شنبه ۲۴ آذر ۱۴۰۳

شنبه ۲۴ آذر ۱۴۰۳

شامگاهان – هرمان هسه، برگردان از آلمانی و صدا؛ خسرو باقرپور

شامگاهان
عاشقان؛ آرام ‌آرام
از میان دشت می‌گذرند،
زنان؛ بند از گیسوان می‌گشایند،
بازرگانان، پول می‌شمارند،
شهروندانِ نگران، تازه‌ترین اخبار
در روزنامه‌ی عصر می‌خوانند
کودکان؛ مشت‌های کوچکشان گِره می‌کنند،
و سیر و پُر، به خوابی عمیق فرو می‌روند.

هر کس، تنها، به راهِ راستینِ خویش می‌رود،
و وظیفه‌ی والای خویش اَدا می‌کند
نوزادان، شهروندان و عاشقان؛ چنین کنند
آیا من از جمله‌ی ایشان نیستم؟
البته! حتی اجرای فرایض شبانه‌ام
که برده‌ی ادای آن‌ها هستم،
از نیاز جهان بیرون نیست،
آن‌ها نیز معنایی دارند.

و چنین است که من، اُفتان و خیزان
پس و پیش، می‌روم،
از درون می‌رقصم،
زیرِ لب، ترانه‌های “کوچه‌ به ‌کوچه،‌ کو به ‌کو” زمزمه می‌کنم،
هم خدا و هم خود را ستایش می‌کنم،
شراب می‌نوشم، رویا می‌بافم؛
خیال می کنم؛ پاشا بوده‌ام،
دردی در پهلویم حس می‌کنم،
لبخند می‌زنم، بیشتر می‌نوشم،

دارم به ندای دلم پاسخ می‌دهم
(کاری که دیگر، صبح، امکانِ انجام‌اش نیست)،
از درد و داغ‌های گذشته
بازیگوشانه شعری می‌بافم،
گردشِ ماه و ستارگان می‌بینم،
معنای آن را می‌فهمم،
حس می کنم؛ همراه آن‌ها در سفرم؛
بی‌آنکه بدانم و حتّی مهم باشد؛ به کجا.

اوایل اکتبر سال دوهزار و هجده میلادی. خانه-موزه‌‌ی هرمان هسه
سویس، کانتونِ تِسین، بلندی‌های دریاچه‌‌ی لوگانو، مونتانیولا (Montagnola)

* سروده را با صدای خسرو باقرپور در “ساندکلود” بشنوید:

https://soundcloud.com/khosro-bagherpour/6pbb8w9tjobt…

موسیقی‌ی کلام: به یاد “بیلی هالیدی” Summertime
Dennis Marcellino and Mark Stefani
ساکسیفون و گیتار

تصویر متن: هرمان هسه و شراب. از نمایشگاهی با عنوانِ (“ریلکه”، “هسه”، “دورنمات” و شراب)، در موزه‌ی هرمان هسه، مونتانیولا، کانتونِ “تسین”، ماه دسامبر ۲۰۲۱ میلادی
Hesse-Museum, Montagnola, Tessin. November 2021, Ausstellung; Rilke, Hesse, Dürrenmatt – und der Wein.


Abends
Hermann Hesse

Abends gehn die Liebespaare langsam durch das Feld.
Frauen lösen ihre Haare, Händler zählen Geld,
Bürger lesen bang das Neuste in dem Abendblatt,
Kinder ballen kleine Fäuste, schlafen tief und satt.

Jeder tut das einzig Wahre, folgt erhabner Pflicht,
Säugling, Bürger, Liebespaare – und ich selber nicht?
Doch! Auch meiner Abendtaten, deren Sklav ich bin,
kann der Weltgeist nicht entraten, sie auch haben Sinn.

Und so geh ich auf und nieder, tanze innerlich,
summe dumme Gassenlieder, lobe Gott und mich,
trinke Wein und phantasiere, dass ich Pascha wär,
fühle Sorgen an der Niere, lächle, trinke mehr,

sage ja zu meinem Herzen (morgens geht es nicht),
spinne aus vergangnen Schmerzen spielend ein Gedicht,
sehe Mond und Sterne kreisen, ahne ihren Sinn,
fühle mich mit ihnen reisen, einerlei wohin. 

برچسب ها

اين نوشته را در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذاريد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *