بیهوده امتحانم نکن!
من آنجا به تماشای تو ایستادهام،
که ماه
باردارِ برکهٔ باران به رعشههاست.
بیراه نیست
گم شدن در چشمهای تو…
که همزادِ هزار و یکی مؤنث است
هم در حلاوتِ حوریا.
دختر وَشِ واژههای من،
ظلمتْ گریزِ ماه وُ
قرینهٔ بیقبا
مَرحبا…!
بهیادم بیاور
هم به یکی تغزل از حضرتی
که زیارتِ شیرازش
دیوانهام کرده است به دریابار.
پس ای هزاره، هجومِ همآغوش!
من این تماشا را،
ریرا تو… را به روح تو آراستهام،
کافرکیشِ کلماتِ من!
پَریْزادِ پرنیان،
میان به میان،
برهنه بیا و بتابانم، جاااانم…
به هَر هَلْ عطا که تویی…!