پرسش اینست: چرا فرهنگهای غیر غربی از ژانرهای هنر غرب پیروی می کنند، وقتیکه فرهنگ آنها با غرب اساسا متفاوت است؟ (بجز اینست که مای اکثریت، تمایلی دیرینه داشته و داریم که فرهنگ غرب را برگیریم و مانند آنها حرف بزینم، لباس بپوشم و بنویسیم و فکر کنیم و نهایتا زندگی کنیم؟)، مگر نه اینکه هنر مدرن باید انعکاسی از تجربه های تاریخی و امروز، و فرهنگ و هنر پیشینیان و تاریخ سیاسی-اجتماعی روز هر کشوری باشد، مفهوم دیرینه ی هویت ملی چه می شود؟
شاید یکی از دلیلهایش اینست که در مجموع فرهنگ غرب بسیار آزادتر از غیر غرب است و با طبیعت انسان بیشتر سازگار است؟ یا اینکه از نظر زمانی جلوتر هست؟ از جهانِ غیرغرب پیچیده تر هست؟ غرب، متحدتر و زیر مجموعه ی بزرگتری را نسبت به تک کشورهای شرقِِِِ یا غیر غربی، غیر متحد تشکیل می دهد؟ یا کلا رسانه های عمومی و تبلیغی در هر زمینه ای بیشتر دست غربی هاست و به تبلیغ عقایدشان بیشتر می پردازند و کلا مطرح تر هستند، به این مفهوم که قدرت و نفوذ اقتصادی، کنترل، سیاسی-نظامی بیشتری نسبت به کشورهای شرقی و غیرغربی دارند و فرهنگشان را مستقیم و غیرمستقیم مدام تبلیغ و پشتیبانی می کنند و ترویج می دهند، یا اینکه به دلایلی تاریخی، خود شرقی ها هم به غرب، اهمیت بیشتری می دهند؟ یا اینکه جهان بطور کلی و به پیروی از آن هنر و فرهنگِ جهان، روند ی یکسان و طبیعی دارد که امروزه، غربی ها کلا زودتر به آن می رسند و ما دیرتر، و البته باید دلایل دیگری نیز وجود داشته باشد. در ضمن، بیشتر هنرمندان شرقی و غیرغربی به غرب سفر یا مهاجرت می کنند و کمتر هنرمندان غربی به شرق و کشورهای غیرغرب. شرق درگیر مشکلات بیشتری است.
قدرت، تقریبا در همه ی زمینه ها موازی پیش می رود.
البته این پرسش در مورد پرداختن هنر به موضوعاتِ کلی و انسانی که همه در گوهره یکی هستند، بیجاست، زیرا که آدم آدم است! اما باز هم، زبان و نوع پرداخت این موضوعات را کی پیشاهنگی می کند؟
تعریف غرب اینجا کشورهای اروپای غربی و انگلیس و امریکا هستند.
عصر مدرنیسم به دلیل صنعتی شدن غرب به وجود آمد و تقریبا از سال 1890 آغاز و تا حدود سال 1950 خود را تثبیت کرد، و به دنباله ی آن فرهنگ بطور کلی، از ادبیات، هنرهای تجسمی و تصویری، آرشیتکت و موزیک نیز تغییراتی رو به رشد کردند (صنعت کاغذ سازی رشد کرد و در نتیجه نوشتن بیشتر شد و فرهنگ غنی تر! در مقایسه با الان ایران که یکی از مشکلات چاپ، کمبود و گرانی کاغذ است، کتاب کمتر چاپ می شود و این خود به تضعیف شعور اجتماعی کمک می کند، چاپ الکترونی را هم باید در نظر گرفت). در این دوره، هنرمندان به اخلاقیات تثبیت شده و سنتها پشت پا زدند و به زندگی زمینی و تجربی روی آوردند، کلا سعی کردند در هر زمینه ای قالبها را بشکنند و شکستند، و از جمله، قالب ساختاری شعر را از ژانرهای قبلی به درآوردند، هنرمندان و ادیبان به موضوعات تازه ای پرداختند البته پس از ۱۹۵۰، این مکتب نیز باز پیوسته تغییر کرد و بیشتر از پیشینه ی خود فاصله گرفت و به پست مدرنیسم رسید.
کلا هنر و ادبیات از برون نگری به درون نگری تغییر کرد.
کمی پس از مدرنیسم، چند مکتب عمده ی شعری ایجاد شد که چندان نپاییدند، یکی از مهمترین این نوع مکتب ها، ایماژیسم Imagism بود که پایه گذار آن Ezra Pound ازرا پاوند بود. ایماژیسم را به این دلیل نام می برم که در خلاصه گویی، برخی از شاعران کلاسیک ایران بسیار بسیار پیش از این مکتب، اینگونه سروده اند، با زبانی بسیار فشرده، نه با یک لغت اضافی. و اما، نه بنا شده بر تصویر سازی دقیق و یا، مستقیم به موضوع پرداختن، که دو اصل مهم این ژانر ادبی هستند. باید گفت که ایماژیسم از هایکوی ژاپنی قرن شانزدهم تاثیر گرفت و شاید منهای ساختار ۵/۷/۵.
