
مسیح مادر*؛ صدفِ نجمه امیدِ مرواریدِ کاپیتان قلیچ در تبعید!
به احترام نجمه موسوی پیمبری (اِما) که در این جهان پریشان سه دهه بی دریغ به سان نسیم بهاران بر جان و جهان کاپیتان پرویز قلیچ وزیده است.
***
۱. پائیز سال ۱۳۸۵ بود به گمانم که برای گپ و گفت و احوالپرسی رفته بودیم دیدار سیمین خانم دانشور! در همان خانه ی قدیمیِ دزاشیبِ شمیران. درختانِ خانه هنوز مرعوب پائیز و سرمای زود رس نشده بودند و حوض آبی وسط حیاط همچون “جزیره سرگردانیِ” کوچک شده یی خود می نمود. هنوز ریه ی سیمین خانم پر از “هوای تازه” بود و اجازه می داد او با حوصله سخن بگوید. هنوز حیاطِ خانه بوی نیما و عالیه خانم و آقا جلال می داد. مثل همیشه بعد از کمی صحبت های پراکنده سخن از آل احمد به میان آمد. انگار نه انگار که دوستان ما در برابر نویسنده یی نشسته بودند که مستقل از جسارت در مبارزه ی سیاسی در حوزه ی ادبیات داستانی و زیبایی شناسی و ترجمه از جلال سرتر بود. دوستی نه گذاشت و نه برداشت و مستقیم گفت “خانم دکتر! ببخشید اگر شما جلال را در اَسالم گیلان تنها به حال خود رها نمی کردید و اجازه نمی دادید که افراط در نوشیدن ودکای قزونیکا و کشیدن اُشنو ویژه او را با خود ببرد جلال دستِ کم سقوط شاه را می دید…” که سیمین خانم با کمی پرخاش در آمد که “من و جلال هیچکدام از روی دست هم نمی نوشتیم و از نظر جهان نگری دو نفر انسان مستقل بودیم و سفر به آنجا و افراط در عرق خوری تصمیم خود او بود و….” (نقل به مضمون) بعد دوست دیگری به پیوند عاشقانه ی شاملو و آیدا اشاره کرد و خواست دُرفشانی کند که من سیخونکی به او زدم که یعنی “خفه!” و سیمین خانم که با آن ذکاوت کم نظیر تا ته داستان را خوانده بود گفت “بله البته! شاملو وقتی به خانم آیدا رسید مانند صُراحیِ کهنِ کمیابِ تَرَک برداشته یی بود که هر آینه ممکن بود بشکند و آیدا بیش از سه دهه با جان و دل مراقب او بود….هر چند شاملو….” و بعد ادامه داد “با وجودی که نیما هرگز شیفته و عاشق عالیه خانم نبود اما این زن بی نظیر مانند دژ از پیرمرد محافظت می کرد…..” باری وقتی که سرازیری دزاشیب را فراپشت نهادیم به دوستم توپیدم که “یک سور زدی رو دست خروس بی محل! آخر مگر ما برای بازجویی سیمین خانم رفته بودیم. خاطرش را آزردی که چرا جلال را در گرداب ودکا به حال خود رها کرده….خب زمانی که ول نکرده بود جلال از همان سوسیالیسم دوزاری اش شکست و با علی شریعتی بست و رفت نشست تو آخر صف اخوان المسلمین و احمد فردید و خزعبلات غربزدگی…. ول کن دیگه عمو جان!” در راه برگشت یکی از دوستانِ زن شروع کرد به تعریف از نقش بی بدیل الینا توماس در ارتقای قدرت خلاقیت چارلز دیکنز. رفیقی غر و لند کنان گفت ” فمینیسم بازی شروع شد ….” و رفیق دیگری ادامه داد که “چرا کروپسکایا همسر لنین را فراموش کردید؟” و دیگری گفت ” رزا لوکزامبورگ و کارل لیبکنیخ رو یادت رفت رفیق….” اون یکی به اعتراض در آمد ” اونا که زن و شوهر نبودن….” و رفیق زنی که به تمامی ذوب شده در فروغ بود با لحنی کم و بیش مانند شاعر شروع به خواندن کرد:
« سخن از پیوند سست دو نام / و هماغوشی در اوراق کهنه ی یک دفتر نیست/ سخن از گیسوی خوشبخت من است / با شقایق های سوخته ی بوسه تو…»
گفتم “پیاده می شوم و بقیه راه را گَز می کنم….”
برای حفظ سلامت تن و جان کاپیتان پرویز قلیچ از گزندِ ادبار روزگار غدار، یار و دلدارِ تک سوار او نجمه موسوی پیمبری مانند آیدای شاملو – بی مزد و منت عمل کرده است. با این تفاوت که آیدای عزیز ما بارها گفته است که تمام شعرهای نگفته ی او را احمد سروده است اما نجمه خود مولف و مترجمی است دردانه. و شرم باد بر من اگر مداهنه یی در کار باشد.
۲. کاپیتان سلام! چطوری رفیق با معرفت من؟ چطوری معلم من؟ چطوری باوفا؟ چطوری الگوی بر و بچه های پاپتی تیر دو قولو و دروازه غار و میدون شوش و خانی آباد؟ می دانم که رو به راه نیستی. نجمه از حال و مآل ات گفت و دلم هُری ریخت. دلم شکست. از این و آن شنیده بودم که خوب نیستی. گذاشتم به حساب کسالتِ متعارفی که به همه ی ما دست می دهد؟ مگر می شود یل روئین تنِ سرفرازی همچون تو کارش به بیمارستان کشیده باشد؟ مگر می شود درخت بلندی مانند تو که سایه اش از قلب امجدیه و آزادی تمام تهران و ایران را خنک کرده بود خَم بردارد؟ گرچه مدتی از تو بی خبر بودم اما باور نکردم که رو به راه نیستی. با خود فکر کردم لابد با یاور همیشه مومن ات نجمه زده یی به کوه و جنگل و دشت تا نفسی تازه کنی. بین دو نیمه! اما کمی که طول کشید و از رفقای نزدیکت جویا شدم شنیدم که….وای برمن! درست و حسابی که کاویدم فهمیدم در معرض توفان بیماری قرار گرفته یی. با خود گفتم “این بوستانی نیست که – به تعبیر حافظ- با چنین سمومی زرد شود.” اما….اما بیشتر که به این در و آن در زدم دریافتم که داغ این زمانه ی لاکردار گوشه یی از تن ات را سوزانده است. به خود دلداری دادم که “نجمه هست!” و چه تکیه گاهی محکم تر از او. آرام گرفتم. بارها و بارها از خود تو شنیده بودم “تا نجمه هست غمی نیست!” آرام شدم. با این همه زمانی دلم گرفت که از رفیقی شنیدم که از جمع انبوه رفقا و دوستان و دوستدارنت، معدودی به خود زحمت ملاقات هموار می کنند!! عجب! یعنی واقعاً دوران تبعید، رفاقت ها را هم به تبعید فرستاده است؟ معرفت ها را هم پلاسیده و ناپدید کرده است؟ اگر از آن رفیق معتمد نمی شنیدم باور نمی کردم.

