
در زمانهای که تاریخ را بیشتر فاتحان مینویسند تا فرودستان و عدالتطلبانی که از صفحات رسمی تاریخ حذف شدهاند، بازخوانی صدای سرکوبشدگان، خاموششدگان و مبارزان راه عدالتخواهی، ضرورتی تاریخی است. «چپ» در ایران، با همهی خطاها و فراز و فرودهایش، تبلور آرزوی دیرپای انسان برای برابری، آزادی و جهانی عاری از سلطه و استثمار بوده است؛ رؤیایی جمعی که در برابر ماشین خشونت استبداد، مناسبات نابرابر سرمایهداری و سازوکارهای نظاممند تبعیض ایستاده و با وجود سرکوب، تحریف و فراموشی تحمیلی، همچنان زنده و در حال چالش است.
مجموعه «اخبار روز» با عنوان «چهرههای ماندگار چپ در ایران»، تلاشی است برای بازشناسی و بازخوانی زندگی، اندیشه، مبارزه و میراث فرهنگی ـ سیاسی زنان و مردان بزرگی که با قلم، تفکر، مقاومت و گاه با جان خویش، چراغی در تاریکیهای تاریخ افروختند.
انتخاب کسانی که در این مجموعه از آنان با عنوان “چهره ماندگار چپ” یاد می شود به معنای ارزشگذاری بیشتر نسبت به صدها و هزاران چهره دیگری که فرصتی برای معرفیی آن ها پیش نمی آید نیست. این گزینش محدود از میان هزاران نام تنها کوششی است برای بازتاب بخشی از حافظهی جمعی یک جنبش تاریخی.
این مجموعه، نه برای اسطورهسازی، که برای تأمل، آموختن و بازاندیشی فراهم شده است. ما میخواهیم به یاد آوریم که حتی در تلخترین لحظات تاریخ، کسانی بودند که به فردای روشن باور داشتند.
چهرههای ماندگار چپ در ایران (۱۶) – مرضیه احمدی اسکویی؛ در جستجوی مرجان…
زنانی که در سودای آزادی، عدالت، برابری و سوسیالیسم قدم در خونینترین راه گذاشتند کم نیستند. در میان آن نامهای جاودانه؛ نام مرضیه احمدی اسکویی برجسته است. در مورد او مختصر خواهیم نوشت و ادامه را به روایت خانم سودابه تقیزاده زنوزی در روایت «در جستجوی مرجان…» میسپاریم.
مرضیه در سال ۱۳۲۴ خورشیدی در اسکو، از توابع آذربایجان شرقی، چشم به جهان گشود. خانوادهای مذهبی و متوسط داشت، اما روح پرسشگر و شورشی او از همان آغاز نمیتوانست در حصار سنتی زندگی روزمره آرام بماند. پس از گذراندن تحصیلات ابتدایی و متوسطه در تبریز، راهی تهران شد و در دانشسرای مقدماتی تحصیل کرد. همانجا بود که علاقهاش به ادبیات و شعر، و نیز حساسیتش به فقر و بیعدالتی، شکل گرفت.
مرضیه معلم بود، اما نه تنها در کلاسهای رسمی مدرسه؛ او معلمی بود که کودکان محروم و بیپناه را با کلمات و به امید آشنا میکرد. شاگردانش از زنی میگویند که مهربان و پرشور بود و درس را با قصه و شعر میآمیخت. در کنار تدریس، شعر میگفت و مینوشت؛ اشعاری که گاه ساده و عاشقانه بودند و گاه آینهای از رنج زنان و محرومان جامعه. نوشتههای پراکندهای که از او باقی مانده، نشان میدهد که ذهنی جستوجوگر داشت و در پی آن بود که کلمه را به سلاحی علیه تبعیض بدل کند.
دههی ۴۰ و ۵۰، سالهای جوشش خشم و امید بود. سرکوب سیاسی، خفقان، و بسته شدن همهی راههای اصلاح، جوانانی را به میدان مبارزه کشاند. مرضیه، که از همان دوران دانشجویی با محافل روشنفکری و سیاسی در تماس بود، گام به عرصهی فعالیت سازمانیافته نهاد. ابتدا در انجمنهای فرهنگی و صنفی زنان فعال بود و سپس به سازمان چریکهای فدایی خلق ایران پیوست؛ جایی که نه تنها بهعنوان نیرویی عملی، بلکه بهعنوان ذهنی تحلیلگر و پرشور شناخته شد.
۶ اردیبهشت ۱۳۵۳، روزی بود که نام مرضیه در تاریخ مبارزات فداییان و ایران جاودانه شد. برای نجات همسنگرش شیرین معاضد دل به دریای خطر زد، در محاصره قرار گرفت و با رگبار مسلسل دشمن از پای در آمد. به آن چه که در نامهی خود به «رفیق مادر» نوشته بود عمل کرد. از قطرات خون خود دستهگلی بست و به رسم هدیه برای او فرستاد.
در مورد چگونگی جان باختن او آمده است: مرضیه احمدی اسکویی با شیرین معاضد و حمید اشرف همخانه بوده است. آنها از طریق شنود بیسیم پلیس میفهمند که محل قرار شیرین معاضد لو رفته است. مرضیه برای نجات همرزمش شیرین به خیابان میرود و در محاصره ماموران ساواک دست به اسلحه میبرد. بر اثر شلیک نیروهای ساواک کشته میشود.
اشرف دهقانی مینویسد:
ما با کشف موجهای بیسیمی پلیس مخفی شاه موفق شده بودیم که از طریق کنترل رادیویی به گفتگوهای بیسیمی مأموران امنیتی رژیم شاه گوش کنیم. در صبح روز ششم اردیبهشت ۱۳۵۳ کماکان رادیو باز بود. من پشت آن نشسته و داشتم به گفتگوها گوش میدادم. ناگهان متوجه شدم که مأموران در صدد اجرای برنامهای هستند. رفیق حمید اشرف در حالی که کفش به پا داشت و گویی آمادهی رفتن به بیرون بود، روی یک صندلی نشسته و با نگرانی به گفتگوها گوش می داد. (در آن زمان کفش به پا داشتن در خانه، معمول نبود. در حالی که بعداً معمول شد و حالت آمادگی در ۲۴ ساعت رعایت میشد.) رفیق شیرین معاضد در حالی که لباس میپوشید و برای رفتن سر قرار آماده میشد به دقت به گفتوگوها گوش میداد و اندکی نگران به نظر میرسید. در حیاط خانه، بندی بود که معمولاً چند چادر زنانه روی آن آویزان بود.
رفیق شیرین معاضد به حیاط رفت و یکی از آنها را سر کرد و دوباره برگشت. نگرانی خود را بر زبان راند و گفت: “نکند سر قرار من جمع میشوند.” رفیق حمید اشرف گفت: «نه! قرار تو جای دیگر است، اینها در یک جای دیگر جمع می شوند!» شیرین که دیگر وقت قرارش دیر شده بود، از در بیرون رفت. ما همچنان بادقت و نگرانی، گفت وگوهای بیسیمی را دنبال میکردیم. هنوز مدت کوتاهی از رفتن شیرین نگذشته بود که ناگهان رفیق حمید از جا پرید و گفت: «این قرار پریه!» (رفیق شیرین را به این اسم صدا میزدیم) و باعجله به طرف درب خروجی رفت. من به طرف درب خروجی دویدم و شانههای حمید را گرفته و او را برگرداندم. در این هنگام دیدم که مرضیه چادری از بند حیاط برداشته و درحالی که دارد آن را سر میکند از درب خروجی بیرون رفت. من شانههای حمید را رها کردم و خواستم دنبال مرضیه بدوم که ببینم به کجا میرود. فقط چون پا برهنه بودم یک لحظه سعی کردم دمپایی پایم کنم. اما وقتی رویم را برگردانم که به واقع ثانیهای نگذشته بود. حمید هم رفته بود…
اشرف دهقانی مینویسد مرضیه احمدی اسکویی در آن روز موفق شد رفیق شیرین معاضد را در نزدیکی محل قرارش پیدا و او را از خطر دستگیری مطلع سازد. اما همه جا در محاصره بود. ماموران غافلگیرانه به شیرین حمله کرده و او را دستگیر میکنند.. رفیق مرضیه پس از چند بار فرار از تعقیب، به محاصره در می آید. او اسلحه خود را بیرون میآورد و سیانور در زیر زبان میگذارد و پس از یک درگیری نابرابر، در حالی که ساواک امید زنده دستگیر کردن او را کاملاً از دست داده بود، پیکرش را به رگبار مسلسل میبندد.
اشرف دهقانی مینویسد: جسد رفیق مرضیه احمدی اسکویی را نیروهای دشمن از فاصله دور چندین بار به مسلسل بستند و سپس وحشتزده و به آهستگی به این چریک قهرمان نزدیک شده، جسد بیجان او را طنابپیچ کرده و همراه خود بردند.

چند ماه پیشتر، در اول مرداد ۱۳۵۲، مرضیه احمدی اسکویی در نامهای به فاطمه سعیدی (رفیق مادر) این چنین مرگی را وعده داده بود. او در آن نامه نوشته بود:
“رفیق مادر
فرصتی دست نداد که با تو از کینههای فراوانم به دشمن حرف بزنم که چگونه اینک آن را جلا یافتهتر مییابم که باز هم بزرگواری بیکرانه تو را بستایم و به تو باز هم بگویم که چگونه از محبت و عشق پاک و پرشکوه تو نیرو میگیرم و به تو که مینگرم خود را در برابر دشمن کینهجوتر و مصممتر مییابم.
خوبترین مادر!