به چند شعر کلاسیک فارسی برخورده ام که از نظر موجز بودن بسیار برجسته بودند که اینجا به آنها نمی پردازم. اما حداقل این دو شعر یکی از مهمترین اصول شعری را بیان می کنند:
کردم این گفته ها همه موجز
که ستوده ست در سخن ایجاز.
مسعودسعد سلمان
و یا اینکه مولوی می گوید:
مثنوی را چابک و دلخواه کن
ماجرا را موجز و کوتاه کن.
جالب توجه است که بیشتر نوشته های نثر قدیم فارسی پر از حاشیه و تکرار لغات همسان و گزاره های اضافی بوده، ولی در شعر، شاعران به فشرده بودن زبان توجه ای خاص داشته اند.
اسماعیل خویی شاعر و شعر شناس همیشه تاکید می کرد که شعر همانا گرهخوردگیی عاطفیی اندیشه و خیال است در زبانی فشرده و آهنگین. البته آهنگین بودن شعر در برخی از ژانرها، مانند شعر آزاد و منثور دیگر مطرح نیست و همچنانکه بعدا خواهم گفت، هنر پسا مدرن به روانشناسی و سایکولوژی پرداخت و می پردازد و در برخی از ژانرها، حتی احساس، دیگر مطرح نیست. انگار که فرهنگ انسانی می رود که قلب را از دور خارج کند و برای همه ی امور زندگی تنها مغز را به کار گیرد که البته بنظر من، تا آدم از گوشت و استخوان است، این امر عملی نیست.
در زمینه ی شعر، پس از مدرنیسم، برخی از شاعران غربی و مهمتر از همه لنگستون هیوز، نوعی رنسانس شعری ارائه دادند، هیوز سعی کرد اشعارش را هماهنگ با ریتم موزیک جاز بسراید، از جمله شعر معروفش “هارلم” که شاملو ترجمه اش کرده، البته به روش ترجمه ی شاملویی.
باید گفت که کم کم پس از اینکه مکتب مدرنیسم، جا افتاد، دیگر فقط احساس در هنر مهم نبود، بلکه کم کم فاکتور روانشناسی نیز به آن افزوده شد (درون نگری)، بخصوص در نقاشی و ادبیات! مثلا نقاشیهای انتزاعی، اکثرا روانشناسی انسان را منعکس می کنند، برخی از این نقاشان، سیکولوژی را به نقشی انتزاعی به تصویر میکشند که البته، بیننده باید با مفاهیمی آشنا باشد تا مفهوم نقش را بگیرد و برانگیختگی احساس را نمی دانم!! البته این مکتبها بیشتر مکتبهای غربی هستند، هرچند که به جغرافیای غیرغربی کمی دیرتر ولی، رسیدند و می رسند. در نقاشی بخصوص مکتبهای زیادی در غرب ایجاد شد که چندی از مهمترین آنها کوبیسم، امپرسیونیسم، پست امپرسیونیسم، اکسپرشنیسم، دادائیسم، فیوچریسم، فدئیسم و سوررئالیسم و چندتای دیگر. من اینجا یاد سخنرانی زنده یاد غلامحسین ساعدی در یکی از شبهای گونه می افتم که با روح زلال و مهر سرشارش به خلق، شبه هنرمندان ایرانی را که هنرشان فرمایشی بود، با شبه وبا مقایسه کرد و به باد انتقاد گرفت و بی اعتبار کرد. اینجا لینکش را می گذارم. البته آن زمان شاه بود که هنرمندان کشورمان در کشور خودشان زندگی می کردند. ولی ساعدی می گفت که این مکتبهای «ایسم، ایسم» با فرهنگِ کشور ما ارتباطی ندارند، و باز البته که نوع فرمایشی اش را می گفت.
یکی از روشهای مهم بخصوص در داستان نویسی و شعر مدرن، بیان stream of consciousness سیالیت ذهنی است، بیانی بی تسلسل زمانی یا حتی مکانی و موضوعی (کمی شبیه به هذیان ولی هذیانی آگاهانه، جهت دار و برآمده از شعور هنرمند)، جملات و بیان اتفاقات نیمه تمام و گسسته، بدون نقطه گذاری، که شکل ساده اش پس و پیش رفتن زمانی در داستان نویسی است که اکنون نویسندگان ایرانی بسیار بکار می برند. مهمترین آثار در این فرم، نوولهای جیمز جویس بخصوص اولیس و برخی از داستانهای ویرجینیا وولف هستند. فاکنر و ساموئل بکت. حتی یادداشتهای زیرزمینی داستایوسکی. شعر زمین سترون یا سوخته و آوازهای عاشقانه ی آقای پروفراک تی اس الیوت مهمترین نمونه های شعری این ژانر هستند، البته در فرمی یکتا و متفاوت از دیگران. بخشی از شازده احتجابِ گلشیری به این ژانر نزدیک است. این روش به ظاهر پراکنده گویی، ولی در گوهره منسجم، اول به نوعی از امپرسیونیسم در نقاشی آغاز گردید نقطه نقطه گذاشتن برش بر کاغذ و از مجموعه ی نقطه ها، تصویری کلی را به نقش در آوردن.
ولی یک موضوع که در این مکتبهای مدرنیسم و پس از مدرنیسم تغییر نکرده، تمرکز بر رنج بشر و پرداختن به آن است. و دلیلش:
اگر از تجارب همه گیرِ فاجعه های جهانی و عمومی چون فشارهای سیاسی و اقتصادی و سنتها و یا جنگ و غیره بگذریم، پس از دردهای فیزیکی، مشترک ترین تجربه ی انسانها، رنج های روحی شخصی آنهاست. عمومی ترین و بنیادی ترین دردهای روحی در دوره های مختلفِ تاریخی و جغرافیایی و ملیتهای متفاوت باز در جوهره یکی هستند، همان رنج های انسانی. و البته که مکانیسم ابراز آنها کمی متفاوت است که هم به شخص و هم به زمان بستگی دارد و هم به فرهنگ اجتماعی و سنتها و رفتارهای تثبیت شده و پذیرفته شده ی دوران.
اما اگر بپذیریم که رنج های انسان بسیار بیش از شادی هایش هستند و اینکه شادی زودگذر و رنج، دیرپای و سمج است، و اگر بپذیریم که شعر مدرن بازتابی از تجربه های زندگی انسان خاکی است، پس انتظار می رود که شعر امروز، این دردها را منعکس بکند البته به بیانی و زبانی هنرمندانه و بنا بر اصولی، و بنمایاند آنچه را که به چشم دیگران نیاید. شعر نه تنها از طریق رنج مشترک، رابطه ایجاد می کند بلکه برای خوانندگان خود وسیله ی ارتباطی است با زبانها و زمانها و مکانها و تجربه ها و اندیشه ها و پدیده های مشترک و متفاوت و از انسانهای متفاوت.
مسئله رنج را پیش کشیدم در پشتیبانی از شاعران مدرن در مقابل خوانندگانی گله مند از اندوهناکی اشعارشان.
شعر مدرن بخصوص بیش از دیگر مکتبهای شعری بازتابی از رنج های انسانی است، ولی برخی از اشعار و آثار ادبی کلاسیک نیز دارای این خصوصیت هستند، که به چند نمونه می پردازم . البته باید بگویم که این رده بندی شاعران بیشتر در مورد شاعران و شعرهای غربی صدق می کند، شاعران کلاسیک ما چندان شباهتی با شاعران کلاسیک غربی ندارند) البته هم شاعران ایرانی و هم شاعران غربی کلاسیک هر دو، شعرشان نظم و وزن داشته و هر دو به مضامین مذهبی نیز پرداخته اند). اما تاثیر مستقیم مکتبهای شعری ما از شاعران غربی شاید در دوره ای آغاز شد که رابطه ی فیزیکی با غرب آغاز شد، کمی پیش و پس از مشروطه؟ شاید در دوره ی مکتبهای رمانتیسم یا ویکتورین غربی (البته ما پس از آن به ترجمه ی آثار کلاسیک آنها نیز پرداختیم). شاعران و ادیبان مدرن ما بجز نمونه های پراکنده، کمی پیش از هدایت و بهار و نیما بسیار در سبکهای ادبی خود تقریبا همساز شاعران غربی شدند. این مقوله می تواند موضوع تحقیقی یک دانشجوی ادبیات فارسی باشد. از کی آغاز گشت و چگونه؟
برگردیم به انعکاس مقوله ی رنج در ادبیات و هنر، با خیام آغاز می کنم:
دوزخ شرری ز رنج بیهوده ی ماست
بیان مستقیم، مختصر و مفید، مختصِ خیامِ از مرگ هراسان!
در غرب، در قرن هفدهم، شاهکار تراژدی شکسپیر بر اساس همین رنج درونی پرسوناژ او یعنی هملت بنا شده است، رنجی که بیشتر دودلی و تردید و عدم توانایی تصمیم گیری او را توصیف می کند که البته خود این رنج برآمده از اندوهِ فرضیه ی قتل پدرش بدست عمویش و ازدواج مادرش با اوست، اما پرداخت و بیان این رنج است که هاملت را به عنوانِ شاهکاری برای قرنها و میلیونها خواننده تثبیت می کند.
ادبیات مدرن به زمین آمده تا رنج بشر را با هزار بیان به نمایش بگذارد، رنج های به ظاهر خاموش را که هدایت اینچنین به گفته در آورد: “رنجهایی که چون خوره در تنهایی درون را می خورند”، همان رنجها، محرک هدایت در نوشتن بودند، محرک زندگی و خودکشی او نیز بودند، همان رنجهایی که در شاهکارش، بوف کور، به قلمی سوررئالیستی برآمدند و انعکاسی پیچیده از آنچه را که در درون خود هدایت می گذشت در هیئت شخصیتهای داستانش به نوشته در آورد . شاید همین پرداخت ماهرانه و صداقت او در نوشتن این داستان بود که هدایت را بیش از اکثر نویسندگان ایرانی به ژرفا کشاند، در این داستان، هدایت به عرصه ی روانشناسی فرو رفت. (داستان در ناخودآگاه می گذرد و در رویا یا کابوس مانند).
نیمای نوآور و پدر شعر نوین فارسی نیز، بر رنج های انسانی در اشعار خود بسیار پرداخت.
