
«نوروز خوانی»، نام کتاب جیبی کوچکی است شامل برخی ترانه های قومی و محلی از استاد محمد رضا درویشی، پژوهشگر نامی موسیقی ایران. افتخار دوستی با ایشان، بهانه ای است برای وام گرفتن نام کتاب جهت بیان رنگارنگی دامن «نوروز»، در تجربیات زندگی شخصی:
فاصله ی غربت (تهران) دور بود و جوانان جستجوگر معاش، نیاز از گزیدن آن. لاجرم پایان تابستان، روستا خالی می شد از جوانان شورِ زندگی در دل! پسِ آن خلوتی، پرده ای حُزنِ انگیز بر چهره ی منطقه سایه می گسترد. گویی زمستان را نیز، بی کسی ولایت محرک می شد تا لشکری از برف و بوران فرا خواند جهت سوزاندن تن و جان و ترکاندن استخوان ساکنین! پیران و میان سالان و طفلان، چندین ماه، زیر چتر سکوت یخ زده به انتظار می شدند تا دگر بار شور زندگی برپا گردد.
از پسِ بیست اسفند ماه، انتظار رو به پایان می نهاد. و آن، چنین آغاز می شد که در نیمه های شب، صدای موتور ایژ، فضای روستای خفته در سیاهی شب را می شکافت و از عوعوی سگان سر نهاده در کرباسه ی خانه ها، سمفونی دلخواه می ساخت با مدعوینی از انبوه ستاره های آسمان! هنگام که صدای موتور و عوعوی سگان در هم آمیخته اوج می گرفت، مادر سر از زیر لحاف کرسیِ بی نفس بلند می کرد و می گفت: (یاز اِی نَن تهراننلار گلردی لر – با بوی بهار تهرانی ها آمدند)! یعنی اولین نشانه ی نوروز! حتم است آن دَم، حسی در دل رنجورش جوانه می زد از انتظار فرزند غربت رفته.
شب های پس آن، آرامش روستا با صدای متعدد موتور ایژ شکسته می شد که هر یک مسافر پیاده شده از اتوبوس های تهران – اردبیلِ جلوی قهوه خانه ی ایمان را گرفته، به روستا می رساند.
روستا، با جوانان از غربت برگشته در لباس های عیدی، غوغای زندگی از سر می گرفت و شادی به گوش فلک می فرستاد. تخم مرغ های پخته کنار تنور با دستان مادران و خواهران، رنگین و نقاشی می شدند. قمار عصرگاهی (یومودا – چاقشادرماغا) جوانان و نوجوانان، چنان می نمود که گویی دسته ای سار بر شاخه ای میهمان سفره ی شادی هستند.
چشمه ی زیرباغ سلمان، معروف به (سالمان بلاقی)، رونق می گرفت. عصرها، دختران دَم بخت و بخت آور شده سهنگ (کوزه) بر دوش، دور چشمه حلقه زده، خنده بر خنده ی هم می بافتند که گویی دسته ای کبک در سینه کش کوه با سرمستی آواز می خوانند. هر کدام آنان، سری اندرون داشتند از جوانان غربت بر گشته! برخی را قصد نامزدی، بعضی را قرار خواستگاری، دیگری را گرو سیبل جوانکی در دل! اما رشته ی اصلی پیوند جمع، جوانی بود و بشاشیت زندگی. گفت و خندشان بلند می شد تا کلاغ های ماوا گزیده در شاخه های بی برگ درختان، ضمن اعتراض از سلب آسایش، غار غار کنان جابجا شوند! و این خود نشانه دومی بود از نزدیکتر بودن (نوروز).
آمدن تَکَم دَر خانه ها، نشانه ی دیگری را حکایت می کرد. تَکَم باز، با بستن پارچه ی قرمز دور تَکَم، پشت دَر هر خانه چند بیت شعر بهاری می خواند و مشتی قورقا (گندم برشته) یا نخودچی کشمش و شاید هم تخم مرغ رنگ شده، شاباش گرفته درب دیگری را دق الباب می کرد.