کاپیتان! یادت است هفته یی دستِ کم یکی دو بار گپ می زدیم تا چشم و دل و گوش و هوش من به صدای گرم تو روشن شود؟ و بعد وقتی خبر سلامت تو را با خیل مشتاقانت در میان می گذاشتم به پاس مژدگانی، “سلام ما را به کاپیتان برسان و بگو همیشه در قلب ما هستی” می گرفتم. یادت است آخرین بار که گپ زدیم به تاکید گفتی “بلند شو بیا پاریس. آن اتاق و تخت خانه ی من مثل همیشه تر و تمیز آماده است. آبگوشتی درست می کنم و …” که گفتم ” به شرطی که نجمه هم باشد” و تو مهلت ندادی صحبتم تمام شود و گفتی “نجمه که چشم منه. عصای منه. تاریخ تولد منه….و مگر یادم می رود که هر بار به تاکید می گفتی “اگه نجمه نبود تا حالا هزار بار فاتحه ام خونده شده بود….” و من بار دیگر به فردیس و خانه ی ۵۵۵ رفته بودم و آیدا را به یاد آورده بودم که تا واپسین نفس همنفس شاملوی ما بود. راستش از تو چه پنهان اول به تو غبطه خورده بودم که ستاره ی نجمه مانند خورشیدی در اعماقِ وجودت می تابد و بعد که خوب تا ته خط رفته بودم به نجمه حسودی ام شده بود که کاپیتان مردم ایران را در کنارش می درخشد. و بعد و همیشه تعبیر دوست زنده یادم پوران فرخزاد در خاطرم زنده شده بود که آیدا را “مسیح مادر” خوانده بود. تعبیر پوران را که با تو در میان گذاشتم گفتی “کمی بیش از مسیح مادر است نجمه.” و من هر چه فکر کردم عقلم به جایی نرسید که او کیست و این تصنیف فریدون مشیری در ذهن ام تداعی شد:
تو کیستی که من این گونه بی تو بی تابم
شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم
تو کیستی که من از موج هر تبسم تو
به سان قایق سرگشته روی گردانم…..
و بعد خاطره ی آخرین دیدارم با فریدونِ عزیز را برایت تعریف کردم. رفته بودیم عیادتش که ناگهان از زبانم در رفت “شاملو هم رفت…” آهی کشید و زمزمه کرد “شاملو هم رفت؟ افسوس! یاران عزیز آن طرف بیشترند.”
ولی تو بمان. “به خاطر هر چیز کوچک و هر چیز پاک” بمان. “به خاطر سنگفرشی” که میلیون ها نفر از عاشقانت را به تو می رساند. به خاطر آرزوی نجمه که “یک لحظه پیش تو باشد.” به خاطر نوجوانانی که عکس تو را روی کتاب و کلاسور مدرسه شان زده اند و هفته یی یک بار هم، پدر کارگرشان را که دیرهنگام به خانه می آید نمی بینند.
۳. یادداشت کوتاهی نوشته بودم که به نجمه سپردم تا برایت بخواند. نوشته بودم “کاپیتان سلام! چه زمانی که ده سالم بود و یتیم بودم و خودم رو با مکافات می رسوندم تجریش و دربند که تمرین تو رو ببینم و تنها آرزویم این بود که برایم دستی تکان دهی، چه زمانی که در نوجوانی دفاع وسط قصر یخ و بعدها کیان شدم و تو رفته بودی دارایی و من صلیب دادم و از فوتبال اوت شدم و از طریق صفر ایرانپاک به تو سلام رساندم و بعدها چه زمانی که در نشریه ات آرش به طور ثابت می نوشتم و رفیق شدیم و در آخرین سفر کوتاه من به پاریس رفتیم به شبگردی و سر بر دوش هم نهادیم و به یاد زمین های خاکی راه آهن و کارگرانش غریبانه گریستیم….تو همیشه برادر بزرگ من و کاپیتان همه ی ما بودی….مباد روزی که تو نباشی و محمد باشد. فدای رفاقت ات که یگانه است. قربون معرفت ات که دردانه است. فدای قلبت که همیشه برای کارگران تپیده است. ای دریغا نازک آرای تن ات….زمین خوردتیم کاپیتان….گَرد و خاک پاتیم کاپیتان…” نجمه با هق هق گریه می گفت هنگام خواندن این یادداشت از چشمان نازنین ات اشک جاری شده است. می گفت با هم گریسته اید. قربون اون چشمانت که در جریان سه بار قهرمانی تیم ملی اشک شوق صدها هزار نفر از مردم کشور را جاری کرده است. یادت است که هر وقت شوخی مان بالا می گرفت و من طبق معمول می گفتم “ای کاش اون توپی بودم که مثل آر پی جی به دروازه ی اسرائیل کوبیدی و هلهله ی حمید اشرف و مصطفا شعاعیان را در امجدیه بلند کردی…” و تو می خندیدی و با همان ادبیات خاکی بچه های تیر دو قولو می گفتی “ممد! جیرجیرکتیم!” و من شب را بدون آرامبخش های فله یی آرام می خوابیدم با لالایی گرم صدای تو. صدایی که هنوز از امجدیه شنیده می شود. صدایی که آمیزه یی است از شکستِ کِبر کثیفِ کوهِ غلطِ رژیمِ صهیونیستی. صدایی که با علی اکبر صفایی فراهانی تداعی می شود. او با تفنگش و همراه با رفقای “جبهه خلق” به نبرد نسل کُشان اشغالگر رفته بود و تو با توپ فوتبال به سنگر آدمکشان صهیونیست شلیک کرده بودی. لابد آن شب شاه و تیمسار خسروانی و ساواک از فرط غیظ و غضب نخوابیده بودند. راستی تا یادم نرفته بگم با جمعی از رفقا که رفته بودیم سر خاک صفایی و پویان سلام تو را رساندیم.
