دوشنبه ۱۷ آذر ۱۴۰۴

بازگشت گلوله در میان دود: ملاله یوسف‌زی از تجربه‌ای می‌گوید که سال‌ها فراموش کرده بود

در سکوت نیمه‌شب آکسفورد، جایی میان ردیف درختان نرگس و چمن‌های خیس از شبنم، ملاله یوسف‌زی، دختر جوانی که زمانی صدای مقاومت در برابر طالبان بود، به سوی «کلبه تابستانی» قدم می‌زند — بی‌خبر از آن‌که ساعتی بعد، گذشته‌اش از دل دود و تاریکی بازخواهد گشت و او را به کابوس همان روزی خواهد برد که گلوله‌ای سرنوشتش را عوض کرد.

تجربه‌ای ساده که به جرقه‌ی ترس بدل شد

در بخشی از کتاب تازه‌ی ملاله با عنوان «یافتن راه من» (Finding My Way)، که روزنامه‌ی گاردین آن را به‌طور اختصاصی منتشر کرده، او از شبی می‌گوید که در دانشگاه آکسفورد، در میان جمعی از دوستان، برای نخستین بار از «بنگ» (وسیله‌ای برای کشیدن علف) استفاده کرد — تجربه‌ای که به ظاهر باید بخشی از کنجکاوی و تجربه‌جویی جوانی‌اش می‌بود، اما ناگهان به دروازه‌ای برای بازگشت به عمیق‌ترین ترس‌های وجودی او بدل شد.

او می‌نویسد که در ابتدا همه چیز عادی به نظر می‌رسید؛ خنده، صحبت، بوی تند علف و حس سبکی. اما لحظه‌ای بعد، زمان از حرکت ایستاد، پاهایش سست شد و ذهنش از بدنش جدا.
«می‌خواستم راه بروم، اما بدنم دیگر از من فرمان نمی‌برد. حس کردم درون خودم زندانی شده‌ام. و آن‌وقت فهمیدم این حس را می‌شناسم — ترسِ محبوس‌شدن در جسم، همان احساسی که پیش از فرو رفتن در کما، پس از شلیک طالبان، تجربه کرده بودم.»

بازگشت به ۱۵ سالگی؛ گلوله، خون، و بیداری در بیمارستان

در ادامه، ذهن ملاله به گذشته می‌گریزد: سال ۲۰۱۲، زمانی که طالبان به‌دلیل دفاع او از آموزش دختران در دره‌ی سوات، به سرش شلیک کردند. او در کتاب می‌نویسد که در طول هفته‌هایی که در کما بود، در دنیایی نیمه‌بیدار به سر می‌برد:
«از بیرون همه فکر می‌کردند در خواب عمیق‌ام. اما درون ذهنم، تصاویری را می‌دیدم که بارها و بارها تکرار می‌شدند: اتوبوس مدرسه، مردی با اسلحه، خون، و دست‌های پدرم که می‌خواست به من برسد.»

این تصاویر، در شبی آرام در آکسفورد، دوباره بازمی‌گردند. ذهنش فرمان حرکت می‌دهد، بدن سنگ می‌شود، و وحشت، مثل سال‌ها پیش، در تمام وجودش می‌دود. دوستش، انیسا، او را در آغوش می‌گیرد و به اتاقش بازمی‌گرداند، جایی که ملاله بر زمین فرو می‌ریزد، میان گریه، لرزش و تهوع.
اما کابوس تمام نمی‌شود. هر بار که چشمانش را می‌بندد، صحنه‌ها تکرار می‌شوند: «تفنگ، خون، برانکارد، نور آفتاب بر صورتم، و صدای مردمی که چیزی می‌گفتند که نمی‌فهمیدم.»

مرز میان مرگ و بقا

ملاله در این فصل از خاطراتش از تجربه‌ای می‌گوید که فراتر از ترس جسمانی است — تجربه‌ی بازگشتِ زخم، نه در بدن، بلکه در حافظه.
او می‌نویسد:
«سال‌ها فکر می‌کردم مغزم آن روز را پاک کرده است. همیشه می‌گفتم: “یادم نمی‌آید. یک لحظه در اتوبوس بودم و بعد در بیمارستان بیدار شدم.” اما حالا می‌دانم که ذهنم فقط آن را پنهان کرده بود، نه فراموش. آن خاطره درون خون من مانده بود. هنوز هم هست.»

در لابه‌لای سطرهای کتاب، لحنی آرام و صادقانه جریان دارد؛ لحنی که از یک سو به درمان و روان‌درمانی نزدیک است و از سوی دیگر، یادآور مبارزه‌ی انسانی با سایه‌ی مرگ. ملاله با جسارتی کم‌نظیر درباره‌ی بدن، ترس، و اضطراب سخن می‌گوید — از شب‌هایی که نمی‌تواند بخوابد مبادا کابوس دوباره بازگردد، از کوششی وسواس‌گونه برای بیدار ماندن، از ترسی که به گفته‌ی او «درون خون می‌چرخد، مثل سم یا خاطره‌ای که پاک نمی‌شود».

