Thirty Shadow Birds
A Novel by Fereshteh Molavi
INANNA Publication & Education Inc.
Toronto, Canada,
Copy right, Fereshteh Molavi, 2019
سیمرغ سایه، نگارش فرشته مولوی
شرکت انتشاراتی آموزشی اینانّا*
تورنتو، کانادا، ۲۰۱۹
حقوق اثر، از آن نویسنده
سیمرغ سایه
ویژگیهای صوری
شمار صفحهها: متن رُمان ۲۰۰ صفحه است که همراه با صفحات ابتدایی، انتهایی و یادداشتهای روی جلد و پشت جل، ۲۱۰ صفحه شده.
فصلها: رُمان با الهام از «افسانهی سیمرغ» و «غار افلاتون»، سی فصل را در بر گرفته که هر یک پارههایی از خاطرات یلدا هستند. این فصلها از طریق پیگرد یا پلاتِ رمان درهم تنیده شده و محرک خوانندهاند. پیش از فصل اول، دیالوگی شعرگونه به صورت ایرانیک (کژ) درج شده که تکلیف خواننده را از جهت تشخیص ضرورتِ آگاه شدن از آن قصه (tale) معین میکند: قصه باید شنیده یا خوانده شود:
جداً قصهای دارم، قصهی پرندهای که سَرَش پرنده است و دُمش هم پرنده.
بگم یا نگم؟
خب، بگو!
جداً قصهای دارم، که سرش سایه است و دُمش هم سایه.
بگم؟ یا نگم؟
نگو!
قصهای دارم …
میگم ببند دهنت رو!
باشه، میبندم؛ ولی واقعاً برای تو قصهی یک پرندهی سایه دارم،
و واقعاً قصهی یک پرندهی سایه برای خودم…
ترجمهی این قلم (ف. فرشیم)
تعداد زیادی از فصلها دارای یک بخش ایرانیک (کژ) هستند که در آنها داستان از زبان «جنّ» هم ممکن است روایت شود. به تدریج که جلو میرویم، درمییابیم که این جنّ همزاد قهرمان داستان است، خودِ «یلدا نگونبخت» است که آن را «همزاد» یا همذاتِ خود میداند. این همزاد شبیه به تصویری نیست که ما از خود در آینه میبینیم، اما برای یلدا مشهود و حقیقی است؛ این جنّ روی دیوار یا درخت و نظایر آنها ظاهر میشود. یلدا، گاهی که بسیار احساس تنهایی میکند و یا نیاز به راهنمایی و مصاحبت دارد، در انتظار اوست. «یلدا نگونبخت» تنهایی تلخی را تجربه میکند!
خود رُمان، از نظر صورت چاپی، به دوبخش ایرانیک (کژ)و راستپایه نگارش یافته است. قسمتهای ایرانیک گاه بسیار بلند هستند. فصل ۱۵ تقریباً به طور کامل و فصل ۲۸ به تمامی ایرانیک است. در تعدادی از بخشها، قسمتهای ایرانیک یا در میان هر فصل و یا در آغاز فصل و، به ندرت، در آخر فصل آمدهاند. این حجم فراوان ایرانیکنویسی همراه با ارتباط متقابل و ارگانیک موضوعات، به خوبی نشان میهد که راوی رُمان به مکاشفهی دنیای درون و بیرون قهرمان داستان پرداخته است. به نظر من این تکنیکِ بجا بهخوبی مرزهای تقسیم صوری واقعیات متداخل و شکلبخشنده به پدیدههای اجتماعیانسانی را توصیف کرده است.
اشخاص رُمان: گذشته از خود یلدا، شخصیتهای مطرحتر عبارت اند از: آقاجون (پدر یلدا)، داداشی، داداش یونس، نامادری، بستگان ناتنی، نادرِ اعدامشده، پیروز(شوهر یلدا)، نادر(فرزند یلدا و پیروز)؛ و این پیروز فردی است که علیرغم ادعاهای روشنفکرانه، مردسالار، پدرسالار و تهدیدی است در زندگی یلدا و فرزند که انگیزهی فرار یلدا را ایجاد کرده است!
اشخاص برجستهتر رُمان: یلدا (شخصیت اصلی و قهرمان داستان)، جنّ (jinn وجودِ دوم یلدا)، نادر (اعدام شده، اما همیشه زنده در ذهن یلدا)، نادر (پسر یلدا که تقریباً همیشه و تا پایان داستان غایب است) و دستکم، یک «مرد سایه» [یا مرد سایهباز**] که یاریرسان یلداست و راوی. [این احتمال زیاد هست که شما خودتان در جریان خواندن رمان، در کنار همزاد نشسته باشید؛ نگران، و در حال کنشواکنش عاطفیفکری با اشخاص و ماجراها باشید.]
