان «جلوهی درونی و ابرساختاری یک موج جدید از تسلط نظامی و اقتصادی آمریکا در سراسر جهان» نمایان میشود (Jameson, 1993: 5). با کنار گذاشتن چنین تحلیلی مادی، یک منتقد پسامدرن چیزی برای گفتن به کسانی ندارد که به صورت ایدئولوژیک ادعا میکنند هیچ جایگزینی برای بازار وجود نداشته و ندارد (Jameson, 2007: 6; Boron, 1999: 54; Furedi, 2006: 58).
بدینسان ما با نظر جیمسون موافقیم که دیدگاهی انتقادی نسبت به جامعه باید به ما یادآوری کند که معنا نهتنها در گفتمان فرهنگی ریشه دارد، بلکه مهمتر از آن، در مناسبات طبقاتی ذاتاً متضاد و تاریخاً خاصی، که پویشهای خاصشان را ایجاد میکنند، بنیاد مییابد و شکل میگیرد. ما بر این باوریم که این مجموعه مشترک یا «همسان» از مناسبات طبقاتی و اجتماعی باید مهمترین موضوع برای نظریهی انتقادی باشد، نه دغدغهی گفتمانی چپهای لیبرال دربارهی مسائلی مانند سیاست تفاوت. بهگفته آلن بدیو: «سؤال واقعی ــ که فوقالعاده دشوار است ــ بسیار بیشتر در تشخیص همان مجموعهی همسان نهفته است.» (Badiou, 2001: 25 ، تأکید از متن اصلی است؛ همچنین بنگرید به Badiou, 2003: 11). از این منظر، ما مثلاً تفاوت درون سرمایهداری را بهسان بازنمایی نمادین همان فرایندهای سلسلهمراتبی، متمایز، قانونی، پولمحور و کالاییشده همسانی میبینیم که میتوانند به شیوههای متفاوتی تحقق یابند. این فرایندهای مشترک اهمیت دارند زیرا همانطور که دلوز و گاتاری (Deleuze and Guattari, 2003a: 34) میگویند، سرمایهداری بهعنوان نظامی با مناسبات طبقاتی اساسی «همسانی»، «هرگونه سرزمینهای باقیمانده و مصنوعی، خیالی یا نمادین را برقرار یا بازسازی میکند … و میکوشد … افرادی را که در کمیتهای انتزاعی تعریف شدهاند، بازکدگذاری یا مجدداً هدایت کند.» سرمایهداری امیال گوناگونی را آزاد میکند و با این حال از طریق فرایندهای تسخیر، سوژهی (طبقاتی) همسانی را بازسازی میکند که «میل آن میتواند به میل به سرکوب خود تبدیل شود (Deleuze and Guattari, 2003a: 105) این یک «حقیقت جهانروا»ست، به این معنا که «نفی همهی صورتبندیهای اجتماعی» است (Deleuze and Guattari, 2003a: 153؛ تأکید از متن اصلی است).
در این مقاله، میخواهیم نشان دهیم که همانطور که بدیو استدلال میکند، نظریهی انتقادی باید به واقع دربرگیرنده تأمل دربارهی حقیقت سرمایهداری باشد، بدون آنکه به دیدگاه نسبیگرایانه چپ لیبرال مبنی بر اینکه حقیقت معنیها و تفسیرهای گوناگونی دارد، تسلیم شود. به نظر ما، هارت و نگری به واقع نمایندگان آن دسته از متفکران چپ لیبرال هستند که واقعیت سرمایهداری را انکار میکنند. ما این موضوع را ابتدا با این استدلال نشان میدهیم که هارت و نگری بخشی از نظرات خود را بر مبنای نقدی گمراهکننده از نظریهی ارزش مارکس بنا میکنند که چارچوب نظریشان را به نحو چشمگیری تضعیف میکند. ما نشان میدهیم چگونه این نقد گمراهکننده به مفهوم «تکینگی رخداد» مبارزه نزد هارت و نگری سرریز میکند و مشکلات حلنشدنیای برای نظریهی اجتماعی انتقادیشان ایجاد میکند. این موضوع به ما امکان میدهد تا انگارهی بدیلی برای رخداد بر پایهی آثار بدیو و دلوز و گاتاری مطرح کنیم. مطرح میکنیم که میتوان هم به تصادفیبودن رخدادهای خاص مبارزه توجه دقیق داشت و هم دربارهی «حقیقت» این رخدادها سخن گفت. این موضوع ما را به ابزارهای نظریای در چارچوبی کلی از موضع مارکسیستی مجهز میکند تا شکل کیفی منحصربهفرد هر رخداد خاص مبارزه را، که به نظر ما در کار نظریهپردازان چپ لیبرالی همچون هارت و نگری غایب است، با هم مقایسه کنیم. سرانجام، از این دیدگاه خود برای ارائهی برخی مشاهدات انتقادی گستردهتر درباره سیاستهای هارت و نگری استفاده میکنیم. بهویژه نشان میدهیم که چگونه ستایش آنها از تصادفیبودن کثرت مبارزات، بهطور ضمنی موجب بازتولید و مشارکت در ستایش چپ لیبرالی از تفاوت میشود که با پروژهی ایدئولوژیک سرمایهداری (نئولیبرالی) نیز همخوان است.
هارت و نگری و سرمایهداری جهانی
هارت و نگری این ایده را رد میکنند که سرمایهداری امروز بر مجموعهای از تناقضات نظاممند، که مارکس شناسایی کرده، بنا شده است، زیرا آنها این دیدگاه را نمیپذیرند که سرمایهداری معاصر را میتوان از طریق گسترش منطقی واحد واکاوی کرد. به جای این منطق، هارت و نگری ترجیح میدهند سرمایهداری امروز را فضایی «هموار» ببینند که روندها و گسستهای فرایندی پیچیده در آن رخ میدهد. بهطور کلی، آنها با نظریه فرایند پیچیده استدلال میکنند که قانون حرکت تعاملی خطی به سبک «توپهای بیلیارد» باید رد شود و بهجای آن ایدهای مطرح شود که ویژگیهای جدید بهصورت خودجوش از تعاملات تصادفی اشیا در رخدادهای محلی پدیدار میشوند. این تعاملات تصادفی اغلب منجر به رخدادهای بزرگمقیاس پیشبینیناپذیر میشوند. بهعبارت دیگر، رخدادهای کوچک میتوانند اغلب باعث رخدادهای بزرگمقیاس پیشبینیناپذیر شوند. از یک نمونه شناختهشده مثال میآوریم. اینترنت محصول طراحان آمریکایی در دهههای ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰ بود که عمدتاً برای اهداف دفاعی آمریکا کار میکردند. آنچه بهعنوان پدیدهای محلی و خاص آغاز شد، اکنون به یکی از پیشرفتهترین شبکههای جهانی فناوری مدرن تبدیل شده است. در این زمینه، مجموعهای از «حلقههای بازخورد مثبت» اینترنت را به حرکت درآوردهاند و همچنان آن را به اشکال متنوعی که امروز دارد، شکل میدهند (بنگرید به Urry, 2005). و اینترنت همچنین نشان میدهد که هیچ قدرت مرکزی مانند آمریکا بهطور کامل تعیین نمیکند که دستاوردهای فناورانه و اقتصادی جهانی چگونه توسعه پیدا میکند و پذیرفته میشود.
اینترنت نمایانگر چیزی است که هارت و نگری آن را شکل جدید و نامتمرکز سرمایهداری میدانند. این شکل جدید نامتمرکز در نتیجهی دگرگونی «کارگر جمعی» مرتبط با کارخانههای نیمهماهر خط مونتاژ فوردیستی به «کارخانههای بدون کارگر» مبتنی بر روشهای تولید ناملموستر همچون جریانهای جدید اطلاعات، فناوری پیشرفته، کامپیوتری شدن، مشاغل خدماتی و نیروی کار انعطافپذیر (اغلب ارزان) صورت گرفته است. به گفتهی هارت و نگری، ویژگی منحصربهفرد سرمایهداری جهانی امروز آن است که توانسته است راههای جدیدی برای «قلمروزدایی» خود بیابد تا از این طریق ابزارهای تازهای برای تحقق ارزش اضافی کشف کند. در این شکل جدید سرمایهداری، که هارت و نگری آن را «امپراتوری» مینامند، نظام بینالمللی قدیمی مبتنی بر هژمونی ایالات متحده و ساختاریافته بر اساس روابط اجتماعی- اقتصادی فوردیستی، کارگران جمعی و مدیریت دولت رفاه کینزیْ جای خود را به یک نظام شبکهای ارتباطی جهانی غیرمتمرکز داده است.
هارت و نگری همچنین معتقدند که در سرمایهداری قرن بیستویکم، هویتهای کارگران با جریانهای شبکههای اجتماعی جهانی ادغام شده و به این جریانها شکل میدهند. در این نظام ارتباطی جهانی و غیرمتمرکز، خود مقولهی کار نیز تغییر کرده است. معاش کارگران به مشاغل «غیرمادی» مانند ورود دادهها، مراکز تماس، متخصصان فناوری اطلاعات، مشاغل خدماتی، پژوهش و طراحی و غیره وابسته شده است. هارت و نگری برای توصیف نظری این نوع جدید کار، از اصطلاح «انبوهه» استفاده میکنند. این اصطلاح بر خلاف اصطلاحاتی همچون «مردم»، «طبقات» و «جمعیت» که هویتهای اجتماعی متنوع را به یک هویت واحد کاهش میدهند، توجه ما را به هویتهای اجتماعی متکثر جهانی امروز جلب میکند.
«انبوهه از مجموعهای از ”تکینها“ تشکیل شده است، و ”تکین“ در اینجا به معنای سوژهی اجتماعی است که تفاوتشان قابلتقلیل به مشابهت نیست، تفاوتی که همچنان متفاوت باقی میماند… فردیتهای متکثر انبوهه بدینسان در تضاد با وحدت نامتمایز مردم قرار دارند» (Hardt and Negri, 2004: 99، تأکید از متن اصلی است).
بنابراین، انبوهه یک صورتبندی فرهنگی و ترکیبی است، به این معنا که از سوژگیهای متنوع و متکثر تشکیل شده که در شرایط فرهنگی و اجتماعی گوناگونْ زندگیهای غیرمادی (مانند ارتباطی و اطلاعاتی) دارند.
هارت و نگری بر این باورند که نوع کاری که مارکس در کتاب سرمایه به آن پرداخته، دیگر وجود ندارد. به گفته آنها، در آن کتاب سهجلدی، مارکس رابطهی میان کار و ارزش را یک رابطهی کمّی توصیف میکند که در آن مقدار زمان کار مجرد برابرست با مقدار ارزش. این وضعیت منجر به حالتی میشود که ارزش «در واحدهای سنجشپذیر و همگن زمان کار» بیان میشود (Hardt and Negri, 2004: 145). اگرچه این شکل از ارزش ممکن است تا زمان تولید انبوه فوردیستی وجود داشته باشد، هارت و نگری ادعا میکنند که در عصر سرمایهداری جهانی دیگر چنین نیست. زمان کار در امپراتوری تغییر چشمگیری کرده است.
