
سه شنبه نهم بهمن ماه – هزار – چهار صد – سه، مطلبی با نام «خدمت آقای حسینعلی نیری» در سایت اخبار روز نوشتم. در آن یادداشت، او را انذار دادم تا حذر کند از اتفاقاتی که بهانه ی مرگ می شوند! و اما علت آن یادداشت:
مدتی است شاهد رَم کردن مرکبِ «مرگ» هستم که سواران خود «ابراهیم رئیسی – علی رازینی – محمد مقیسه» بر زمین می کوبد و چال می کند! و مرا افتادن هر یک آنان «مرگ سواران دهه ی شصت»، پری از آرزوها می سوزد. امید داشتم مرکبِ رهید از دستان سوارکاران «دهه ی شصت»، این بار بر مهتر صدیق خویش «حسینعلی نیری»، دل سوزد و فرصتی بیش بخشد. مهتری که سالیان دراز در کسوت حاکم شرع، از دل و جان خدمت گذار «مرگ» بود. و چه حیف، او نیز بر گور شد و پری دیگر از آرزوها سوخت!
بر یکی از شاهپر آرزوهای متعلق به حسینعلی نیری، نوشته بودم: جناب نیری، شما را عمر به درازا باد تا دل زخم دیدگان از تو، کام گیرند. آن گونه که ترا پرسان شوند و خواهان جواب از: چرایی کشتار – زندگی سوزی – اهریمن خویی! و ترا در چنین جایگاه بودن و تقلا از گفتن پاسخ، مرهمی باشد اندک، بر دل رنجور ستم دیدگان.
دانم و دانند مردمان وطن، تو به درازای عمرِ پلشتِ کردار جمهوری اسلامی، بر صندلی حاکم شرع لم دادی. شآنیت آن موقعیت از تو، خلاصه بود بر دو مورد – اندک پرسیدن – بیش نوشتن از بهر خدمت گذاری مرگ! بر کامیابی و موفقیت تو در هر دو، صدها بلکه هم هزاران شاهد وجود دارد. و من یک از خیل عظیم شاهدانی که پنج مرتبه پای میز محاکمه ات، با دلی اندوهناک و قامتی قوز کرده، نشستم. بر من گفتی ناسزاهای بسیار و طعنه ها و تحقیرها و تهدیدها. گله ای زآن همه زشتی و بدگویی و بد کرداری و مرگ خویی از من بر تو نیست. چرا که ترا جز چنین بودن بر من متصور نیست.
اما گله دارم از روزگار! شکوه دارم از سّر نهان در طبیعت! نا آگاهم از گردش ایامی که مرا کتف بسته مقابل میز حاکم شرعی نشاند که خود «نیری» باور داشت جرمی حتی با تعریف شرعی او، مرتکب نشده ام! او «نیری» در آبان ماه شصت و هفت در حضور علی مبشری دیگر خدمت گذار مرگ، چندین مرتبه اعلام کرد که من؛ به وقت اولین محاکمه در سال شصت و دو، هیچ بودم و هیچ! گویا تنها به عنوان تفنن مرا به جرم «هیچ بودن»، محکوم حبس کرد به زندانبانی اسدالله لاجوردی و حاج داود رحمانی!
انگار ایام برای آنان چون سپهر فرمانروایی قیصر بود که اشراف زادگان جهت تفرج در عمارت کلوسئوم گرد می امدند و جنگ گلادیاتورها تماشا می کردند!! گویی زندان اوین بر دستار به سران حوزه ی علمیه « گیلانی – نیری – رازینی – رئیسی – مبشری – مقیسه وو» بسان میدان گلادیاتورها بود تا بر هر کتف بسته ای فارغ از کردارش، مجوز نیستنی یا لااقل حبس، نبشته گردانند تا مبادا در میان شان «اسپارتاکوس» بزید!! هر چند دردناک؛ اما باید زبان اعتراف از لکنت برکشید از بهر موفقیت افکار اهریمنی و زندگی سوزی آنان.
اما آنچه مرا شکوه هست و گلایه، نه از رنج و شکنج حبس و تعزیر و زندان خود! هر چند بیش از من، خانواده داغ دید و جان خواهر سوخت! ولی مگر انتظار زیادی است، طلبیدن پنج دقیقه فرصت جهت پرسیدن در برابر پنج مرتبه محاکمه ی خود توسط آن جاری کننده ی حکم الله «نیری»!؟ او و آنانی که انشاء کننده ی حکم بر بستر عدل و انصاف خدای خود بودند، آیا در اندیشه ی خدای شان هیچ جای پرسیدن وجود نداشت و ندارد!؟
بیش گفتن را چه نیاز؟ تجربه ی چهل و شش سال رنگ سیاهی و مرگ پاشیدن بر چهره ی جامعه، خود جوابی است بر پرسش ها! باز یک بار دیگر بر بال تُنک آرزو یادداشت کنم سلامتی «علی مبشری»را! همکار و همراه حسینعلی نیری و دیگر تیمار کننده ی مرکب مرگ در سال های طولانی. چرا که رهم به محراب نیست و سجاده نیز بر نمی تابم! لاجرم دست بر دعا ندارم، مگر باز هم بنویسم بر پری از پرهای تُنک شده ی آرزو با مرکب خون و بنشینم به انتظار.
م. دانش
3 پاسخ
محسنی اژهای، بیماری و مرگ نیری را: “ناشی از سالیان مدید خدمتگزاری او به نظام جمهوری اسلامی و دستگاه قضایی، دانسته است.” نظام ج.ا که برای “سوختن جان و تن دختران شینآباد و جان باختن دهها تن از معدنچیان کرمان، طبس، یزد، دامغان و گلستان، و کشته شدن دهها کولبر و سوختبر درغرب و شرق کشور، فروریختن پلاسکو و متروپل تا فاجعه معدن زغالسنگ معدنجو در طبس(۵۲ نفر کارگر )….” که عزای عمومی اعلام نمی کند. ولی همانطور که برای رئیسی و سید حسن نصرالله ۵ روز و برای هنیه ۳ روز عزای عمومی اعلام کرد، باید به پاس “خدمتگزاری ” صادقانه نیری در کشتار چندین هزار نفر در تابستان ۶۷، چند روزی را عزای عمومی اعلام کند. به امید پیروزی جنبش دادخواهی و محاکمه عادلانه امران و عاملان ۴۶ سال زندان-اعدام-شکنجه
مرگ هم حکم عدالت را مانع نخواهد بود!!!
آرزو بر جوانان عیب نیست ! خوشحالم برای سقط شدن این قاتل و از پایوران مرگ و چرک. برای دادگاه حتمن عده ای میمانند در دادگاه عوامل ساواک هم تیمور بختیار و… جایشان را به نصیری و حسینی دادند و شوربختانه ساواکی ممتاز عالیجناب شد!؟