روایت، پیگرد یا پلات: رُمان به صورت خاطرات پراکنده اما از طریق فکر پایدار نجات نادر (فرزند یلدا) مرتبط و منسجماند. گاه به هنگام یادآوری حوادث، صورت واقعی دیالوگها هم حفظ شده. پارهخاطرات یلدا خواننده را در مرز امید و ناامیدی به بازگشت نادر (فرزندی که خانه را ترک کرده) همراهی میکنند: همین امید به رهایی یا مبارزهی عقلی و درونی یلدا با پسرش نادر است که نیروی تحرک و پویش را در قصهی یلدا و در خود خوانندهی همذاتپندار با یلدا ایجاد میکند. در انتها، امید به بازگشت نادر تقریباً دود و ناپدید شده و خواننده در اندیشهی چرایی آشکاروپنهان نگونبختی یلدا غرق شده است. فصل اول رُمان به نظر من چکیدهی خوب و خاصی از کل داستان است.
زمان درون رُمان: در این رُمان، زمانْ راستای خطی یا تقویمیتاریخی ندارد. زمان در ذهن یلدا، یا راوی، گلولهی فشردهای شده به حجم یک ملکول و به سنگینی شاید چند دهه: همه چیز در رُمان صورتِ خاطراتی را دارد که اینجا و آنجا به یاد یلدای نگونبخت میآیند. لحظه به لحظهی این خاطرات با درد و رنج همراه است: سرنوشت زن، سرنوشتِ فرزند جوان او، شغل و همه چیز دیگر!
مکان: ایرانِ عمدتاً پس از انقلاب، تهران، خانهی پدری، خوابگاه دانشگاه، اروپا، جاهای مختلف، و سرانجام، کاندا، تورنتو و مونترآل، و خیابان نیروانا و چند میخانه و غیره.
زبان رُمان یا زبان راوی: رُمان به زبان انگلیسی است و تا جایی که من میفهمم، روشن، روان و رساست؛ گاه به عباراتی به زبان فرانسوی برمیخوریم که نشانهی محیط فرهنگی کاناداست. یلدا در فاصلهی تورنتو و مونترآل در رفت و برگشت است.
ذهن راوی، در طول داستان، پیوسته در بافتاری نامعین و سلسله خاطراتی به پس و پیش میرود و در عینحال تمامی حوادث به سوی هدف اصلی که همان پلات یا پیگرد است توجه و تقارب دارند. میشود گفت که فضای قِصَّوی، فضایی توپولوژیک است، انگار که راوی، در هرحال، در همهجا حضور داشته باشد یا دانای کل باشد.
**
در جایی مطلبی خواندم بدین مضمون که «اخیراً برخی از نظریهپردازان، نظریهی ادبی را وابسته به علم معرفتشناسی (مطالعهی علمی آگاهی و فرایندهای آن Cognitive Science) دانستهاند (نک. Culler, J. Literary Theory: p.92-4). از این منظر، کار قصهنویس، در حقیقت، قصهبافی نیست، بلکه ساختار ادبیِ قصه و روایت، به عنوان هنرِ خلقشده توسط نویسندهی خلاق، تداوم تلاش انسان (نویسنده) در شناخت هستی، و زیرمجموعههای آن، جوامع انسانی، اخلاقیات و سرنوشت بشر است. به بیان دیگر، روایتْ بستر و مجرای شناختِ هم نویسنده و هم راوی از هستی، پارههستیها و داوری «ناگفتهوگفته»ی آنهاست از آنچه رخ داده یا اکنون در فضای غامض قِصَّوی رخ میدهد!
پیش از این به ساختار صوری داستان اشاره شد؛ اکنون چند کلمه در بارهی وجوه دیگری در باب رمان حاضر:
با طرح چند پرسش، برویم با سرنوشت دردناک و شگفتانگیز یلدا نگونبخت که شهرتش را به «یگانه» تغییر داده، آشنا شویم:
بد نیست که بپرسم مَرد هستید یا زن؟ جذابیت دارید؟ زیبا هستید؟ سالماید؟ در کجای این دنیای زشت و شاید زرق و برقی، زندگی میکنید؟ در جایی به نام ایران، اگر باشید، که حالتان زار و روزگارتان تیره و تار است؛ مگر این که در میان سردمداران و سرمایهداران و صاحبان شرکتها باشید. در هرجا که باشید، جز در ایران، برایتان آسان نیست که “موضوع” را بهدرستی فهم کنید! فهم دنیا و مناسباتش کار دشواری است.