برای مثال، در بالای هرم بازار کار، شرکتهایی مانند مایکروسافت میکوشند تا با ارائهی غذاهای رایگان و برنامههای ورزشی که کارکنان را برای ساعتهای بیشتری در دفتر نگه دارند، محیط کار را شبیه خانه کنند. در پایین هرم بازار کار، کارگران مجبورند چندین شغل را برای تأمین هزینههای زندگی مدیریت کنند. (Hardt and Negri, 2004: 145).
نکتهی اصلی از نظر هارت و نگری این است که اقتصاد اطلاعاتی پیشرفتهی پسافوردیستی، مرز میان زمان کار و زمان زندگی را محو کرده است. بنابراین، در حالی که نظریهی استثمار مارکس بر اساس مقادیر زمان کار اضافی، که به شکل ارزش اضافی تصاحب میشد، استوار بود، در عصر کار غیرمادیْ آنچه توسط سرمایه تصاحب میشود، در عوض «ارتباط، همکاری و مشارکت ماست» (Hardt and Negri, 2004: xv) بنابراین، استثمار شامل بهرهکشی از منابع مشترک نه تنها کار مادی، بلکه مهمتر از آن کار غیرمادی و ناملموس است (Hardt and Negri, 2004: 150).
برای درک دقیقتر منظور هارت و نگری، باید دین فکری آنها به فوکو و دلوز و گتاری را درک کنیم. آنها از فوکو این نکته را گرفتهاند که شکلهای معاصر سرمایهداری با پراکندگی «زیستقدرت» اشباع شدهاند. زیستقدرت با زندگی در یک جامعهی کنترلی گره خورده است، جایی که «قدرت اکنون از طریق ماشینهایی اعمال میشود که مستقیماً مغزها (در نظامهای ارتباطی، شبکههای اطلاعاتی و غیره) و بدنها (در نظامهای رفاهی، فعالیتهای نظارتشده و غیره) را سازماندهی میکنند» (Hardt and Negri, 2000: 23). زیستقدرت نمایانگر درونی بودن قدرت است: حفظ قدرت توسط فرد، نحوهای که مردم زندگی خود را درون و از طریق ماشینها سازماندهی میکنند، و از این طریق زندگی خود را مطابق با خطوط ترسیمشده توسط جامعه کنترلی مدیریت میکنند. آنها از دلوز و گتاری این نکته را میگیرند که ماشینها برای تولید، حرکت و جریان دائمی تلاش میکنند، به شیوهای که دیگر توسط یک نیروی راهنمای اصلی حفظ نمیشود. تولید باید به دنبال سودهایی فراتر از صورتبندی خطی معمول سرمایهداری بگردد، بهویژه که این صورتبندی از طریق شکل غالب دولت میانجیگری میشود. امروزه شبکههای اجتماعی سرمایهداری بدون تبعیت از یک منطق از پیش تعیینشده در یکدیگر جریان مییابند و «هزاران فلات» را به روشهایی غیرخطی و پیشبینیناپذیر در سراسر جهان باز میکنند.
هارت و نگری به این دیدگاهها مفهوم «کار غیرمادی» را اضافه میکنند. آنها استدلال میکنند که:
۱. ارزش اضافی بهطور فزایندهای از لحظات ناملموس قدرت کار «فکری، غیرمادی و ارتباطی» تصاحب میشود؛ و
۲. کار غیرمادی در جهان پسامدرن نقاط گرهی و رویدادهای ارتباطی جدیدی برای نافرمانی و مقاومت کارگران در برابر جامعه کنترلی تشخصیافته در امپراتوری ایجاد میکند.
مثلاً، کارگران اکنون از طریق وب راحتتر میتوانند رویدادهای مقاومت را در زمان و مکان به اشتراک بگذارند. هر دو نکته نشان میدهند که امپراتوری برای هارت و نگری در مجموعهای از شبکههای ارتباطی و ماشینهای متفاوت محصور است که با روشهای تولید ما اداره میشوند (Hardt and Negri, 2000: 247-248).
به طور خلاصه، میتوان گفت که هارت و نگری موضع چپ لیبرال را به دلایل زیر پیش میبرند:
نخست، آنها نظریهی ارزش مارکس را به این دلیل رد میکنند که کار دیگر سنجشپذیر و انتزاعی نیست، بلکه سنجشناپذیر و ناملموس است. دوم، آنها معتقدند که سرمایهداری جهانی ذاتاً ستیزآمیز است و این را میتوان از طریق مفهوم «انبوهه» درک کرد که در برابر قدرت زیستسیاسی سرمایه مبارزه میکند. سوم، آنها باور دارند که سرمایهداری جهانی از طریق سیاست تفاوت فرهنگی شکل گرفته است، که با تفاوتهای فرهنگی منحصربهفرد انبوهه نمایان میشود. سرانجام، آنها معتقدند که سرمایهداری جهانی از نوعی شبکه ارتباطی اطلاعاتی تشکیل شده است. با این حال، در حالی که باید هارت و نگری را به دلیل تحلیل و بینشهای بدیع و چشمگیرشان از اقتصاد سرمایهداری جهانی ستود، عجیب به نظر میرسد که چرا آنها از دلوز و گتاری برای این استدلال استفاده کردهاند که نظریهی ارزش مارکس راهی نسبتاً منسوخ برای بررسی سرمایهداری جهانی است. آیا دلوز و گتاری در آنتیادیپ سعی نکردند نشان دهند که چگونه میتوان از نظریهی ارزش مارکس برای تحلیل ظهور سلطه سرمایهی مالی استفاده کرد؟ برای شروع بحث انتقادی، بیایید ابتدا نظرات هارت و نگری را دربارهی نظریهی ارزش مارکس بررسی کنیم.
مارکس فراتر از هارت و نگری
هارت و نگری نظریهی ارزش مارکس را به شیوهی زیر توصیف میکنند:
«برای فهم سرمایه باید از مفهوم کار اجتماعی آغاز کنیم ــ یک انتزاع که به ادعای مارکس، انتزاعی منطقی است و در واقع برای درک تولید سرمایهْ واقعیتر و بنیادیتر از هر نمونهی انضمامی از کار فردی است. در تولید سرمایهداری، کارهای مشخصی همچون بنایی، جوشکاری، یا فروشندگی معادل یا همسنج میشوند زیرا همگی دارای یک عنصر مشترک هستند: کار مجرد، کار بهطور کلی، کاری که به شکل خاص خود وابسته نیست.» (Hardt and Negri, 2004: 144)
هارت و نگری توصیف خود را از کار مجرد از ابتدای جلد اول سرمایه گرفتهاند، جایی که مارکس دو عامل کالا را معرفی میکند، یعنی ارزش مصرفی و ارزش (بنگرید به Marx, 1988 [1867]: 128). اما مشکل اینجاست که هارت و نگری پس از این چند صفحه به تحلیل سرمایه ادامه نمیدهند و به جای آن از توصیف خود استفاده میکنند تا نشان دهند نظریهی ارزش مارکس یا کار مجرد نمیتواند برای بررسی سرمایهداری جهانی امروز کفایت کند. همانطور که در بخش قبلی دیدیم، دلیل رد این نظر مارکس از سوی آنها، این اعتقادشان است که امپراتوری سرمایهداری جهانی معاصر دیگر به «واحدهای سنجشپذیر و همگن زمان کار» وابسته نیست (Hardt and Negri, 2004: 145). اما اگر هارت و نگری به تحلیل نظریهی ارزش مارکس ادامه میدادند و مطالبی را که در چند صفحه بعد در سرمایه آمده است بررسی میکردند، مجبور میشدند به خوانندگان اطلاع دهند که خود مارکس به محدودیتهای توصیف اولیهی خویش از کار مجرد اشاره میکند. در واقع، مارکس به روشنی بیان میکند که:
«اکنون جوهر ارزش را میشناسیم که کار است. مقیاس اندازهگیری آن را میشناسیم که زمان کار است. شکلی که بر ارزشْ مهر ارزش مبادلهای میزند، هنوز باید تحلیل شود.» (Marx, 1988 [1867]: 131، تأکید از متن اصلی).
نکتهی کلیدی در اینجا بهوضوح جمله پایانی این نقل قول است. مارکس به ما اطلاع میدهد که شکل ارزش هنوز ارائه نشده است. شکل در این زمینه به چیزی اشاره دارد که از نظر تاریخی در مورد کار مجرد منحصر به فرد است، یعنی شکل سرمایهداری کار مجرد. این نکته بسیار مهم است زیرا نشان میدهد که مارکس در صفحات ابتدایی سرمایه تنها در حال آمادهسازی زمینه برای تحلیل جامعتر خود است که در ادامه توسعه مییابد و شکل کالایی را در مناسبات اجتماعی سرمایهداری جا میدهد. با این حال، هارت و نگری با اصرار بر این که چند صفحه اول سرمایه در واقع استدلالهای اصلی مارکس دربارهی ارزش را نمایندگی میکند، این تحلیل دقیقتر و توسعهیافتهتر را نادیده میگیرند و نظریهی ارزش مارکس را صرفاً به بیانی درباره مجموع کارهای عینی فردی تقلیل میدهند که در کل تولید، کار اجتماعی و مجرد را تشکیل میدهد. به عبارت دیگر، هارت و نگری نظریهای نسبتاً سادهانگارانه از ارزش به مارکس نسبت میدهند که میتوان آن را «نظریهی ارزش پیکریافته» نامید. این نظریهی ارزش بر این ایده استوار است که کار انضمامی روزمره بهعنوان کار فیزیولوژیکی پیکریافته در کالاها در فرآیند تولید شناخته میشود. کار فیزیولوژیکی «مصرف کلی (بیشکل) انرژی انسانی است که برای انواع مختلف کار لازم است» (Saad-Filho, 1997: 463) و بهعنوان میانگینی از زمانهای کاری مشخص که برای تولید یک کالا صرف میشود، اندازهگیری میگردد. از این اندازهگیری، کار مجرد استخراج میشود و این اطمینان حاصل میشود که «کار مجرد باید منبع ارزش بهطور کلی باشد» (Hardt and Negri, 2004: 144–۱۴۵).
اگر لحظهای به آنچه هارت و نگری دربارهی اندازهگیری کار در امپراتوری میگویند توجه کنیم، چنین قرائتی از رویکرد هارت و نگری به نظریهی ارزش مارکس تقویت میشود. هارت و نگری اظهار میکنند که برخلاف زمانهی مارکس کار اکنون سنجشناپذیر شده است، زیرا توانایی «محاسبه و ساماندهی تولید در سطح جهانی» (Hardt and Negri, 2000: 357) تحتالشعاع «کار غیرمادی» قرار گرفته است که به هر گوشه و کنار جامعه نفوذ کرده است. به عبارت دیگر، «کار غیرمادی» اکنون بهعنوان «فعالیتی اجتماعی عمومی» درآمده است و ماهیت متغیر دائمی آن، چه در شکل واقعی (ملموس) و چه در شکل مجازی (ناملموس)، نشان میدهد که دیگر نمیتوان آن را محاسبه و اندازهگیری کرد. به همین دلیل، تولید زیستسیاسی «نمیتواند در واحدهای زمانی ثابت اندازهگیری شود، و از سوی دیگر، همواره نسبت به ارزشی که سرمایه میتواند از آن استخراج کند، فراتر است، زیرا سرمایه هرگز نمیتواند کل زندگی را تسخیر کند» (Hardt and Negri, 2004: 146 ؛ تأکید از متن اصلی است). بنابراین، هارت و نگری نظریهی مارکس دربارهی بهاصطلاح ارزش پیکریافته را که بر اساس محاسبه و اندازهگیری واحدهای ثابت کار مجرد استوار است، در مقابل کار غیرمادی سنجشناپذیر و غیرثابت سرمایهداری جهانی معاصر قرار میدهند.