چند روز مانده به عید، مردان زحمت کش روستا، خورجین بر دست راهی بازار کوچک شهر می شدند و عصرها خوجین بر دوش و برخی دستمال بزرگ یزدی بغچه کرده، از قِرمزی تپه به سمت روستا سرازیر می شدند. گویی روی فرش قرمزی از شادی به سمت روستا می سریدند با دهان پر خنده. این نیز نشان ی کمترو کمتر شدن فاصله ی (نوروز) بود.
روستاییان بر دیوارهای خانه، پنجره نداشتند. در عوض چند سوراخ نورگیر در سقف تعبیه می کردند با نام (باجا). شب های زمستان باجاها را می پوشاندند و بهار و تابستان باز می کردند. بهترین استفاده از باجاها، شب چارشنبه سوری بود با نام (قورشاق آتی). جوانان و نوجوانان، غروب آن روز، پس از پریدن متعدد از روی آتش، روسری یا چادری در دست، جست می زدند پشت بام ها! سپس روسری یا چادر را از باجه داخل می فرستادند. صاحب خانه متناسب با موقعیت خود، هر یک را مشتی قورقا (گندم برشته) یا نخودچی کشمش و برخی هم، تخم مرغ رنگی به گوشه ی روسری یا چادر جوان بالا پشت بامی می بست.
بایرامیدی، گئجه قوشی اخوردی آداخلی قیز بیک جورابین توخوردی
هر کس شالین بیرباجادان سوخوردی آی نه گوزل قایدادی شال سالاماق
بیک شالبنا بایراملغین باغلاماق «شهریار»
شب قبل نوروز، «بایرام آغشامی» نامیده می شد. آن شب، جهت خوش یمنی عید و بهار، اجاق روشن بود و پلو در حال دَم کشیدن.آن غروب دل انگیز، صفایی داشت. هنگام ورود به خانه ی سقف سیاه و قیر اندود شده از وجود تنور، فضای تاریک – روشن با دود اجاق همراه عطر و بوی برنج، وجودمان را می بلعید. لذت شوق انگیز انتظار لحظه ها، از خوردن پلوی سالانه با بوی سکر آور در مشام، توصیف ناپذیر است!
صبح زود اولین روز فروردین، با بیدار باش پدر جهت اجرای یکی دیگر از رسومات، بسرعت آماده می شدیم. سپس از روی جوی آب نزدیک روخانه، سه مرتبه به طرفین می پریدیم. این یک، نشانه ای بود؛ سالی بگشته و سالی نو، بنشسته!
هنگام که روز از نیمه ها می گذشت، نوبت اجرای رسم دگری فرا می رسید – دید و بازدید همسایه ها. رفتن به خانه اهالی روستا و سپس پذیرایی از تک تک آنان در منزل، سنتی که باید رعایت می شد. در انجام این یک، گاها نیشگون مادر، ما را هشدار می داد از مراعات ادب و بی اجازه دست نزدن به شیرینی ها!. خوشی سال نو، ادامه داشت تا یکی – دو روز قبل سیزده بدر! در پایان ایام عید، برادر بزرگ التماس می کرد: (انا – بایرامی صانقدا گیزلت)!!
و اما: (نوروز)ِ سال پنجاه و چهار – پنج – شش، را در پوشش و بزک متفاوتی تجربه کردم. تهران بودم وسربار برادر. از آن همه رسم وسنت ولایت، خبری نبود. در عوض، رقص جمیله، پس سال تحویل، بخشی از حزن دوری از ولایت را می زدود و خوشی در فضای کوچک اتاق می پراکند. سپس برادر آغوش مهر می گشود و شاباش عیدی تحفه می داد. در نهایت به وسع امکانات، مشتی شادی می قاپیدم و با شور جوانی آمیخته پای امید جوانه زده در دل می ریختم تا قامت راست بنمایاند از بهر برکندن شدن ریشه ی فلک از بن!
از بهمن ماه سال پنجاه و هفت، روزگار، دگر شد و فلک قامت شکست و امید سر به آسمان سائید! دیگر نیازی به رسم و اداب کهن نبود! خوشی و شادی و زیبایی ووو، همه در وجود خلق متجلی بود! لاجرم جستن و یافتن گوهر ناب زندگی، در نابودگی خود از بودنِ خلق، معنا پیدا کرد و دیگر هیچ! در نتیجه باید به صفی می پیوستم که رسم گذشتن از جان جهت شادی و زندگی خلق، شعار و کردار دیرینه اش باشد (سازمان چریک های فدایی خلق ایران). بنابراین گزیدم پیشه ی هواداری سازمان فدایی!