در «سی مرغ سایه»، نظیر داستان سیمرغ عطار، حدیث رازگونه و گویای دیگری خواهید خواند از روزگار تیره و تار زنان و [مردان] ایران! زنانی که امروز- روز؟ کدام روز؟ شب! کدام شب؟ شب یلدا! شبِ زندگی یلدا! یلدا که آماج دردهای این تاریخ است و، به سان تمثیل عطار، به سی مرغ آزادی واقعی نیاز دارد، نه به مرغان سایهوار، نه به یارانی که نیستند یار! یلدا که شاید قربانیِ تاریکترین تاریخ جهان باشد! یلدا شبی به درازترین شبی که تاریخ ما، ایران، نام دارد! حواستان را جمع کنید. میدانم که میدانید! ولی نه همه چیز را. آگاه باشید که سی مرغ سایه سرنوشت شماست! سرنوشت زنانی است که ظاهراً جان از دست تجاوز «براداران ثاراللهی» و «پدران حزباللهی» به در بردهاند! از فشار و زورگویی برادران و پدران خویش نیز گریختهاند! چشمشان کور نشده، سرشان روی گردنشان مانده است! از سیاهی دوهزار و ششصد سال زورگویی مردسالاران و پدرسالاران، حالا بگو جان به در بردهاند تا نفسی بکشند و فرزند دلبند خویش را، که با یاد محبوب اعدامشدهی خویش، «نادر» نام نهادهاند، نجات دهند. افسوس!
از خواب بیدارشوید، ای یلداهای خواننده! چه تفاوت دارد که زن باشید یا مرد؟ مگر در عصر برابری زن و مرد نیستید؟ مگر، برای دموکراسی و برابری، چشمان نازنین و زیبایتان را تقدیم این مردم نمیکنید؟ اصلاً ای مردان، زن باشید؛ مردی به چه دردتان میخورد دیگر؟ مگر نمیبینید زنان را که در میدان مبارزه با جانیترین شیاطین مبارزه میکنند!؟ زن باشید! به زن بودنتان افتخار کنید! امروز که نه! امشب! شب یلدا بودنتان، زن بودنتان، شرافتمندانهترین آرزویی است که باید داشته باشید! زن باشید! زن باشیم! زنبودنمان افتخار ماست! یلدای ماست؛ حس کردن و درک کردن یلدای ماست، یلدای تاریخ ماست! فهم ما از تاریخ ماست، درد ماست! درد زنی است که یکه و تنها برای نجات فرزند خویش از ترس و از دست شوهر کلهسنگ خویش به خارج گریخته!
آخر درد را چگونه باید گفت؟ بهتر از آنچه که یلدای فرشته مولوی روایت کرده؟ خب، بخوانید! بدانید! زنیم اکنون! بخوانیم و بدانیم! خیال برمان ندارد که سیاهی و ظلمْ سایهی وجود منحوسش را فقط بر ایران نگونبخت ما انداخته! خیال نکنیم که غربِ متظاهر به آزادی و دموکراسی حقیقتاً او را آزاد و رها خواهد خواست! چشم باز کنیم، شاید با خواندن سی مرغ سایه جلوهای از هستی خود بیابیم! شاید حقیقتی را ببینیم! شاید حقیقت هستی خود را بیابیم! خود را، مادری را ببینیم که با وجود تحصیلات بالای دانشگاهی، به خاطر عشق به فرزند و عشق به معشوقِ اعدامشده و از فرط فشار جامعه و خانوادهی مردسالار گریخته و در جای دیگر، در دنیای «آ-ااازاااد»، گرفتار روزگار پرتبعیض و پرخشونت دیگری گشته است.