بیشک، بحث هارت و نگری دربارهی کار انضمامی و کار مجرد به نظر میرسد که اظهارات مارکس را در خصوص این موضوع بهدرستی تکرار میکند، اما همانطور که میدانیم، خود مارکس این تصویر را رد میکند، چرا که شکل تاریخی سرمایهدارانهیِ کار مجرد هنوز بهطور کامل استخراج نشده است. در واقع، همانطور که السون (Elson 1979) اشاره میکند، نیروی کار در سرمایهداری کالایی مجازی است و بنابراین، کالایی انتزاعی به معنای دقیق آن نیست که ارزشش بر اساس هزینههای بازتولید واحدهای زمانی ثابتِ کار سنجشپذیر تعیین شده باشد. «مسئله این نیست که توضیح دهیم چرا قیمتها اینگونه هستند و پاسخش را در کار بیابیم» (Elson, 1979: 123; see also Clarke, 1991). مارکس بهجای این، در پی درک این است که چرا کار تحت روابط اجتماعی سرمایهداری شکل انتزاعی به خود میگیرد (مقایسه کنید با Marx, 1988 [1867]: 174–۱۷۵). مارکس تنها پس از واکاوی شکل تاریخاً خاص کالا به پاسخی برای این سؤال میرسد. در حالی که اینجا مجال ارائهی واکاوی مفصل پاسخ مارکس نیست، سه نکته را میتوان مطرح کرد:
یکم: مارکس پیشنهاد میکند که خاصبودن تاریخی کار مجرد بهعنوان جوهر عمومی هر کالا فقط در جامعهای به وجود میآید که به یک «نظام پیچیده، تقسیم اجتماعی کار» توسعه یافته باشد (Marx, 1988 [1867]: 133). دوم: این تقسیم اجتماعی پیچیدهی کار نیز با «افراد خصوصی که مستقل از یکدیگر کار میکنند» مشخص میشود (Marx, 1988 [1867]: 165). به همین دلیل، کار مجرد، که تضمین میکند کالاها «فایده» و ارزش مبادلهای به دست میآورند، خود از «جمع کل کار همهی این افراد خصوصی» ناشی میشود (Marx, 1988 [1867]: 165). سوم: جامعهای که شامل مجموعهای از «افراد خصوصی» است، همچنین جامعهای است که در آن افراد میتوانند آزادانه کار خود را به ازای مزد بفروشند (Marx, 1973 [1857]: 879, 1988 [1867]: 274). اما کار مزدی آزاد از طریق جداییاش از وسایل تولید شکل سرمایهدارانه به خود میگیرد که خود پیششرط و نتیجهی مداوم تولید کالایی عمومی است (Marx, 1988 [1867]: 1017). مجموعهای از افراد خصوصی، به این ترتیب، ظهور جدایی کار از وسایل تولید را بازنمایی میکنند (بنگرید به Bonefeld, 2004).
همانطور که استاروستا (Starosta, 2008: 309) بهدرستی مطرح میکند، همهی اینها نشان میدهد که برای مارکس، کالاها بهخودیخود تابع کار مجرد نیستند، چنانکه هارت و نگری بیان میکنند، بلکه بهجای آن، با رابطه اجتماعی عمومی بین تولیدکنندگان خصوصی و مستقل تنظیم میشوند. تنها با شناخت این مسئله است که در نهایت درک میکنیم که کل رابطهی اجتماعی تعیینکننده ــ پیشفرض سرمایهداری بهعنوان یک کل ــ در جدایی کار مزدی آزاد از وسایل تولید نهفته است. به همین دلیل است که ارزش فقط مجموع سنجشپذیر پیکریافتهی کارهای فیزیولوژیکی انضمامی مختلف نیست. در حقیقت، ارزش نمیتواند در پیکر مادی بلاواسطهی یک کالای منفرد بازنمایی شود، بلکه باید توانایی خود برای مبادله با کالاهای دیگر حفظ کند. به عبارت دیگر، ارزش در ارزش مصرفی کالایی دیگر در جریان مبادله بیان میشود. «به این ترتیب، ارزش شکل انضمامی ارزش مبادلهای را بهعنوان شکل ضروری ظهور خود به دست میآورد» (Starosta, 2008: 310).
دانستن این نکات درباره کالاها، نحوهای که ما کار مجرد را مفهومپردازی میکنیم به شیوهای تغییر میدهد که ما را از نظریهی ارزش پیکریافته هارت و نگری دور میکند. زیرا در حالی که ارزش باید بهعنوان ارزش مصرفی در طول مبادله بیان شود، این نیز درست است که ارزش نسبت به ارزش مصرفی بیاعتناست (Albritton, 2007: 27). این موضوع را میتوان در این ایده مشاهده کرد که برخلاف باور هارت و نگری، همه کارهای پیکریافته بهعنوان ارزشْ سنجشپذیر نیستند. بهعبارت دیگر، میزان مشخصی از سنجشناپذیری دربارهی کار در سرمایهداری وجود دارد و این ویژگی همیشه در سرمایهداری وجود داشته است، چه به دوران نوشتن جلد اول سرمایه توسط مارکس نگاه کنیم و چه به دورانی که هارت و نگری کتابهای امپراتوری و انبوهه را نوشتهاند.
مسئله سنجشناپذیری حتی در مورد مقولهی ساده کار مجرد که در نخستین صفحههای سرمایه معرفی شده نیز صدق میکند. همانطور که براون (Brown, 2007: 138–۱۴۱) اشاره میکند، مارکس عامدانه از اصطلاحاتی خاص مانند «شبحوار» استفاده میکند تا ماهیت علّی اما «پیکرنیافتهی» (یا «غیرمادی») کار مجرد را در سرمایهداری توضیح دهد. براون در این زمینه به نقلقولی از مارکس اشاره میکند:
«اکنون تهماندهی محصولات کار را بررسی میکنیم. در همهی آنها فقط عینیت شبحوارِ یکسانی باقی مانده است؛ لختهای بیپیرایه از کار نامتمایز انسانی، یعنی نیروی کار انسانیِ صرفشده، بدون توجه به شکل صَرف شدن آن» (Marx, 1988 [1867]: 128)
اینگونه نقلقولها ما را به این نتیجه میرساند که کار مجرد، برخلاف آنچه هارت و نگری ادعا میکنند، نهتنها واحدی سنجشپذیر نیست، بلکه دستکم به دو دلیل عملاً تا درجهای سنجشناپذیر است. نخست، همانطور که ویکس (Weeks, 1981) اشاره میکند، زمان کار مشخص فردی که در یک فرآیند کار خاص پیکر یافته است، نمیتواند دقیقاً مقدار ارزش را اندازهگیری کند، زیرا مشخص و فردی است و نه مجرد. به بیان دیگر، بخشی از کار مشخص پیکریافته دقیقاً به این دلیل سنجشناپذیر است که هر کار مشخص از نظر کیفی با سایر کارهای مشخص تفاوت دارد. دوم، زمان کار مشخص فردی ممکن است بالاتر یا پایینتر از ارزش یک کالا باشد ــ یعنی زمان «متعارف» کار لازم برای تولید یک کالا ــ و از همین رو باز هم نمیتواند مقدار کار مجرد را بهدقت اندازهگیری کند. در واقع، هنجار اجتماعی زمان کار تنها از طریق رقابت کل سرمایهها ایجاد میشود. دقیقاً همین سلطهی ارزش بر ارزش مصرفی (هرچند این دو در وحدتی دیالکتیکی قرار دارند) است که سرمایهداران را وادار میکند تا کورکورانه درگیر انباشت برای خود انباشت شوند؛ فرآیندی که همچنان در دنیای امروز ادامه دارد.
رخداد مبارزه
آیا مهم است که بگوییم هارت و نگری نظریهی ارزش مارکس را اشتباه تفسیر کردهاند؟ یقیناً معتقدیم که این موضوع اهمیت دارد. آنچه مارکس به نظریه انتقادی میافزاید، نکتهای است بنیادین اما نسبتاً ساده یعنی اینکه در حالی که کار منبع انباشت سرمایه و بنابراین سود در سرمایهداری است، در سطح روزمره از دید پنهان میماند. یا بهتر است بگوییم، کار در سطح روزمره در وضعیتی تکه تکهشده ظاهر میشود که در آن افراد و «چیزهایشان» (یعنی کالاها) گفته میشود «واقعیت» را برمیسازند؛ اما این امر در نهایت نقش بنیادی قدرت جمعی کار را در انباشت مبهم میکند. کار برای بقای سرمایهداری ضروری است، اما حضورش نادیده گرفته میشود.