از نماد تا انسان

در سال‌هایی که ملاله به چهره‌ای جهانی بدل شد — از سخنرانی در سازمان ملل تا دریافت جایزه‌ی نوبل صلح — اغلب تصویری اسطوره‌ای از او ساخته شد: دختر بی‌خوفی که بر طالبان پیروز شد. اما در کتاب تازه‌اش، این تصویر فرو می‌ریزد و جای خود را به انسانی شکننده، گم‌گشته و زنده می‌دهد.
او دیگر «نماد» نیست، بلکه زنی جوان است که با ترومای گذشته‌ی خود زندگی می‌کند، میان امید و زخم، میان شهرت و سکوت.

در یکی از جملات کلیدی کتاب می‌نویسد:
«در جهانی که مردانش مرا به عنوان فرصتی برای عکس دیدند، می‌خواستم خودم را دوباره بیابم — نه به عنوان قربانی، بلکه انسانی که هنوز نفس می‌کشد.»

ادبیات به‌مثابه شهادت

نثر ملاله در این اثر، میان خاطره و اعتراف در نوسان است. او از جزئیات محیط آکسفورد با همان دقتی می‌نویسد که از تصاویر خون و خشونت دره‌ی سوات. فضای کتاب، نوعی دوگانگی میان زیبایی و هراس را در خود دارد: باغ‌های دانشگاه با دیوارهای پوشیده از خزه و اتاقی روشن با بوی چای و کتاب، ناگهان بدل می‌شود به صحنه‌ی هجوم گذشته و مرگ.

این تضاد، همان چیزی است که کتاب را از سطح یک روایت شخصی فراتر می‌برد و به سندی از وضعیت روانی بازماندگان خشونت بدل می‌کند. «یافتن راه من» تنها درباره‌ی ملاله نیست؛ درباره‌ی همه‌ی آن‌هایی است که از مرگ بازگشته‌اند اما هنوز در بدنِ زنده‌شان با سایه‌ی مرگ زندگی می‌کنند.

بازخوانی یک قهرمان

انتشار این خاطرات، که قرار است در ۲۱ اکتبر ۲۰۲۵ توسط انتشارات وایدنفلد و نیکلسن در لندن منتشر شود، به گفته‌ی منتقدان، چرخشی در روایت عمومی از ملاله خواهد بود.
در حالی که کتاب نخستش «من، ملاله‌ام» به بازسازی چهره‌ی عمومی او در قالب الهام‌بخش جهانی اختصاص داشت، این کتاب روایتی از درون است: از اضطراب، ناتوانی، از آن لحظه‌ی ظریف میان عقل و وهم، و از تلاش برای بازگشت به زندگی پس از نجات.

او در پایان فصل می‌نویسد:
«شاید آن شب فقط یک تجربه‌ی ناخوشایند بود، اما برای من بازگشت بود — بازگشت به گذشته‌ای که گمان می‌کردم مرده است. حالا می‌دانم که زخم‌ها شفا می‌یابند، اما حافظه‌ی بدن هرگز نمی‌خوابد.»

کتاب «یافتن راه من» (Finding My Way) نوشته‌ی ملاله یوسف‌زی از ۲۱ اکتبر ۲۰۲۵ در بریتانیا منتشر می‌شود. این کتاب، نه‌تنها روایتی از بازگشت به ترومای گذشته است، بلکه تأملی در باب حافظه، بدن و زیستن پس از بقاست — یادآور این حقیقت ساده اما عمیق:
زنده ماندن، گاهی آغازِ دشوارترِ زندگی است.

منبع گاردین: برگردان و تنظیم برای اخبار روز: گلنار افشار

برچسب ها

نوشتار من همیشه مطابق با زبان معیار نیست. بنابراین تفاوت‌ها، گریزها، کاستی‌ها و حتی شاید ضعف‌هایی وجود دارد. این‌که این زبان، این زبان زندان، به رسمیت شناخته شود، یک پیروزی است

اين نوشته را در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذاريد

توجه: کامنت هایی که بيشتر از 900 کاراکتر باشند، منتشر نمی‌شوند.
هر کاربر مجاز است در زير هر پست فقط دو ديدگاه ارسال کند.

2 پاسخ

  1. زخم هائی هستند که مثل خوره جسم و جان را می خورند و بر حافظه همچون نقاشی های حک بر سنگفرش دیواره غار ها که هیچگاه از بین می برند، همیشه ترا مثل سایه ات دنبال می کنند.
    لحظه ای که روز دوم فروردین ۱۳۵۸، مادرم را بدون حتی گفتن کلمه ای ترک کردم و از دهکده کوچک مان بیرون شدن و دیگر چهره مادر، برادر را ندیدم .
    آن روز در بیمارستان سنندج سال ۱۳۵۹، زمانی بدنی رفیق جوانی تحویل بیمارستان دادم که مغزش از لای کاسه سر شکافته می جوشید،
    خیابان شهناز تبریز سال ۱۳۵۷، دست رفیق ۱۸ – ۱۹ ساله ای که تازه از زندان آزاد شده، دست اش در دست، به ناگاه روی سینه ی من پیکرش افتاد که گلوله ای از دور او را نشانه گرفته بود و … هیچگاه نتوانستم و نمی توانم، آنها را فراموش کنم.

  2. او هم از جمله جایزه بگیرانی است که برای حفظ محبوبیتش نزد صاحبان تریلیاردر رسانه های غربی، نه بدن های تکه و پاره کودکان غزه را دید ونه شیون مادران شان را شنید. خودش به جایی که تصورش را نمی کرد عروج کرد و همه چیز تمام شد.

پاسخ دادن به Hamid GHORBANI لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آگهی