۴. صحبت از فوتبال شد. هرگز فراموش نمی کنم که بعد از مرگ مارادونا و به مناسبت تولد تو مقاله یی نوشتم تحت عنوان “مارادونا یا قلیچ؟” و مستقل از ارزش های فنی فوتبال اعتبار سیاسی تو را به مراتب فراتر از مارادونا دانستم. و تو زنگ زدی که….آن شب فواد پسرم هم مهمان ما بود. و تو گفتی “این مطلب به این خاطر برایم مهم است که پدرت نوشته…..” و من بلند داد زدم “کاپیتان جیرجیرکتیم!” و بعد از میراث یوهان کرویف و سوکراتس و روماریو و پیوند سوسیالیسمِ طبقه کارگر با فوتبال صحبت کردیم. از پازولینی بزرگ که می رفت تو زمین های خاکی اطراف میلان و با فرزندان گرسنه و پا برهنه کارگران فوتبال بازی می کرد. گفتم:
«می دانی کاپیتان! پازولینی گفته بود “فوتبال آخرین تجسم مقدس عصر ما است.” و از نظر نسل ما تو آخرین تجسم مقدس انسانیتی هستی که با فوتبال شکل بسته.»
و از سوکراتس صحبت کردیم که در پاسخ این پرسش که “چرا با این همه پیشنهاد گران رفتی ایتالیا؟” گفته بود: «رفتم ایتالیا که زبان شان را یاد بگیرم و گرامشی بخوانم و به جنبش کارگری ایتالیا کمک کنم.”
کاپیتان! تعارف که نداریم! جنبش مستقل کارگری ایران از همه نظر مرهون محبت های بی دریغ تو است. کارگران پیشرویی را می شناسم که با شنیدن نام تو بر می خیزند. حاشا! حاشا! اگر اندکی در کار مبالغه و مداهنه باشم. زمانی که فیسبوک داشتم مطلب “مارادونا یا قلیچ” را به اشتراک گذاشتم. یکی از کمونیست های شناخته شده ی تبعیدی کامنتی نوشته بود با این مضمون ” بازی برگشت ایران استرالیا در مسابقات انتخابی جام جهانی ۱۹۷۴ در تهران و استادیوم آزادی برگزار می شد. بازی رفت تیم ایران ۳ گل خورده بود و برای جبران باید یا ۴ گل می زد و یا با ۳ گل بازی به وقت اضافه می رفت. ما از مدتی قبل به اتفاق بچه های مریوان چند مینی بوس کرایه کردیم و آمدیم تهران و شب را کنار استادیوم خوابیدیم. تیم ایران که وارد شد پرویز در میان شان نبود. من بلند شدم و به بچه های مریوان گفتم بریم دنبال کارمان….همه تعجب کردن که چرا؟ گفتم من یکی اومدم بازی پرویز قلیچ خانی را ببینم. شما خود دانید. که ناگهان پرویز آمد و استادیوم منفجر شد.”
تو تازه از زندان ساواک آزاد شده بودی. در همان ۳۰ دقیقه اول دو راکت به سمت دروازه استرالیا شلیک کردی که امواج انفجارش ایران و آسیا را لرزاند. من آن بالا نشسته بودم که بلیطش پنج تومن بود اما راستش چون پول نداشتم از میان درختان خودم را رسانده بودم. تیم اوت شد و تو و نظری و آندرانیک و دانایی رفتید امریکا. ۴ سال بعد که تیم به جام جهانی آرژانتین رفت کشور بوی انقلاب می داد. تو هنوز آمریکا بودی و حشمت خان بدون شرکت تو در اردوی تدارکاتی ازَت خواسته بود که مستقیماً به آرژانتین بروی و به تیم ملی ملحق شوی. تو اما نرفتی. یوهان کرویف هم نرفت. هر دو در اوج آمادگی بودید. و اگر هردو می رفتید به عنوان کاپیتان در نخستین دیدار ایران و هلند با هم رو به رو می شدید. یوهان که پیراهنش را در آمستردام برای من امضا می کرد گفت “بله کاپیتان شما هم که بهترین و قدرتمندترین فوتبالیست آسیا بود مانند من به جام نیومد. شنیدم در اعتراض به دیکتاتوری شاه.” و تو قرار گذاشته بودی به تیم ملحق شوی و قبل از شروع مسابقه با هلند پرچم شیر و خورشید نشان شاه را با عکس منحوس او به آتش بکشی. که رفقایت گفته بودند ” مصلحت نیست. چرا که رژیم کودتایی و خونتای آرژانتین که با شاه رابطه ی خوبی دارد تو را دستگیر خواهد کرد و تحویل ساواک خواهد داد.” بعد از کودتای ۱۹۷۶ آرژانتین بیش از ۱۵۰ هزار کمونیست کشته شدند. صدها انسان آزادیخواه ربوده و شکنجه شدند و جسدشان به رودخانه ها و گودال ها پرتاب شد. یوهان کرویف گفته بود”من چگونه می توانم در استادیومی فوتبال کنم که در هزار متری آن انسان ها را شکنجه می دهند و تیرباران می کنند. نه. من انسانیت را به فوتبال ترجیح می دهم.” تو نیز مانند یوهان عمل کردی پرویز جان. در اوج آمادگی به جام جهانی نرفتی و بازوبند را به علی پروین سپردی که حالا از قِبَل تملق حکومت مولتی میلیاردر شده است.
