
نوروزِ من
۱
زآن دم که زمانه بگذرد بیتو مرا،
هر چیزِ جهان می آزُرَد بی تو مرا.
ای زادهی نوروز! کُجایی، پسرم!
روزِ تو چه شادی آوَرَد بیتو مرا؟
۲
از داغِ پسر گر چه دلات پُرسوز است،
نوگشتنِ روزگار جان افروز است.
از گَردِ غم- ای من!- بتکان خانهی دل:
هر چند که نیست “هومن”ات، نوروز است.
نوروز۱۳۹۴
بیدرکجای لندن
نوروزانه برای دوستی جوان
۱
عشقِ تو بر او بود پُر از شادی و شور،
امّا به دلات نهفته: یعنی از دور!
اکنون گویی که دل از او برداری:
کاو بوده به نادیدنات انگار که کور.
۲
خوب، ای پسرِ عصر ِ کوانتا! به یقین،
این عشق نه، جلقِ عشق بودهست:ببین،
عشقی که نیاید به زبان چون تخمی ست
کآن هرگز سر به در نیارد ز زمین.
۳
آن پیر، که”عشقِ بی زبان”را بستود،
از عشق در این زمانه آگاه نبود.*
امروز نبوده مینماید ناچار
بودی که نبودش به جهان هیچ نمود.
۴
گر دلبرِ توست آن که در برداری،
معنا دهد این که دل از او برداری.
برداشتنِ دلات ز پرواز، ار نه،
یعنی چه، اگر نه بال ونه پر داری؟!
۵
عشقی که از آن یار نداند چیزی،
جُز در دلِ تو ، ازش نماند چیزی.
کاین عشق به سانِ نامهای ننوشتهست،
کز آن به جهان کسی نخواند چیزی.
۶
ای کاش که با زمانه دمساز آیی:
چون سال، ز پایانه به آغاز آیی.
بادا که به نوروزِ دگر، کام روا،
با دلبرِ خود به دیدنام بازآیی.
یکم فروردین ۱۳۹۴،
بیدرکجای لندن
*”گرچه تفسیرِ زبان روشنگر است،
لیک عشقِ بی زبان روشنتر است.”
مولوی
عبث
۱
باتوست، ولی نه از تو، او: میدانی
که، در پیِ او، به خشک کشتی رانی.
دانی که به ساحلِ وصالاش نرسی:
با این همه، باز در پیاش میمانی!
۲
می رانَدَت از خود و به خود میخوانَد؛
بازآیی اگر، باز تو را میرانَد.
بیماریی ناکُشندهای را مانَد:
جانات به لب آوَرَد ، ولی نستانَد.
۳
گیرم که بهاریست همه رنگ و شمیم
وَ بر تنِ او رشگ بَرَد مرمر و سیم،
امّا نرسی بدو، چه کوشی به عبث:
انگار که می دوی به دنبالِ نسیم.
یکم فروردین ۱۳۹۴،
بیدرکجای لندن
یک پاسخ
جام اول، که در میکده من نوش کردم
دردسر شد سخن پیر، که در گوش کردم
بهر تدبیر از این دغدغه اکنونی
میکنم پرسش نو، درد فراموش کردم