ما بر این باوریم که این اظهارنظر نسبتاً ساده از مارکس به ما کمک میکند تا فهم پیچیدهتری از رخدادهای مقاومت پیدا کنیم تا آنچه هارت و نگری در مفهوم انبوهه ارائه میدهند. چراکه خواندن آثار هارت و نگری ممکن است ما را به این تصور سوق دهد که اکنون در میانهی چیزی شبیه به یک جنبش انقلابی جهانی مقاومت در برابر جریانهای پیچیدهی سرمایه قرار داریم. بازنمایی مفهوم تکینگی توسط هارت و نگری به چنین برداشتی دامن میزند، زیرا به نظر میرسد که رخداد تکینِ یک مبارزهی محلی توسط انبوهه در بخشی از جهانْ میتواند صرفاً از طریق توانایی برقراری ارتباط با شبکههای جهانی مقاومت، بدون از دستدادن هویت تکین خود، بهعنوان یک نیروی انقلابی برساخته شود. به بیان هارت و نگری:
«چرخهی جهانی مبارزه به شکل یک شبکهی توزیعشده توسعه مییابد. هر مبارزهی محلی بهعنوان یک گره عمل میکند که با تمام گرههای دیگر بدون هیچ هاب یا مرکز هوشمندی ارتباط برقرار میکند. هر مبارزه همچنان تکین باقی میماند و به شرایط محلی خود وابسته است، اما در عین حال در تار مشترک غوطهور است.» (Hardt and Negri, 2004: 217)
به نظر ما، هارت و نگری در اظهاراتی همچون این موارد، رخداد تکین مبارزات مشخص را بتواره میکنند، چرا که آنها رخداد تکین مبارزه را به چیزی از پیش آگاهانه، قابلمشاهده و قابلدرک تقلیل میدهند. برخلاف مارکس که برای او مبارزهی طبقاتی هم قابلشناسایی است (برای مثال، از طریق مناسبات اجتماعی غیرمستقیم) و هم غیرقابلشناسایی (برای مثال، کار جمعی بهعنوان منبع سود که به نادرست بازنمایی میشود)، هارت و نگری کار زیستهی مشخص را یک سوژهی مخالف تصور میکنند که با بدن زیستسیاسی بهرهکش سرمایهی جهانی از طریق مبارزات آگاهانه برای کسب هژمونی مواجه میشود ( بنگرید به Hardt and Negri, 2004: 333; see also Cleaver, 1979; Negri, 1996 ) به بیان دیگر، هارت و نگری شکل انتزاعی متناقض سرمایهداری را از محتوای آن جدا میکنند: رخدادهای تکین و محتمل مبارزات آگاهانه توسط انبوهه (محتوا) در تضاد با صورتبندی زیستسیاسی جهانی امپراتوری (شکل) قرار میگیرند. این دیدگاه نظری در ادامه لحظه حیاتی میانجیگری میان امر مشخص و محتمل با شکل ارزشی سرمایه را نادیده میگیرد. ژیژک خلاصهای بهویژه واضح و مختصر از آنچه در اینجا مطرح است ارائه میدهد:
«باید تأکید کرد که احتمال متکثر مبارزات سیاسی پسامدرن و کلیت سرمایه در تضاد نیستند، به این معنا که سرمایه بهنوعی آزادی جابهجایی هژمونیک را ”محدود کند“ – بلکه سرمایهداری امروز همان زمینه و عرصهای است برای ظهور سوژگیهای سیاسی سیال، پراکنده، محتمل، آیرونیک و غیره» (Butler et al., 2000: 108 ، تاکید از متن اصلی است)
بنابراین، در آثار هارت و نگری بحث رخداد وجود دارد، اما بدون ارجاع به منطق درونی سرمایهداری. برای توضیح و گسترش این نکته، گذرا به بررسی برخی تفاوتها میان هارت و نگری و دلوز و گتاری میپردازیم. احساس میکنیم که این مقایسه بهویژه مناسب است، زیرا هارت و نگری آشکارا از بینشهای دلوز و گتاری بهره میبرند. به نظر میرسد که این دو گروه از متفکران در سطحی ظاهریْ درک مشابهی از رخداد دارند. مثلاً، هارت و نگری تلاش زیادی میکنند تا نشان دهند که سرمایهداری جهانی معاصر نمایانگر یک حصارکشی جدید مبتنی بر فرآیندهای نوین قلمروزدایی و بازقلمروزایی است. آنها استدلال خود را در این موضوع مستقیماً بر اساس نظرات دلوز و گتاری بنا میکنند. برای نمونه، بنا به نظر دلوز و گتاری (Deleuze and Guattari , 2003a: 29)، سرمایهداری نیرویی قلمروزاست که با زمینخواری، حصارکشی و انباشتهای اولیهای، که مالکیت خصوصی را در قانون تثبیت میکنند، سرانجام به کالاییسازی تمام منابع جهانی، کار، فرهنگ، عقل، شخصیت و زیستشناسی منجر میشود. با این حال، پویایی آن همهنگام به قلمروزدایی و نابودی آنچه خلق میکند، وابسته است: همان نکتهی مارکس و انگلس که در سرمایهداری هر آنچه صلب و سخت است دود میشود و به هوا میرود (Marx and Engels, 1995 [1848]). بخش عمدهای از آنچه دلوز و گتاری در این زمینهها مطرح میکنند، به شکلی اصلاحشده توسط هارت و نگری تکرار شده است (برای مثال، Hardt and Negri, 2000: 294–۲۹۷).
اما در حالی که هارت و نگری ادعا میکنند که قلمروزدایی و قلمروزایی یک تحول کیفی در سرمایهداری جهانی را موجب شده و آنچه را که «تولید شبکهای» یا «سرمایهداری اطلاعاتی» مینامند، ایجاد کرده، دلوز و گتاری، مانند مارکس، این تغییرات را به منطق شکل ارزش و «اصل بنیادین» بیش از پیش مسلط سرمایهی مالی مرتبط میدانند (مثلاً بنگرید به Deleuze and Guattari, 2003a: 271 ؛ همچنین در ادامه نظرات بیشتر در این مورد ارائه شده است). کنشهای انقلابی در رخدادهای مبارزه علیه سرمایهداری، از دیدگاه دلوز و گتاری، به معنای نوعی تفریق یا گسست از آن تعیّنهای چندگانه کیفی، فعلیتبخشیها، پایداریها، ساختارها، تاریخها و متونی است که از طریق پویایی درونی سرمایه شکل گرفتهاند (بنگرید بهDeleuze and Guattari, 2003b: 237 ). این لحظهی حیاتی رخداد در نظریهی هارت و نگری از دست رفته است. به جای گسست از ساختار درونی سرمایه، و در این فرآیند شناسایی شکلهای چندگانهی کیفی که این ساختار درونی فرض میکند، هارت و نگری اصرار دارند که مبارزهی اصلی در سرمایهداری معاصر حول قدرت زیستسیاسی عمومی جریان دارد. از دیدگاه هارت و نگری، قدرت در همه جای جامعه مفهومسازی میشود، اما این موضوع درک هرگونه «عمق» این شکلهای قدرت را در جهان گلوبال دشوارتر میکند (Callinicos, 2001; Macdonald, 2003; Thompson, 2005). علاوه بر این، باور هارت و نگری که انبوهه هر بار که وارد مبارزات محلی و جهانی حول قدرت زیستسیاسی میشود، خود را بهعنوان یک سوژهی مخالف تعریف میکند، به این معناست که انبوهه بهطور خودکار از طریق چنین مبارزاتی به درجهای از خودمختاری از شکل ارزش دست مییابد. اما این دیدگاه نظری توانایی درک شکلهای چندگانهی کیفی را، که فعالیت سیاسی به ناچار فرض میکند، کنار میگذارد. انواع بسیار متفاوت مخالفتها، از مخالفتهای متعارف (مثلاً، کمک به رخدادهای جامعه محلی) تا مخالفتهای چشمگیر (برای مثال، تظاهرات ضدجهانیشدن)، به سادگی در یک مفهوم همهجانبه یعنی «انبوهه» فرو میریزد (بنگرید به Buchanan, 2003; Colás, 2003; Saccarelli, 2004; Thoburn, 2006).
در جمعبندی این بخش ما معتقدیم که هارت و نگری همان تقابلی را ایجاد میکنند که ژیژک نسبت به آن هشدار میدهد، تقابل میان «مبارزات سیاسی پسامدرن و کلیت سرمایه» (Butler et al., 2000: 108)، زیرا آنها یک قرائت چپ لیبرال پسامدرن از چیزی ارائه میدهند که باور دارند جامعهی اطلاعاتی جهانی است و در آن «تکینهای» مشخص و متفاوت «انبوهه» ستایش میشود. همانطور که باید روشن باشد، مفهوم رخدادی که ما ترجیح میدهیم و باور داریم همچنان دارای جنبهی مارکسیستی است، مفهومی است که ایدهی «تفریق» را در بر میگیرد. اما پیش از آنکه توضیح دهیم چگونه میتوان از تفریق برای نقد سیاستهای لیبرال چپگرا استفاده کرد، ابتدا برخی از اصول معنای تفریق را از طریق بحثی مختصر دربارهی بدیو و، کمتر، دلوز و گتاری مطرح میکنیم.
رخداد تفریق
آلن بدیو (Badiou, 2001) رویهی تفریق را در برابر سیاستی قرار میدهد که با «زبان یک وضعیت» مرتبط است. به گفتهی بدیو، فرایند دوم بر توانایی افراد در نامگذاری عناصر متعددی استوار است که مجموعهای از شرایط یا یک وضعیت را در برمیگیرد. این فرایند نامگذاری از طریق تبادل «نظرات» دربارهی وضعیت موردنظر انجام میشود (Badiou, 2001: 81). با این حال، این موضوع همچنین محدودیتهای نظرات را نشان میدهد، چراکه اثربخشی آنها فقط تا حدی است که بتوانند بلافاصله به دیگران منتقل شوند (برای مثال، انتقال نظرات دربارهی یک فیلم، تلویزیون، مهاجرت، موفقیت نهادی و غیره). ارائهی نظرات به این شکل، شامل ماندن در حدومرزهای آن چیزی است که میتواند در یک وضعیت ارتباطی تبادل شود، و ماندن در چارچوبی است که در آن علائق فرد قابلانتقال است. به نظر بدیو، فرایند حقیقت با تبادل نظرات تفاوت دارد، زیرا فرایند حقیقت نمیتواند منتقل شود. این فرایند نمایندهی چیزی است کاملاً جدید و بنابراین ناشناخته درباره وضعیت موجود (Badiou, 2001: 51). بدیو این لحظهی ناشناخته را «رخداد» مینامد. بر این اساس، رخداد به خلأ یک وضعیت مرتبط است؛ چیزی که فراتر از دانش و نظرات موجودمان دربارهی وضعیت قرار دارد و بنابراین نمیتوان آن را شرح داد. از این رو، رخداد نمیتواند با اصطلاحاتی بیان شود که معمولاً ما برای توصیف یک وضعیت خاص استفاده میکنیم. به همین دلیل، رخداد حاوی «مکملی» به وضعیت متعارف و هنجارهای ملازم آن است. در این زمینه است که لحظهای نامعین وجود دارد که چگونه باید دربارهی رخداد سخن گفت. این امر بدیو را واداشت که میگوید: «امر نامعین بدینسان همان چیزی است که خود را از طبقهبندی بهظاهر جامع گزارهها تفریق یا جدا میکند و بر اساس ارزشهایی که یک هنجار به آنها نسبت میدهد، تحقق مییابد.» (Badiou, 2006: 106)
اینکه رخداد نمیتواند از طریق زبان موجودِ هنجارها توصیف شود، نشان میدهد که حاوی لحظهای تشخیصناپذیر است. ابژکتیویته در رخداد بهوضوح غایب است، زیرا نمیتوان آن را با دانش موجود بازنمایی کرد. این تشخیصناپذیری به انتخابهایی مربوط میشود که باید بین دستکم دو اصطلاح تشخیصناپذیر انجام شود تا رخداد را معنا کنیم. از آنجا که هیچ هنجار ابژکتیو بر رخداد حاکم نیست، فرد آزاد است تا میان این اصطلاحات تشخیصناپذیر تمایز قائل شود و یکی را برای درک رخداد برگزیند. بدینسان سوژهای که آزادانه در جستوجوی حقیقت است، زاده میشود. از امر تشخیصناپذیر میتوان به زیرمجموعهای عمومی رسید ــ «یا جهانی که در آن آکسیوم رخدادی اثراتش را تأیید میکند» (Badiou, 2006: 116). متعاقباً فرایند تفریق عمومی، یک رخداد حقیقت را پیشبینی میکند و از این طریق به سوژه امکان میدهد با وفاداری به آنْ حقیقت را نامگذاری کند. بنابراین تفریق از نظر بدیو فرایندی است دقیق برای حذف پایههای انکارشدهای که یک نظم سیاسی برای بقای خود به آنها متکی است. برای مثال، سرمایهداری همانطور که نشان دادیم به کار بهعنوان منبع ارزش وابسته است، اما منافع جمعی کار را در حالی که به سرمایه خدمت میکنند، بهلحاظ سیاسی انکار میکند. در این مورد، نظام سرمایهداری به چیزی متکی است که نمیتواند در قالب نامگذاری خود به رسمیت بشناسد یا در خود بگنجاند: یعنی پرولتاریا.