و یا نویسنده ای چون داستایوفسکی، البته که در رمانهایش، شخصیتها را با دقت و سمپاتی از نظر روانشناسی بررسی می کند در تمام آثارش، اما بخصوص در جنایت و مکافات، دوزخی از تضاد که برای راسکول نیکف Raskolnikov جوان پس از کشتن دو خواهر ربا خوار در درون او ایجاد می شود، مجازات واقعی اوست، نه مجازاتی که قانون برای او تعیین می کند.
و یا آناکارنینای تولستوی که ستونهای این نوول طولانی بر اساس رنجها و کشمکشهای درونی شخصیت اول این داستان یعنی آناکارنینا بنا شده است.
در نوولهای فارسی، گلشیری در رمان مه آلود شازده احتجاب، بسیار هنرمندانه رنج درونی دو زن ولی بخصوص فخرالنسا را به قلمی زیبا می کشاند، بر خلاف دیگر داستانهای فارسی، رنج قهرمان زن این داستان، فقر نیست، به تعبیری رنجی ورای فقر است. رمانها و داستانهای مدرن ایرانی، امروزه، غالبا از رنج های اجتماعی و فقر می نویسند به خصوص اینکه تقریبا تمام شاعران و داستان نویسان مدرن و پسامدرنِ ایرانی، عدالتخواه و اکثرا چپگرا و حداقل معترض بودند و هستند. در داستانهای اخیر ایرانی، علاوه بر فقر، تبعیضات مذهبی- سیاسی -اجتماعی و بخصوص جنسیتی موضوع های مهمی هستند که این روزها مطرح می شوند.
در زمینه ی رئالیسم و سبک ویکتورین، ما رمانهای بسیار خوبی داریم، مثلا احمد محمود چون چارلز دیکنز حتی آدرس مکانهای اتفاقات را می نویسد. اگر بخواهیم احمد محمود را در قالبهای ادبی غربی جا بدهیم، شاید بتوان گفت که او به مکتب ویکتورین تعلق دارد که در رمان هایش، وضعیت اقتصادی طبقاتی، علمی و مذهبی جامعه را انعکاس می دهد. و شاید همچنین کلیدر دولت آبادی.
چون به مطرح کردن رنج پرداختم، شاید جالب باشد که یکی از مهمترین شاعران معترض انگلیسی، Auden آدن، که از نظر اجتماعی نیز مترقی بود، گفته بود که پرداختن به رنج بخشی از شعر هست و نه همه اش.
برخی معتقدند که عزادارن بیل ساعدی به سبک رئالیسم جادویی نوشته. هرچند که من با این دسته بندی ژانری موافق نیستم، رئالیسم همراه با سمبل سازی وسیع و ژرف شاید. ولی رئالیسم جادویی، یعنی داستان در واقعیت اتفاق می افتد ولی بخشهای جادویی هم می تواند داشته باشد که این بخشها در واقع به منظور متافری قوی به کار گرفته می شوند تا به نویسنده در بیانِ هدفش کمک کنند، نه مثل جادو و جنبل، مثل داستانهای هزار و یکشب که جن و پری ها هم در واقعیت زندگی می کنند یا چیزی شبیه به آن را می توان گفت که ادبیات جادویی است، نه رئالیسم جادویی، زیرا که بخش جادویی آن، برای برانگیختن احساسات است تا بیان و ایجاد آن (این مقایسه بنا بر تعریف ویکی پیدیا از رئالیسم جادویی انگلیسی و اسپانیایی است).
در غرب، نثر و شعر مدرن سفید (آهنگ دار) یا پس از آن شعر آزاد و ژانرهای پسا مدرن، در فرم و زبان ساده شد، اما در محتوا بسیار بسیار پیچیده تر شد. محدودیت، نه در بیان، بلکه در بی بیانی أصل شد تا جایی که شعر ییتس، شاعر مطرح ایرلندی (نه چندان، چرا که خودش تقریبا بر ضد مدرنیسم بود)، تی اس الیوت، اولیس جیمز جویس (البته که نوول مدرن است، نه شعر)، اشعار فرموله شده ی ایمجیستها، نمونه اش شعر ازرا پاوند. حتی شعرهای به ظاهر ساده تر سیلویا پلات جوان (شعر اعترافی) مانند بابا و دریاچه، بسیاری رفرنس یا اشارات تلمیحی و بینامتنی و استعاره (متافور) و سمبل دارند و شکافتن و فهمیدن شعر اینگونه سخت می شود. من فکر می کنم الیوت در شعر مدرن انگلیسی زبان و شاملو در شعر مدرن فارسی هر دو نقشی تاریخی ایفا کردند. الیوت بسیار فرهیخته و با سواد بود، او دروازه ی جدید و تقریبا منحصر به فردی را در عرصه ی شعر مدرن غرب گشود و در نقد هنر و شعر نیز کتابها و مقالاتی دارد. الیوت در واقع أساس یک نوع شعر جدید مدرن بسیار پیچیده را به قرن بیستم معرفی کرد که هنوز همچنان میدرخشد. تی اس الیوت شاعری امریکایی بود که به انگلستان مهاجرت کرد و در دوران میانسالی مذهبی شد. جالب اینکه شاملو نظر خوشی به الیوت و اشعار او نداشت.