۴. رفقای جوان! مردم زحمتکش ایران! کاپیتان می توانست بعد از بهمن ۵۷ بماند و بی آنکه مانند خیلی ها به حکومت جدید “آری” بگوید مانند یک قهرمان بی بدیل فوتبال را در عرصه های دیگر دنبال کند و در آرامش به سر برد. او حتا می توانست مانند خیلی از فوتبالیست های دیگر که آرزوی شان بازی در برابر کاپیتان بود بعد از تبعید در امریکا و اروپا مدرسه ی فوتبال بزند و یک نفر را آنجا بکارد و خود به عشق و حال شخصی بپردازد. پرویز اما از جنس دیگری است. طی چند سال گذشته و تحت همین حاکمیت جمهوری اسلامی او همیشه از سوی فوتبالیست های برتر و برجسته در تمام نظر سنجی ها بهترین و برترین فوتبالیست تمام تاریخ کشور آن هم در تمام پست ها – به جز دروازه بان- انتخاب شده است. با این حال شان و جایگاه او به مراتب فراتر و فربه تر از این داستان ها است. کاپیتان به محض اینکه خود را یافت در بهمن ماه ۱۳۶۹ – فوریه ۱۹۹۱ دست به کاری سترگ زد. کاری کارستان که بی مبالغه فقط از بزرگانی چون احمد شاملو ساخته بود. انتشار مجله ی آرش. و جالب اینکه در همان نخستین شماره بخش هایی از یک گفت و گوی مبسوط شاملو را منتشر کرد. گفت و گویی تحت عنوان “من تنها نیستم، غم یک سرزمین دوشادوش من است.” و جالب تر اینکه بخش های معتنابهی از این متن درباره ی آیدا بود:
« من با همه قبیله خویش، شهر خویش، روزهای کودکی خویش، شعرهای خویش، آیدای خویش، همسایه خویش در کوچه پس کوچه های آن در به درم…. من تنها نیستم. غم یک سرزمین دوشادوش من است. غمی که ریشه در عشق دارد. احساس می کنم که جز استخوان و صدایی از من نمانده است. گذشته من دردناک تر از آن است که یارای باز گفتنش را داشته باشم. نمی دانی بر من چگونه گذشت؟….این بغض نیم قرن دندان بر گلوی من گذاشت تا اینکه آیدا پیدا شد. اگر می بینی گریه می کنم دست خودم نیست. مگر می توان زندگی کرد اما گریه نکرد؟»
انگار احمد از زبان و جان پرویز سخن گفته. برای کاپیتان نیز پیدایش نجمه همچون آیدا معجزه ی زندگی بود. از سال ۱۹۹۵ و پیش از آن که نشریه درست و حسابی آب بندی شود نجمه به عنوان دبیر و مشاور و همکار و یارِ پرویز کنار او ایستاد. و مگر می شود نشریه یی چون آرش را یک تنه و حتا با وجود شورایی از نویسندگان تا ۱۱۰ شماره و به مدت ۲۳ سال منتشر کرد. آن هم در خارج از کشور. تجربه ی تلخ احمد شاملو از انتشار نشریه ی ایرانشهر در لندن فرا روی ما است. اهمیت “الفبای” ساعدی به جای خود اما به گمان نگارنده که دستی در تدریس روزنامه نگاری و همکاری با مجله ی مستقل دارد استمرار ۲۳ ساله ی نشریه آرش چیزی است تو مایه های جا به جا کردن قله ی دماوند. و یا اگر این قیاس را مع الفارق می دانید اجازه دهید بدون کمترین احساس ناسیونالیستی بگویم آرش پرویز- نجمه به همان اسطوره ی آرش کمانگیر مانسته است که منظومه اش را در شعر بلند کسرایی خوانده اید. آرش علاوه بر تدوین و چاپ و انتشار ویژه نامه هایی که هر کدام می تواند یک مرجع مستند برای پژوهشگران تاریخ و سیاست و اقتصاد و فرهنگ و ادبیات و شعر و ورزش باشد مرکز ثقل ارتباط روشنفکران متعهد و سوسیالیست داخل و خارج کشور نیز بود. امری بی بدیل که تا کنون تکرار نشده است. عزم راسخ کاپیتان و رفقایش برای استمرار انتشار مجله به جای خود، ارزش و اعتبار و احترام نویسندگانی که بی مزد و منت در آرش نوشتند محفوظ، اما بارها از پرویز شنیدم که اگر نجمه به ما نمی پیوست و بخش عمده و مهمی از کار شاق و حاق مجله را به عهده نمی گرفت در همان اوایل راه از حرکت باز می ماندیم و به محاق می رفتیم.
5. کاپیتان! می دانم خواندن و حتا شنیدن برایت دشوار و گاه ناممکن شده است. اما دلم نمی آید تو را در جریان نگذارم. دوست داشتم مانند اوایل سال گذشته و سالیان پیش می توانستم با خودت درد دل کنم. چند وقت پیش رفته بودیم محله ات. زادگاهت. اطراف صابون پزخانه ی شوش و از خیابان “صاحب جمع” گذشتیم و “سر قبر آقا” را پشت سرگذاشتیم و از میدون خراسان هم رد شدیم. در شهباز جنوبی و تیر دو قلو مکثی کردیم. در کوچه پس کوچه ها بچه های کارگران با توپ پلاستیکی فوتبال می کردن. سراغ تو را گرفتیم. به جون خودم راست می گم. نوجوانان دوازده سیزده ساله اکثراً تو را می شناختند. از من بهتر می شناختند. حتا دو نفرشان دست من و رفیقی را گرفتند و برای اثبات اینکه تو را چقدر دوست دارند مصرانه به طرف خانه شان کشیدند تا عکس های تو را بر در و دیوار اتاق های شان ببینیم. با کلی خواهش و تمنا بی خیال شدند.
۶. کاپیتان! وقتی به گپ سه سال پیش مان فکر می کنم دلم می گیرد. یادت هست؟ برای درمان مجدد “فیستول” رفته بودی امریکا. در فرودگاه مشکلی پیش آمده بود و معطل شده بودی و قصد داشتی سیم کارت گوشی ات را عوض کنی. زنگ زدی و از موانعی که پلیس گذرنامه برایت درست کرده بود و تو را با آن حال بیمار علاف کرده بود صحبت کردی. پرسیدم “چرا از خویشاوندان و کسان نزدیک کمک نمی گیری؟” که گفتی “ناکسان در تمام این سال ها من را تنها گذاشته اند. ماجرا را به نجمه گفته ام و او از طریق مناسبی در حال رفع مشکل است.” و بعد آهی کشیدی و…..