خود را ناتوان مییابم که بتوانم آن چه را در حق تو میاندیشم و احساس میکنم برایت بنویسم. تو مثل دریایی از خشم و محبتی. خشم به دشمن توده و محبت به توده. و ما همگی در این خشم گسترده تو، دلهامان را صفا میدهیم تا بتوانیم بیشتر پایداری کنیم.
صمیمی ترین رفیق مبارز!
حتی دوست داشتن تو برای همه ما این تعهد را به وجود میآورد که در راه آزادی تودهها یک رنگ و محکم باشیم و تا آخرین قطره خون خود با دشمن بجنگیم. چرا که کسی که تو را دوست دارد تو را که پیکره روشن عشق و کینه بینهایتی اگر جز این باشد سزاوار زنده ماندن نیست.
رفیق مادر!
آیا میدانی با افسانه دلیری و شهامت و از خودگذشتگیات تمام افسانههایی را که تاکنون در حق مادرها نوشته شده کهنه کردهای؟ حق هم بر این است. زیرا تو تنها مادر مهربان مبارزین جهان نیستی بلکه بزرگترین رفیق آنها هم هستی. رسم این است که به محبوبترین کسان هدیهای میدهند و من لحظات فراوان فکر کردهام برای یک مادر انقلابی، برای یک رفیق بزرگوار چه هدیه شایستهای میتوانم بدهم. و با خودم گفتهام اگر بتوانی همیشه به تودهها و رفقایت وفادار بمانی، اگر همیشه شایسته باشی که رفیق مادر با شهامتترین رفیق را دوست بداری میتوانی از قطرات خون خود دسته گلی ببندی و روزی که در راه رهائی تودهها آخرین تلاشت را کردی و آن گاه که آخرین تیرت را در قلب دشمن نشاندی برای مادر بفرستی. شاید این هدیهای باشد که بتوانی آن را بیشرمساری به شایستهترین رفیق تقدیم کنی.
رفیق مادر! من وعده چنین هدیهای را به تو میدهم. بپذیر تا آندم که هدیهام را برایت بفرستم.
با درود رفیقانه و
ایمان به پیروزی مبارزهمان
اول مرداد ۱۳۵۲″
روایت در جستجوی مرجان، در سال ۱۳۹۷ توسط خانم سودابه تقیزاده زنوزی نوشته شده و در سه بخش در نشریه «ایشیق» منتشر شده است. این روایت با عکسهایی از مرضیه احمدی اسکویی همراه است که به گفته خانم تقیزاده برای اولین بار منتشر شده اند.
در جستجوی مرجان…
سودابه تقیزاده زنوزی
به یاد «مرضیه احمدی اسکویی» (۵ فروردین ۱۳۲۴ – ۶ اردیبهشت ۱۳۵۳)
آنچه میخوانید برگهایی از زندگی «مرضیه احمدی اسکویی» به همراه اسنادی نویافته از اوست که تاکنون منتشر نشده است؛ شخصی که او را بیشتر به خاطر فعالیتهای سیاسیاش در سالهای آخر دهه ۴۰ و سالهای اول دهه ۵۰، در قالب آنچه که «چریکهای فدایی خلق» نامیده میشد، میشناسیم.
«مرضیه احمدی اسکویی» که در ۵ فروردین ۱۳۲۴ در کوچه اوجوزلو، خانه پلاک ۱۵۲۷ شهر «اسکو» از توابع تبریز به دنیا آمد، دومین دختر از سه دختر «حسنیه» و «صادق» بود. دوستانش او را «مرضیه جان» و بعدها «مرجان» نامیدند.
متن زیر تنها شرح نخستین گامهایم در شناخت هرچه بیشتر این چهره فراموشنشدنی و بخش کوچکی از کتاب «مرجان» است که امید چاپش را دارم. اگرچه شناخت شخصیت پیچیده در عشق مرجان را نه با خواندن که تنها با حس کردن و زیستن او میتوان آموخت.
در این جستجو با مطالعه آثار، بررسی اسناد و مصاحبه با دوستان و آشنایان «مرضیه» در پی ارائه تصویری واقعگرایانه از او شدم. آنچه بهعنوان نتیجه به دست آمد، مرا ـ که پانزده سال بعد از جانباختن «مرضیه» چشم به جهان گشودهام ـ با «مرجانی» که بندبند وجودش با «عشق» گره خورده بود، آشناتر کرد. (۱)
در جستجوی «مرجان» همراهان صمیمی بسیاری داشتم؛ بهویژه همراهانی از دانشجویان سابق «دانشسرای عالی سپاه دانش مامازن ورامین» که از دوستان «مرجان» بودند و او را عاشقانه دوست داشتند. اما اگر همراهی و راهنمایی یک دوست نبود، این راه دستکم به شکل کنونیاش ادامه پیدا نمیکرد؛ دوستی که از همان روزهای آغازین کار، به وقت دلتنگی پدرانه، به وقت سختی آگاهانه و به وقت آشفتگی صبورانه همراهیام کرد. (۲)
مردادماه سال ۱۳۹۷ بود که چیزی به آرامی در وجودم شروع به جوانهزدن کرد؛ چیزی که از قلبم آغاز شد و به سرعت به همه اعضای وجودم پمپاژ شد. مدت زیادی نگذشت که احساس کردم بیآنکه خود بدانم، در حال به یدک کشیدن قلب، مغز، چشم و در یک کلام وجود دو نفر هستم؛ یکی خودم و دیگری او!
باید اعتراف کنم که این حس برایم عجیب نبود. آن را قبلاً نیز تجربه کرده بودم، اما این بار تفاوت کوچکی در میان بود. بگذارید اینطور توضیح بدهم: آیا شما تاکنون دلبستهی شخصی شدهاید که سالها پیش زیسته، هرگز ندیدهایدش و حتی هیچ رد و نشانی از او وجود ندارد؟! من شدهام.
و اگر برایتان سؤال است که چگونه؟! باید بگویم آنچه رخ داد چیزی شبیه عشق بود. چه در اردیبهشت ۱۳۵۳ و چه در مرداد ۱۳۹۷، گذشت قریب به ۴۵ سال اگرچه فرصتی مناسب برای خاکستر شدن آتشی بود که زبانههایش در آن سالها به اوج خود رسیده بود، اما در این سالها نیز گرمابخش دستهایی شد که صادقانه و صمیمانه به سویش دراز میشد.
برای رسیدن به او، نخستین کار غرق شدن در تاریخ بود، به هر واسطهای! از گشتن در کوچهپسکوچهها و خیابانهای قدیمی و ورق زدن «کتابهای سفید» تا یافتن افرادی که برایشان این جستجو و بازگشت به آن روزها ـ آن هم پس از این همه سال که گرد فراموشی بر تکتک خاطراتشان نشسته بود ـ اگرچه نوستالژیک، اما دردناک و کابوسوار بود.
افرادی که گاه با دهها واسطه میشد پیدایشان کرد و اگر قانعشان میکردی که کابوسهایشان را با تو شریک شوند، تازه باید خودت را برایشان ثابت میکردی و پاسخ میدادی که چرا؟ به چه دلیلی؟ و انگیزهات چیست؟ برای قدم گذاشتن به صادقانهترین برههی تاریخ، چارهای جز همپیاله شدن با آنان و صداقت نداشتم: «چیزی در درونم این جستجو را طلب کرد و راه افتادم!» و واقعاً هیچ دلیل دیگری نبود.
آنها حق داشتند که نخواهند درباره او و آن روزها حرف بزنند؛ چراکه آن روزها قطعاً برایشان میلیونها بار مرور شده بود و حالا تکرار کردنش، آن هم با صدایی بلند برای کسی که به گفتهی خودشان «برای درک آن روزها خیلی جوان است»، خوشایند نبود.
کتابفروشیهای قدیمی و دستدوم، قطعاً اولین جایی بود که میشد حضورش را پشت کتابهای خاکخورده و کاهی احساس کرد. اگرچه ظاهر آراسته و منظم او چندان تناسبی با قفسههای خاکی که کتابهایش بهجای آنکه منظم کنار هم چیده شده باشند، روی هم تلنبار شده بودند، نداشت.
در بازار کتاب، پلههای باریک یک ساختمان فرسودهی دوطبقه را بالا میروم. هر پلهای که بالاتر میروم، بوی آشنای کتابهای قدیمی بیشتر احساس میشود. گویی با هر پله، ده سالی به عقب بازمیگردم. پا که بر آخرین پله میگذارم، راهرو را به چپ میپیچم. درِ اتاق اول باز است. گمان میکنم همین که پایم را به اتاق بگذارم، او با آن کت و دامن و گیسوی بافتهای که از دو طرف روی سینهاش سر خورده، روبهروی قفسههای کتاب و پشت به در ایستاده و با دقت، کتابها را یکییکی برمیدارد، ورق میزند، سر جایشان میگذارد و به سراغ کتاب بعدی میرود.
فکر حضورش در کتابفروشی، همچون نسیمی در گرمای طاقتفرسای مردادماه خوشایند است. فکری که به حقیقت پیوست، اگرچه نه در واقع!
آقای کتابفروش، مردی تقریباً ۶۰ ساله، با هیکلی متوسط، ریشی پروفسوری و چشمهایی درشت است؛ مردی محجوب با لبخندی که همیشه بر لب دارد. از آن لبخندهایی که از باب خندیدن نیست، از آن لبخندهایی است که بیشتر بهخاطر مخفی کردن حسی، حقیقتی یا چیزی و یا به وقت خجالت کشیدن زده میشود. شبیه همان لبخندهایی که او به وقت عصبی شدن میزد.
