هان!
ای سایههای گُنگِ دودآلود!
ای یادوارِ کهنه و پیرِ طَمَعْتان دور
ای کینههاتان کَر!
ای دستهاتان لال!
ای نانهاتان کور!
ای تارِتان از هیچ
ای پودِتان از پوچ.
هان!
ای جامهچرکینانِ پَستِ پنجهْ خونآلود
آخر تا به کِی هر بامداد
با روح و روانی پیر
بر برکههای آبیی نابِ جوانْ رفتار،
با نفرتی بیشرم و بربروار؛
اینگونه میتازید؟
تا بهکِی، بیهمتانِ دونِ از شرم و حیا عاری،
ای نهر زلال و روشنِ و هر برکه را آژند،
تاکِی از بی رنگییِ شفّاف و رویاوارِ هر چشمه،
با دست هایِ چرک و خونآلود
با پنجههای آز؛
اینگونه مینوشید؟
تا بهکِی رویایِ آرام و نوازشهایِ نابِ آب را،
در انتهایِ بُزدلانهیْ شامِ رفتَنْتان؛
اینگونه میدزدید؟
هنگامِ شادی آفرینِ گُمشدنتان نیز؛
در چشمه میشاشید؟
هان؟
*”بزرگترین حقیقت اجتماعی، یعنی زن را، هویتاش را، کورد بودن، زندگی و آزادی را کتمان کردهاید، کدام حقیقت و کدام کتمان؟!…”
( پخشان عزیزی، در نامهی سرگشادهی خود از زندان اوین)