
اگر به یاد بیاری،
هزاربار، به یاری،
نوید دادی و اُمّید
مرا به مهر که: ـ«آری،
فدات میشوم، امّا جدا نمیشوم از تو!»
هزاربارت گفتم:
ـ«نه سال پیش، تو، دیشب،
بگو کنارِ که خُفتی؟!
توراست این همه عاشق:
ز هر کدام نَرَسته،
به دامِ دیگری اُفتی!»
هزاربارم گفتی:
ـ«نه! تو از این همه طاقی:
مرا تو زین همه جُفتی!
خوشام که دانم و دانی
که، با من ار تو بمانی،
چه ها که میشوی از من، چه ها نمیشوم از تو!»
یقین نداشتم اینها
به جُز نوید نباشد:
دروغهای صمیمانهای که از دلِ عاشق
برآید و به برآوردناش امید نباشد؛
نداشتم شکی، امّا،
که از تو نیز نبینم همانچه از همه دیدم؛
و گر که روزِ مبادای مرگ عشق رسد باز نیز، از پسِ هربار،
به نفرت از همگان مبتلا نمی شوم از تو.
کنون ببین چیام از تو:
یکی انارِ مکیده،
به جا تفالهای و بس
از این انارِ لهیده؛
تمام افشُرهی او
تو را به کام چکیده.
و شد هر آنچه نمی بایست
و شد چنان که،
به خشماندوه،
به ویژه از تو نفورم من،
میان این همگان، امّا، رها نمیشوم از تو.
ششم دیماه۱۳۹۶،
بیدرکجای لندن