بدیو از این منظر نکتهای ساده را مطرح میکند که اگر تفاوت صرفاً همان چیزی باشد که در جهان وجود دارد (برای ما، چیزی که میتواند نشانهای از لیبرالیسم چپگرا باشد)، آنگاه همه تلاشها برای شناسایی تفاوتْ ناگزیر منجر به حذف کسانی خواهد شد که در چارچوب یک هویت نمیگنجند. در واقع، شناسایی تنها از طریق آنچه حذف شده ممکن است. برای مثال، نامگذاری «مرد» مبتنی بر حذف آن چیزی است که نیست، یعنی «زن». وجود مرد به زن وابسته است. بنابراین زن شرط امکان وجود مرد است. تفریق به معنای حذف جوهر از آن چیزی است که بهعنوان هنجار در نظر گرفته میشود، یا بهتر است بگوییم، چیزی که هنجار نمیتواند در معنای خود بگنجاند. این مسئله مهم است، زیرا از نظر بدیو یک حقیقت باید حسی از جهانشمولی درون وضعیتی داشته باشد که از آن پدید آمده. اگر یک حقیقت برای همه یکسان نباشد ــ اینکه ما در مثال بالا همه «مرد» هستیم ــ آنگاه در کاربرد بدیو از آن نامْ اصلاً حقیقت نیست. به همین ترتیب، ایدئولوژی بورژوایی مبتنی بر این ناحقیقت است که سرمایهداری نظمی است که همه را بهطور مساوی در بر میگیرد. این ناحقیقت تنها زمانی میتواند بهعنوان حقیقت در مفهوم بورژوایی حمایت شود که ما انکار کنیم یا فراموش کنیم که این نظم در واقع بر چیزی که نمیتواند گنجانده شود، متکی است؛ این انکار در این مورد همان پرولتاریاست. سرمایهداری آشکارا برای همه یکسان نیست، و با این حال، برای حفظ ظاهر یکسانی، در چارچوب ایدئولوژیک خود چیزی را که آشکارا یکسان نیست، حذف میکند. پرولتاریا در این معنای بورژوایی، بینام باقی میماند. بنابراین، با حذف یا تفریق این بخشی که هیچ بخشی ندارد، حقیقت سرمایهداری آشکار میشود.
در این مورد، تفریق شامل اقدام جمعی و ملموس پرولتاریا میشود، مانند یک نزاع صنعتی برای اختلال در انسجام نمادین سرمایه. این اقدام زمانی به یک رخداد تحولآفرین در جهان تبدیل میشود که نیروی بیان آن به اندازهای قوی باشد که نظم موجود را واژگون کند، نوعی ترومای امر واقعی. محتوا در شکافی ایجاد میشود که پیش از این پنهان شده بود. پرولتاریا خود را بهعنوان محتوا در این شکاف یا نامکانِ استثناء ظاهر میکند. یک رخداد حقیقت آن لحظهای است که حقیقت خود را تولید میکند، بهطوری که حقیقت درست است زیرا برای همهی کسانی که در آن شمرده میشوند، یکسان است؛ یعنی پرولتاریا بهعنوان یک تکینگی و همچنین یک کمیت جهانشمول سرمایهداری. هنگامی که رخدادی همانند انقلاب اکتبر 1917 در روسیه رخ میدهد، این رخداد برای همیشه وضعیتی را که از آن برخاسته تغییر میدهد و همه را بدون استثناء در آن میگنجاند. بدون حمایت مادی سلسلهمراتبی اصلی آن، هیچ بازگشتی به روسیه تزاری ممکن نیست؛ اصولی که روسیه تزاری را تعریف میکردند، با مجموعه اصول جدیدی جایگزین شده است. رخداد تنها لحظهای است، اما سوژه یا پیروان رویداد حقیقت آن را بیان میکنند. آنچه لنین برای انقلاب اکتبر معنا میداد و آنچه پولس رسول برای مسیحیت جلوه میکرد. سوژه به این عنوان کسی است که این مکان را اشغال میکند و در یک رویهی بیپایان برای تأیید این حقیقت فعال میشود، نوعی آزمون یا اندیشیدن از طریق رخداد. همانطور که بدیو توضیح میدهد:
«من ”سوژه“ را حامل … وفاداری مینامم، کسی که فرآیند حقیقت را حمل میکند. بنابراین، سوژه به هیچ وجه پیش از فرآیند حقیقت وجود ندارد. او در وضعیت ”پیش از“ رویداد ابداً وجود ندارد. میتوان گفت که فرآیند حقیقت سوژهای را برمیانگیزاند.» (Badiou, 2001: 43 ، تأکید از متن اصلی)
یک روند یا فرایند حقیقتِ انقلابی، متعاقباً مستلزم فروگشودنِ سلسلهمراتبی است که هویتهای منازعهبرانگیز را تفکیک، تجزیه و تقویت میکند. در مورد انقلاب اکتبر، این فرآیند زمانی متوقف شد که توسط استالین به بت تبدیل شد و به فرآیند تحولات انقلابی پایان داد. اینجا به امر بازشناختناپذیری بازمیگردیم، زیرا فرآیند حقیقت به فضایی از بازشناختناپذیری متکی است که در آن ایدههای جدید شکل میگیرند. در حوزهی علم، رویداد نظریهی نسبیت اینشتین در شکاف بازشناختناپذیری فیزیک نیوتنی ایجاد میشود. بسته شدن این شکاف در فیزیک نیوتنی پیشرفت دانش علمی را غیرممکن میکرد. بهطور خلاصه، تفریق شامل حذف استثناء یا فضای تهی در نظمی است که هویت، دانش یا نظام را ممکن ساخته بود.
چون محتوای تفریق شده را نمیتوان در چارچوب دانش موجود یا نظم نمادین خاصی توصیف کرد (به عنوان مثال، نظریهی نسبیت را از طریق زبان یک فیزیکدان نیوتونی در نظر بگیرید)، رخدادْ حقیقت خود را تولید میکند و بنابراین نسبت به وضعیتی که از آن تفریق شده است، اتفاقی است. به دلیل همین اتفاقی بودن، توصیف آن در چارچوب ترتیبات موجود یا از طریق دانش کنونی ممکن نیست. هیچ راهبردی وجود ندارد که بتوانیم برای تحقق بخشیدن به چیزی که نمیتوانیم بشناسیم، اتخاذ کنیم. در دفاع از این موضع میتوان گفت که تنها پس از وقوع یک رویداد به توصیف بدیو است که میتوان تشخیص داد کدام یک از مبارزات یا اتفاقها در ایجاد آن رویداد تعیینکننده بودهاند. بنابراین، برخلاف نظر هارت و نگری، یک رخداد تنها زمانی به عنوان رویداد بازشناختپذیر است که اتفاق افتاده باشد، زیرا تنها در این صورت است که میتوانیم سرشت جهانروای یک مبارزه محلی سابق را تشخیص دهیم و این مبارزه را بهدرستی سیاسی بنامیم یا بخشی از یک رخداد واقعی بدانیم. به نظر ما، این موضوع همچنین به این معناست که نظریهی هارت و نگری دربارهی رخداد در مقایسه با نظریهی بدیو فاقد ویژگیهای مهمی است که برای جلوگیری از بتوارهسازی مبارزه لازم است. به عنوان مثال، در نظریهی بدیو، یک رخداد مبارزه توسط «انبوهه» لزوماً یک فرآیند برسازندهی حقیقت نخواهد بود، اگر شرایط ترسیمشده وجود نداشته باشد.
متأسفانه بدیو هیچ درک روشنی از آنچه باید اتفاق بیفتد تا رخدادی شکل بگیرد ندارد، زیرا دغدغهی او بیشتر فلسفی است و به تدوین یک نظریهی سازگار از حقیقت میپردازد. از طرف دیگر، با رویکرد تفریقی دلوز و گاتاری، میتوان بین جنبشهای مبتنی بر منافع و جنبشهای مهمتر گریز یا سرزمینزدایی تمایز قائل شد. به عنوان مثال، یک جنبش مبتنی بر منافع ممکن است اعتراض رانندگان کامیون به مالیات بر سوخت باشد. این یک جنبش مبتنی بر منافع است، زیرا چنین اعتراضاتی توسط رانندگان کامیون عموماً هدفشان حذفکردن سرمایه نیست. در مقابل، یک جنبش گریز ممکن است به شکل اعتراضات ماه مه ۱۹۶۸ در فرانسه باشد، جایی که در برخی مکانها تلاشهایی برای حذفکردن سرمایه مشهود بود. این تمایز بین منافع و گریز به ویژه در کتاب آنتیادیپ آشکار است، جایی که دلوز و گاتاری (Deleuze and Guattari , 2003a) با بررسی رخداد از طریق اصول بنیادین سرمایه مالی، یک دیدگاه اقتصاد سیاسی را حفظ میکنند. بر این باوریم که نکاتی از این دست تا حدی در برابر سوءخوانشهایی که در ذات برداشت هارت و نگری از رخداد نهفته است، مقاومت میکند، همراه با آن گرایشهای کلیتری که در برخی شاخههای اندیشهی دلوزی دیده میشود و قلمروزداییها را از کارکرد اصولیشان (یعنی اقتصاد سیاسی) جدا میکنند. با این حال، در عین حال، ما با جانستون (Johnston, 2007: 25) موافقیم که میگوید روش تفریقی بدیو میتواند «به شکلی سازنده به عنوان یک بررسی یا تحقیق ذهنی پیشرخدادی در نظر گرفته شود… که به یک نگاه انتقادی دقیق معطوف است و تحت تأثیر فریبهای ایدئولوژی دولتمحور قرار نمیگیرد». همچنین بدیو راههای مهمی را برای بررسی این موضوع باز میکند که چگونه رخداد سیاسی تنها در نقطه بیبازگشت به وضعیت سابق به درستی ثبت میشود (اگرچه برای این تفسیر بدیو از دلوز، بهBadiou, 2000 بنگرید). در ادامه، در حالی که ژیژک (Žižek, 2000) از موضع بدیو به دلیل عدم توجه کافی به این امکان که یک رخداد حقیقت ممکن است به شکل جزمی تحمیل شود، انتقاد کرده، «هستیشناسی شدن» دلوز و گاتاری شاید مکمل بسیار لازم کار بدیو برای تصور و آزمودن رخدادها باشد.