بدون مقدمه شروع به حرف زدن میکنم؛ در مورد او و دوستانش. با هر کلمهای که مثل گلولهای به سرعت از دهانم بیرون میپرد، چشمهایش را بیشتر به زمین میدوزد و رنگ چهرهاش بیشتر به سرخی میزند. با هر تغییری میفهمم که دستکم دارم نزدیک به هدف میزنم، وگرنه دلیلی ندارد که اینطور منقلب شود. بدون آنکه نفس تازه کنم ادامه میدهم. به سختی سرش را از موزائیکهای کف کتابفروشی جدا میکند و بهجای اینکه به چشمهایم نگاه کند، نگاهش جایی بین گلو و لبهایم گیر میکند و میماند.
ساکت میشوم و منتظر میمانم تا جواب آن همه سرخ و سفید شدن، عرقهای نشسته بر پیشانی و زلزدنهای طولانی به موزائیکهایی که برایش در آن لحظه قطعاً نقش پردهی سینما را بازی میکردند، را بگیرم که میگوید: «متأسفانه چیزی ندارم!»
من، که مغرور و سرخوش از تغییرات چهره و حال منقلب او، فکر میکردم دارم به هدف نزدیک میشوم، ظاهراً در آستانه تجربهی اولین ناکامی در راه رسیدن به او بودم. اما نباید میگذاشتم که این حالت، مثل او، تأثیری روی چهرهام بگذارد. با خودم میگویم: «با این همه زحمت و سرخ و سفید شدن فقط همین؟!» اما واقعیت این است که «فقط همین» نبود.
حسی که من آن روز در کتابفروشی آقای ریش پروفسوری یافتم، تاکنون که کنارش نشستهام، خالصترین حسی است که در این مدت تجربه کردهام. بعدها هر وقت دلتنگش میشدم یا رد و نشانی از او مییافتم، سریع به بهانهای به کتابفروشیاش میرفتم و بدون اینکه بخواهم چیزی بگویم، بودن در کنارش آرامم میکرد. من آن روز و در آن کتابفروشی بود که به یافتن او ایمان پیدا کردم، و ایمان همهی آن چیزی بود که در آن لحظه به آن احتیاج داشتم.
از کتابفروشی، با دستی خالی اما قلبی مطمئن بیرون میآیم و به سمت پاساژی در «کارگر جنوبی» میروم؛ جایی که گفته بودند شاید بتوانم در یکی از کتابفروشیهای زیرزمین آن چیزی دربارهی او پیدا کنم. وارد زیرزمین پاساژ میشوم. در انتهای راهرو مردی لاغراندام و تقریباً کوتاهقد را مییابم که پیش از هر چیز، حلقهی طلاییرنگ دست چپش و کاستهایی که با دقت خاصی در ویترین کتابفروشی چیده شدهاند، خودنمایی میکند.
این بار با لحنی آرام میگویم که دنبال نشانی از او هستم. کمی مکث میکند و میگوید: «چیزی ندارم، اما میتوانم برایت پیدا کنم.» و بلافاصله میپرسد چرا دنبال او میگردم. سؤالی که تقریباً هر جایی که به دنبال نشانی از او بودم، با آن مواجه میشدم. میگویم: «به آن روزها و آن آدمها علاقه دارم و این چیزی بیش از علاقهی شخصی نیست!»
از جایش بلند میشود و به انتهای قفسهها میرود. طولی نمیکشد که چندین کتاب در دست برمیگردد؛ کتابهایی از آن روزها، کتابهایی که بوی باروت و طعم سیانور میدهند! یکی از کتابها را به توصیهی خودش برمیدارم و چندین کاست که گمان میکنم اگر چند سالی بیشتر میزیست، با عشق به آنها گوش میداد. شماره تلفنش را میدهد تا پیگیر کتابهایی که از او میخواستم باشم؛ کاری که هرگز به نتیجه ختم نمیشود!
باز هم بدون اینکه چیزی از او پیدا کنم، از مغازه دستخالی بیرون میآیم. به کاستهایی که گرفتهام نگاه میکنم. باید ضبط کاستخوری پیدا کنم؛ چیزی که یافتنش، آن هم در عصر دنیای دیجیتال، کار آسانی نیست.
فردای آن روز که برای خرید ضبط به بازار میروم، باز هم با نگاههایی متعجب و سؤالهایی روبهرو میشوم که نمیتوانم پاسخ دقیقی برایشان پیدا کنم. اولین مغازهدار با لحن طلبکارانهای میپرسد: «خانم، الان همه با فلش کار میکنن، تو تازه داری دنبال ضبط میگردی؟!»
حق با آنهاست. دیگر عصر کاست گذشته است، اما برای منی که دنبال او میگردم، اولین کار گشتن در سوراخسمبههای تاریخ است، به هر عکس و صدا و سندی. چه برسد به کاست که جزو جداییناپذیر آن روزهاست. بعد از کلی گشتن بالاخره موفق میشوم. ضبطی میخرم و شروع میکنم به گوشدادن کاستها. بار اول با گوشهای خودم، بار دوم با گوشهای او.
سومین بار که میخواهم فضای خانه از صدای «یه جنگل ستاره داره، جان جان» پر شود، احساس میکنم در حالی که دامنش را روی زانوهایش صاف میکند، با صدای دلنشینش آرام دارد زیر لب زمزمه میکند: «یه جنگل ستاره داره، جان جان…»
صدایی که اگرچه بعد از شروع زندگی مخفیاش دیگر کمتر کسی توانست بشنود، اما برای همیشه در گوش دوستانش جاویدان ماند؛ صدایی که به گواه دوستانش بیشتر اوقات، آهنگهای همنامش «مرضیه» را تکرار میکرد.
یکی از دوستانش درباره صدایش میگوید:
«مرجان صدای دلنشینی داشت. یک بار بعد از اینکه زندگی مخفیاش را شروع کرد دیدمش. از او پرسیدم باز هم میخواند؟ گفت: دیگر نمیخوانم. وقتی دلیلش را پرسیدم گفت: یک روز داشتم زمزمه میکردم که یکی از بچهها شنید و گفت: داری آواز میخونی؟ و بعد گفت آواز خواندن در این شرایط که خلق در وضعیت اسفناک زندگی میکند، برای ما جایز نیست. خیلی خجالت کشیدم و دیگر از آن تاریخ به بعد نخواندم.» (۳)
اما من، دلم میخواهد هیچ فاصلهای بین من و او نباشد، ولو به بهانهی صدایی. باید هر آنچه را که درک آن روزها را مشکل میکند و دریچههای احساس را کور، از میان بردارم. اگر میخواستم اکنون در جایی کنار او بایستم، هیچ بویی، هیچ صدایی، هیچ طعمی و هیچ احساسی را نباید از دست میدادم؛ آنچه را که زمانی گوشهای او شنیده، لبهایش چشیده و قلبش احساس کرده است.

هوس با او بودن روزبهروز در درونم بیشتر شعلهور میشود، اگرچه هر جا که به دنبال نشانهای از او میگشتم جز انگشتهای اشارهای که سریع به نشانهی «هیس!» بر لبها مینشست چیزی نمییافتم. هیسهایی که همه را میتوانستم بپذیرم، الا یکی. هیسهایی که وقتی در «اسکو» دنبال نشانی از او میگشتم با آن مواجه شدم.
شهری که آبرویش را مدیون اوست، حاضر نمیشود کلمهای دربارهاش سخن بگوید. دست بر شانهاش میگذارم و درحالیکه به سختی میتوانم جلوی اشکهایم را بگیرم، میگویم: «مردم شهرت انکارت میکنند مرجان!»
علیرغم این، سه هفته بیوقفه همهی کتابفروشیها و جاهایی را که گمان میکردم بتوانم رد و نشانی از او بیابم جستجو میکنم. قدم زدن در میان هر آنچه که مرا در آن روزها نگه دارد، برای رسیدنم به او کمک خواهد کرد. باز هم به دنبالش میگردم، ولو به ذکر نامی بر روی کاغذ پارهای؛ و در آن لحظه آن کاغذ پاره برایم تبدیل میشود به باارزشترین چیز دنیا که حاضرم برای به دست آوردنش هفتهها و ماهها تلاش کنم.
از شمال تا جنوب، از شرق تا غرب، از زیرزمینها تا آخرین طبقات مغازههایی که کتابهای دست دوم و قدیمی میفروشند را، بدون آنکه خسته شوم، میگردم. هر وقت که با جملههایی مثل «نیست»، «نداریم»، «تمام شده»، «باید انبار را بگردم»، «دنبالش نگرد، پیدایش نمیکنی» مواجه میشوم، بهجای خسته شدن، جانی دوباره میگیرم. میدانم که هر چه نایابتر، باارزشتر؛ و من از اینکه دست روی چنین چیز نایابی گذاشتهام، به امید یافتن نشانی از او، بارها و بارها به همان کتابفروشیها سر میزنم. خیلیها باز به آقای ریش پروفسوری ارجاعم میدهند؛ مردی که از مغازهاش خوشهخوشه ایمان درو کرده و با بار و بندیل پر از آن بیرون آمده بودم.
بالاخره بعد از سه هفته کتابی را به دست میآورم که در پاییز سال ۱۳۵۲ و در پرالتهابترین روزهای زندگیاش نوشته شده است. اگرچه بیشتر نوشتهها و شعرهایش، همانطور که خودش گفته، بعد از اولین دستگیریاش در جریان اعتصابات دانشجویی سال ۱۳۴۹ در «دانشسرای عالی سپاه دانش تهران» به یغما رفت، اما رفقایش معدود دستنوشتههایش را که خود فرصت چاپشان را نیافت، برای اولین بار در نیمهی دوم سال ۱۳۵۴ گردآوری و به چاپ رساندند. کتابی شامل یک مقدمه، ۱۲ خاطره و ۱۶ شعر؛ کتابی تحت عنوان «خاطرات یک رفیق»!
همین که تنها کتاب موجود از او را پیدا میکنم، آن را با عجله برمیدارم و خوشحال به کتابفروشی آقای ریش پروفسوری میروم. کتاب را با هیجان نشانش میدهم، چشمهایش برق میزند. اگرچه نمیخواهد بروز بدهد، اما خوشحالتر از من مینماید. میشنوم که آرام زیر لب میگوید: «خدا را شکر!»
این کتاب اگرچه تنها یادگاری او نیست، اما تنها چیزی است که از او در قالب یک کتاب و به نام او به چاپ رسیده است * . مرجان علاوه بر خاطراتی که در این اثر چاپ شده، داستانی تحت عنوان «حماسه» نیز داشته که دوستش «صبا بیژنزاده» در خانهی «فاطمه سعیدی» آن را تایپ و تکثیر میکند. این داستان «مربوط به زندگی پسر بچهای بوده که وقتی بزرگ میشود چریک میشود، ولی ناخواسته به وسیلهی پدرش که سپور بوده است، کشته میشود.»
علاوه بر آن، مرجان در سال ۱۳۵۲ زمانی که ساکن «خانهی شترداران» بوده، به همراه «شیرین معاضد» کتاب توپاماروها را تایپ و پلیکپی میکند. مرجان همچنین شبها مطلبی را به نام «چرا چریک شدم؟» مینوشت؛ نوشتهای که راجع به زندگی قبلی خود او بوده و تاکنون هرگز به صورت عمومی منتشر نشده است.
همانطور که پیداست، نویسندگی و الفت با قلم از کودکی جزء جداییناپذیر شخصیت او بوده. طوری که در بازجویی سهروزهاش بهخاطر اعتصابات دانشجویی دانشسرای عالی سپاه دانش، در مورد بازجویی که سعی میکرد با داستانپردازی ذهن او را آشفته کند، میگوید: «آنها بیخبر بودند که از این قصههای عاشقانه در سنین چهارده سالگی و آن حوالی فراوان نوشتهام.»
اما علاوه بر این دو، او ویراستار کتاب «حماسه مقاومت» اثر رفیق شفیقش «اشرف دهقانی» نیز بوده است. اشرف در مقدمهی کتابش، در تأیید این امر مینویسد:
«رفیق مرضیه احمدی اسکویی ویراستاری کتاب را به عهده گرفته بود. او که در آن موقع در پایگاهی در تهران فعالیت میکرد، از طریق رفیق علیاکبر فریدون جعفری به من که در مشهد بودم، پیغام میفرستاد که مثلاً فلان موضوع را کم توضیح دادهای و باید بیشتر بنویسی یا مسائل مربوط دیگری را مطرح میکرد. یادداشتهای من در چنین پروسهای به صورت کتاب درآمد {…} بیوگرافی را رفیق مرضیه از روی متنی که به توصیهی او، خود من نوشته بودم، تنظیم کرده است. پاورقیهای کتاب هم تماماً با همکاری رفقا حمید اشرف، شیرین معاضد و مرضیه احمدی اسکویی نوشته شدهاند.»
بعد از خواندن خاطراتش است که تازه به این نتیجه میرسم که برای یافتنش لازم است او را جای دیگری جستجو کنم؛ جایی که همیشه دوست داشت آنجا باشد. جایی در بطن زندگی جاری خلق. جایی در زندگی رفقایش.
فصل مشترک هر آنچه که مییابم، یک چیز بیش نیست: «خلق!» هیچ چیزی که فقط و فقط در مورد خودش باشد نمییابم. جایی که از ابتدا تا انتها ـ اگر بتوانم انتهایی برایش در نظر بگیرم ـ به آن تعلق داشت. چراکه انتها برای آدمهاییست که مرکزیت زندگیشان بر روی خودشان میچرخد، و همین که قلب این مرکزیت بایستد، نقطهی پایانی گذاشته میشود بر همهی آن چیزی که تاکنون بوده، هرچقدر بزرگ، هرچقدر وسیع.
آدمها وقتی زنده میمانند که به مانند او، زندگیشان را به زندگی خلقشان گره بزنند؛ چه برسد به او که مرگش را به زندگی خلق گره زد.

مرجان از تفکر «همهچیز تا هنگامی محترم است که انگ مال من بر آن خورده باشد» بیزار بود؛ تا آنجا که هرگز زبان به وصف «داداش» و «آباجی» هم نگشود و به جای آن از مادران و پدران خلق سخن گفت و همین معدود نوشتههایش را به جای مادر خود، تقدیم به رفیق مادر، یعنی «آنا» کرد. مادری که سلاح خونین فرزندش را از زمین برداشت، سنگر خالی او را پر کرد و فرزندان دیگرش را برای انقلاب حاضر کرد. مادری که مرجان برای اولین بار فعالیت جدی سیاسی خود را در کنار او و فرزندانش تحت عنوان «گروه شایگان» ـ که بعدها به تفصیل درباره آن گفته خواهد شد ـ آغاز کرد و در نامهای که برای او نوشت، خود را سزاوار زنده ماندن نمیدانست اگر در راه آزادی تودهها نجنگد…
در جستجوی مرجان، از طریق دوستی مطلع میشوم که تعدادی از همکلاسیهای او در دانشسرای سپاه دانش هنوز هستند. درحالیکه مانند خیلیهای دیگر که سکوت را بر گفتن و فرار را بر قرار ترجیح دادند، امیدی به حرف زدنشان درباره او ندارم، اما برای من همین سکوت هم ارزشمند است. در همین سکوت هم صدای حضور مرجان موج میزند: لبخندهایش، موهای بافتهاش، تهلهجهی ترکیاش، خشمش و عشقش!
برخلاف تصورم، به سراغ اولین شخص که میروم، آغوشی باز مییابم و مرجانی که هنوز زنده است؛ حرف میزند، میخندد، راه میرود و نفس میکشد. همین که میشنود به دنبال او مسیری طولانی طی کردهام تا به اینجا رسیدهام، بغض میکند و درحالیکه با دستهایی لرزان دنبال شمارهای در گوشی تلفنش است، به دوستش زنگ میزند: «رفیق، کسی به سراغم آمده و داره… داره… داره دنبال مرجان میگرده» و بغضش میترکد.
بعدها که برای دیدنشان به تبریز میروم، با چنان جمع عاشقانهای روبهرو میشوم که هرکدام سعی در پر کردن جای خالی او دارند؛ جای خالیای که هرگز پر نمیشود. برخلاف آنچه فکر میکردم، زنها و مردهایی را میبینم که مشتاقانه خواهان حرف زدن درباره او هستند؛ کسانی که با او زندگی کردهاند، کسانی که با او دوست بودهاند، کسانی که حتی به اندازهی نوشیدن یک استکان چای به وقت استراحت در محوطهی دانشسرا حضورش را تجربه کردهاند و کسانی که بالاتر از همه، رفیقش بودند! همه و همه عاشقانه خواهان سخن گفتن درباره او و آن روزها هستند. چیزی که بیشتر به نظر میرسد تسلیبخش وجدان ناآرامشان است؛ برای روزهایی که باید غنیمت میشمردند و در کنارش بودند، ولی تنها رهایش کردند!
یکی از رفقایش پیش از آنکه حرفش را شروع کند میگوید:
«ماها وقتی در مورد چنین اشخاصی حرف میزنیم، عادت به اغراق کردن داریم، اما باور کنید حرفهایی که میخواهم درباره مرجان بزنم اغراق نیست.» سپس ادامه میدهد:
«مرجان یک زن به تمام معنا بود و همیشه هم زن ماند. وقتی میخواهیم در مورد مرجان صحبت کنیم باید به یاد داشته باشیم که داریم در مورد یک زن واقعی حرف میزنیم، نه زنی که میخواهد با پیوستن به جریان انقلاب و خونینترین شکل مبارزه یعنی مبارزه مسلحانه، ادای مردها را دربیاورد. نه! مرجان یک زن بود و برعکس خیلی از خانمهایی که وارد جریان انقلاب میشدند و روحیهای مردانه داشتند، چنین نبود. شکوه مرجان هم در همین بود. تو هرگز مرجان را نامرتب نمیدیدی. همیشه مرتب لباس میپوشید؛ با صدایی بسیار زیبا زیر لب آهنگهایی را زمزمه میکرد درحالیکه به مبارزه مسلحانه اعتقاد داشت و میخواست جانش را در این راه بدهد.
مرجان یک زن بود، زنی که خیلی بیشتر از دیگران نسبت به آرمانهایش و راهش صادق بود. مرجان زن بود، شاعر بود و احساسات بسیار لطیفی داشت. هرچند شعرش در اواخر زندگیاش بیشتر طغیان روح خشمگینش بود، اما زن بود؛ زنی که مدام از برابری حقوق زن و مرد سخن میگفت و همیشه دغدغهی عدالت و برابری داشت. زنی که هرگز تحمل شنیدن حرف زور را نداشت. هیچ مردی نمیتواند جنبش زنان را رهبری کند، ولی یک زن میتواند جنبش مردان را هدایت کند. کاری که مرجان توانست انجام بدهد.
مرجان در عین حال به همه نگاه مادرانه و مسئولانهای داشت. همیشه حواسش به همهچیز بود. کوچکترین رفتارها و واکنشهای آدم را زیر نظر داشت و مدام رفتار اشتباه دوستانش را اصلاح میکرد. مرجان با وجود این عشق عمیقی که در وجودش بود، چیزی به نام ترس نمیشناخت. همیشه چیزی را میگفت که عمل میکرد و عملی را انجام میداد که پیشتر گفته بود.»