در زمینه ی شعر انگلیسی زبان، یکی از مهمترین اشعار مدرن قرن بیستم، شعری است از تی اس الیت بنام آوازهای عاشقانه ی آقای Alfred Prufrock.
تی اس الیوت، اصولی نوین را برای شعر مدرن مطرح نمود، از جمله او معتقد بود که شاعر باید از شعرش فاصله بگیرد، احساسات شخصی خودش را بیان نکند، ولی احساسات خواننده را برانگیزد. شعرهای پیچیده ی الیوت، که بار فلسفی زیادی را بر دوش می کشند، بسیار جذاب و زیبا هستند. گفتنی است که الیوت معتقد بود که هنر جالب توجه با هنر خوب تفاوت دارد، مثلا مونالیزا را یک نقاشی قابل توجه می دانست که کنجکاوی انسان را برمی انگیزاند، چرا که مثلا اینکه دو چشم انداز متفاوت پشت سرش هستند، لبخندش کاملن لبخند نیست، مرموز است و نقطه ی فوکوس نگاهش مشخص نیست و غیره که این خصوصیات آن را بسیار معروف کرده و این با هنر خوب تفاوت دارد. و همچنان هملت شکسپیر را نیز یک اثر هنری نمی دانست بلکه اثری می دانست که خوانندگانش به دلیل شخصیت موهوم هملت به آن علاقه مند می شوند، در اصل، الیوت هملت را مونالیزای ادبیات نامید. الیوت معتقد بود که إحساس در ادبیات باید یا فرم مادی بگیرد یا در سلسله اتفاقاتی منعکس شود، یا اینکه در شرایطی و صحنه ای. احساس نمی تواند ذهنی بماند و این چیزی است که در نمایشنامه ی هملت وجود دارد.
مدرنیسم الیوت تنها در شکستن قالبهای کلاسیک نبود، او معتقد بود که حتی واژه را باید از مفهوم پیشین خود به در آورد (این نوآوری را من در اشعار شاعران مدرن ایران ندیده ام). و دیگر اینکه الیوت نیز معتقد بود که شعر باید پیچیده باشد که بسیاری نیز با این ایده موافق نیستند. و دیگر اینکه هنرمندان متوسط بهتر است از عرصه هنر کنار روند و مثلا صابون فروشی کنند، منظور اینکه اگر هنر عالی نباشد، بهتر است وجود نداشته باشد. و باید اقرار کرد که اشعار خود الیوت همه ی خصوصیات و شرایط شعری ذکر شده را دارند.
در شعر آوازهای عاشقانه، پیش از هرچیز، الیوت، چهار خط از کمدی الهی و سفر به دوزخ دانته را بر بالای این شعر خود نوشته است، بنظر می آید، الیوت به این تعبیر این چهار خط را برگزیده است که این بخش از شعر سه مرحله ای دانته، بر خلاف ظاهر داستانی اش،قسمتی از آن، سفری است به درون خود و اعترافاتی از کرده های خود که کشمکشی جانکاه را در درون او افروخته بود.
همانطوریکه می دانید دانته در این شعر با Virgil شاعر باستانی از جمله به دوزخ سفر می کند و ظاهرا از طبقات مختلف جهنم می گوید که هر طبقه متناسب با گناههای مختلف ساخته شده. و اما چهار خط استفاده شده در شعر الیوت:
اگر می دانستم که این پاسخ به کسی می رسد که به جهان برمی گردد
این زبان شعله ور را، زبانه خاموش می کردم
اما چون هرگز کسی از این گودال زنده برنگشته، اگر آنچه شنیده ام را، حقیقتی باشد
بدون ترس از باد بر دادن آبرو، پاسخی می گفتم
با این مقدمه، الیوت، یکی از زیباترین اشعار مدرن را سروده. مقدمه ای که به اصطلاح، خواننده را آماده میکند تا همین جستجوی درونی خود را، در شخص دیگری، اما به زبانی مدرن و در جامعه ای مدرن تکرار کند.
شعر آوازهای عاشقانه ی آقای Alfred Prufrock نیز سفری به درون است و سرودن رنج های جهان درونی، جهانی تنها و بیگانه با جهان خارج از خود. جهان انسان مدرن و رابطه اش با جامعه ی مدرن. شعری که باید اصل آن را خواند و بر هر بیت آن تاملی نمود بلند.
