
نباید بین نگاه شاعرانه و با نگاه فلسفی و جامعه شناسی تمایز زیاد و مرز گسست ناپذیری قائل شویم. تحول زمانه رسالت شعر و فلسفه را هم متحول نموده است. دیگر آن زمانی نیست که افلاطون و … شدیدا مخالف شعروآن عالِم اسلامی شدیدا با فلسفه مخالفت میورزید . علاوه بر تفسیر جهان، تغییر جهان هم به رویکرد و رسالت فلسفه افزوده شده است که نقطه عطف آن در کلام مارکس است که میگوید : «رسالت فلسفه فقط تفسیر جهان نیست بلکه تغییر جهان هم هست.»
شعر و ادبیات در ایران هم بعد از مشروطیت از حیطه خواص و زبان پر تکلف و سرایش پیرامون زیباییهای طبیعت و زلف یار و چهچه گل بر شاخسار بلبل به عرصه اجتماع کشیده شد. این تغییر رویکرد فلسفه و شعر و ادبیات به درهمآمیزی فلسفه و ادبیات و جامعهشناسی با زندگی افزود و مرزها را درهم گسست و رگههای پیوند بین آنها را بیشتر نمود. از طرف دیگر هر شاعری از نظر بینش فلسفی- اجتماعی و شناخت جامعه متاثر از نگرش فلسفی – اجتماعی خاصی است که این نگرش خواه ناخواه در لابلای اشعار شعر وی نمود پیدا میکند و تعقل و خرد با عاطفه و تخیل و احساس شاعرانه درهم میآمیزد. شعر هم واژه است هم معنا و هم ایده و هم تفسیر زندگی. شعر بدون ایده معنا نمی یابد، عاطفه و احساس و تخیل را با ایده پیوند میزند. شعر پی جوی حقایق هست بنابراین نمیتواند حقایق علمی فلسفی را منکر شود یا نادیده بگیرد. احساسات شاعر هم بر پایه مشاهده و تجربه زیست و زندگی است. گرچه بین بیان شاعرانه با بیان فلسفی، اجتماعی و سیاسی تفاوت است، اما خیلی از شاعران دیدگاه فلسفی و شاعرانه خود را درهم آمیخته اند. ما هم فیلسوف ترین شاعر (عمر خیام) را داریم و هم حافظ را داریم که عقل و احساس و تخیل را درهم میآمیزد و از کنارمسائل اجتماعی جامعه بیتفاوت نمیگذرد و اشارات فلسفی و اجتماعی و برملا نمودن، کژیها و کاستیها را هم در بیان شاعرانه خود دارد. این عین درهمآمیزی تفسیرجهان با ایدههای آرمانی، احساسی و تخیلی است. «این جهان جنگ است چون کل بنگری/ذره ذره همچو دین با کافری» این کلام شعری مولانا مغز فلسفه است. بیان تضاد بین کهنه و نو یا به تعبیر دینی تضاد بین شر و خیر است. پس آنچه هست، بیشتر تفاوت و تمایز در بیان است و الا هم در شعر نکات فلسفی نهفته است و هم فیلسوفان احساس و روحیات انسان و علل آنها را در بررسی فلسفی خود لحاظ مینمایند. هر دو انعکاس تجربه مشترک جوامع بشری هستند؛ یکی با بیان عاطفی دیگری با عقل و خرد. تفاوت بیان فلسفی با بیان شاعرانه بدین خاطر است که انسان دو ساحت دارد؛ یکی ساحت عقلی انسان است که علم و فلسفه در راه آن تلاش میکند و دیگری ساحت عاطقی و احساسی و درونی انسان است که شعر سعی در برآوردن آن را دارد. شاعر زبان ساحت احساس است و فلسفه و علم زبان ساحت عقل و خرد. شعر سعی در لطافت طبع دارد تا خشک و عبوس بودن فلسفه و علم و ناروایی های زندگی را جبران کند. اما در غایت امر هر دو التزام به تعالی و پیشرفت و همزیستی مسالمت آمیز جامعه انسانی را دارند.
اینکه فلسفه بر پایه عقل و خرد است و سرچشمه شناخت را در تعقل و خردورزی میداند؛ و اما شعر و معرفت شاعرانه بر پایه تخیل، احساس و عشق عارفانه است به معنی نفوذناپذیری بین این دو نیست. در لابلای احساس و تخیل شاعر رگههایی از عقل و خرد هم نهفته است؛ منتها نه به شکل عریان و شعارگونه. هیچ شاعر موفقی عاری از نفوذ عقل و خرد نسبی در وجود خویش نیست. سرودهها و آثار هر شاعر بسته به نوع نگرش آن آمیختهای از تخیل و معرفت عارفانه و نکات فلسفی و اجتماعی است. همه علوم بر هم دیگر تاثیرگذارند و فلسفه از اکتشافات همه علوم بهره میگیرد و از تجربیات آنها به نتایج کلی دست مییابد و همین نتایج کلی فلسفی، راهگشای تحول بعدی علوم میشود و در عرصه اجتماع بینشهای نویی را شکل میدهد. بینش شاعر و تخیلات و احساس شاعر هم در خلأ و عالم ذهن و انزوای صرف شکل نمیگیرد و متاثر از اجتماع پیرامون است. بنابراین تخیل و احساس درونی شاعر هم بدون تاثیر از شرایط پیرامونی نیست و ریشههای عالم احساس و تخیل در همان عالم زیست شاعر شکل میگیرد. اما استعداد و ذات شاعرانه آن را با بیانی فراتر از بیان عادی میسراید. هم رویکرد فلسفه از تفسیر صرف جهان به تغییر جهان اندیشید و هم شعر و ادبیات به عرصه اجتماع کشیده شده، پس نمیتوان بین نگاه شاعران با نگاه فیلسوفانه مرز نفوذناپذیر کشید. بنابراین تفاوت در بیان عاطفی و احساسی و تخیل آمیز شاعر مطرح است اما در نگاهها به عالم هستی دره عمیقی بین آنها نیست. فلسفه با ملموسات عینی سروکار دارد، شعر با عاطفه و احساس و تخیل، اما هیچ عاطفه و خیال و الهامی در خلأ شکل نمیگیرد بلکه متاثر از زیست عینی انسانی است.