به سراغ دوست دیگرش میروم. همین که سر صحبت مرجان باز میشود، گوشی تلفنش را از جیب درمیآورد و متن کوتاهی را نشانم میدهد. چند کلمهاش را نخوانده، آشوبی در دلم به پا میشود. میگویم متن کامل و نسخهی اصلی نامهاش را میخواهم. با چشمهایی متعجب نگاهم میکند و میپرسد: «از کجا فهمیدی نامهی مرجان است؟!» به چشمهایش زل میزنم و میگویم: «برای اینکه انگار خودم آن را نوشتهام!»
بعد از دیدن و گرفتن شماره تلفن و قول مساعد همکاری از دوستان مرجان که مهمان شهر مرجان ـ یعنی تبریز ـ بودند، به تهران بازمیگردم. چند روزی نمیگذرد که برای دیدن مجدد و مفصل، قرارهای دیدارم را با دوستانش تنظیم میکنم.
برای دیدن نامهها و دستخط مرجان بیقرارم. به همین خاطر، اولین قرارم را با امانتدار نامههای مرجان میگذارم. قرارمان در پارک «الهه» تهران است. اولین جایی را که پیدا میکنیم مینشینیم. نامهی مرجان را از دستهای لرزانش میگیرم و میبوسم. این نامه، یار است! نامه را باز میکنم و با همهی وجودم شروع به خواندن نامهای میکنم که ۴۷ سال پیش نوشته شده است. حس عجیبی دارم. تو گویی مرجان میدانسته روزی من در جستجویش زمین و زمان را به هم خواهم دوخت. گویی دوستش میدانسته باید امانتدار خوبی برای این روزهای من باشد. در بخشی از اولین نامهای که میخوانم نوشته شده:

«نوزدهم دیماه پنجاه
دوست عزیزم … نامهی پرمهرت را، با یک عالمه نقاشی که بینهایت دوست داشتم و خیلی به من نزدیک و آشنا بودند، در بهترین موقع دریافت کردم. تنهایی خودش مریضی میآورد ولی با تمام این، خودِ مریضی تنهایی را چند برابر میکند. من هم سهچهار روزی بود خوابیده بودم که یک صبح زود نامهی تو و چند عزیز دیگر رسید و مرا خیلی خوشحال کرد. تصویرهای تو همیشه برایم زنده هستند. کاری ندارم که بهترین کار تو هستند یا تو را راضی میکنند یا نه؟ به هر حال برای من عزیز و آشنا هستند. چون کسی اینجا نیست و از خوششانسی جمعه هم بود، دادم بچههای خواهرم که تماشا کنند و هنگامی که آنها هر یک را به کسی که اینجا میشناسند تشبیه میکردند، من کیف میکردم. اما برای من آنها به دلیل دیگری عزیزند که بارِ اول که برایم از آنها داده بودی نوشتهام و حالا هم خواهم نوشت، ننویسم هم در دلم میدانم. یک کلمه بگویم: من با آنها تنها نیستم. نه در خانهام در این چهاردیواریِ کوچک و راحت. در فکرم، در زندگیم به وسعتِ خود. خیلی از تو ممنونم به اندازهای که آنها را دوست میدارم و آرزو دارم یک روز بهترین تصویری را که میل داری بکشی و حتماً چنین روزی خواهد رسید، من میدانم چه روزی.
نامهات هم خوشحالم کرد، من هم نامهات را بارها خواندم، نه برای تلافی بلکه دلم اینطور خواست. اصولاً نامههایی را که برای رفع تکلیف نوشته نمیشوند نمیتوانم با یک بار خواندن کنار بگذارم.
از «تهی» و «لجن» نوشته بودی، حق داشتهای که آبروی «تهی» را نگه داری، «تهی» هرگز «لجن» نیست گرچه نمیگویم بهتر از «لجن» است. یادت هست عصرهای گرمِ اواخر بهار کثافات و آشغالها را که آتش میزدند چگونه دودش در همهی فضای آنجا میپیچید و آدم اگر دو قدم بیشتر بیرون قدم میزد احساس میکرد خفه خواهد شد؟ و آنگاه شروع میکرد به پناهجستن در هر جا که پناهی است و تازه میدید از درز شیشهها در همهی چهاردیواریها هم دود پر شده است و ناچار عادت میکرد. ولی میدانست هوا زشت و خفقانآور است و به هر کسی میرسید این را میگفت و میشنید. اینک بویناکیِ مغزهای علیل و ورمکردهای که شدهاند قد تودهی آشغالها. همین بلا را در زمستان هم سرِ آنجا میآورند. افسوس که دماغها زود با بوگند اُخت میشوند و حتی آن را عطری میپندارند. اگر اشتباه میکنم پس باید بدانم آنهمه شادی و عروسیِ روز افتتاح طویله با آن جبروت و جلال چه معنی داشت؟ بگذریم.
من هم بد نیستم، مثلِ همیشهام. بچههایم باز هم مینویسند؛ و هر روز بهتر. نوشته بودی شاید بیایی. من اگر ببینمت خیلی خوشحال میشوم. اما بدفصلی است. نمیدانم تابِ سرمای آذربایجان را میآوری یا نه. پالتو که میدانم داری. یادت باشد اگر آمدی دار و ندارت را باید مثل من بپوشی. کوچههایمان مدتهاست از یخ پوشیده شده و صبحها اجباراً با اسکی روی برف (سرسره با پا) راهِ مدرسه را طی میکنیم…»
حالا کمی آرامتر شدهام. به سراغ دوستِ دیگرش میروم. اگرچه پاسخش را میدانم، ولی باز هم میپرسم: «کجا همدیگر را ببینیم؟!» قاطعانه میگوید: «کوه!»
«شخصیتِ والای مرجان» چیزیست که همهی دوستان و رفقایش بر سرِ آن اتفاقنظر داشتند. آنچه که برایشان بسیار جذاب بود؛ شخصیتِ مرجان بود؛ چیزی که توانسته بود برای آنها مرجان را حتی بعد از گذشت ۴۴ سال زنده نگه دارد. چیزی که آن را در یک کلام میتوان «باشکوه» نامید.
زنی که همیشه آراسته و مرتب لباس میپوشید؛ موهایش را اغلب میبافت؛ صدای بسیار زیبا و دلنشینی داشت؛ مسئولیتپذیر بود؛ تحملِ هیچ نوع ظلمی را نداشت؛ به زبان، ادبیات و فرهنگ آذربایجانی بسیار علاقهمند بود و در خاطراتش مدام از کلمات ترکی استفاده میکرد. زبانی که به گفتهی رفیقش «اشرف»، اگر به بند کشیده نمیشد اکنون شاهد مجموعهای غنیتر از او ـ آن هم به زبان مادریاش ـ بودیم.
«فاطمه»ای که بیل به دست میگرفت و باغچهی «پایگاه مشهد» را بیل میزد و گل میکاشت؛ جایی که رفیقش «صبا» تا مدتها بعد از مرگ او در آن زندگی میکرد. شخصی که به گفتهی «فریدون جعفری»، وقتی به «خانهی کوچهی شتردارانِ» تهران وارد میشود از دیدنِ شلوغیِ خانه ناراحت شده و شروع به تمیز و منظمکردنِ آن میکند. تو گویی میدانسته این آخرین فرصت او برای زیستن در آن «خانه» است.
«لیلا»یی که به گفتهی رفقایش در نشریهی «نبردِ خلق»، عشقِ عمیقش به خلق و کینهی بیپایانش به دشمن، از او فردی سرسخت و در عین حال صمیمی ساخته بود. تعهد و ایمانش به راهی که برگزیده بود ستودنی بود؛ سرسخت بود و روحیهای معترضانه داشت.
«منیژه»ای که بنا به نوشتهی «بهزاد کریمی»، وقتی «بهروز ارمغانی» میخواهد به دلیلِ شرایطِ حساسش با هستهای معتقد به مشیِ مسلحانه که دارای ارتباط ارگانیک با سازمان است ارتباط بگیرد، متوجه میشود که مسئولیت «شاخهی تبریز» به عنوانِ یکی از مهمترین شاخههای «سازمان چریکهای فدایی خلق» بر عهدهی زنی است به نام «مرضیه احمدی اسکویی»!
«مرضیه»ای که فلسفهخواندن به او آموخت که با خیالبافی و آرزوکردن رسیدن به هیچ چیزی ممکن نیست و به همین خاطر دست به سلاح شد! کسی که میدانست تازیانه را باید بر کدامین گرده فرود بیاورد. کسی که معتقد به ساختنِ جادهای بود که به جامعهی آرمانیِ تودههای محروم منتهی میشد. شخصی که برایش چیزی به اسم «مالِ من» وجود نداشت، حتی جانش!
«مرجان»ی که میتوانست با سر خمکردن به رژیم شاهنشاهی و دستبرداشتن از آرمانهایش ـ همانطور که «بیرجندی»، رئیسِ دانشسرای عالی سپاه دانش تهران قول داده بود ـ نمایندهی مجلس شود؛ اما به آرمانهایش وفادار ماند.
«فاطمه»ای که ساواک حتی از مردنش هم میترسید و در حالیکه فریاد میزد «او مردی است که چادر سر کرده»، چندین بار او را از دور به مسلسل بست. کسی که آنقدر به کشتنش به خود میبالید که پیکر بیجانش را طنابپیچ به زندان برده، به دوستش «صدیقه» نشان میدهد.
کسی که «نزدیکترین آرزویش این بود که هنگام مرگِ خویش، خواهر یا برادرِ کوچکترِ خود را به میدان مبارزه کشیده باشد»! کسی که آنچنان عاشقانه زیست که در مدت کوتاهی قهرمانِ نسلِ بعد از خود شد. «ابوالفضل محققی» در یادداشت خود تحت عنوان «سچفخا در دانشگاه تبریز» مینویسد: «همانطور که پسران خود را با چهگوارا، امیرپرویز پویان، مسعود و مجید احمدزاده و حمید اشرف مقایسه میکردند، دختران نیز از اشرف دهقانی، مرضیه احمدی اسکویی و جمیله بوپاشا سخن میگفتند.»