حالا اما تو مانده یی و هیولای سرطان معده و آلزایمر. و همان ناکسان که در غیاب تو به جان نجمه افتاده اند. و نجمه که تنها است. و شرمندگی محمد و جمع بی شماری از دوستان و دوستدارانت در ایران. هر روز از من جویای حال تو هستند. نمی دانم چه بگویم. یعنی می ترسم. خبرش به ما رسیده است که برخلاف انتظار ما بخشی از “رفقا” ی ساکن پاریس و سایر شهرهای اروپا تو را و نجمه را کم و بیش تنها گذاشته اند. یاد استادم اسماعیل شاهرودی افتادم که پائیز ۱۳۵۶ – اگر اشتباه نکنم- در یک مرکز نگهداری از کهنسالان تهران تک و تنها افتاده بود. دو ماهی می شد که جز یک آشنا کس دیگری سراغ او نرفته بود. من نیز با وجود جوانی “فراری” بودم. اسماعیل یادداشت کوتاهی در روزنامه ی اطلاعات نوشته بود. گمان می زنم با این تیتر کوچک در کنجی از روزنامه که “بی معرفتا! سری به من بزنین!” اکنون پس از سال ها که او به خاک افتاده حتا خیلی از “روشنفکران” کافه نشین تهران مدفن او را نمی دانند. آنان حتا نمی دانند که اسماعیل به دلیل ضربه های مشت و لگد همکاران “محترم” آقای پرویز ثابتی تعادل روحی خود را از دست داده بود. وقتی رفتم ملاقاتش دستانش را گشود و گفت “تهرانِ به این بزرگی و برهوت معرفت و…..” هرگز یادم نمی رود. می دانم غرور سرکش تو اجازه ی گلایه از این و آن را نمی دهد. دریغ که “بُعد منزل” – بر خلاف پندار متافیزیکی حافظ – امکان دیدار روی ماه تو را از من و خیل بی شمار دوستدارانت در ایران سلب کرده است. کاشکی….ای کاش آنجا بودم و قیچی را از نجمه جان می گرفتم و کنار می گذاشتم و صورتت را صاف و صوف می تراشیدم و موهایت را شانه می زدم و سیبیل ات را مانند دوران کیان و دارایی و عقاب و تاج و پرسپولیس و تیم ملی مرتب می کردم و دستت را می گرفتم و از تخت که پائین آمدی خطاب به پزشکان و پرستاران می گفتم:
« این شیرآهنکوه مرد کاپیتان تیم کارگران و زحمتکشان ایران است. مردی که سال ۱۳۴۷ و در مسابقه ی سرنوشت نهایی از مرکز میدان با ضربه یی پرقدرت دروازه ی اسرائیل را فرو ریخت….»
کاشکی! ای کاش آنجا بودم و به جای پرستاران تَر و خشک ات می کردم. کاشکی آنجا بودم و شبانه کنارت می نشستم و برایت از دوستانی می گفتم که وقتی خبر سلامتی ات را می شنوند چشمان شان از شوق برق می زند. کاشکی آنجا بود و در گوش ات زمزمه می کردم که چند هزار نوجوان ایرانی می خواهند در آینده پرویز قلیچ خانی شوند. کاشکی….
سَرِ نازنین را درد آوردم کاپیتان. از نجمه خواستم پیشانی ات را از طرف همه ی ما ببوسد. همه ی ما که نجمه جان را از دور و نزدیک می شناسیم خیال مان تخت تخت است که تو در تنهایی پاریس هم تنها نیستی. تنهایی تو تنها با بلندای دماوند قابل قیاس است.
کاپیتان بمان! با ما بمان. تو دیو پلشت و آدمخوار اسرائیل را از میانه ی میدان شکست دادی، شک ندارم که بر سرطان هم فائق خواهی آمد.
فدای تو و معرفتت. دورت بگردم.
۲۳ فروردین ۱۴۰۴. ۱۲ آپریل
*”مسیح مادر” نام کتابی است از دوست زنده یادم پوران فرخزاد که درباره ی نقش آیدا در زنده گی شاملو نوشته.
بعد از تحریر
با سپاس از نجمه موسوی عزیز به پاس ارسال آخرین تصاویر کاپیتان.
32 پاسخ
شخصیت بزرگ پرویز قلیچ خانی واقعا قابل ستایش است که خودش را مثل علی پروین ماله کش رژیم ملایان به دربار شاه و شیخ نفروخت و نه گفت! زندگی واقعا در حق یکسری مبارزین بیعدالتی کرد و میکند، ببینید علی پروین که با پرویز توپ میزد الان چه زندگی لوکسی دارد و اخیرا در تلویزیون ملاها چگونه خوردن کله پاچه را آموزش میداد،پرویز باشرف اسطوره انسانیت و فداکاری! پرویز مایه افتخار هر ایرانی شرافتمند است!
ج.ا زمانی از ورزشکاران و هنرمندان در تبعید دعوت به بازگشت به ایران کرد. پرویز قلیچ خانی پاسخ داد:
تا این جنایتکاران بر سر کارند من به ایران بر نمی گردم
پرسشی آیا آنها باید بگوید ما می خواهیم برگردیم در کشورمان مبارزه کنیم
آمدنمان هیچ مشروعیتی به حکومت نمی دهد
حکومت به اجبار ما را از کشورمان خارج کرده است.
اگر زمانی بزرگی گفت فعلن بر نمی گیردیم
اما حالا شرایط جسمی اش بگونه ای شده است که بهترست در سرزمین خودش به خاک سپرده شود و یا حس نوستالوژی بر او چنان می کند که می خواهد در سرزمین خودش چند صباحی باشد،
اشکال کار کجاست؟
گاهی باید حق فردی فرد را نیز در نظر گرفت ،
با یادآوری سخن گذشته اش او را پیمان شکن معرفی نکنیم!