به جای این که از بینامتنیت داستانی یا بینافهمیت عطارگونه و افلاتونی یا فهم عرفانی و آرامشخواهی در فناپذیری برایتان بگویم از بینادردیت، بینادردیت میان درد ایرانیِ در اسارتِ درونی ایران و درد تبعیض در مملکت خیالی بهشتیتان بگویم بهتر نیست؟ به جای این که ببرمتان و غار سرگردانی و تمثیلی افلاتون را “به اصطلاح” برای فهم حقیقت نشانتان دهم و دچار خیالبافیهای فلسفیتان کنم، بهتر نیست با ابعاد عجیب نامرئی ولی سنگین و حسشدنیِ واقعیت آشناتان کنم. آیا باید توقعی در شما ایجاد کنم که پاتان اگر به خاک «آنجایی» برسد که مهد آزادیاش میدانید، تصور کنید با “پروازی عرفانی و جسارتآمیز به آزادی و امنیتِ خودتان و پسرتان میرسید؟ آیا باید دائم به فکر “نیرواناتان” باشید؟ رهایی از هرگونه درگیری و منیّت تا مرز خودِ خودِ هیچ و مرگاندیشی؟ و ریشهکن کردن حرص و طمع، کینه و دشمنی و فریب و تمامی خصوصیات نازیبا و زیبا حتی؟ نه پاکی محض و آرامش مطلق؟ نه. دنیا که تهی از دشمنان ما نیست! نیروانا یعنی بُعدی از مرگ که در آنجا هیچ زمان و مکانی وجود ندارد. آیا پاکی محض و آرامش مطلق در بیزمانی و بیمکانی میتواند چیز دیگری جز مرگ مطلق و فراموشی باشد؟ با یلدا چه میرود که گاه خود را در راه نیروانا مییابد و در خطرناکترین شرایط، پشت فرمان اسب نقرهایاش مینشیند و به سوی پرتگاه نیروانا میراند؟
بهتر نیست ما همه آزادی واقعی را در شناختِ همسانی قوانینِ عینیت اینجا و آنجا در اساس و زیربنای دردهای فساد و فاجعهی درونی، و فساد و فاجعهی فرهنگیِ بیرونی ببینیم- آن عینیتی که میخواهد آزادی اراده و عقل را زایل کند و گوشه چشمی جدی دارد به جانتان؟ و راهی نشانتان میدهد که مادران را به درههای هولناک دلواپسی سرنگون میکند؟
خیال کنید که خانم جوان و زیبایی هستید! یلدای مهربان و عاشقی هستید که محبوبتان را، بی یا با رضایت «داداشی»تان، در خوابگاه دانشگاه میبینید و گفتگو میکنید! خیال کنید که دوست پسرتان، محبوبتان، نقاش چیرهدستی است که هستی و رؤیاهای شما و خودش را برایتان نقاشی یا در گوشتان زمزمه میکند! اما ناگهان آوار نکبت یک استفراغ سیاه انقلابی، یک ارتجاع خوفناک، قصد جان محبوبتان را میکند! محبوبتان را از دستتان میگیرد، جانش را میستانَد؛ و ما، در خاوران واقعیاش بر خاک نامعلوماش گریستهایم! چگونه است این حکایت؟ خورشید آیا مهربان و تابان است؟ شب از نیمه گذشته و از جنس پایان است؟
مدتی بعد از کشتن نادر، ناچار، چنان که رسم ناچار ماست، با فرد دیگری، حالا خیال کنید نامش پیروز باشد، ازدواج میکنید، ولی همچنان دل در گرو محبوب اعدامشده دارید. فرزندتان را که از پیروز است نادر نخواهید نامید!؟ و پس از مدتی، از ترس توحشسالاری که ممکن است دلبندتان را تهدید کند نخواهید او را به دست پاسداران رژیم بدهید و نگذارید هر حادثهی سیاه دیگری که در شرایط ایران قابل تصور است، او را از دستتان برباید! با این حقیقت چه خواهید کرد، اگر بتوانید!؟ اگر بتوانید از این هستی منحط بگریزید؟ به کجا میگریزید؟ به سوی دنیای آزاد!؟ و چه خواهید کرد؟
و حالا فکرش را بکنید که با این خیال که مهندس معمار هستید، بعد از حل مشکلات فراوان و گذار از چند کشور اروپایی، سرانجام به کانادا برسید. ولی، پس از گذراندن مراحل نخست اقامت و شاید زبانآموزی و یادگیری مهارتهای تدریس، و گهگاهی با آموزش دادن زبان در یک مدرسهی زبانآموزی پناهندگان، سرانجام در یک شرکت مهندسی، استخدام شوید: هنوز به مرحلهی اجرای طرح بعدی نرسیده، حسادت یک خانم مدیر یا مهندس به کارتان چنان پایان بدهد که ناچار باشید ازآن پس، خرج و مخارج زندگی خود و فرزندتان را، که تنها کسیست که دارید، با کار کردن در یک رستوران ایرانی کسب کنید!؟ اگر بتوانید!! چه خواهد شد اگر نتوانید؟ خیالات است اگر از پیروز کمک بخواهید!؟ و صدها بار بدتر ازآن، چه خواهد شد اگر فرزند دلبندتان، پس از مدتی، شما را که مادرش هستید نادیده بگیرد و، در زیر تأثیر فیلمهای مخرب تلویزیونی، نظایر آن، و عوامل دیگر، بخواهد تبدیل شود به یک بادیگارد، به محافظ شخصی، که شمای یلدا از منفور بودنش کاملاً آگاه هستید! آه از نهادتان در نخواهد آمد؟ آیا روزگارتان سیاهتر نخواهد شد؟ و بدتر از آن فرزندتان تَرکتان کند و شما هرشب در انتظار باشید که به خانه بیاید و پای صحبتتان بنشیند و از خر شیطان پایین بیاید و به حرف شما گوش دهد و به راهی درست روی آورد! اما افسوس که فرزندتان کلهشقتر از آن شده که اصلاً مادرش را بخواهد ببیند و مادرش به حساب آورد! خانه را ترک کرده و به منزل نمیآید و شما نگران هستید و بالاخره به این فکر میکنید که آپارتمان تورنتو را برای اجتناب از دورتر شدن نادر در اختیار او بگذارید و خودتان برای اشتغال بین مونترآل و تورنتو در رفت و برگشت باشید و ناچار نادر را آزاد بگذارید. در فاصلههایی که از فشار فکر راه میافتید و به میخانه (پاب) میروید به نوشیدن مشروب روی میآورید و آن قدر مینوشید که حفظ تعادل برایتان دشوار میشود. دست کم یک بار هم که زمین میخورید و از حال میروید مرد سایهی درشتهیکلی، بعد از بردنتان به درمانگاه، ناچار شما را به آپارتمان بسیار کوچکاش میبرد و شب آنجا ماندنی و روی تخت مرد نیکوکار خفتنی میشوید! در بیداری درمییابید که به خیر گذشته است.
در فاصلههای رفت و برگشت بین تورنتو و مونترآل، و حتی قبل از آن، جنّیِ که «همزاد»تان و در خیال شماست هرازگاهی روبرویتان، مثلاً روی دیوار یا تاقچه مینشیند و ادا در میآورد و شما با او سخن میگویید و راه حل میطلبید! انگار که تصویرتان باشد شبیه به همان دیالوگ با آینهی مارکز. حتماً شما هم گاهی روبروی آینه با خودتان صحبت میکنید و گاه او را جداً زنده میبینید و گاه نگاهتان را از او پنهان میکنید! بله؟
درد را به که باید گفت؟ چگونه باید گفت؟ دنیای واقعی را چگونه باید توصیف کرد؟ رُمان را چرا نباید خیالپروری دانست!؟ چگونه هستی در تخیل ادبی و روایی منعکس میشود و دنیا را بهتر از چَشمِ به صورتمان توضیح میدهد؟ نقد ادبی امروز داستان، رمان و روایت را ادامهی دنیای واقعی در روایتِ راوی و وجهی از جامعهشناسی علمی میشمارد. در این دنیای واقعی درون رمان چگونه به شناخت خویش و دیگر چیزها پی میبریم؟ به خود نگاه میکنیم و یا به جنّها یا به سایههای خود، به همزادان خیالی خود، که در برابرمان نشستهاند و گه گاه کلامی پرتاب میکنند؟ اصلاً کدامیک از ما وجود داریم: خودِ خودمان یا خودِ سایهمان که بر دیوار نقش بسته؟ هدایتوار به خویش مینگریم تا از این سردرگمی مرگبار چگونه رهایی یابیم؟
*
آیا میتوان با اربابان خونسرد جهان روبرو شد و از آنان پرسید، فقط پرسید، که این چه دنیایی است که بر هستی ما، همهی ما، مسلط است و روزگارمان را چنین رقم زده است؟ آیا دستمان به دولتمردان زورگوی مزوّر داخلی میرسد که بتوانیم حقوق خود را از آنان بستانیم؟ در تنهایی خود گرفتار آمدهایم، و فرزندمان ما را، شما را، ترک کرده و تمام امیدتان، به خوشبختی و سعادت او از میان رفته است. چه میکنیم؟ چه باید بکنیم؟ خانه را ترک میکنیم تا نادر بازگردد و بدون «مزاحمتِ» مادر، راحت به زندگی انگلیاش ادامه دهد؟ و با همان گلولههایی که نظایرش را در ایران به کار گرفتند و جوانان همسن او را کشتند، جان دیگران را بگیرد و خود روزی کشته شود؟
از برای چه بود پس این همه تلاش برای فرار و آرامش و قرار؟ حقیقتاً چه باید کرد؟
فریبرز فرشیم
*– ایناننّا: نامی از دوران باستان به زبان سومری، به معنای «بانوخدا» یا «خانم آسمانها».
**-پس از انتشار متن پیشین این مقاله (که همراه با کل سایت اخبار روز هک شده است)، نویسنده ی رمان به راقم تذکر دادند که مقصود از «مرد سایه» در واقع «مرد سایهباز» است – با تشکر از ایشان.