کسی که چه در مقام «مرضیه»، چه در مقام «فاطمه» و چه در مقام «لیلا» و «منیژه»، «مرجانوار» زیست؛ و «مرجانوار زیستن» نه مانندِ شخص «مرجان» زیستن، بلکه یک «سبکِ زندگی» بود که با «عشق» آغاز میشود، با «ایمان» ادامه پیدا میکند و باز هم با «عشق» به پایان میرسد. سبکی که اگرچه نمیتوان «مرجان» را مُبدعِ آن نامید، اما بیشک کسی است که میتوان او را یکی از نمایندگانِ راستینِ این نوع از «سبکِ زندگی» خطاب کرد؛ سبکی که با آن میتوان جاودانه شد؛ همچون «مرجان» که با راهی که انتخاب کرد نامیرا و جاودان شد. عاشقانه برای خلق زندگی کرد و عاشقانه برای خلق جانِ خود را فدا کرد. عشقی که نمیتوانست با ختمشدن به قطعهی ۳۳، ردیف ۹۰، شمارهی ۲۵ بهشتزهرای تهران ـ آن هم در ۲۹سالگی ـ به اتمام برسد و توانست ادامه پیدا کند، ولو در حدفاصلِ نگاههایی که همین حالا در حالِ حرکت است بین کلماتی که از انگشتان من سرازیر شده و چشمهایی که به قلبِ شما وصل است…
(پایان یادداشت یکم)
۱) تحقیق «در جستجوی مرجان» عمدتاً مبتنی بر روشهای اسنادی و کتابخانهای، مصاحبههای ساختارمند، ضبطِ خاطرات و روایت، و تحقیق میدانی بوده است و ادامه دارد.
۲) برای تکمیلِ اطلاعات مربوط به کم و کیفِ زندگی، فعالیتهای ادبی، اجتماعی، سیاسی و آثار «مرضیه» به همراهیِ شما یاران و دوستان احتیاج دارم.
۳) نقلِ قول یکی از دوستانِ «مرجان» از دورهای که او با «گروه شایگان» فعالیت میکرد.
در جستجوی مرجان (۲)
یادداشت دوم: سایهروشنهای کودکی و نوجوانی مرجان

فروردین ۱۳۲۴، «حسنیه» و «صادق» در کوچهی اوجوزلو، خانهی پلاک ۱۵۲۷ شهر اسکو از توابع تبریز، صاحب دختری به نام مرضیه شدند. او دومین دختر از سه دختر این خانواده بود. دختری که در مدت کوتاهی آنچنان محبوبیتی برای خود دستوپا کرد که دوستانش او را «مرجان»، کوتاهشدهی «مرضیهجان»، صدا میزدند.
کودکی مرجان در شهری گذشت که مانند همهی چیزهای دیگر به آن دلبستگی نداشت، اما بیشتر روزهای زندگی و خاطرات کودکانهاش در آن رقم خورد. خاطراتی که بوی درماندگی میداد و دوستانی که یکییکی زیر کرسیها یخ میزدند و جان میباختند.
کرسی، متضادترین بخش دوران کودکی و نوجوانی مرجان بود. وسیلهای که باید گرمابخش خانهها میشد، حالا یکی پس از دیگری جان مردم، بهویژه کودکان را میگرفت. او در سالهای ۱۳۴۲، زمانی که تنها ۱۸ سال داشت، شاهد بود که مردم زغال برای گرم کردن کرسیهایشان نداشتند.
اما این آخرین تجربهی تلخ او از کرسیهای سرد نبود. وقتی صدای زوزههای زنی را شنید که دو فرزندش زیر کرسی یخ زده و مرده بودند، دلش از شدت اندوه فشرده شد. او در واکنش نوشت:
«من جیبها و کفشهای نامهربان زیاد دیده بودم که پناهندهشان را از سرما حفظ نمیکردند، اما کرسی؟! کلمات تا چه حد از محتوی خالی شدهاند.»
روبهرو شدن با چنین صحنههایی آنهم در کودکی، تأثیر ژرفی بر شکلگیری زندگی سیاسی مرجان گذاشت. او در مقدمهی خاطراتش با اذعان به این تأثیر نوشت:
«از نخستین خاطرات کودکیام شروع میکنم، از ریشههای کوچک کینهی بزرگ امروزیام که در قلب زندگیام جای دارد.»
او همچنین در شعری که در پاییز ۱۳۵۱ به زبان مادریاش، با عنوان گونشه داریخیرام نوشت، کودکیش را چنین به تصویر کشید:
گونچه (شعر آذربایجانی — نسخه ویرایششده)
اوشاقلیق عالمی ایدی، اورخییم ایشیق ایدی
کیچیک، تمیز دونیاما، اویون یاراشیق ایدی
یولداشالریم دورومده، هامیسی شاد، کینهسیز
بیر آن کوسو اولسایدی، گینه باریشیق ایدی
قارانلیق قورخمالی ایدی، آمما اوندان قاچمازدیق
گئجهلر ناغیلالاردا، شیرین، تمیز محبت
بیزی باریشدیراردی، دئمک اونا گوره ده
کونلوموزون قاپیسین، کینهلره آچمازدیق
ئله بیل گوزلریمیز، گئجهلر ده گوروردو
اولدوزلار، آی گونش تک، بیزه ایشیق وئرردی
بیر بئله ایشیقینان، گویه بولوت گلسهایدی
گئچهری کیچیک بولوت، گونون اوستون آلسایدی
بیلردیک گون چیخاجاق، بولوت دا قالمایاجاق
گئنه ده دستهلهشیب، دوزمهییب باغیرا ردیق
گونشی نغمهلرله، قوناغا چاغیراردیق
«گونوم گئدیب سو ایشسین، آبی دونون دییشسین»
گونوم! چیخ، چیخ!
آیلار، ایللر دوالاندی
زامان ناققا بالیق تک، اوشاقلیغیمی اوتدو
گئچهری غملریمین، کیچیک سئوینجلریمین
یئرین بویوک کدرلر، گئچمز کینهلر توتدو
گونش بیزیم مملکتدن اوغورالندی، توتولدو
ایستی، ایشیق چئشمهسی، پاک قورولدو، قورتولدو
ایندی ایللردن بری، گئجهلریمی آیسیز
گوندوزلریمی گونسوز، باشا چیخاردیرام من
سویوق، نیفرت، آلدانمیش یوردوموزو بورویوب
شادلیغین، سعادتین کوکو دیبدن قورویوب
هئچ زاد قارانلیق کیمی، منیم کونلومو سیخمیر
او دوزمز اوشاقلیغیم، بیر آن یادیمدان چیخمیر
ایندی نئجه تابالشیم بیر بئله قارانلیغا؟
داها دوشونورم کی گونش تکجه بوردان یوخ
آیری اولکهلردن ده، یامانجا اوغورالنیب
بونو دا دوشونورم، گونشلرین دوستاغین
اوشاقلیقدا اوخویان نغمهلر ییخا بیلمز
او قارا دوستاقالردا، یالقیز سس چیخا بیلمز
آتا بابا سویلهین، دمیر چاریق کوهنهلیب
ایندی بو چتین یولدا دمیر آیاق الزیمدیر
دمیر عصا آتیلیب، ناغیلالرا قاتیلیب
ایندی دمیردن توفنگ، حدسیز و حسابسیز فیشنگ
خالقین سونمز عشقیندن، بوردا دایاق الزیمدیر
هر کس گونشی سئوسه، بوتون سئوگیسین آتار
یورولوب یولدا قالماز، اوزون ده یادا سالماز
اوزاق داغالر دالیندان، گئدر گونشی تاپار
ایندی سوروشمالییام، من گونشی سئویرم؟
من گونشی سئویرم!
ترجمهی فارسی (ویرایششده)
عنوان: روزگار کودکیام
روزگار کودکیام را به یاد میآورم که دلم از روشنایی سرشار بود.
هنگامی که دنیای کوچک و بیآلودهام با بازی آذین میگرفت.
رفقایم همه شاد و بیکینه بودند.
یک آن هم اگر قهر میکردم، بهدنبالش آشتی فرا میرسید.
تاریکی ترسناک بود، اما از آن نمیگریختیم.
زیرا شبها، محبتهای پاک و شیرینِ قصهها ما را آشتی میداد؛
گویی بهواسطهی همین، دریچهی دلهایمان را به روی کینهها نمیگشودیم.
گویی چشمان ما شبها هم توان دیدن داشت؛
ما را ماه و ستارگان همچون خورشید روشنایی میدادند.
با وجود این همه روشنایی، اگر ابری آسمان را فرا میگرفت
و ابر گذرای کوچک، روی خورشید را میپوشاند،
میدانستیم که خورشید سرانجام از زیر ابرها خواهد آمد؛
اما با ناشکیبی، بهصورت دستهجمعی فریاد میزدیم:
خورشید را با نغمه به مهمانی میخواندیم:
«آفتابم برو آب بخور، پیراهنت را عوض کن، آفتابم درآ، درآ!»
ماهها و سالها گذشت؛
زمان چون نهنگی، کودکیام را فرو برد؛
و جای غمهای گذرا و شادیهای کودکانهام را
غمهای بزرگ و کینههای پایدار گرفت.
خورشید سرزمین ما به یغما رفت؛
چشمهی روشنایی و گرما یکباره خشکید.
اینک سالهاست شبهایم بیماه و روزهایم بیآفتاب است؛
سرما، نفرت، فریب، سرزمین ما را فراگرفته است؛
شادی و سعادت از بن و بنیاد خشک شدهاند.
دل من از هیچ چیز به اندازهی تاریکی نمیگیرد؛
کودکی بیتابم را لحظهای از یاد نمیبرم.