میپرسید اشکال کار کجاست که پرویز به ایران برگردد؟ برگردد ایران مجبورش میکنند با رژیم ملایان سازشکاری و همکاری کند وگرنه تنبیه و اذیتش میکنند. درضمن برای کسی که ایام پیری آلزایمر گرفته باشد اگر که درست باشد دیگه چه فرقی میکند کجا زندگی بکند؟ کسیکه یک عمر در زندگی اش علیه بیعدالتی و رژیم شیعه فاشیستی ملاها مبارزه کرده حالا بیاید شخصیت خودش را خراب بکند و به ایران برگردد که وطن اش نبوده بلکه فقط زادگاهش؟ ایرانی اسلامی ارزانی خودتان باد، نخواستیم! مگر علی دایی توی ایران نیست که چقدر اذیتش میکنند! علی کریمی را رژیم سرکوبگر فراری نداد؟ دلت خوشه…
شعاری با موضوعات برخورد نکن
متن را درست بخوان
جواب گفته هایت در همان متنی که فکر می کنی پاسخ داده ای اورده شده است،
امثال کریمی که آمدن خارج چه سودی برای دیگران داشت
بجز مدتی شو من بازی های خاص شد و اگر با چماقداری پهلوی یا چماقداران رجوی وصل نشود
چنان حذف و گوشه نشینش می کنند که آروزی برگشت بکنه
مثل اینکه در خارج بهت خیلی خوش می گذرد
مبارزه در درون کشور است بیرون فقط برای دکانداران خاص خوب است
شوت زیبای دقیقه ۹۰ سردارقلیچ در امجدیه به اسرائیل و بعدش انفجار تهران و تظاهرات با شکوه علیه صهیونیستها!و زمانیکه جرج حبش و لیلا خالد و غسان کنفانی ها برعلیه اشغالگران اسراییل مبارزه میکردند و صفایی فراهانی فرمانده سیاهکل-رهبر گروهان ۱۴۰ نفره رزمندگان فلسطین!بلیط ۶۲ ریالی از بازار سیاه تهیه کرده بودم.تختی دیماه ۴۶ از میان ما رفت (و من ناراحت که چرا نماند تا ببیند).ایران نیزبرای اولین بار در حین سرکوب قیام۵۷ درجام جهانی شرکت کرد.بخاطر اعتراضهایی ازسوی ناصر حجازی وعلی پروین..مهاجرانی بر نام قلیچ بعنوان بازیکن تیم ملی خط کشید.قلیچ و لواسانی بخاطر مخافت با رژیم پهلوی مجبور به شرکت در شوی تلویزیونی شدند.عطا بهمنش برنامه گردان بود.قلیچ آنقدر شجاع،شریف و صادق بود که بعدا از مردم پوزش بخواهد.ملی پوشانی که اعدام شدند:از حبیب خبیری و فروزان عبدی…در دهه ۶۰ تا نوید افکاری در سال ۹۹
نظامیان حاکم بر آرژانتین دست در کشتار مبارزان چریکی داشتند.و مسابقات جهانی سال ۱۹۷۸در ان کشور بر گزار و برای آنها بسیار مهم بود تا قهرمان شوند. تیم آرژانتین در آستانه حذف شدن بود و در بازی گروهی برای صعود لازم بود تا تیم پرو را با ۴ گل شکست دهد. در ان بازی در مقابل پول و در ازای تحویل چند زندانی مبارز اسیر پرویی در کشور آرژانتین و یک تبانی شرم آور تیم پرو ۶-۰ مقابل آرژانتین بازی را واگذار و “شکست ” خورد. تا آرژانتین به دور بعد صعود کند.در روز بازی فینال شکنجهگر و زندانبان در کنار هم از خوشحالی داد میزدند: «ما بردیم! ما بردیم!» بعد هم شکنجهگر گروهی از زندانیان را با خودرو زندان به میان جمعیت شادمان مردم در خیابان میبرد تا به آنها نشان دهد که کسی به یاد آنها نیست.جانیان بسیجی؛لباس شخصی و سپاه در خیزش ۱۴۰۱ و در اوج کشتار و غم و غصه و بی تفاوتی مردم برای پیروزی تیم “ملی” فوتبال هورا می کشیدند.
۲۹ اردیبهشت ۴۷ یعنی ۱۹۶۸ ، تیم ملی اسرائیل با تفاضل گل برتر در فینال جام آسیائی مقابل ایران قرار گرفت.
بعداز شکست نظامی کشور های عربی در جنگ ۶ روزه ۱۹۶۷ در مقابل ارتش اشغالگر اسرائیل ، مردم ایران و به خصوص تماشاچیان در امجدیه حساسیت عجیبی نسبت به این بازی نشان دادند که پرمعنی بود که بعداز بازی تظاهرات تا دفتر هواپیمائی ال آل ادامه یافت. بعداز مرگ تختی در دیماه ۴۶ و برگزاری تظاهرات و همایش های شکوه اعتراضی از او تجلیل کردند.مزدوران ساواک زنده یاد بیژن جزبی و یارانش را دستگیر کردند. علاوه بر آن صدها دانشجوی فعال سیاسی را از دانشگاههای سراسر ایران دستگیر نمودند که بی سابقه بود.رژیم خیال میکرد که می تواند جنبش زنده استبدادی مردم را خفه کند.ولی با وجود دستگیری ها سال ۴۸ مردم علیه گران شدن بلیط اتوبوس بپا خاستند.سال ۴۹ سیاهکل و سال ۵۰ حکومت با ترس و لرزجشن های ۲۵۰۰ ساله را برگزار کرد و بگیر و به بند به حداگثر رسید.
انطور که گفته میشد. بیژن جزنی-ضیا ظریفی در سازماندهی تظاهرات چهلم تختی نقش داشتند. یکی از شعارها بعد از شکست اسرائیل : با اره بریدند سر موشه دایان را……….
دم شما گرم آقای دکتر که با این قلم شیوا و جاندار یاد کاپیتان پرویز خان را بار دیگر به افکار عمومی راه دادی و مانع لجن پراکنی رسانه های مخرب حکومت شدی.
دست مریزاد و خسته نباشید.
به امید سلامتی پرویز خان
از تبریز
س.د. محمدی. بازیکن سابق استقلال
وزیر ورزش ج.ا: “احمد دنیا مالی”! اولین جنایت او قتل “محمد مرغی” در کنار مرداب أنزلی و پس از آن با کشتار صیادان آزاد و نهایتا با دستگیری و شکنجه و اعدام زندانیان سیاسی دهه ۶۰ در أنزلی و چالوس ادامه یافت.
بیشتر مدیران سپاهی و فوتبال توسط “برادران قاچاقچی” اداره میشود: آجرلو؛تاج؛غمخوار؛فتح الله زاده؛هدایتی رویانیان؛عابدینی و…تعدادی از تیمها نظامی:ملوان؛فجرسپاسی.در کرمان چندین تیم وابسته به صنایع مس وجود دارد.تیمهای صنعتی پیکان؛ سایپا؛آلومینیوم اراک؛صنعت نفت؛ذوب آهن؛ سپاهان؛فولاد…
دستمزد کارگران-کارکنان -بازنشستگان سرکوب؛سرقت و با تاخیر و در جیب مدیر و مربی خارجی آنچنانی میرود. دستمزد میلیونها دلاری مربی تیم ملی ویلموتس بلژیکی زمان تاج با افتضاحاتی که در آورد از جیب بازنشستگان تامین اجتماعی پرداخت شد.مافیای سپاه کنار”مبارزه”علیه امپریالیسم- صهیونیسم مشغول چپاول ثروت مردم!