در این شعر، الیوت انسان مرددی را با اعتماد به نفس پایین نشان می دهد که در جهان مدرن خارج از خود، سرگشته است و حیران! و زمان بر علیه او در حرکت است و او ی با جامعه ی خود بیگانه، مدام به پرسش اصلی “بودن” یا هستی فکر و اشاره می کند. زبان الیوت پر از سمبل و اشاره های تلحیمی و استعاره و کنایه است و بیش از هر چیز، اشارات تلحیمی او به ادبیات، مذاهب، وقایع تاریخی و دیگر جریانات اجتماعی و یا فلسفی است. در این شعر، الیوت با درون خود سخن می گوید، از تنهایی و عدم انطباقش با جهان بیرون از خود. بیگانگی الیوت در این شعر، همان عدم انطباقی است که هدایت و دیگران فراوانی را به خودکشی کشاند. البته باید گفت که الیوت، با شعر زمین سترون یا سوخته، تکنیک شعری خود را گسترش داد و ژرفای باز هم بیشتری بخشید و جهان پس از جنگ جهانی اول را در تصویر، به شعر درآورد. در این شعر بسیار موثر و برجسته و بخصوص پیچیده، در خطهای اولش، مرا یاد یک هلو هزار هلوی صمد بهرنگ می اندازد که از زبان دانه اینچنین می گفت من در زیر خاک به خواب خوش و شیرینی فرو رفتم، خوابیدم که در بهار آماده و با نیروی بیشتری بیدار شوم. برویم و از خاک درآیم» و البته در اصل این دو هیچ شباهتی به هم ندارند. اشاره ی الیوت به انسان و شرایط اوست.
شعر مدرن ایران، پروسه ای شبیه شعر غرب و شاید اشعار دیگر کشورها را در پیش گرفت. از نظم و چهار چوبهای سخت فرمی به در آمد. از طرحِ موضوعات محدود به در زد و به زمین آمد و زبان ساده ی روزمرگی را با موضوعات روزمره به کار گرفت.
شعر مدرن فارسی، چندان در مفهوم، پیچیده تر از شعر کلاسیک فارسی نشد، اما زبانش بیشتر ساده شد و نیز از اتفاقات زمینی و کوچه و خیابان گفت. نیما یوشیج این دروازه را گشود و دیگران به تکاملش پرداختند و بیش از همه، احمد شاملو، که شعر نیمایی را، ژرفا و فرم زیباتری بخشید و به شعر شاملویی تبدیل کرد. نیما تصویر سازی در شعر را آگاهانه آغاز نمود در مقایسه با شرح و روایت. بنظر من و بر اساس ژانرهای غربی، شعر نیما شعر سپید بود و شعر شاملو، شعر آزاد، که می بینم انگار برعکس می گویند. شعر نیما هنوز وزن داشت ولی قالبهای ساختاری شعر قدیم را بر هم زد ولی شعر شاملو، نه وزن دارد، و نه ساختاری کلاسیک (بگذریم از آهنگی درونی، شبیه موزیکهای غیر کلاسیک و مدرن، که ساختار کلاسیکی ندارند ولی هنوز موسیقی هستند). شاملو به نرودا و لورکا بسیار علاقمند بود و گویا که خود گفته که از نرودا نیز آموخته.
پس از مدرنیسم، نیز در ایران، ژانرهای جدید ادبی به وجود آمد. اما شاید سلیقه ی شعری اجتماعی ماست که مستقیم و زیبا می خواهیم. شاید شرایطِ جامعه ی پرتلاطم ماست که ما را از رفتن به سوی ادبیات مطلق وا می دارد و از جمله به شعر ما التهاب و گرمایی می بخشد که کمتر در اشعار غربی دیده می شود. بی عدالتی های اجتماعی- سیاسی و کشمکشهای مداوم، به ما اجازه نمی دهند تا چون ادیبان غربی صد در صد تمرکزمان را روی فرم و ژانر بگذاریم، شعر ما را بسوی اعتراضات اجتماعی سیاسی می کشاند. (البته بگذریم از عرفان که یقه ی ما را ول نمی کند. حتی در اشعار سهراب سپهری که اگر بخواهیم ژانر شعرهایش را در قالبهای غربی بگنجانیم، بیشتر به رومانتیسم می رسیم، شعر نشانی اش می تواند برگردان شفافی از هفت مرحله ی عرفان باشد. عرفان، مکتبی است بی خطر برای قدرتمندان، از نظر اجتماعی و سیاسی.
یک بخش از ژانر ادبیات مدرن و پسامدرن، پا را از این فراتر می نهند، شاعر نماد جامعه ی رنج دیده می شود و رنجهای بشری را از زبان شاعر به عنوان یک فرد می سراید. یا اینکه همین رنج ها را به زبانی معترض در شعرش منعکس می کند که شاید شعر اعتراضی باید نامید. در ایران بیشتر شاعران مدرن و پسامدرن پیوسته اینگونه می سرایند. شاید هم شرایط اجتماعی سیاسی کشورهای کمتر مرفه و مشکل دار، ادیبان را به اینگونه عرصه ها می راند، همچنانکه مردم را. گاه شاعران امروز ایران در قالبی قدیمی، با زبانی آمیخته از قدیم و مدرن، به مسائل روز می پردازند، برخی، در غزل و حتی برخی در قالب قصیده.
در میان شاعران آگاه و معترض، شاملو بهترین نمونه ی معاصر ماست، شاملو درد اجتماعی-سیاسی دارد، درد بهروزی انسان، پس با اشعار مدرن و سرشار از زیبایی خود، شعر را فریادی از درد مشترک انسانها نمود!