اینک چگونه شکیبا شوم در برابر این همه تاریکی؟
زیرا درمییابم که خورشید نه تنها از این سرزمین،
بلکه از سرزمینهای دیگر نیز به ناحق ربوده شده؛
و درمییابم که آن نغمههایی که در کودکی میخواندیم دیگر یارای فرو ریختنِ زندانهای خورشید را ندارند؛
و صدا بهتنهایی به آن سیاهیها نمیرسد.
کفشهای آهنی که پدرانمان در قصهها از آن میگفتند، دیگر فرسوده شدهاند؛
در این راه دشوار، پای آهنین لازم است؛
عصای آهنین نیز به افسانهها پیوسته است.
اینک تفنگ و فشنگِ فراوان لازم است،
پشتوانهاش عشقی خاموشنشدنیِ تودهها باشد.
هر کس خورشید را دوست بدارد، همهی عشقش را فدا میکند؛
در راه خستگیزده نمیماند، «خودِ» خود را از یاد میبرد؛
در فراسوی کوههای دور، خورشید را خواهد یافت.
اکنون باید پرسید: آیا من خورشید را دوست میدارم؟
من خورشید را دوست میدارم!
خاطرات کودکی مرجان با بازی در محلهی «مالگنجی» میگذرد؛ محلهای که نخستین تجربههای او از مرگ در آن رقم میخورد. مرگ دوست دوران کودکیاش «نوبر»؛ اما پیش از آنکه در مورد نوبر چیزی بگوید، یکراست به سراغ «اکل» برادر نوبر میرود و در داستانی تحت عنوان «تجربهی نخستین مرگ» دربارهی او و نوبر مینویسد:
«نوبر دخترک یتیمی بود که با برادرش زندگی میکرد. او پدر و مادرش را به خاطر نمیآورد. اغنیا خیلی راحت فقرا را دست میاندازند و آنها را خلّ نام مینهند و نامهایی بر آنها مینهند تا برای تحقیر دائم آنان زحمت زیادی نکشند. برادر «نوبر» را که کمی زبانش میگرفت و بهاصطلاح شیرین بود «اکل» صدا میکردند. او از همان ابتدا پسر زحمتکشی بود و همچنان زحمتکش باقی ماند. آخرین سالهایی که در شهر کم بودم، او زندگیاش را از راه باربری میگذرانید و صاحب دو بچه بود. من نسبت به او بیش از روسای فرمایشیام احترام احساس میکردم و خودش نیز از این احترام باخبر بود. در سالهای اخیر پسر کوچک او ضمن صحبت با پسری همسن و سال خودش که بچهی یک مهندس بود، گفته بود که آرزو دارد وقتی بزرگ شد معلم بشود و بچهی مهندس گفته بود بیخود این فکرها را نکن، پدرت حمال، تو هم حمال خواهی شد. این دو کودک پنجساله بودند، اما ارزشهای مرسوم جامعه بهخوبی به آن کودکِ خُردهبورژوا مفهوم اختلاف طبقاتی را آموخته بود…»
اول از همه به ور رفتن با آنها پرداختیم. من یک چرخ کوچک آهنی را از میان تمام اسباببازیهای او پسندیدم و پنهان نکردم که از آن بسیار خوشم آمده؛ به نوبر گفتم اینو میدی به من؟ و او بیدرنگ گفت: «مال تو باشه، وردار.» من با این مسئلهی شگفتزده روبهرو شدم، زیرا وقتی مقایسه کردم دیدم اگر او چیزی از اسباببازیهای مرا میپسندید، هرگز به این راحتی به او نمیدادم. آن روز این برایم مسئلهی بزرگی شد. خود را موذی و بخیل و حریص احساس کردم، چرا که قادر به تحلیل علت این خصلت خود نبودم. بعدها متوجه شدم که دلیل این خوی من هیچیک از آنهایی نیست که گفتم. من در یک خانوادهی خردِهبورژوا رشد میکردم. مالکیت خصوصی بر همهچیز سفارش و تأکید میشد؛ خانهی ما، حیاط ما، باغ ما و این خواهناخواه شامل خنزر و پنزرهای من هم میشد، در حالی که نوبر حتی پدر و مادر هم نداشت که بگوید: «پدرِ من»، یا آنها بگویند: «دخترِ من». به او هیچوقت مادرش نگفته بود: مواظب باش عروسکهایت را رفقایت نَدزدند، اما مادر من از این حرفها زیاد زده بود. به او نگفته بودند چیزهایت را به دیگران نده و از این یاوهها که از همان ابتدا اندیشهی آدم را چرک و آلوده میکند…
من بو بردم که اتفاق بدی برای نوبر افتاده؛ قبلاً هم خیلی دیده بودم وقتی کسی میمیرد، اگر اعیان بود حتی اگر پیر هم بود خالهام، مادرم یا زنهای دیگر به سینهشان میکوبیدند و میگفتند آخ بیچاره، چرا مرد؟ خدا رحمتش کنه. اما اگر فقیر بود، اگر جوان هم بود، با بیتفاوتی شگفتانگیزی میگفتند: خلاص شد! و حالا هم حرفِ راحت شدن «اکل» بود و خلاص شدن دختری که نمیتوانست جز «نوبر» باشد.
نوبر، دختری که با واژههای «مالِ من» و «مالِ تو» بیگانه بود، اولین درسِ زندگی را به مرجان داد تا بعدها وقتی در «تنگه» مشغول بازی با بچههاست و خلیل، پسر میرزا مهدی، را میبیند که با لباسِ مختصری مشغول بازی است، با هزار زحمت مادر را راضی کند تا پالتوَش را به او ببخشد. رفتار خالصانهی نوبر این بار در وجود مرجان و در ماجرای خلیل بهطور عمیقتری تبدیل به نخستین تجربهی او از زندگیِ کمونیستی میشود و مینویسد:
«وقتی کسی دو تا کت دارد و رفیقش یکی هم ندارد، خیلی طبیعی است که این نابرابری را تبدیل به مساوات کند. حتی پیش از باور داشتن به کمونیسم من این را به تجربه دریافته بودم.»
خلیل پسری است که با پدر در مسجد زندگی میکند و این بار حتی بدتر از نوبر، خودِ کرسی را هم ندارند چه برسد به کرسی گرم! مسئلهای که به شدت آزارش میدهد و مینویسد:
«در شهرک من، نه تنها کرسیهایی پیدا میشود که سرد و خالی بود، کسانی هم بودند که حتی از داشتن کرسی خالی هم محروم بودند.»
«بخشش» روایت آن روزها و ماجرای او و خلیل است. هرچند معتقد است «تقسیم وقتی جنبه بخشش دارد، هرگز سهمیهها مساوی نیستند»:
«در شهرک من نه تنها کرسیهایی پیدا میشد که سرد و خالی بود، کسانی هم بودند که حتی از داشتن کرسی خالی هم محروم بودند و این نخستین درسهایی بود که از حقایق موجود در جامعهای که در آن زندگی میکردم میآموختم. گرچه هرگز قادر به تحلیل سوالاتی که برایم پیش میآمد نبودم. نمیدانستم چرا خلیل فقیر است. چه کسی آسایش او را دزدیده است، چرا او در جامعه به حال خود رها شده و چگونه میشود این بدبختی را از بین برد. من آن روز از بخشش خود راضی بودم. کسی که میبخشد، به راستی فقیرتر از کسی است که میپذیرد. وقتی پای بخشش به میان بیاید، روحِ آدم کوچک و موذی و آلوده میشود. آیا انگیزهی بخشش من همین کسب رضایتِ کذایی نبود؟ چرا جز این نبود. بزرگتر که شدم دریافتم که وقتی کسی دو تا کت دارد و رفیقش یکی هم ندارد، خیلی طبیعی است که این نابرابری را تبدیل به مساوات کند. حتی پیش از باور داشتن به کمونیسم من این را به تجربه دریافته بودم. اما هرگز کوچکی و پستی خودم را به خاطر آن بخشش ناچیز نبخشیدم. زیرا این کاری بود که اگر من تربیت و اندیشهی درستی داشتم، اگر انجام نمیگرفت غیرعادی بود. و من به خاطر یک انجام وظیفهی کوچک آنهمه ذوق میکردم. تازه به همان ذوق کردن که تمام نمیشد؛ من از احساس این که حال همهی بچههای همبازیمان خواهند فهمید من کتم را به خلیل بخشیدهام به خود میبالیدم. به راستی چه پلید و نفرتانگیزند آنها که برای نگهبانی نظامِ بناشده بر مالکیت خصوصی پیکار میکنند و خون میریزند. حتی اگر بپذیرم که برای رسیدن به نظام کمونیستیام گذار از این دوره هم ضروری بوده است. به هر رو میدانم که هیچ چیز به اندازهی احساس مالکیت خصوصی در حقِ انسانها بدی نکرده و روحِ آنها را به لجن نکشیده است. بنیاد همهی جنگها، خونریزیها و خصلتهای زشت آدمی از همان آغاز پیدایش مالکیت خصوصی پدیدار شده. بین آدمها همین دیوار کشیده و بردگان را نیز در طول تاریخ همین آفریده. از این رو خیلی نفرینشدنی است. نفرین پلیدی آن روز اندیشهام نیز نثار همین نظام و پاسدارانش باد. آیا هنگام آن نرسیده است که برای نابودی آن به ستیزه برخیزیم؟ چرا؟! و من و یارانم در همین راه پیکار میکنیم.»