لیبرالیسم چپ و ستایش تفاوت
ایدهی جایگزینی که از رخداد ترسیم کردهایم، به باور ما با دیدگاه مارکسیستی که پیشتر اتخاذ شد، سازگار است. همانگونه که در اندیشهی مارکس دیدیم، درک جوهر انتزاعی (نابازنمودگر) که انباشت سرمایه را پشتیبانی میکند، اهمیت دارد. کار مزدی آزاد که ارزش اضافی تولید میکند، همین جوهر ناپیکریافته است و این بدان معناست، چنانکه پیشتر نیز اشاره شد، که همهی کارهای پیکریافته ارزش را بیان نمیکنند. از این رو نمیتوان از پیش دانست که آیا کارِ انضمامی فرد به ارزش تبدیل خواهد شد یا نه. در اینجا مشاهده میکنیم که سرمایهداری واقعاً بر تکثری از تصادفها و پیشامدها استوار است، همانگونه که دلوز و گتاری تلویحاً اشاره میکنند، تا آنجا که سرمایهداری ضمن ایجاد یک اجبار بیرونیِ ضروری برای هر فرد جهت تحقق کارش بهمنزلهی ارزش، این مسئله که آیا فرد واقعاً قادر خواهد بود چنین کاری انجام دهد، امری تصادفی و غیرقطعی باقی میماند. بر پایهی این درک، تصادف بهطور درونی با اجبار ضروریِ انتزاعیِ محرک سرمایهداری به انباشت ارزش اضافی گره خورده است.
اظهارات بدیو دربارهی رویداد نیز با موضع مارکسیستی اتخاذشده در بخشهای پیشین همخوانی دارد. مثلاً، هرگز نمیتوانیم پیشبینی کنیم یا از پیش بدانیم که پرولتاریا کجا و چه زمانی سازمان خواهد یافت تا خود را از نظم نمادین سرمایهداری تفریق کند. به بیان دیگر، نمیتوانیم با قطعیت بگوییم که آیا یک فرایند تفریقی پیشارخدادی (مانند یک مناقشهی کارگری در محل کاری محلی) به بازتولید آن در مکانهای دیگر (مانند گسترش مناقشهای صنعتی در محلهای کار مختلف) خواهد انجامید تا رخدادی را، آنگونه که بدیو تعریف میکند، پدید آورد. یک مناقشهی صنعتی محلی رخدادی در مقیاس خرد خواهد بود، شاید در کنار دیگر رخدادهای خرد، که میتواند بهگونهای تصادفی به یک رخداد ـ حقیقت یا تکینگیِ گسستی انقلابی، که بدیو هنگام استفاده از این اصطلاح در نظر دارد، دگرگون شود. به دلیل فضای منحصربهفردی که، برای مثال، یک مناقشهی کارگری در آن رخ میدهد، «حقیقت» جهانشمولِ استثمار سرمایهداری ممکن است تنها زمانی تحقق یابد که آن مناقشهی خاص عملاً به پایان رسیده باشد. آنچه ما بر این باوریم که بدیو و دلوز و گتاری میتوانند به نظریهی مارکسیستیِ رخداد بیفزایند، رویکردی محتاطانهتر به مبارزه است، در مقایسه با آنچه در آثار نویسندگان چپ-لیبرال همانند هارت و نگری مشاهده میشود. به جای پرداختن به ستایش افراطی از مبارزات اجتماعی و سیاسی علیه قدرت (زیست سیاست) سرکوبگر، ما میانجی پیچیدهی رخدادهای مبارزه را واکاوی میکنیم تا بیش از حد با خود این رخدادها همسان گرفته نشود.
این موضوع به ویژه در دنیای امروز که تحت سلطهی سازوکارهای بازار مالی قرار دارد، از اهمیت ویژهای برخوردار است. همانطور که ژیژک (Žižek, 2008: 68) بیان میکند، در این شرایط معنا «از کلیت خارج میشود» به این معنا که ایدئولوژی به معنای مثبت دیگر اقدامات کنشگران اجتماعی را هدایت نمیکند یا خشونت را علیه یک سرکوبگر مشخص جهتدهی نمیکند. در عوض، پول به دال برتر یا اصل حاکمی تبدیل میشود که تمام فعالیتها بر اساس آن قضاوت میشوند. در این چارچوب مالی، واقعاً ممکن است «تفاوت» بین فرهنگها را جشن گرفت و مبارزات «متفاوت» علیه ستم را بدون لزوماً نقد فرمهای سرمایهدارانه زیربنایی چنین «تفاوتهایی» ستود. در واقع، در دوران «مدرن متأخر»، «پسامدرن»، «شبکهای»، «پیچیده» و «جامعه خطرپذیر» ما، بتوارهپرستی تفاوت به نظر میرسد جایگزین بررسی انتقادی عمیق بتوارهپرستی کالاها و سرمایه شده است. بنابراین، ما وارد قلمرو ویژهی چپ لیبرالی میشویم که در آن کالاها به همراه جنبشهای اجتماعیای که قرار است آنها را آشکار سازند، بتواره میشوند. لحظهای به این فکر کنید که چگونه بحران مالی اخیر در رسانهها بازنمایی شده است. میتوان به ما حق داد اگر چنین بیندیشیم که مردم تنها از طریق بیان آنچه پیشتر نیز میدانستیم ناگهان صدای خود را یافتهاند،: اینکه نظام فاسد و ناعادلانه است و کسانی که مسئول هستند، بانکداران، سیاستمداران و مالکانیاند که طبقهی سرمایهدار را تشکیل میدهند. با این حال، هم بدیو و هم دلوز میتوانند تشخیص دهند که چگونه یک زبان اعترافی درباره شکستهای «سرمایهداری» همان نقابی است که روابطی را که سرمایهداری را در وهلهی اول ممکن میسازند، پنهان میکند. تأثیر مخرب سرمایهداری بر جامعه به نقابی برای پنهان کردن تأثیر مخرب سرمایهداری بر جامعه تبدیل میشود، زیرا همه، از بانکداران گرفته تا سرمایهگذاران خرد املاک و مصرفکنندگان بدهکار، هر یک به نوعی مسئول وضعیت فعلی ما تلقی میشوند. با این حال، ما میدانیم که سرمایهداری همیشه مخرب بوده است. نکتهی انتقادی واقعی باید این باشد که سرمایهداری لزوماً تنها گزینهی موجود نیست.
نکتهی ما در اینجا بر این مشاهده استوار است که تفاوتهای واقعی در قدرت بین نهادها و افراد در برنامهی چپ لیبرال، در این مورد، به همارزهای قدرت تبدیل شدهاند، به این دلیل که باور بر این است که نهادها و افراد «متفاوت» میتوانند با همکاری یکدیگر مشکلات «مشترک» را حل کنند. به این ترتیب، «ما» همگی میتوانیم توانمند شده و در اصلاح مشکلات اقتصادی مشارکت داشته باشیم. لذتهای گذشته ما (مثلاً استفاده از اعتبار و بدهی برای خرید خانه) ما را در قبال بحران فعلی سرمایهداری مقصر میسازد. و با این فرض که همه باید مسئولیت رکود مالی را بپذیرند، سیاست به مشکلات ناشی از افراط یا تمایلاتی میپردازد که برای سرمایه بیش از حد بودهاند. از این منظر، دلوز و گواتری درست میگویند که شکل تاریخی متمایزْ اصل سرمایهدارانه را بهعنوان شکلی شناسایی میکنند که میل را بهعنوان نیرویی مخرب (یا میل افراطی) رها میکند تا شرایطی برای ایجاد منابع جدید بهرهکشی یا قلمروسازی فراهم شود. این نکته اخیر است که در مفهوم «انبوههی» هارت و نگری کمتر مورد توجه نظری قرار گرفته است. بحران فعلی نه نتیجهی گسترش مبارزات محلی است، و نه نتیجهی نوآوریهای فناورانه، بلکه به شکلی پیشپاافتادهتر، نتیجهی بازاری است نسبتاً بیقیدوبند که سازوکارهای آن برای مهار یا قلمروسازی میل به منظور استخراج ارزش اضافی ناکافی بودهاند. در این نقطه است که بقای سرمایهداری بهطور آشکار آسیبپذیر میشود و دولت به اشکال مستقیمتر قلمروسازی متوسل میشود، یعنی ملیسازی مؤسسات بانکی.
بنیادهای سرمایهداری بر چنین تضادهای درونی استوار است. ما همچون بسیاری دیگر بر این باوریم که در مرحلهی مالیسازی، که با بازارهای نسبتاً آزادشده شناخته میشود، این نه میل فردی، که افراطی شده، بلکه شرکتهایی هستند که تاکنون بیشترین سود را از بازی در بازارها به دست آوردهاند، آن هم به بهای سرمایهگذاری در آنچه اقتصاد واقعی خوانده میشود، اقتصادی مبتنی بر صنعت و تولید (Epstein, 2006; Krippner, 2005; Orhangazi, 2008). اگر هارت و نگری در بهکارگیری نظریات دلوز و گتاری منسجمتر عمل میکردند، درمییافتند که خودشان، یعنی هارت و نگری، تأثیر کار غیرمادی بر اقتصاد جهانی را بیش از حد بزرگ جلوه دادهاند (همچنین بنگرید به Dunn, 2009; Glyn, 2006; Harms and Knapp, 2003; Williams, 2007). در نهایت، دلوز و گتاری به روشنی تصریح میکنند که مناسبترین راه برای بررسی انباشت سرمایهداری، در واقع محدود کردن تحلیل به نوآوریهای فناورانه ـ اقتصادی نیست. برعکس، دلوز و گتاری در همراهی با مارکس، و در نتیجه تلویحاً در مخالفت با هارت و نگری، بر این نکته تأکید میورزند که نوآوری فناورانه تنها تا جایی قدرت دارد که بازتولید سرمایه را بهمنزلهی یک کل ممکن میسازد:
«آنچه کاهش هزینهها و افزایش نرخ سود را از طریق ارزش اضافی ماشینی تعیین میکند، خود نوآوری نیست؛ چرا که ارزش آن بیش از ارزش اضافی انسانی سنجشپذیر نیست. حتی سودآوری یک تکنیک جدید بهتنهایی نیز تعیینکننده نیست، بلکه تأثیر آن بر سودآوری کلی شرکت در رابطهاش با بازار و سرمایهی تجاری و مالی اهمیت دارد. (Deleuze and Guattari, 2003a: 254)
این نقص بنیادی در واکاوی هارت و نگری از شکل ارزش و فروکاستن زندگی اجتماعی به نوآوریهای فناورانه و کاربردهای عینی آنها، شباهتهای بسیاری با دیدگاههای نولیبرالی دارد. برای مثال، مدافعان سرمایهی مالی اغلب به این ایده تکیه کردهاند که ما به «اقتصاد دانش» گذر کردهایم و به عصری شبیه به کار غیرمادی رسیدهایم، تا از این طریق نولیبرالیسم را توجیه کنند و توجهها را از تناقضات درونی سرمایهی مالی منحرف سازند (بنگرید به Bello, 2006). در عین حال، اینگونه باورها به ایجاد امکان بحران مالی کنونی کمک کردهاند. سرمایه با نیرویی سرشار از تضاد و بحرانزا بازگشته است، چرا که اقتصاد مجازی، هیچگاه چیزی بیش از یک اقتصاد مجازی نبوده است. مسئله این است که هیچ انبوههی سیاسیِ مؤثری برای مقابله با این وضعیت وجود نداشت و نمیتوانست هم وجود داشته باشد، چرا که در چارچوب نظری هارت و نگری، خودِ انبوهه سرمایهی غیرمتمرکز، یک خیال است.
