
آقا دکتر، جون مادرت، ترا خدا کمکم کن! من این همه پول از کجا بیارم؟
این نالههای رسول، پدر فرهاد پنجساله بود.
دکتر با عصبانیت به رسول گفت: «پیرهنم ول کن! شما فکر میکنید از کجا باید مخارج بیمارستان دربیاد؟ اگه همه رو رایگان سرویس بدیم، که بیمارستان بسته میشه. برو پدرجان، پول فراهم کن. اینجا همه دکترها کمکت میکنند.»
رسول با گریه و التماس گفت: «آخ دکتر، این همه پول از کجا میشه تهیه کرد؟ من خودم بیکارم، یه پامو تو جنگ از دست دادم، تازه یه تیکه ترکشم هم پشت کمرم نشسته.» ناگهان فریاد زد: «آخ، یکی به داد ما برسه! دارم پسرم رو از دست میدم.»
اما انگار کسی صدای رسول را نشنید. رسول به پسرش نگاهی کرد و آهی بلند کشید. گفت: «پاشو پسر، گوشه کتم رو بگیر و بریم.» عصایش را زیر بغلش جا به جا کرد و از بیمارستان خارج شدند.
کمی بعد، فرهاد به پدرش گفت: «بابا، من گرسنهام، خستهام، بغلم کن.»
رسول نگاهی پر از درد به چشمان عسلی پسرش انداخت و گفت: «یه کم دیگه راه بیا، زیاد تا خونه نمونده.»
کمی بعد، هر دو کنار پیادهرو روی زمین نشستند. رسول دستش را دور پسرش حلقه کرد و او را به خودش چسباند. لحظهای چشمهایش را بست. صدای پدرش در فضای خاطراتش به گوشش رسید: «رسول، ترو به خدا نرو! اگه به من رحم نمیکنی، به مادر بیچارهات فکر کن، به خواهر کوچولوت فکر کن. نرو پسر، ما که غیر از تو کسی رو نداریم.»
خودش را به یاد آورد. با غرور و افتخار به پدرش گفته بود: «آقاجون، جنگ باید برم. باید از ناموس و مملکتمون دفاع کنم. دعا کن برای همه جوونها.»
با صدای فرهاد، چشمهایش را باز کرد. فرهاد مقداری پول در دستش داشت و به پدر نشان میداد. رسول همینکه خواست بپرسد این پول از کجا آمده، دو عابر دیگر دو اسکناس ۵۰۰ تومانی جلوی آنها گذاشتند. اشک از چشمان رسول جاری شد و در آن لحظه از خدا مرگش را آرزو کرد. در دل فریاد زد: «به خدا من گدا نیستم! چرا؟ چرا آخ ای خدا؟»
کمی بعد، خونسردی خودش را حفظ کرد. نگاهی به پولها انداخت و گفت: «ناشکری نکن، پول دو روز نون و پنیر که میشه.» بعد به فرهاد گفت: «پاشو پسرم، باشو بگو یا علی.»
در همان لحظه، ماشینی کنار خیابان پارک کرد و شیشه عقب ماشین پایین کشیده شد. خانمی از داخل ماشین پرسید: «آقا ببخشید، شما این آدرس رو میدونید کجاست؟»
رسول خودش را با زور بلند کرد و به فرهاد گفت: «گوشه کتم رو بگیر.» به طرف ماشین رفت. خانمی که داخل ماشین بود، آدرس را به رسول نشان داد. رسول آدرس را گرفت و نگاهی به آن انداخت. گفت: «بله خانم، اتفاقاً نزدیک ماست، دو خیابون…»
خانم حرف رسول را قطع کرد و گفت: «خیلی خوب شد. پس شما با من بیاید، هم من آدرس رو پیدا کردم، هم شما رو رسوندم خونتون.»
رسول تشکر کرد و گفت: «نه خانم، خیلی ممنون، خونهمون نزدیکه. شما دو تا چراغ که رد کردید، بعدی رو دست راست…»
خانم گفت: «چرا سختش میکنی؟ پسرت عقب بشینه، شما جلو.» بعد رو به راننده کرد و گفت: «از نظر شما که ایراد نداره، آقای راننده؟ من اضافهش رو به شما پرداخت میکنم.»
اما فرهاد بیچاره آنقدر ضعیف شده بود که حتی یک قدم هم نمیتوانست بردارد. به ناچار، رسول به خاطر فرهاد قبول کرد. سوار شدند.
ماشین حرکت کرد. خانم از فرهاد پرسید: «چند سالته پسر خوب؟»
فرهاد در جواب گفت: «من گشنهام.»
خانم با شنیدن این حرف به راننده گفت: «آقای راننده، میبخشید، این نزدیکیها رستورانی هست؟»
رسول سریع گفت: «خیلی ممنون خانم، الا میرسیم خونه، احتیاجی نیست.»
راننده جواب داد: «بله، بعد از این چراغ،بعد نگاهی به پای رسول انداخت، اما طبقه دومه.»
خانم بدون توجه به حرف رسول به راننده گفت: «محبت کن، اگه جا پارک بود، جلوی رستوران پارک کنید.»
راننده جواب داد: «به روی چشم خانم.»