باز اگر بخواهیم مکانیکی مقایسه کنیم، شاملو را از نظر نقش ادبی خود، من همتای ایرانی تی اس الیوت می بینم، شاملو شاعر شعرهای شاملویی و آزاد، ساده بیان می کند، اما زبانش فاخر و آرکائیک است، با واژه، سر وسِری دارد و خیلی با آن کلنجار می رود، چندان متافر استفاده نمی کند، سمبل البته استفاده می کند ولی بسیار کم به دیگر ادبیات یا وقایع تاریخی یا شخصیتها اشاره میکند، اگر هم بکند مستقیما نامش را می آورد: حتی در اشعار شاملو، اگر اشاره یا کنایه ای هست، بیشتر مستقیم میگوید:
من آن غول زیبایم که
در استوای زمین ایستاده است
و یا:
من نه ولادیمیرم نه فریدون… (ولادیمیر مایاکوفسکی (خودکشی کرد، در اصل دلیل شعری نداشته که از دست منتقدین خودکشی کرده باشد)، فریدون توللی که اول سبک شعر نو شعر می سرود و سپس به شعر نظم روی آورد.
نقطه تمرکز شاملو انسان است، نه فلسفه. از عشق بسیار سرود، شاملو شعر را فریادی کرد و فریاد را به هزار سروده، سرود. مدام بر علیه سرکوبگران و در تحسین مبارزین سرود. دغدغه ی شاملو انسان و اجتماع بود و به خصوص ایران و ایرانیان. شاملو در اندیشه مدرنتر از الیوت بود، از کشتار چریکهای معاصر گفت تا برباد دادن محیط زیست. یکی از زیباترین اشعارش را برای مرتضی کیوان و وارطان سرود. شاملو شعر را برای شعر نمی سرود، شعرش بسیار با اتقافات دورانش عجین بود، به تاریخ مستقیما کاری نداشت، مگر به نتیجه اش که در زمان حال زندگی او و مردم او منعکس بود، البته انگشت شماری شعر از وقایع گذشته دارد. در دورانهای مختلف تاریخی، بسیاری از شاعران معترض را در جهان، حکومتهای دیکتاتوری زندانی یا اعدام کرده اند یا ترور کرده اند، ولی چندان دیده نشده که پس از مرگ شاعری هنوز حکومتی از مرده و شخصیت و شعرهای او اینچنین بترسد که حکومت اسلامی ایران از شاملو. شاملو شخصیتی بسیار قوی داشت که تقریبا همیشه با یقین سخن میگفت، چه در شعر، چه در زندگی و چه در نظریاتِ هنری و اجتماعی-سیاسی، که بنظر من، همیشه در یقین بودن و گفتن، درست نیست، شاید برای سیاست و بخشی از فرهنگ، در لحظه، درست باشد، ولی در هنر و ادبیات، گاه مطلق گرایی، نه لازم است و نه درست.
مگر می شود از شعر مدرن سخن گفت و از فروغ و سیاوش کسرایی نگفت، شعرهای فروغ بسیار صادقانه هستند و افسوس که نماند تا شعرش را گسترش و ژرفای بیشتری بخشد، چنانچه شعرهای پیش از مرگش با جهشی، ژرفایی شگرف یافتند.
در برخی از اشعار مجموعه ی ایمان بیاوریم به فصل سرمای فروغ، کمی از نظر ساختاری با زمین سترون الیوت، من یک شباهت می یابم که بیتها پراکنده هستند و بنظر می آید که شعر منسجم نیست ولی در کل، شعر متمرکز بر یک مفهوم است، این روش سیالیت ذهن، روشی مدرن بود که در نقاشی مدرن نیز به کار گرفته می شد، بجای اینکه مانند نقاشی های کلاسیک، هر نقش تقریبا بطور نامرئی و با برشی ظریف به نقشی دیگر وصل بشود تا منظره ای کلی و نه جدا از هم به دیده آید، ولی برخی از نقاشان مدرن شروع کردند که با برشهای منقطع و جدا از هم تصویر را بیافرینند. در هر صورت شعر فروغ مدرن است و زبانش بسیار ساده و به قول لورکا، دوئنده دارد، از ژرفای مویرگها برآمده و به ژرفای مویرگهای خواننده مینشیند. در میان شاعران و نویسندگان سبکِ رومانتیک رسم شده بود که همه در جوانی بمیرند و فروغ از این جهت هنرمندی رمانتیک بود ولی در شعرش، شاعری مدرن. خوانده ام او به غرب سفر کرد تا به یادگیری انجیل بپردازد، اگر این راست باشد، می توان گفت که تحت تاثیر شاعران غربی و شاید بخصوص الیوت این کار را کرده است. کاش وقت بود و از لطافت روحی و اشعار کسرایی می توانستم کمی بگویم، ولی شعر آرش را بیاد آرید.
تا واژه هست، تا انسان هست، تا انسان احساس دارد، تا انسان فکر و تجربه و صدا دارد، تا انسان رنج می کشد، تا انسان کنجکاو است، و با انسانهای دیگر در ارتباط، خلاصه تا زندگی هستُ شعر به مثابه ی یک زبان ارتباطی نیز وجود خواهد داشت.
