
مرضیه، مادر اسماعیل ۱۲ ساله، پس از مرگ شوهرش در تهران تنها و غریب بود. شوهرش از شهرستان برای کار به تهران آمده بود و با وانت کوچکی مسافرکشی یا باربری میکرد. بعد از مدتی، در پایین شهر اتاقی اجاره کرد و زن و بچهاش را به تهران آورد. زندگیشان سخت و پر از مشقت بود. اسماعیل تازه ۱۱ ساله شده بود که پدرش در یک تصادف با کامیون در جادهی خارج از شهر جان باخت.
همسایهها که از وضعیت سخت مرضیه باخبر بودند، به او پیشنهاد دادند یا به شهرستان برگردد یا کاری مناسب برای خود پیدا کند. مرضیه تنها دو کلاس سواد داشت و از ترس پسرش، جرئت فکر کردن به ازدواج مجدد را هم نداشت. اسماعیل با وجود سن کم، بسیار غیرتی بود و مرضیه میترسید اگر چیزی بفهمد، ناراحت شود.
بعد از یکی دو ماه، پولهایشان تمام شد و یکی از همسایهها به نام ربابه خانم، زنی میانسال، به مرضیه پیشنهاد کاری داد: رختشویی و گاهی حمام کردن عروسها. مرضیه با شرطی این کار را پذیرفت: پسرش نباید از این کار باخبر شود.
روزها و شبها گذشت و مرضیه سخت کار میکرد تا اینکه اسماعیل ۱۲ ساله شد. یک شب، وقتی مرضیه سفرهی شام را پهن کرد، اسماعیل پرسید: «مامان، خرج زندگیمان از کجا میاد؟» مرضیه دروغ گفت: «با ربابه خانم خیاطی میکنم و خیلی راضیام که میتونم خرج زندگیمون رو دربیارم.»
اسماعیل مادرش را بغل کرد و گفت: «تو مدرسه حرفهای بدی میشنوم درباره زنهایی که شوهر ندارند یا طلاق گرفتن و تو خیابون کار میکنن. اولش نمیفهمیدم یعنی چی، ولی دیروز یکی از دوستام گفت خیابونی یعنی چی. حالا فهمیدم تو خیاطی میکنی و خوشحالم، چون من غیرتم قبول نمیکنه مامان، میدونی یعنی چی؟»
آن شب گذشت، ولی اسماعیل کم کم به رفتار مادرش شک کرد. دستهای ظریف مرضیه دیگر شکل سابق را نداشتند و او همیشه چیزی را پنهان میکرد. اسماعیل با خودش کلنجار میرفت: «نه، فکر نمیکنم مادر من از اون زنها باشه.»
یک روزجعمه صبح، وقتی مرضیه و اسماعیل صبحانه میخوردند، ربابه خانم در زد و مرضیه را صدا کرد. اسماعیل کنجکاو شد و به حرفهای آنها گوش داد. ربابه گفت: «دخترم، فردا پول خوبی گیرت میاد…» مرضیه با اشاره به ربابه فهماند که اسماعیل در اتاق است و ربابه ادامه داد: «باشه، فردا صحبت میکنیم.»
با رفتن ربابه، مرضیه به داخل برگشت و متوجه نگاه خشمگین اسماعیل شد. اسماعیل با خودش جنگید و فکر کرد: «حتماً مادر من هم از اون زنهاست. پول خوب فقط از اون کارها درمیاد. من تحمل این حرفها رو ندارم. این نون خوردن نداره. باید کار رو تموم کنم.»
آن شب، وقتی مرضیه شام آورد، اسماعیل گفت گشنه نیست و میخواهد زود بخوابد. مرضیه احساس کرد چیزی پسرش را آزار میدهد. او از صبح چیزی نخورده بود. مرضیه با خودش گفت: «فردا همه چیز رو بهش میگم.»
نیمهشب، اسماعیل بلند شد و چاقویی را که زیر لباسش پنهان کرده بود بیرون آورد. با چند ضربه، مادرش را به قتل رساند و گفت: «من مادر خیابانی نمیخوام.»
———
۲۰۲۵/۲/۲۰