
پنجرۀ کوچکِ شما را باران می بَرَد
و شما را هم می برد باران
تا فصلی
از فصل های ناممکن
بیرونِ علف بیرونِ خدا و آسمان
میانِ ما و پنجرۀ کوچک
و میانِ موش های مرده و ما فصلی ست
با همۀ ابرهای ممکن
آن که بر نیمکت نشسته است
پاسبانی ست فرتوت
که تاریخِ هزیمتِ فصلِ ممکن را
یادداشت می کند
کنارِ اسکلۀ تاریک
مهتاب پشتِ درِ بسته ماند
و در کنارِ اسکلۀ تاریک
فرصت نشد به سایه های رفته نگاهی کنم
قایق گذشت رو به آن دماغۀ دور از دور
و هیچ کس
فرصت نکرد چشمهای خستۀ ما را معنی کند
و آمدند آبها و گذشتند
با کشتی های کاغذیِ رنگین
اشباحِ مَنگ درهم و بی باور
که آمدند و گذشتند
با پرچم هاشان
باید در آن عبورِ مه گرفتۀ بی پیوند
به آن کلاغ که در ابر می پرید می آویختم
و بی حضورِ وقت
برای آن کسی که کشتی های کاغذی اش را به آب می انداخت –
دست تکان می دادم
بیرونِ پنجره چیزی نبود
جز عابری که ماند وُ خیابان – که رفت
جز معبری که رفت و عبوری – که ماند
پس حرفِ حفرۀ خالی رفت در کنارِ اسکلۀ تاریک
و رفت از پسِ حرف
آن که ماند بینِ دو خالی




یک پاسخ
بادرود واحترام:
ازشما جلال سرفراز برای باردوم می خواهم سروده ده ی شصت،
بندهارادیدم وهم بندها/
دیوراتابگسلدپیوندها/
رابرایم بفرستید./
باتشکروسپاس