
اسلام ناب اینها گر داشت آبروئی
ته مانده اش رسیده اینک به تار موئی
رقصید در نسیمی جانانه تار زلفی
وز بهر این حکومت نگذاشت آبروئی
پتیارهٔ بسیجی «هجمه» به دخترک برد
همچون ترب سیاهی بر تازه رس هلوئی
آمد فرود بر او با چادر سیاهش
چون لاشخور که آرد حمله به بچه قوئی
بگذشت نیم قرنی زان اشتباه فاحش
در چاه ظلم و وحشت رفتیم عجب فروئی!
با قیل و قال بهمن ما غافلان ندیدیم
اسلام واقعی را در خدعهٔ کدوئی!
اما برای شیخان عمری نمانده باقی
هر یک رود بزودی بر سر زنان به سوئی
لرزاند بار دیگر دیشب ستون دین را
گوزی که شد تلاوت در محضر وضوئی!
شادا که بازگردیم باهم به خاک میهن
بی خوف پاسداری، بی ترس بازجوئی
پاینده باد ایران، آن میهنی که یادش
اشکی ست کنج چشمی، بغضی ست در گلوئی
هادی – فروردین ۱۴۰۴
3 پاسخ
دم گرم شما از همیشه گرمتر باد هادی جانِ خرسندی. اشک است کنج چشمم، بغض است در گلویم!
هادی که راه افتاد، ما هم بدنبال وی / با رقص و آواز و سوت، در دست هم سبوئی
سپاس هادی جان، که امید را پاسداری میکنی.
هم وزن و قدرت یک موسیقی خوب، به به، شاملو بعد از حافظ، هادی بعد از عبید.