تنها اشاره به این نکته کافی است تا به پیوند و گسست ناپذیری شعر با فلسفه و اجتماع و حتی سیاست پی ببریم؛ آن نکته این است که وقتی میخواهیم راجع به سرگذشت انسانها و آشنایی با فرهنگ و تاریخ آنها پی ببریم به سراغ تاریخ شعر و ادبیات آن ها میرویم. این امر به وضوح جداییناپذیری شعر با عینیت زندگی اجتماعی را نشان میدهد و عیان میسازد که هیچ تخیل و عاطفه و احساسی در خلأ و ماورای زندگی شکل نگرفته و نمیگیرد. وقتی هم شعر و هنر و هم فلسفه و علوم مختلف اجتماعی به بطن زندگی توجه دارند پس بین آنها پیوند ناگسستنی وجود دارد. یادکرد ما از شاعران بزرگ و زمزمه چندین باره اشعارشان در هنگام شادی و غم، یا زمان هایی که ماهیت ما تحقیر شده، یا دیگری برما سلطه یافته، یا روح و روان ما آزرده گشته، نشان از پیوند عمیق شعر با ابعاد مختلف زندگی انسانی دارد. این یعنی پیوند شعر با ابعاد مختلف زندگی انسانها و سرنوشت و شادی و غمهای آنها به تماشای زیبایی زندگی، طبیعت و خلقت نشستن و توصیف هنرمندانه آنها. . . شاعر فقط در تخیلات و احساس شاعرانه فردی سیر نمیکند و خواهان وضع شایسته تری برای جامعه بشری است. فلسفه و دیگر علوم هم همین هدف را در قالب اشاعه آگاهی و دانش و تغییر جهان به سوی زندگی شایسته تری را در سر میپروراند؛ پس هدف مشترکی را در سر دارند. شاعر با شعرش پیام اندیشهورزی و حکمت و صلح و نوعدوستی را به ما انتقال میدهد، فلسفه و دیگر علوم بازبان بیانی دیگر و متفاوت. شفیعی کدکنی میگوید: «شعر گره خوردگی عاطفه و تخیل است.» اما واقعیتی است که شاعر تا از درون درگیرعاطفه و درد و رنج و عشق نشود، تراوش شعری اش که همان کلام فراتر از کلام عادی است، سر بر نمیآورد. پس هیچ عاطفه و تخیل و احساسی در خلأ شکل نمیگیرد. ریشه در زندگی عینی و ذهن دارد و الهام از زندگی میگیرد. همان زندگی ای که هم آمیخته با تعقل و خرد و فلسفه و دیگر علوم اجتماعی همراه با عشق و عاطفه، غم وشادی است. عالیترین بیان شاعرانه اگر دارای مفهوم و محتوا نباشد، یا بیان زیباشناسانه طبیعت و خلقت را در بر نداشته باشد، به دل مردم راه نمییابد. هرچه نگرش شاعر عمیقتر و سرشارتر از اندیشه، فلسفه، فرهنگ، تاریخ و سرگذشت انسانها و درک روحیات و علایق آنها باشد، شعرش ماندگارتر و دلنشینتر است. شعر، دو بال پرواز دارد؛ یکی استعداد و ذات و قریحه شاعرانگی و نگاه زیباشناسانه و دیگری اندیشهای والا و عمیق شاعر هر فیلسوف و اندیشمندی توان شاعر شدن ندارد. چون استعداد و ذات شاعرانگی امری درونی است که در افرادی خاص نهفته است. همین قریحه شاعرانه هم برای شکوفایی نیازمند ممارست، دانش افزایی و درک و فهم عمیق از جهان پیرامونی است. در پایان باید به این نکته هم اشاره کنیم که چه بسا افراد فراوانی دارای استعدات ذاتی شاعرانه یا استعدادهای علمی دیگری بودهاند اما بر اثر عدم وجود شرایط زیستی و زندگی مناسب گنجینه استعدادشان، بدون استفاده به خاک سپرده شده است. بررسی چرایی این عدم فرصت شکوفایی را به اهل علم اجتماع و سیاست و عدالت جویان میسپاریم.
جهانگیر ایزدپناه






