
هرچه جامعه از شکل تودهوار و گلهای خارج شده و بسوی جامعه مدنی با تفکیکهای ساختاری حقوقی اقشار مختلف روی میآورد و میل به حاکمیتی دمکراتیک مبتنی بر جمهوریت در آن افزایش مییابد، گرایش به بازگشت به سنت و تاریخ سیاسی و وصله ناچسب نظام شاهی بر ساختار سیاسی کشور ضعیفتر میگردد
به نظرم گردگشت یا چرخه شوم جابجایی قدرت نزد مستبدان شاهانگار و شاهپرستی در ایران که قدمتی چندهزارساله دارد دیگر جواب نخواهد داد. و تحول در پارادایمهای تاریخی خواه درجهان و بخصوص ایران امری ناگزیر و ناگریز است.
اینکه در اسطورهسازی از تاریخ در قالب شاهنامه شاهپسندانه چنین آورده میشود که کاوه ستمستیز علیه ضحاکِ ماردوش و تازی ِعربزاد میستیزد تا فریدون، شاه دیگری را به صرف ایرانی بودن به جای او بر تخت شاهی بنشاند، داستانی خودپرداخته و مبتنی بر سنتی سیاسی در تاریخ ایران است که از سوی کسانی دکترین شده است که شاه خوب وطنی را سرلوحه ایدیولوژی خود کردهاند.
چه بسا بتوان داعیه چالشبرانگیز شاملو در نقد روایت طبقاتی و سوگرایانه داستان و میتولوژی ضحاک ماردوش را چنین مهر تایید زد که این روایتگری ناظر بر دوام نظام ستم ولی ستم یک شاه ایرانی نسبت به شاه غیرایرانی است.
بدین معنا اگر ستمگر ایرانی باشد بر ستمگر اجنبی خاصه عربتبار ارجحیت دارد و در این راستا مانیفست انقلابی فردوسی و شاهنامهاش معطوف به انقلابی از بالاست که یک شعبان بیمخی مانند کاوه، برای بازگشت فریدون بر سریر قدرت جماعتی را علیه ضحاک میشوراند و در نهایت تخت ستم را آماده جلوس ظالم ظلالله ایرانی بنام فریدون میکند.
در نقد این رویکرد مردم به ویژه نسل جوان در ایران امروز از شاه خوب و شاه بد فاصله گرفته و به حقوق شهروندی و کیان فردی خود در جامعه پی بردهاند. در اینجا چه بسا بتوان یک فرضیه نسبتا تایید شده تاریخی را مطرح کرد:
بدین معنا هرچه جامعه از شکل تودهوار و گلهای خارج شده و بسوی جامعه مدنی با تفکیکهای ساختاری حقوقی اقشار مختلف روی میآورد و میل به حاکمیتی دمکراتیک مبتنی بر جمهوریت در آن افزایش مییابد، گرایش به بازگشت به سنت و تاریخ سیاسی و وصله ناچسب نظام شاهی بر ساختار سیاسی کشور ضعیفتر میگردد.
حق شهروندی به روایت قریب پنج دهه ممارست در سختترین دوره انتقالی و گذار از فرّهی شاهانه به قداست ربانی شیوخ دینی، چنان میدان عمل و به آموزه و فرهنگ عمومی مبدل شده است که دیگر کمتر انسان خردمندی با عقلانیت دمکراتیک در پی بازسازی نظام شاهی و ستمگری ملوکانه است.
پنج دهه آزمون دمکراسی نیمبند، شبهِ جمهوری مبتنی بر انتخابات و صندوق رای سببساز زمینه مشق بنیانهای دمکراتیکی را فراهم ساخته است که در صورت واقع یک تحول اساسی در تغییر ساختار سیاسی، به دنبال بازتوبید جمهوری فراگیری خواهد بود که نه شاه که نمایندگان مردم در قالب احزاب بتوانند در آن به تامین حقوق اقشار همسود خود بپردازند.
دگرگونی رفتار اجتماعی و سیاسی مردم و تغییر رویکرد عمومی نسبت به قدرت در طی وقوع انقلاب ۵۷ و پس از آن با افشاگری فساد و ستم در نظام پهلوی از یکسو و رسوایی فساد و ستم حکومت اسلامی در طی چند دهه اخیر از سوی دیگر به وقوع پیوست.
همین روند موید عدم اعتماد عمومی به حاکمیتهای تکسالار و مونارشی به شبانی شیخ یا شاه است که چه میزان نظامهای یکتاسالاری قابلیت فساد و تباهی دارند و به واسطه آن چه میزان یک جامعه در وضعیتی نااستوار و شکننده قرار میگیرد.