البته آن زمان، هنگامه ی دگری بود و زمین و زمان در ید قدرتمند مرد ریش سپید، بی کمترین احساس از بهار و نوروز (امام خمینی)! همو که دکان بزرگی به وسعت ایران با متاع «مرگ» افتتاح کرده بود با شعبات متعدد در سراسر ایران. و من و هزاران چو من، جهت برانگیختن شادی اندرمیان خلق، شدیم مشتری دائمی آن دکان!
غلیان شور و شعف، چنان خروشان بود که در اندک زمان، با چندین شعبه ارزان فروشی (کمیته)، آشنا شدم از جمله شعبه ی کمیته ی سرفرصت. تن به کارم سپردم در چاوشی خوانی فدایی که هزینه ای داشت از جمله؛ مشت و لگد و تیزی یاران زهرا خانم – علی فلانژ و عباس فلانژ ووو.
مستی چنانِ زیستن دیری نپائید. با انشعاب در سازمان، سردی خاکِ (جسد آرزوها)، تنم را گزید. اما هنوز در باور مرگ (آرزوهایم)، سرسختی نشان می دادم.
بر مقدم (نوروز) سال شصت و یک – دو، پشت در بسته ی اتاق شصت و شش آموزشگاه زندان اوین، فرشِ بافته ای از آرزوها، پهن بود. هنوز هم شکوفه ی امید، جای لاله های سرخ نشسته بود:
شبی که نوروز را منتظر بودیم، بعد از خاموشی شبانه توسط پاسدار نگهبان، فضای اتاق تاریک شد بسان دل دوستاق بانان! تنها مختصر نور ضعیف از دور دستی، چو امید خفته در دل ها، از لا به لای پره ی فلزی ره می پیمود به درون. سی و هفت – هشت محبوس نگران، هر یک در سهم قبر مانند جای خواب سی و پنج – شش سانتیمتری، در سکوتی حزن انگیز دراز کش بودند سر در گریبان.
جمشید کتمجانی، جوان محجوب گیلانی با عنوان مسئول سیگار، هر دو نفر را سیگاری داده بود. کارگر روز اتاق، با خاکِ قند اندوخته ی چند ماهه، مخلوطی با آبلیمو شربت عیدانه درست کرده بود. لیوان های پلاستیکی قرمز رنگ تا نیمه پر بود. ناگاه سکوت غم بار و راز آلود اتاق را صدای بم بهروز مرباغی ترک زبان، شکست:
ترا من چشم در راهم
شباهنگام
که می گیرند در شاخ تَلاجَن سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
ترا من چشم در راهم
شباهنگام
در آن دم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی
دام
گرم یا آوری یا نه
من از یادت نمی کاهم
ترا چشم در راهم.
از گوشه ی دیگری – م. ک، سینه صاف کرد و آواز سر داد:
آهنگی کز ساز تو برخیزد گویی می در ساغر جان ریزد
آن چنگی کز سینه برون ریزد غم ها در چنگت تا پای جنون شور انگیزد
…
خواننده مرضیه – شعر تورج نگهبان – آهنگ انوشیروان روحانی
پس آن، جمشید سر به زیر انداخت و با حزن و اندوه خواند:
چقد جنگلا خوسی ملت واسی خستا نبوسی می جانانا
ترا گوما میرزا کوچیک خانا
خدا دانه که من نتانم خفتن از ترس دشمن می دیل آویزانا ترا گوما میرزا کوچیک خانا
…..
محبوسان دراز کش در سکوت محبس خانه ی تاریک، با هر ترانه، لبی تر می کردند و سینه پر ز دود می انباشتند. پس هر پکی، حجم بزرگی از فضای دود آلود به اندرون می فرستادند بلکه از رطوبتِ نفس، بذر امید نهان در دل ها، جوانه زند.