رکود اقتصادی جهانی کنونی باعث شده که افراطگری سرمایهی مالی سرانجام از سوی سیاستمداران و تحلیلگران رسانهای به رسمیت شناخته شود. اما ما باید از این گفتمان فراتر رویم تا از تثبیت این ایده جلوگیری کنیم که گویی همگی به یک اندازه در این بحران مسئولیم. در حال حاضر، ما وارد مرحلهای اعترافگونه شدهایم که در آن رهبران تجاری و سیاستمداران نقصهای این مدل را پذیرفتهاند. از پرولتاریا نیز دعوت میشود تا به آنها بپیوندد و افراط در امیال خود را به رسمیت بشناسد. بهنحوی خطرناک، ما بر این باوریم که بتوارهپرستی کالا در این وضعیت اعترافمحور، از نظر ایدئولوژیک با بتوارهپرستی گناه تکمیل میشود؛ جایی که پیامدهای اقدامات برخی (ارزش مصرفی) در پس احساس گناه جمعی پنهان میشود و بنا به سخنان باراک اوباما از همگان دعوت میشود که «برای ترمیم جامعه با یکدیگر همکاری کنند» (ارزش مبادلهای). با پذیرش این مشکل بهعنوان شرکایی در مسیر حل آن، ما به عاملی بدل میشویم که شرایط عینی بقا را انکار میکند، آن هم تحت شرایطی که خود انتخاب نکردهایم.
به نظر ما، سیاستهای هارت و نگری بر پایهی یک پیشفرض نادرست بنا شده است. مقاومت هم بیمکان است، چرا که همهجا حضور دارد، و هم مکانمند است، چرا که هر کسی درگیر مبارزه است. اما اگر هر کسی به شیوهای منحصربهفرد و متفاوت مبارزه کند، مبارزه بیمعنا میشود. از این رو، تز هارت و نگری برای پیشبینی شکل خاص بحران کنونی یا تأمل در پیامدهای آن، چه از نظر مادی در رابطه با اقتصاد واقعی و چه از نظر ایدئولوژیک در ارتباط با چیزی که آن را بتوارهپرستی گناه مینامیم، ناکافی بوده است. در این زمینه، ما موضع سنجیدهتری را نزد بدیو و دلوز و گتاری مییابیم. بدیو علیه اظهارات پوچ دربارهی تفاوت استدلال میکند، در حالی که دلوز و گتاری با دقت میان تولید میل انقلابی و میلی که در خدمت منافع فردگرایانه و اصولمحور (سرمایهداری) است، تمایز قائل میشوند. از سوی دیگر، هارت و نگری تفاوت را به شکل یک بتواره درآوردهاند. انبوههی آنها فاقد جوهرهی هستیشناختی سوژهای است که خود را در مقام رخداد اعلام میکند (بدیو). همچنین، بدون درکی روشن از انواع مبارزاتی که دارای جوهرهی هستیشناختی هستند، شدنهای مجازی میل انقلابی از منافع بالفعل طبقهای که از وضعیت فرودست خود لذت میبرد، غیرقابلتشخیص است (دلوز). این امر به سیاست چپ-لیبرال میانجامد از همان نوعی که در مقدمهی این مقاله به آن اشاره کردیم. چنین سیاست چپ لیبرالی ما را از ابزارهای واکاوی سرمایهداری به مثابه نظامی تولیدی، تضادهای درونیای که آن را پایدار نگه میدارند، و فرآیندهای تاریخیای که آن را به چالش میکشند، محروم میکند. در حالی که هارت و نگری برای معنادار ساختن تز خود مجبور به انکار نظریهی کار پایهی ارزش هستند، انجام این کار در مواجهه با بحرانهای گستردهای که اکنون شاهد آن هستیم دشوارتر میشود. سرمایهداری برای نظریهپرداز چپ لیبرال مکملی وقیح یا شرطی لازم برای نوآوریهای مفهومی اوست.
در اینجا، «دیگری» هیچ صدایی ندارد مگر در زبانی که چپ لیبرال آن را درک میکند. انبوهه اگر بهمنزلهی استثنایی از آن نظم اخلاقی تلقی شود، همزمان بهعنوان جلوهای نشانهوار از یک امپراتوری نامتمرکز درون همان نظم گنجانده میشود. ما میتوانیم از مقاومت و حتی رنج آنها لذت ببریم، چرا که این رنج، شرطی است که افراد را به مقاومت وامیدارد. اعتراض و رنج بهصورت میانکنشپذیری (Interpassivity) لذتبخش میشوند. میانکنشپذیری به معنای لذتی است که از کنش دیگری بهعنوان تجلی میل خودمان به دست میآید (Žižek, 1997: 122). برای مثال، میل به اعتراض علیه سرمایهداری بهطور میانکنشپذیر زمانی برآورده میشود که تصاویر افرادی را در تلویزیون میبینیم که در مورد مسائلی که برای ما اهمیت دارند، تظاهرات میکنند: آنها به جای ما اعتراض میکنند و ما تماشا میکنیم و لذت میبریم. در آسایش اتاق نشیمن میتوانیم استدلال کنیم که اقدام شخصی بیفایده است؛ به این ترتیب، بدبینی میتواند مسیرهای گریز را مختل کند (بنگرید به Deleuze and Guattari, 2003a). بدبینی به چیزی متوسل میشود که ژیژک آن را همبستگیهای نادرست مینامد. برای مثال، ما میدانیم که سرمایهداری بازار آزاد کارآمد نیست. همبستگی نادرست این است که تنها جایگزین، بازگشت به کینزگرایی دولتی است. در نتیجه، مشکل بازارهای آزاد بهطور کاذب شفاف میشود: ما میدانیم که بازارها کارآمد نیستند، اما چون جایگزین آنها نیز ناقص است، هیچ جایگزینی برای بازار وجود ندارد (دربارهی شفافیت کاذب بنگرید به Žižek, 1997: 102).
همراهی با فقرا و محرومان آسان است، زمانی که هیچ چشماندازی برای راهحلی ساختاری و اساسی وجود ندارد، نکتهای که بهطور ضمنی در رد نظریهی کار پایهی ارزش مارکس توسط هارت و نگری نهفته است. و با «نامتمرکز» کردن کنش سیاسی از دولت، اعتراض میتواند از مراکز قدرت عبور کند. خود کنش، زمانی که بهعنوان چیزی که احتمالاً پیامدهای جدی نخواهد داشت مورد لذت قرار گیرد، یا به رخدادی حقیقتساز از نوع توصیف بدیو تبدیل نشود، میانکنشپذیر میشود. اعتراض و انفعال وارد یک ترکیب دیالکتیکی میشوند. نمونهای از این وضعیت، اعتراضات ضد جنگ در سال ۲۰۰۳ است. مسیر راهپیمایی در روزنامهی دستراستی دیلیمیل در بریتانیا منتشر شد. این امر نشان میداد که این اعتراضی برای همه است، نه فقط طبقهی کارگر، تا نارضایتی خود را بدون به خطر انداختن دستگاههای قدرت ابراز کنند. اما این اعتراض همچنین پیامی به دولت در مورد نارضایتی ما ارسال میکرد و افزون بر آن، به دوستان، همکاران و آشنایان ما نشان میداد که برای ما مهم است. شرکت در تظاهرات، به شواهدی از آگاهی سیاسی، چه چپ و چه راست، تبدیل میشود و همچنین، در رابطه با هارت و نگری، به مادهی تجربی برای تخیل چپ لیبرال بدل میگردد. اعتراض به مُسکنی برای وجدان گناهکار تبدیل میشود؛ بیانی نمادین از تراژدی واقعی «دیگری» که روابط مادی سازندهی وضعیت کنونی ما را به حاشیه میراند. همانطور که کوستاس دوزیناس میگوید: «چون ما رنج نمیبریم، چون هیچ پیوند ممکنی بین ما و قربانیان وجود ندارد، خوششانسی ما به اندکی احساس گناه، شرم، و چند سکهی پول تبدیل میشود» (Douzinas, 2007: 76; see also Badiou, 2007).
اگر، چنان که در منابع مختلف رسانهای گفته شده، مارکس بار دیگر موضوعیت یافته است، مهم است به یاد بیاوریم او از استثمار چه منظوری داشت، تا بحران سرمایهداری به بحران اخلاقی کسانی که بیش از حد خواستهاند، تقلیل نیابد. اکنون مهم است که بهروشنی بدانیم سرمایهداری چگونه کار میکند و امکانهای دگرگونی جامعه در کجا نهفتهاند.
نتیجهگیری
اتهام ما علیه هارت و نگری و سایر نظریهپردازان چپ لیبرال مشابه، دو جنبه دارد. نخست، آنها نظریهی کار پایهی ارزش مارکس را به اشتباه تفسیر میکنند زیرا کار غیرمادی را بهطور تاریخی و ذاتی از روابط سرمایه که مارکس تحلیل کرده، جدا میدانند. دوم، و در نتیجهی آن، آنها اعتراضات را، چه ضدسرمایهداری باشند و چه نه، چه به لحاظ ایدئولوژیکی مارکسیستی باشند و چه نه، چه از نظر استراتژیک مؤثر باشند و چه نه، مورد ستایش قرار میدهند. در حالی که دلوز و گتاری میان جنبشهای گریز و جنبشهای مبتنی بر نفع تفاوت قائل میشوند، هارت و نگری چنین نمیکنند. بهرهگیری آنها از مارکس و دلوز و گتاری در بهترین حالت گزینشی است. این امر پیامدهای مهمی برای درک ماهیت سرمایه و تدوین استراتژیهای مقاومت در برابر سرمایه دارد. در واقع، با نوعی طنز میتوان گفت که سرمایه و ضدادیپ پیشبینیکنندهی بحران مالی کنونی سرمایهداریاند. خوانش سرمایه از خلال ضدادیپ میتوانست به هارت و نگری امکان دهد تا نقدی تاریخی و مهم بر سرمایه مالی ارائه دهند و ایدههایی درباره مقاومت توسعه دهند که در اندیشهی چپ کنونی غایب است. اما در عوض، با اثری بهلحاظ نظری مبتکرانه اما در نهایت چپ لیبرال روبهرو میشویم که خود را در لباس رادیکالیسم سیاسی جلوه میدهد.
ژیژک در کتاب اخیرش درباره خشونت مینویسد: «تهدید امروز نه انفعالْ بلکه شبهفعالیت است، میل به ”فعال بودن“، ”مشارکت داشتن“ تا پوچی آنچه را در جریان است پنهان کند» (Žižek, 2008: 183). در همان منبع، به نقل از بدیو، گفته میشود: «بهتر است هیچ کاری نکنیم تا اینکه به ابداع شیوههای صوری برای مرئیسازی چیزی کمک کنیم که امپراتوری پیشاپیش آن را به رسمیت شناخته است.» این همان چیزی است که کار هارت و نگری به آن ختم میشود. نوعی سوءتشخیص قدرت که تا آنجا پیش میرود که آنها میتوانند نمایشهای کارناوالیِ «پادشاهی یکروزه» اعتراضات را جشن بگیرند در حالی که طبقه سرمایهدار بیوقفه به شکلهای همبستگی پرولتری حمله میکند. پیامدهای این وضعیت روشن است: وقتی تحلیلی از عمق قدرت ارائه نمیشود، چنانکه در تحلیل هارت و نگری دیده میشود، آنگاه همه ما میتوانیم به یک اندازه در قبال فقر، ستم و نابودی محیطزیست احساس گناه کنیم. هر یک از ما مسئول گرم شدن زمین میشویم (با مصرف پایدار)، جنگ عراق (با پیوستن به اعتراضات جهانی) و بحران سرمایهداری (با درخواست برای تنظیم مقررات بیشتر بازار بهمنظور مهار میلمان به اعتبار آسان و سود سریع از سرمایهگذاریهای بورسی). سیاست به نمایش پر سر و صدای مخالفت ما با فقر و خشونت تبدیل میشود، جمعی از «میانکنشپذیر»ها.