بزرگانی مانند کاپیتان قلیچ که کاپیتانیشان در میدانهای دیگر نیز پررنگ بود در دوران خودشان هیجان آفرین بودند هیجانی که غروری لذت بخش، به ملتی تزریق می کرد.
وقتی کاپیتانی از قلیچ به پروین رسید پیامش این بود فرهیختگی رفت لومپنیسم حاکم کرد.
استبداد ها باید نماد هیجان آفرینشان لومپنسیم باشد مهره هایی مانند پروین ها و
و شعبان بی مخ ها
در کلمات یک رفیق قدیمی…
این فقط یک نوشته نیست؛ یک قطعه موسیقیست از قلب رفاقت، عشق و ایستادگی.
من افتخار داشتم سالها با پرویزخان رفاقت کنم. در سفرهایی که به گوتینگن داشت، بارها از نجمه خانم برایم گفت. همیشه آرزو داشتم با هم به گوتینگن بیایند تا سعادت دیدار با بانویی که همپای قهرمان ما ایستاده بود، نصیبم شود؛ اما دریغ، این دیدار هرگز میسر نشد.
حتی پس از بیماری پرویزخان، با وجود فاصلهی مکانی، دلم همیشه به او نزدیک بود. به یاری دوست مشترکمان فرشین کاظمی، بارها تلفنی با او صحبت کردم. حالا نیز، با همهی دوری، قلبم در کنار اوست و در نخستین فرصت به دیدارش خواهم رفت تا از گذشته، از شهود و رفاقتهای آن روزهای طلایی، دوباره بگوییم.
پرویزخان برای من همیشه فراموشنشدنیست.
منوچهر امین .المان
چرا ساواک پرویز را در بهمن ۵۰ دستگیر کرد؟ ازسفرهای آسیائی کتاب با خود میاورد.رشته تربیت بدنی بود و در بوفه کتاب سرخ را میخواند.به او گفتیم رژیم بیرحم ست این کار را نکن! می گفت: رژیم دیگه تختی دوم نمیخواد! ۱۶ آذر ۵۰ پرویز خان در صف تظاهرات بود در راهروی مرگزی دانشگاه به بله های آمفی تاتر رسیدیم .در آنجا عبدالله موحد مسئول انتظامات ایستاده بود از دانشجویان خواست متفرق شوند! این بدترین دامی بود که حکومت برای بزرگترین کشتی گیر تاربخ ما بعداز تختی گسترده بود.صحنه ی غم انگیزی بود . طبیعی بود که قلیچ خانی در بین تظاهرکنندگان به شعاردادن ادامه دادند. روزی درخشان در تاریخ دانشجوئی دانشگاه تربیت معلم بود. بهمین دلیل در بین دو ترم ساواک به دانشجوبان شبیخون زد پرویز خان ،علی اشرف درویشیان و اغلب فعالان دانشجوئی را دستگیر و چندین مصاحبه تلویزیونی از جمله با کوش آبادی شاعر مطرح آن زمان انجام داد.دیگر از عبدالله موحد هم خبری نشد.
رژیم پهلوی همواره تلاش برین داشت که عبدالله موحد را جایگزین جهان پهلوان تختی مطرح کند و پشت او بود عبدالله موحد ۶ مدال طلای جهانی و المپیک پشت سر هم و در این مورد برتر از تختی بود.ولی تختی ۱۶ سال در طی ۴ دوره المپیک شرکت کرد که هیچکس نتوانست آنرا تکرار کند.بزرگترین استقبال از تختی توسط مردم در فرودگاه مهرآباد زمانی انجام شد که او از مسابقات جهانی تولیدو امریکا با دست خالی بازگشت.امامعلی حبیبی همدوره تختی بود.نماینده مجلس و هنرپیشه سینما شد(فیلم ببرمازندران).دانش آموز بودم که خبر خودکشی جهان پهلوان در کشور پیچید؛در مراسم چهلم تختی راهپیمایی بزرگ و مراسمی در ابن بابویه با حضور چند صد هزار نفر! برگزار و شعاری که زیاد تکرار شد:
تختی جهان پهلوان؛ کشته به دست گرگان///درود بر روانت؛ درود بر مرامت…تختی و قلیچ تکرار نخواهند شد!
به بهانه زنده یاد تختی
عبداله موحد را کوبیدن
روش چندان درستی نیست،
سلام دکتر
اگرچه من با فوتبال چندان آشنایی ندارم اما از زمانی که خودم را شناختم هر گاه صحبتی از فوتبال و شکست های فضاحت بار تیم ملی ایران بعد از انقلاب می شد بلافاصله پدرم از دو نفر یاد می کرد اول پرویز قلیچ خانی و دوم ناصر حجازی. و شروع می کرد با لحن حماسی از پرویز قلیچ خانی سخن گفتن. او جوری صحبت می کرد که من یک دختر جوان عاشق پرویز قلیچ خانی شده بودم. وقتی که عکس او را در اتاق پدر می دیدم تنم می لرزید.
متن شما بیشتر شبیه شعر است. ممنون. و حیف که پدر نیست.
به نظر من فعالیت پر ثمر ورزشی و فرهنگی و سیاسی پرویز قلیچ خانی با پازولینی قابل قیاس است. متاسفانه محدودیت زبان فارسی باعث شده که بزرگان ما در سطح جهانی شناخته نشوند.
به امید بهبودی و سلامت کاپیتان پرویز عزیز.
اهواز
دکترمان اگر چه در نوشتارش یادی از بزرگی می کند اما متاسفانه آن بزرگ را ابزار نظریات خود می کند
و بگونه ای او را می خواهد خرج محور مقاومتی شکست خورده کند،
که این روش نشان از فرهیختگی نیست بل …
با درود به همگی
همانطور که رفیق مان دکتر قراگوزلو نوشته کاپیتان پرویز قلیچ خانی اسطوره ای تکرار نشدنی است. من به عنوان یکی از هواخواهان و هواداران سرسخت او که بارها در استادیوم امجدیه برایش هورا کشیده و کف زده ام با خواندن این نوشته و مشاهده عکس ها گریه ام گرفت. اُف به این روزگار که رستم دستان روزگار ما را به انزوا برده است. اُف بر این حکومت که اسطوره ما را به تبعید فرستاد تا در چنین روزهای سختی ما نتوانیم در کنارش باشیم.
