
“ابول”، سیاهمست و بیرمق، کنار”ذبیح”، چمباتمه زده روی چمنهای کچل بولوار منتهی به اسکلۀ صیادان، با سیگار نیمسوختهای میان انگشتان. زانوی غم به بغل گرفته و تهریش چانه را بر کشکک زانو میساید. پلکهای سنگینش بر هم آمده و با چشم بسته، یکریز مینالد از بیوفایی “حصیبه ” که تا حتی سوراخ گوشش را هم کرد و گوشواره هم برایش خرید، اما حالا رفته با ناخدای مسقطی ازدواج کرده، چون جهاز نخواسته و همان دیروز عروس را میان کِل و هلهله و دود اسپند سوار لنج کرده و با خود برده به ساحل عمان!
صدای کشدار سوت کشتی خارجی در اسکلۀ کساد میپیچد. ابول به سکسکه میافتد و کتف و شانهاش به رعشه درمیآید: “سوزوندم.”
“ذبیح کرمانشاهی” که ته بطری را درآورده، با چشمان گودافتاده زُل زده به افق محو دریا و زیر لب میغرد: “به یک ورش داشی.”
پای راست ابول بیاختیار میپرد، اما همچنان چشم بسته است و نای پاسخ ندارد: “وای… سوزوند!”
– از حصیبه قشنگتر پیدا میکنی، بیا ببرمت کرماشان، یک دختر کُرد “شمامه خالخال” نشانت بدم از ذوق هر بمیری.
– آخ… سوزوند ذبیح، سوزوند.
– کُرَه به تخمت ابول، این قدر نگو سوزوند.
– تو رو نسوزوند، کون منو سوزوند!
ذبیح به کُندی سر میچرخاند و پلک سنگینش را رو به دوست پاتیل و مسخشدهاش میگشاید. ابول مانند منحنی کاملی خمیده. سیگار نیمسوخته که از دستش رها شده زیرش افتاده و از ماتحتش دود برمیخیزد!
از مجموعه داستان آماده انتشار: شراب نذری







یک پاسخ
اگر جمله پایانی : “سیگار نیمسوخته که از دستش رها شده زیرش افتاده و از ماتحتش دود برمیخیزد!” از داستان حذف کنیم ،خوانده انتظار ادامه مصیبت ” وانهادگی ” ابول را دارد و می خواهد بداند که در سواحل عمان زندگی معشوقه چه خواهد شد . پس این متن را داستانک طرح واره ای می دانم که در ذهن خودم ادامه رامی نویسم