هارت و نگری در تحلیل خود از درک منطق اساسی که سرمایه را به جستوجوی شیوههای جدید برای تصاحب ارزش اضافی وامیدارد، ناتوان ماندهاند و در نتیجه ایدههای آنها درباره تغییر اجتماعی قانعکننده به نظر نمیرسد. از این حیث، ایدههای آنها با دیدگاههایی که مدعیاند «بدیلی برای بازار وجود ندارد» همخوانی دارد، چرا که در تحلیل آنها هیچ استثنای تجربیای از سلطهی سرمایه مشاهده نمیشود و در نتیجه، هیچ امکان بالقوهای برای جنبشهای تصادفی وجود ندارد تا از طریق هدفی مشترک یا عام بیان یابند. این امر باعث میشود، صرفنظر از نیات آنها، نقد بازار به حاشیه رانده شود چرا که تمرکز بر نشانههای فردیشدهی آزادسازی اقتصادی از خلال میانجیگریهای ایدئولوژیک آن قرار میگیرد. به بیان دیگر، هارت و نگری به بازتولید زبانی از نامادیّت دامن میزنند که در نهایت همان چیزی را بازنمایی میکند که ایدئولوگهای بازار آزاد دوست دارند تصور کنند: اینکه گسستی قاطع از اقتصاد سیاسیای که مارکس بهروشنی آن را تحلیل میکند، رخ داده و در نتیجه تحلیل او بیاعتبار شده است. بنابراین، استدلالهای آنها، هرچند ناخواسته اما از سر بیدقتی، به قلمرویی میافتد که چپ لیبرال در آن جای میگیرد.
ما در نتیجه استدلال میکنیم که باید به ضدادیپ دلوز و گتاری بازگردیم، اثری که پایهای برای نوشتههای بعدی آنها چون هزار فلات است. آنها توانستند در منطق سرمایهداری میل به مالیسازی و امکان گریز از تصاحب کالایی از طریق ماشینهای میل موقتیِ مبتنی بر سلب عام را شناسایی کنند. سیاست سلبی (رخدادی) بدیو از نظر روششناختی با دلوز و گتاری متفاوت است، اما ایدههای او که در این مقاله بیان شدهاند، یادآوری مفیدیاند از این نکته که تفاوت، صرفنظر از تفاوتهای تجربی ما، فینفسه فاقد مضمون سیاسی است. برای بدیو، سیاست، به تعبیر لکانی، سلب الحاق زاید یا جوهری است که یک نظم هم بر آن متکی است و هم آن را انکار میکند. این سیاست از خلال وفاداری سوژه به رویداد، مثلاً یک انقلاب، یا فرایند حقیقتی که همزمان یگانه و عام است، بیان میشود.
با توجه به ابعاد بحران کنونی سرمایهداری بازار آزاد، ضرورت دارد که خطی روشن میان مارکسیسم (در برگیرنده بینشهای پساساختارگرایانه درباره سوژگی و میل) و نظریهپردازان چپ لیبرالی سرمایهداری اطلاعاتی ـ پساصنعتی کشیده شود. تحلیل هارت و نگری پیش از بحران نیز نادرست بود. اگر ایدههای آنها همچنان در میان نظریهپردازان چپ نفوذ داشته باشد، نهتنها مانعی برای فهم ماهیت بحرانها خواهد بود بلکه تلاشها برای ارائه پاسخی ایدئولوژیک و استراتژیکِ منسجم را در زمانی که چنین پاسخی بیش از هر زمان دیگری ضروری است، تضعیف خواهد کرد. نقطه شروع ما بازگشت، تکرار و تأیید تعهد خود به آن چیزی است که ژیژک (Butler et al., 2000) آن را «سیاست به معنای دقیق کلمه» توصیف میکند: امکان رهایی جهانی که در تضاد با ناتوانی از تغییرات بنیادین در منطق هارت و نگری قرار دارد. اضطراب دربارهی جهانی که در آن زندگی میکنیم، اگر تنها از طریق دانش حاصل از ابزارهای جدید ارتباطی شکل بگیرد، صرفاً میانکنشپذیری ما را تقویت خواهد کرد مگر آنکه آماده باشیم با شرایط واقعی نهفته در پس میانکنشپذیری مواجه شویم. تنها در این صورت میتوانیم حرکات پساسیاسی خود را به کنشهای سیاسی واقعی تبدیل کنیم.
* مقالهی حاضر ترجمهای است از Postmodern Left-Liberalism: Hardt and Negri and the Disavowal of Critique نوشتهی Colin Cremin و John Michael Roberts که در این لینک یافته میشود.
منابع:
Albritton R (2007) Economics Transformed. London: Routledge.
Badiou A (2000) Deleuze: The Clamour of Being. Translated by L Burchill. Minneapolis, MN: University of Minnesota Press.
Badiou A (2001) Ethics: An Essay on the Understanding of Evil. Translated by P Hallward. London: Verso.
Badiou A (2003) St. Paul: The Foundation of Universalism. Translated by R Brassier. Stanford, CA: Stanford University Press.
Badiou A (2006) Theoretical Writings. Edited and translated by R Brassier and A Toscano. London: Continuum.
Badiou A (2007) The Century. Translated by A Toscano. Cambridge: Polity.
Baumeister AT (2000) Liberalism and the ‘Politics of Difference’. Edinburgh: Edinburgh University Press.
Bello W (2006) The capitalist conjuncture: over-accumulation, financial crises, and the retreat from globalisation. Third World Quarterly ۲۷(۸): ۱۳۴۵–۱۳۶۷.
Bonefeld W (2004) On Postone’s courageous but unsuccessful attempt to banish the class antagonism from the critique of political economy. Historical Materialism ۱۲(۳): ۱۰۳–۱۲۴.
Boron A (1999) A social theory for the 21st century. Current Sociology ۴۷(۴): ۴۷–۶۴.
Brown A (2007) A materialist development of some recent contributions to the labour theory of value. Cambridge Journal of Economics ۳۲(۱): ۱۲۵–۱۴۶.
Buchanan I (2003) The utility of Empire. Continuum: Journal of Media and Cultural Studies ۱۷(۴): ۳۷۹–۳۸۵.
Butler J, Laclau E and Žižek S (2000) Contingency, Hegemony, Universality: Contemporary Dialogues on the Left. London: Verso.
Callinicos A (2001) Tony Negri in perspective. International Socialism Autumn: 33–۶۱.
Clarke S (1991) Marx, Marginalism and Modern Sociology. London: Macmillan.
Cleaver H (1979) Reading Capital Politically. Brighton: Harvester.
Colás A (2003) The power of representation: democratic politics and global governance. Review of International Studies ۲۹(December): 97–۱۱۸.
Deleuze G and Guattari F (2003a) Anti-Oedipus. Translated by R Hurley et al. London: Continuum.
Deleuze G Guattari F (2003b) A Thousand Plateaus. Translated by B Massumi. London: Continuum.
Douzinas C (2007) Human Rights and Empire: The Political Philosophy of Cosmopolitanism. London: Routledge.
Dunn B (2009) Global Political Economy. London: Pluto.
Elson D (1979) The value theory of labour. In Elson D (ed.) Value: The Representation of Labour under Capitalism. London: CSE Books, 115–۱۸۰.
Epstein GA (2006) Introduction: financialization and the world economy. In: Epstein GA (ed.) Financialization and the World Economy. Northampton, MA: Elgar, 1–۱۷.
Furedi F (2006) The Politics of Fear. London: Continuum.
Glyn A (2006) Capitalism Unleashed: Finance, Globalisation and Welfare. Oxford: Oxford University Press.
Hardt M and Negri A (2000) Empire. Cambridge, MA: Harvard University Press.
Hardt M and Negri A (2004) Multitude. New York, NY: Penguin.
Harms JB and Knapp T (2003) The new economy: what’s new, what’s not. Review of Radical Economics ۳۵(۴): ۴۱۳–۴۳۶.
Jameson F (1993) Postmodernism, or, the Cultural Logic of Late Capitalism. London: Verso.
Jameson F (2007) Late Marxism. London: Verso.
Johnston A (2007) The quick and the dead: Alain Badiou and the split speeds of transformation. International Journal of Žižek Studies ۱(۲). http://www.zizekstudies.org/index.php/ijzs/article/view/28/88. Consulted October 28 2007.
Krippner GR (2005) The financialization of the American economy. Socio-Economic Review ۳(۲): ۱۷۳–۲۰۸.
Macdonald BJ (2003) Thinking through Marx: an introduction to the political theory of Antonio Negri. Strategies ۱۶(۲): ۸۵–۹۵.
Marx K (1973 [1857]) Grundrisse. London: Pelican.
Marx K (1988 [1867]) Capital, Volume 1. London: Pelican.
Marx K and Engels F (1995 [1848]) The Communist Manifesto. London: Penguin.
Negri A (1996) Twenty theses on Marx: interpretation of the class situation today. In: Makdisi S et al. (eds) Marxism Beyond Marxism. London: Routledge, 149–۱۸۰.
Orhangazi Ö (۲۰۰۸) Financialisation and capital accumulation in the non-financial corporate sector: a theoretical and empirical investigation on the US economy 1973–۲۰۰۳. Cambridge Journal of Economics ۳۲(۶): ۸۶۳–۸۸۶.
Saad-Filho A (1997) Concrete and abstract labour in Marx’s theory of value. Review of Political Economy ۹(۴): ۴۵۷–۴۷۷.
Saccarelli E (2004) Empire, Rifondazione Comunista, and the politics of spontaneity. New Political Science ۲۶(۴): ۵۶۹–۵۹۱.
Starosta G (2008) The commodity-form and the dialectical method: on the structure of Marx’s exposition in Chapter 1 of Capital. Science and Society ۷۲(۳): ۲۹۵–۳۱۸.
Thoburn N (2006) Vacuoles of noncommunication: minor politics, communist style and the multitude. In: Buchanan I and Parr A (eds) Deleuze and the Contemporary World. Edinburgh: Edinburgh University Press, 42–۵۶.
Thompson P (2005) Foundation and Empire: a critique of Hardt and Negri. Capital and Class ۲۹(۲): ۷۳–۹۸.
Urry J (2005) Global Complexity. Cambridge: Polity.
Weeks J (1981) Capital and Exploitation. Princeton, NJ: Princeton University Press.
Williams CC (2007) Rethinking the Future of Work. London: Palgrave.
Žižek S (1997) The Plague of Fantasies. London: Verso.
Žižek S (2000) The Ticklish Subject. London: Verso.
Žižek S (2008) Violence. London: Profile Books.
منبع: نقد