میزبانی کردیم نوروز شصت و دو – سه، را در بند یک واحد یک زندان قزلحصار. آنجا امکان پناه گرفتن پشت دَرِ و دیوار بسته نبود. چرا که جدایی سلول ها و راهرو، میله ای بود. لاجرم بر هر فعلی، نگاه های تیز و هیز عوامل حاج داود نظارگر بودند. تنها نهانخانه ی دور از نگاه های شرارت بار و خبیثانه ی آن ها، اندرون فردی محبوسین بود به عنوان تنها مخفی گاه امید! البته دستور حاجی داود به عنوان نماینده ی اهریمن زندگی خوار، مدفون کردن تمامی نشانه های شادی و زندگی و نو شدگی، در قبر و قیامت بود! غافل از اینکه او را ره به درون شیفتگان نوگرایی نیست. بنابراین شادی نو – روز را در مخفیگاه اندرونی با نگاه های پرحسرت اما داغ از جوش و خروش امید به هم دیگر، برگزار کردیم.
گذشت و سپری شد ایام تباهی حاج داود. تا که نوروز شصت سه – چهار را میزبانی کردیم با اندک روزنه ای با زندانبانی میثم. پس جستیم و یافتیم سبزهایی با نشان بهاری. البته مرا، نوروز شصت و چهار – پنج، بی نشاط ترین بود از آمدن بهار. چرا که تنهای تنها در بند هفت مجردی، واحد یک، بدون یافتن حتی برگی از سبزه گذراندم. با شنیدن صدایی از دور دست ها که اعلام نو شدن سال می کرد، اطمینان پیدا کردم میهمانی نوروز بی وجود من برگزار شده است! بی نشاط بهاری بود در تنهایی!!
نوروز شصت پنج – شش، را در بند چهارده گوهردشت با امید بیشتری سپری کردیم. اما نوروز شصت و شش – هفت، بیشترین امید را همراه داشت در بند هشت گوهردشت. یعنی شادترین نوروزی که در زندان میزبانی کردیم. البته با تفسیر غلط! چرا که می پنداشتیم هزینه ها آن را پیشاپیش پراخته ایم! یعنی سپری کردن سال های سیاه شصت تا شصت و هفت را جزو هزینه ها محسوب کردیم!! وای بر من! غافل از اینکه اهریمن زندگی خوار، تا بود نامبارکش طلب هزینه می کند و جان می ستاند! دردا که بهای نوروز شصت و هفت، بسیار بود که از جان یاران ستاندند!!
پس آن نوروز شوم که فاجعه ی تابستان اتفاق افتاد، بذر امید مدفون شد زیر انبوهی از هزاران یادها و یاس ها! بنابراین؛ از شصت و هفت تا بدین روز، هر مقدار تلاش کردم جهت رویش بذر امید، ثمر نداد! گرچه هر سال به رسم و عادت، آمدن نوروز را کنار چندین بشقاب سبزه و لاله با تورقی از دیوان حافظ، بذر می پاشم بلکه پره ای سبزه روید! اما نه، گویی ناشدنی ست! حال می اندیشم تا گلدان (ایران) قیر اندود شده از لکه ی تباهی (ج. ا) ماسیده بر آن، سائید و پاک نگردد، حاشا سبزه ی زندگی جوانه زند! اما مگرما را جز اصرار بر کاشتن امید وز بهر رویش سبزه ی زندگی، چاره ی دیگری باقی است؟ پس مکرر کنیم تلاش از پاشیدن بذر زندگی با آرزوی نو شدگی روزگار در گیتی.
در باور آذری ها، آل (جن)، ترسان و گریزان از آهن است. بدین سبب زیر تشک زائو، شیء فلزی کوچکی می گزارند تا نوزاد را نرباید. اهریمن چنگ زده بر ایران، بسان آلی ست گریزان از شور و نو روز و شادی! تجربه ی دخترکان در جنبش (زن زندگی آزادی)، موید این حکایت است. پس همهمه ی نو شدگی و نو روز را در سرودی به بلندای آسمان بخوانیم تا ترس و گریز بر جان اهریمن سیاه دل چنگ زند و متواری گردد. بنابراین:
نوروز پیروز
بهاران خجسته