جمعه ۱۴ آذر ۱۴۰۴

سکسکۀ سوزناک – ناصح کامگاری 

“ابول”، سیاه‌مست و بی‌رمق، کنار”ذبیح”، چمباتمه زده روی چمن‌های کچل بولوار منتهی به اسکلۀ صیادان، با سیگار نیم‌سوخته‌ای میان انگشتان. زانوی غم به بغل گرفته و ته‌ریش چانه را بر کشکک زانو می‌ساید. پلک‌های سنگینش بر هم آمده و با چشم بسته، یک‌ریز می‌نالد از بی‌وفایی “حصیبه ” که تا حتی سوراخ گوشش را هم کرد و گوشواره هم برایش خرید، اما حالا رفته با ناخدای مسقطی ازدواج کرده، چون جهاز نخواسته و همان دیروز عروس را میان کِل و هلهله و دود اسپند سوار لنج کرده و با خود برده به ساحل عمان!

صدای کشدار سوت کشتی خارجی در اسکلۀ کساد می‌پیچد. ابول به سکسکه می‌افتد و کتف و شانه‌اش به رعشه درمی‌آید: “سوزوندم.”

“ذبیح کرمانشاهی” که ته بطری را درآورده، با چشمان گودافتاده زُل زده به افق محو دریا و زیر لب می‌غرد: “به یک ورش داشی.” 

پای راست ابول بی‌اختیار می‌پرد، اما همچنان چشم بسته است و نای پاسخ ندارد: “وای… سوزوند!”

 – از حصیبه قشنگ‌تر پیدا می‌کنی، بیا ببرمت کرماشان، یک دختر کُرد “شمامه خال‌خال” نشانت بدم از ذوق هر بمیری. 

 – آخ… سوزوند ذبیح، سوزوند. 

 – کُرَه به تخمت ابول، این قدر نگو سوزوند. 

 – تو رو نسوزوند، کون منو سوزوند!

ذبیح به کُندی سر می‌چرخاند و پلک سنگینش را رو به دوست پاتیل و مسخ‌شده‌اش می‌گشاید. ابول مانند منحنی کاملی خمیده. سیگار نیم‌سوخته که از دستش رها شده زیرش افتاده و از ماتحتش دود برمی‌خیزد!

از مجموعه داستان آماده انتشار: شراب نذری

برچسب ها

اين نوشته را در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذاريد

توجه: کامنت هایی که بيشتر از 900 کاراکتر باشند، منتشر نمی‌شوند.
هر کاربر مجاز است در زير هر پست فقط دو ديدگاه ارسال کند.

یک پاسخ

  1. اگر جمله پایانی : “سیگار نیم‌سوخته که از دستش رها شده زیرش افتاده و از ماتحتش دود برمی‌خیزد!” از داستان حذف کنیم ،خوانده انتظار ادامه مصیبت ” وانهادگی ” ابول را دارد و می خواهد بداند که در سواحل عمان زندگی معشوقه چه خواهد شد . پس این متن را داستانک طرح واره ای می دانم که در ذهن خودم ادامه رامی نویسم

پاسخ دادن به رامین مستقیم لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آگهی