در گفتمانی از شعر فارسی، نمی توان از اشعار عارفانه و بخصوص از مولوی و حافظ و عطار و سعدی نگفت ولی وقت نیست. بطور پراکنده و گذرا:
هر چند مولوی، شناختی ژرف به انسان و جامعه ی انسانی داشت ولی فرا انسانی و فرازمانی و فرامکانی شعر و سخن میگفت، با آسمانها و خارج از زمین عهدی داشت، مولوی همانند دیگر شاعران صوفی و عرفانی، در شعرهایش از وقایع تاریخی و شرایط اجتماعی بطور کلی و حتی از دوره ی خود نمی گفت، مولانا در عصر حمله ی مغول و جنگهای صلیبی زندگی کرد و شعرش نشانی مستقیم از این اتفاقات ندارد، به رنج انسانها نمی پرداخت. آنچنان فرا زمانی بود که می گویند که تنها در یک بند از یکی از شعرهایش، تاریخی دارد و آن هم اشاره ای است به تاریخ سروده های یکی از فصلهای اشعارش است و بس. هر چند، مولوی در کتاب فیه ما فیه، اشاره ای به حمله ی مغول دارد.
به گفته ای، فریدین الدین عطار نیشابوری، جانش را در حمله ی مغولها به ایران که نیشابور را قلع و قمع کردند، از دست داد، در این حمله، مغولها اکثر مردم شهر و حتی سگ و گربه ها را به قتل رساندند، ولی مولانا اشاره ای به این موضوعات در نوشته هایش ( بجز فیه مافیه) ندارد. حکمتهای خفته و زبان و حال و هوای شعری مولانا، یگانه اند و انسان را شگفت زده میکنند، لازم نیست من از زیبایی غزلیات یا از ژرفای کتاب مثنوی او بگویم، یا که از شگرفی های عمیق پرداختی در شعر و مضمون اشعارش، زیرا که این روزها هزارها متخصص مولوی و شمس داریم و برخی معتبر و بیشتر دکان شده اند، حتی جدیدا در زمان رژیم جمهوری اسلامی، محقق و مولوی شناسی بنظر من صادق، به اسم آقای محمدعلی موحد ثابت کرده که مقبره ی موسوم به شمس در شهر خوی معتبر است و اکنون دارند مقبره ای بزرگ برای او در این شهر می سازند، تا امامزاده ای به امامزاده ها بیفزایند، چنانچه در قونیه، مقبره ی مولانا کم به یک امامزاده شبیه نیست. ولی هر چه هست، مولوی در آثارش بیشتر از آسمانها و عشقی آسمانی گفته و نه تنها به وقایع تاریخی اجتماعی دوره ی خود چندان وقفی ننهاده بلکه از رنج های انسانی گذرا باز بیشتر به عنوان وسیله ای برای نتیجه گیری و رسیدن به عشق آسمانی و نتیجه گیری فلسفه ی خود پرداخته. البته اشعار حافظ اینگونه نیستند و از امیران دوران خود کم نگفته، گاه از سر مصلحت، مدح، و گاه به تقبیح! چرا که خود زیر تیغ حاکمان زمان بود. البته انکار زیبایی زبان مولانا و تسلط او بر زبان و اندیشمندی او را اگر انکار بکنم، فهم و زیبا شناسی خود را انکار می کنم. ولی امام داشتن حتی در شعر و ادبیات، برای فرهنگی معتاد به بالا پایینی خوب نیست. پیش ازین گفتم که جامعه ی پر تیش ماُ شاعران ما را بسوی شعر اعتراضی می کشاند، ولی در زمان مغولها زیستن و به آن اشاره ای نکردن؟ تصور بکنید که شاعری امروزه از خاورمیانه، در شعرهایش هیچ اشاره ای به آنجه که در غزه می گذرد نداشته باشد، این شاعر در حباب شیشه اش، ایزوله از جهان اطراف خود، اولین اصل مدرنیسم را نقض می کند، اصل همدردی و از تجاربِ روز گفتن را، از نگاهی حداقل، انسانی و اعتراضی! البته نه شعاری!
این مکتب کهنه ی عرفان، این روزها بختکی است بر گلوی آزاد اندیشی شعر فارسی و حتی شاعر مدرن-رومانتیکی را چون سهراب سپهری در بر گرفته، البته ژانر شعرهای سهراب، بیشتر به سبک رمانتیک شبیه اند. او چون رمانتیک ها، طبیعت را مقدس و خالص می دانست و در آن برای خود پناهی می جست. شاعران رمانتیک همچنین از تجارب شخصی خود می گفتند و گوشه گیر بودند. که البته شاعران ، هنرمندان و متفکران و همه ی انسانها، به چیزی بالاتر از روزمره گی احتیاج دارند، پس می شود گاه و بیگاه به عرفانی پناه برد که مرحله ی آخرش فنا شدن در طبیعت باشد، استحاله ، یعنی به گوهره ی خود برگردیم، به آب و درخت و کهکشان و ورای کهکشان، نه هپروت.
باید برای برخی از شاعران یادآوری کرد که افکار و سبک و نوشته های شاعران کلاسیک در زمان خودشان بسیار نو بودند ولی پس از گذر چند قرن تکرار، به کلیشه تبدیل شده اند.
مرضیه شاه بزاز
اکتبر ۲۰۲۴
متن کامل سخنرانی در <کانون دوستداران فرهنگ ایران در واشنگتن دی سی امریکا>
divanpress.com