تهران
محمد ف.ش
هیچکس ماندنی نیست، بعضی ها امّا ماندِگارند! شمار ِاین دسته اخیر بسا و بسیار کم است. خیلی کم. ولی همیشه و در هرنسلی زنده اند و زندگی میکنند. پرویز خانِ قلیچ خانی ِ ارجمند یکی از آن کم شماران است . چه آن گُل را زده باشد و یا که نه! این در شان و مقام او هیچ مدخلی ندارد. پرویز خان جزو کم شماران ِبسا و بسیار کم بود و هست و خواهد بود.
چه نکته جالبی:《 هیچکس ماندنی نیست.بعضی ها اما ماندگارند》
درود بر بیان کننده نکته بینش،
بعضی ماندگارند، به زشتی ماندگارند
بعضی ماندگارند ،به نیکویی ماندگارند
بعضی ماندگارند، اما ماندگاریشان الگویی است.
طبق گزارشی که امروز در سایت گویا نیوز آمده با عکسهای قدیمی و جدید پرویز قلیچ خانی که در آسایشگاه سالخوردگان در فرانسه ایام میگذارند. در مقایسه با فوتبالیستهای میلیونر امروز ایرانی که حتی در مقابل تبعیض جنسیتی رژیم شیعه فاشیستی ملاها عدم حضور زنان در استادیوم را سکوت کردند و پذیرفتند ولی شخصیت یک فوتبالیست مبارزه و مقاوم مثل پرویز واقعا ستایش برانگیز است در حالیکه میتوانست با سازشکاری با دو رژیم شاه و شیخ در ناز و نعمت زندگی کند مثل علی پروین کاسه لیس حکومتی دست مال بدست! پرویز با فوتبال میلیونر مالی نشد ولی ثروتمند درس اخلاق و شرافت داشتن و خود را نفروختن! محترم!
جمهوری اسلامی می خواهد موقعیت ممتاز پرویز قلیچ خانی را به نفع خود مصادره کند. اخیرن عباس آخوندی ضد انسان و ضد کارگر و دشمن خونی سوسیالیسم و وزیر مسکن رفسنجانی و روحانی و دشمن مسکن سازی دولتی نامه ای به وزیر آدمکش ورزش جمهوری اسلامی نوشته و برای پرویز خان اشک تمساح ریخته و از وزیر ورزش خواسته پرویز خان را به ایران بیاورد. باید جواب این فرصت طلبان را داد. این اوباش زمانی به یاد پرویز خان افتاده اند که …..ننگ بر دشمنان مردم. زنده باد پرویز خان.
با تشکر از نویسنده گرامی جناب دکتر قراگوزلو که این مطلب بسیار گیرا و دلنشین را نوشته است.
افتخاری
چه اشکالی دارد اقداماتی برای بازگشت این بزرگان انجام بگیرد حاکمیت از بودن اینها در کشور بیشتر ضرر می بیند تا در خارج کشور؛ بهمین دلیله هر فردی سیاسی را اگر به زندان ببرد بعد از آزادی آن فرد ، چنانچه در کشور باشند محوریتی را بوجود می آورد که این محوریت بر حکومت مشکل ساز می شود که می بینیم بیشتر آنهایی را که آزاد می کند آنها در شرایطی قرار می دهد تا به خارج بیایند
در خارج هم مدتی مطرح هست اما خیلی زود به حاشیه می رود و تا توسط چماقداران تشکیلات هایی خارج نشین ،در تنگ قرار می گیرد و…
پرویز خان نه تنها فاتح میدان فوتبال بود. بلکه در مهاجرت اجباری مبشر بی بدیل دموکرات منشی در صحنه فرهنگی و سیاسی بود. با انتشار ۱۰۹ شماره مجله آرش مجموعه ای از تجربیات و دغدغه های طیف های مخالف جمهوری اسلامی را منتشر نمود. جدا از تمام نوشته های آلوده ی دو حکومت پادشاهی و ولایتی مصاحبه های دیگری هم با پرویز خان وجود دارد. گاهنامه منجنیق در بهار ۹۷ شماره ۲ مصاحبه مبسوطی در بیش از ۸۰ صفحه با پرویز خان دارد که ما را از دوران نوجوانی تا تاریخ مصاحبه از زبان خودش آشنا می کند.
از قرار معلوم بعضی از کاربران زیر مقالات دکتر را مکانی مناسب برای طرح ضدیت خود با آرمان های انقلابی چپ از جمله آزادی فلسطین یافته اند و هر چه که علیه اسرائیل نوشته شود باعث کهیر زدن ایشان می شود و پای محور مقاومت کذایی را به میان می کشد.
در ضمن توجه کنید که جمهوری اسلامی با یک خواننده غیر سیاسی مانند حبیب چه کرد و بعد کاپیتان را به داخل دعوت کنید.
عقل سلیم هم خوب چیزی است.
جناب ایرانی
آمدن کاپیتان به داخل کشور چه سودی دارد جز سو استفاده حکومت؟
جنابعالی مثل اینکه نمی دانی آلزایمر چیست و پرویز خان ۸۰ سال دارد و دچار این بیماری و سرطان شده….حالا با وجود آلزایمر و در ۸۰ سالگی بیاید ایران مبارزه کند؟
شما مطمئنی حالت خوب است؟
یا برای مخالفت همیشگی اینجا ابراز وجود می کنی.
خانم مریم بی نیاز:
ایرانی حوصله اش سر می رود. شکم سیر هم است. بیشتر دنبال گپ زدن هست.سواد و تجربه در هیچ زمینه ای هم ندارد. از سیاست بگیر و برو تا ورزش…..زیاد جدی نگیرید.
سردار قلیچ شرف ورزش ایران است. بعد از دو روز هنوز هیچ سازمان بخصوص چپ پیامی و یا تسایتی نگفتند واقعا شرم اور است.
بدرود پرویز با شرف.
دوست محترم جناب آزاد گرامی
رفیق کاپیتان خوشبختانه زنده است. لطفن یک بار دیگر مطلب دکتر را با دقت بخوانید. احساس شما ستودنی است.
چه تسلیتی ؟ چه بدرودی؟ حالت خوبه؟ اول بخوان بعد نظر بده!!