ماشین جلوی رستوران پارک شد و خانم از رسول و راننده درخواست کرد که با او برای خوردن ناهار همراه شوند. راننده تشکر کرد و رسول هم با بیاعتنایی دعوت او را رد کرد.
خانم گفت: «پس من غذا براتون میگیرم.» و منتظر جواب نماند.
دربانی که جلو در رستوران ایستاده بود، در را برای آنها باز کرد. پلههایی به طرف بالا به چشم رسول نمایان شد. رسول و راننده بدون اینکه گذر زمان را حس کنند، با هم از اوضاع و احوال زندگی صحبت کردند. رسول از رفتن به جنگ، از دست دادن یک پایش و ترکشی که در پشت کمر داشت، و مرگ پدرش از غصه دوری او در زمان جنگ گفت. راننده هم از داشتن فوقلیسانس و پیدا نکردن کار، و از کاسبی اژانسی که داشت برایشان کار میکرد، و از اینکه امروز شانس آورده و این خانم مسافرش شده بود، تعریف کرد. خانم مهربانی بود و ۳۰۰ دلار به او داده بود تا امروز با او باشد و دوستانش را ببیند و بعد به فرودگاه برود.
لحظهای بعد، رسول از راننده پرسید: «اینها خیلی وقت رفتن، چرا نیومدن؟»
راننده جواب داد: «من الا میرم بالا ببینم چی شده. آخه خانم گفت بعد از ۲۰ سال که ایران برگشته، شاید وارد نیست.»
راننده رفت پیش دربان رستوران. رسول از حرکت دست دربان و تکان دادن سر راننده به این طرف و آن طرف دلش ریخت. راننده سریع به طرف ماشین برگشت و با عجله گفت: «رفتن! اون خانم با پسر تو نیم ساعتی که رفتن! اما ساکش تو ماشین منه.»
رسول پیاده شد و هر دو به طرف صندوق عقب ماشین رفتند. راننده صندوق را باز کرد. روی ساک نامهای با نوار چسب چسبیده بود و روی آن نوشته شده بود: «رسول». هر دو مات به نامه خیره شدند.
رسول با تعجب گفت: «این اسم منه…»
راننده گفت: «نه داداش، تنها اسم تو که رسول نیست، یه عالمه رسول داریم.»
رسول گفت: «نه، این نامه مال منه. این خطو من میشناسم. خط مریم، همسر سابقمه. اون رسول رو به این شکل مینوشت.»
راننده گفت: «خب بازش کن، ببین چی نوشته.»
رسول خیس عرق شده بود. دست و پایش میلرزید. نگاهی به صورت راننده انداخت. کمی به راننده شک کرد. با خودش فکر کرد شاید این یک برنامه بوده و راننده در جریان همه این اتفاقهاست. با عصبانیت از راننده پرسید: «تو با اون خانم دست داشتی؟ یالا حرف بزن!» بعد فریاد زد: «پسرم رو دزدیدن!»
راننده که خودش را باخته بود، با حالت التماس گفت: «نه به خدا، من اصلاً این خانم رو نمیشناسم. میتونی از آژانسمون بپرسی. حالا نامه رو باز کن، همه چیز معلوم میشه.»
رسول نامه را باز کرد:
—
سلام رسول،
میدونم الا که نامه رو میخونی. خیلی عصبانی و آتیشی هستی. اما مطمئن باش که جای پسرمون خوبه. میاد پیش من، خارج از ایران. میدونی که سعی من همیشه این بود از ایران بیرون برم. ازدواج من با تو به خاطر این بود. یادته؟ نه دوست داشتن، نه عشقی بین ما بود. مخصوصاً که من اصلاً به تو علاقهای نداشتم. تو مجروح جنگی بودی، یه پات رو از دست داده بودی و ترکشی پشت کمرت بود. دولت میخواست تو رو با زنت به خارج بفرسته تا درمانت کنن و یه پای مصنوعی هم بهت بدن. اما یهو منصرف شدن. همه آرزوهای من بر باد رفت. اما من چهار ماه بود که حامله شده بودم. میخواستم بچهام تو اروپا به دنیا بیاد و از این طریق اونجا موندنی بشم. اما نشد. بعد از به دنیا اومدن فرهاد، تصمیم گرفتم هر طوری شده باید برم. وقتی پسرم چهار ماه شد، خیلی از کارم درست شده بود. به خاطر همین از تو طلاق گرفتم و بعد اومدم اروپا. روز و شب سخت کار کردم. از فرهاد، پسرمون همیشه از طریق دوستام با خبر بودم. تا فهمیدم مریض شده. با دوستانم برنامهای ترتیب دادیم که از تو او رو بگیرن و بیارن پیش من. چون درمانش پول زیادی لازم داره و تو نداری. اما من حالا موقعیت مالیم خیلی خوبه. من عاشق پسرم بودم و هستم. من یک مادرم!
خداحافظ.
—
۲۰۲۵/۲/۱۵
یک پاسخ
رومان زیبائی بود که یغین به واقعیت اثاری از روز مرگی های جامعه فعلی هم هست و من باور دارم که ادامه این نوع رومان ها برای نویسنده بسیار پر خواننده خواهد بود و مجموعی به نام (((روز مرگی))) good luck