همچنین روندهای سیاسی در جهان نیز حکایت از این دارد که تعداد نظامهای شاهنشاهی در طی هفتاد سال گذشته از حدود شصت کشور به کمتر از ده کشور رسیده است و این تغییرات گواه تاریخی دیگری بر این است که ساختارهای سیاسی پایدار، مردمی، لیبرالیستی و دمکراتیک مبتنی بر جابجایی قدرت به صورت دورهای است.
حتی ممالکی مانند سوئد و نروژ نیز با وجود شاه، دارای نظامی دمکراتیک هستند که شاه در آن نقشی سنتی داشته و زائدهای آپاندیسی و تاریخی است. این تحول تاریخی نیز امری انتخابی نبود بلکه به نحوی یک دترمینیزم یا ضرورت تعینیابی تاریخی بود.
روندهای تاریخی و ظهور صنعتی شدن و سپس آزادی فرایند نوسازی در گوشه کنار جهان خواه در قالب مدرنیزم غربی یا شرقی سببساز بروز تغییرات جدی شد. با گسترش نوگرایی و سپس مشارکت زنان و مردان در سازندگی و توسعه کشورها پس از جنگهای خانمانبرانداز اول و دوم، دیگر نظامهای تکسالار نظام سیاسی عادلانه به شمار نمیرفت.
مثلا ماری آنتوانت، ملکه فرانسه وقتی مردم گرسنه بودند گفت: “نان ندارن؟ خب کیک بخورند!” یا آخرین تزار روسیه، نیکلای دوم در حالی که مردم فقیر بودن، زندگی تجملی داشت و همین باعث انقلاب ۱۹۱۷ شد. عین همین روایتها توسط شاه ایران و سپس ولی فقیه به شکل دیگری مطرح شد.
مدرنیته و تغییر ساختار حکومتها با پیشرفت صنعت، فناوری و اقتصاد، کشورها و ضرورت این امر که برای پیشرفت، نیاز به مشارکت مردم هست و نه یه حاکم مطلق، و حکومتهای مدرن نیاز به نهادهای تخصصی، انتخابات، و توزیع قدرت دارند سببساز رویکردی شد که باور داشت چنین ملزوماتی در نظام شاهنشاهی یا یکتاپرستی ممکن نیست.
بعد از جنگ جهانی اول و دوم، بیشتر امپراتوریهای سلطنتی سقوط کردند. مثلا بعد از جنگ جهانی اول امپراتوریهای عثمانی، آلمان، اتریش-مجارستان و روسیه از بین رفتند و بعد از جنگ جهانی دوم سلطنتهای ایتالیا، رومانی و یونان سقوط کردند. از اینرو سقوط نظام پادشاهی پهلوی اصولا یک ضرورت تاریخی بود.
درنهایت اینکه الگوی گردگشت و دَوَران قدرت ضحاک-کاوه-فریدون دیگر زمینه تحقق نخواهد یافت و پایان تاریخی استبداد و یکتاپرستی پیش از اینها کلید خورده است.
سخنرانی شاملو در دانشگاه برکلی: https://setiq.com/the-truth-is-vulnerable/
یک پاسخ
اگر چه آقای طایفی بدرستی اشاره می کند اسطوره هایی که ریشه در افسانه ها دارند نه ریشه در تاریخ می توانند بهانه ای شوند آنهم برای احیا استبداد خواهی ، اما باید گفت
شاهنامه و داستان هایش و اسطوره سازیش
در بقای ایران و ایرانی نقش اصلی را بازی کرده اند که در برخورد با اسطوره های شاهنامه باید با احتیاط برخورد کرد.
در این مورد اگر به نوشتار پر از نکته گویی زنده محمدعلی فروغی بخواهیم اشاره کنیم باید گفت:
فروغی می آورد: ایرانیان همواره معتقد بودند که پادشاهان عظیم الشان مانند جمشید و فریدون و کیقباد و کی خسرو داشته و مردمان نامی مانند کاوه و قارن و گیو و گودرز و رستم و اسفندیار در میان ایشان بوده که جان و مال و عرض و ناموس اجدادشان را در مقابل دشمنان مشترکشان مانند ضحاک و افراسیاب و غیره محافظت نموده اند و به عبارت آخری هر جماعتی که کاوه و رستم و گیو و بیژن و منوچهر و کی خسرد و کی قباد و امثال آنان را از خود می دانستند ایرانی محسوب بودند و افراد نام برده رشته اتصال و مایه اتحاد قومیت و ملیت ایشان بوده است و ….