تفکر طبقاتی که در ایدهی «مالِ من» و «مالِ تو» خودنمایی میکند، در خاطرهای دیگر از مرجان تحت عنوان «خدای جامعهی طبقاتی» که در سال ۱۳۳۰ نوشته شده، این بار در کالبدِ «محمد» تجلی پیدا میکند:
«این نحوهی تفکر در جوامعِ طبقاتی بود که در آن خدا هم فقط به افرادِ خود میپرداخت. این تمام پاهای برهنه نیست که باید پوشیده شود، بلکه پاهای بچهی خودش است که بیش از همه اهمیت دارد و دردناکتر از آن اینکه در جامعهی طبقاتی خدای فقرا فقط پنیرِ صبحانه، گوشتِ ناهار را میبخشد و لباس که تن را بپوشاند. چنین است که نیازهای رفعنشدهی اولیه، اندیشه را در چهارچوبِ تنگ خود محدود میکند، ولی چه باک؛ روزی تمام اندیشهها گسترش شایستهی خود را خواهند یافت. بگذار در راه هرچه زودتر فرارسیدن آن روز، تمام تلاش خود را به کار گیریم.»
مرجان پدرش را که «داداش» صدا میزد، خیلی زود، وقتی چهارم ابتدایی میخواند، به خاطر ابتلا به سرطان از دست میدهد. به همین سبب نیز رد پای پدر در زندگی او بسیار کمرنگ است. اما بارها به صورت مستقیم و غیرمستقیم از «آباجی» سخن گفته است؛ کسی که نقشاش در زندگی مرجان، بهخصوص کودکی او، بیشتر از «داداش» بوده است. اگرچه آباجی نتوانسته از نظر عاطفی و روحی تأمینکننده باشد، اما مرجان هرگز بهطور مستقیم سخنی از این بیپناهی عاطفی به میان نمیآورد و سعی میکند خود را از آن بیتأثیر نشان دهد. با این حال میتوان تأثیر این بیمهری را در جایجای نوشتههایش به وضوح دید:
«خصلت یک کمونیست تنها این نیست که چون فقر مادی ـ خوراک و پوشاک و از این قبیل ـ را در جامعه میبیند، خود هر نوع آسایش مادی را برای خود نمیتواند بپذیرد و نمیتواند ذرهای از برخورداری این نعمتها احساس رضایت و خوشحالی کند. یک کمونیست، فقر عاطفی موجود را نیز ـ که بیشتر عاملش همین فقر مادی است ـ نمیتواند تحمل کند.»
علاقهی مرجان به مادر و دلواپسی او و نگرانیهای او بودن و در عین حال تلاشاش برای گسستن از این وابستگی را میتوان زمانی که شروع به زندگی مخفیانه میکند نیز به عینه دید:
«اینک مادر من و مادر بیشتر رفقایی که برای ادامهی مبارزه خانوادههای خود را ترک گفتهایم، در لحظات بیتابی و غصههای خود نمیتوانند درک کنند ما برای بنای جهانی تلاش میکنیم که در آن همهی انسانها از حق زندگی شایسته برخوردارند.»
اما ایمان به راهی که میرفت، چیزی فراتر از این نگرانیها و دلواپسیهای دختر و مادری است:
«روزی میرسد که مادران ما هم دوش به دوش ما در چنین راهی مبارزه کنند. اینک میدانم مادر من با آگاهی به تمام محرومیتها و نابسامانیهای اجتماع نفرین میکند {…} او میداند مرا ناشکیباییام در برابر نابسامانیهای اجتماع از او گرفته است…»
علاوه بر «آباجی»، نشانی از زندگی خواهر مرجان نیز در زندگی او دیده میشود. مرجان بعد از وفات شوهر خواهرش، خواهر و بچههای خواهرش را به یکی از روستاهای مامازن ورامین میآورد و با حقوقی که از دانشسرا میگرفت، سرپرستی آنها را به عهده میگیرد. خواهری که به گواه دوستان مرجان، اگرچه از او بزرگتر بوده، ولی شیفتهی مرجان بوده و عاشقانه او را دوست داشته است.
مرجان در سال ۱۳۳۱، وقتی ۸ ساله بود، وارد کلاس اول میشود؛ مدرسهای که خیلی از همبازیهایش به دلیل نداشتن پول اسمنویسی، شانس تحصیل در آن را از دست میدهند، و کلاسی که به گفتهی خودش ردیف آخرش جای قدبلندها نیست، بلکه جای بچههاییست که فقیرتر هستند.
«فقر» مسئلهای بود که دوستش «مصطفی کلیایی» در بازجوییهای خود از آن به عنوان «کابوس زندگی مرجان» نام میبرد و مینوشت:
«او دنیایی خاصِ خود داشت، دنیایی که در ذهنش ساخته بود و مصیبتبار این بود که اطرافیان او هم با رفتار بیش از حد محترمانهی خود او را از دنیای خود جدا میکردند و هر چه بیشتر تنهایش میگذاشتند […] از نظر طرز تفکر و عقیده شناخت من دربارهی او این است که او کابوسی در زندگی خود داشت به نام فقر، نمیدانم این کابوس از کجا شروع شده بود، ولی هر چه بود برایش سوژهی خوبی بود. بعد، با مرگ شوهر خواهرش و تقبل سرپرستی خانوادهی بزرگتر، موضوع خوبی برای فکر کردن پیدا کرده بود.»
یکی از دوستان دوران مدرسهی مرجان نیز که به خاطر فقر تحقیر شد و در نهایت زندگیاش را از دست داد، «میرزاده» است؛ دختری که چون به دلیل سرماخوردگی سرش را با شال بسیار گندیدهای بسته و پیشانیاش را روشور مالیده بود، توسط معلم سیلی خورد و از کلاس بیرون رانده شد. میرزادهای که فردای همان روز، وقتی مرجان از خانه بیرون زد تا به مدرسه بیاید، با مراسم تشییع جنازهی بیرونِ قاش روبهرو شد! و این، بعد از نوبر، دومین تجربهی او از مرگ رفقایش شد.
مرجان آن روزها را تحت عنوان خاطرهی «نخستین آموزگار» به این شکل به تصویر میکشد:
«معلمان از یک شهرستان آمده است. لباسهایی میپوشد که هیچیک از ما در عروسیها هم ندیدهایم. جورابهای قشنگی به پا دارد. دستهایش از سفیدی برق میزند. چنین دستهایی را هم به خاطر نداریم تا حالا دیده باشیم. اولین موجود شهری است که این همه از نزدیک او را میبینیم. و چقدر برایمان افتخارآمیز و دلچسب است! او به چشم آشغال به ما نگاه میکند، ما هم از این که فقیر هستیم، احساسی از شرم و گناه داریم. هر چه به او محبت میکنیم، از او خونسردی و بیمهری میبینیم. اما از رو نمیرویم. گویی این را حق مسلم او میدانیم. آخر او با ما خیلی فرق دارد!… من بدین گونه در همان سنین کودکی بودم که از مشاهدهی این بیعدالتیها درهم شکستم. اما صحنههای دشوار و توانفرساتری را میبایست ببینم. این نخستین رنجهای من در اجتماعی بود که عدالت در آن اینگونه زشت و کریه مینمود. چرا که در این جامعهی طبقاتی به سر میبردیم و هنوز هم به سر میبریم و عدالت جامعهی طبقاتی بهتر از این نمیتواند باشد!»
مرجان پس از گذراندن پستی و بلندیهای زیاد و کسب تجاربی که تأثیری ژرف، بهخصوص بر آیندهی سیاسی او میگذاشت، تحصیلاتش را تا کلاس نهم در اسکو به پایان رساند. سپس دورهی دو سالهی «دانشسرای مقدماتی» را در تبریز خواند و کلاس ششم متوسطه را بهطور متفرقه طی کرد. بعد از آن، در کنکور دانشگاه تبریز شرکت کرده و در رشتهی تاریخ پذیرفته شد. این بار بهطور رسمی از اسکو دور شد و به تبریز آمد. هرچند اقامت او در تبریز به دلیل دریافت دعوتنامه از سوی «دانشسرای عالی سپاه دانش» ـ که از نظر مادی کمکی برای او بود ـ زیاد طول نکشید. مرجان دعوت دانشسرا را پذیرفت و تبریز را به قصد تحصیل در تهران ترک کرد…
(پایان یادداشت دوم)
در جستجوی مرجان… (۳)
یادداشت سوم: دیدار

این روزها همهی زندگیام شده قدم زدن در لابهلای کاغذهای نمور کاهی و خانههایی که شیشههای پنجرهاش از انعکاس صدای انفجار خرد شده و ریخته بر سر و صورت انسانهای شریف. انسانهایی با شکمهای خالی، اما مشتهای پر. از خودگذشتهترین نسل این سرزمین. نسل دههی پرحادثهی چهل!
نسلی که رد پایش کاملاً به عمد، رفتهرفته کمرنگتر شد تا به تمامی در دههی کنونی رنگ باخت؛ طوری که اکنون صحبت کردن از آن روزها و آن انسانها نه تنها برای نسلی که ۴۰ سال بعد به دنیا آمده، بلکه برای یک نسل بعد هم بیمعنی مینماید. نسلی که شیشههای شکستهی خانه برایشان فقط تداعیگر توپ بچهی همسایه است و بس!
چند هفتهای نشده آنچنان بههم میریزم که راه نجات را تنها در رفتن به قطعهی ۳۳ بهشت زهرا مییابم. سنگقبرهایی شکسته، با علفهای هرز خشکشده. جلوی قبرش زانو میزنم. کسی که آرزو داشت روزی نسل آزاد بر روی استخوانهای او پایکوبی کند. جلوی بدنهایی که زبانهای سوختهشان سرخ نشد و سینههایشان گلولهی داغ شد!
ایمیل را باز میکنم و شروع به نوشتن میکنم:
«رفیق عزیزم. الوعده وفا. اکنون که این ایمیل را مینویسم کنارشان ایستادهام. قول داده بودم برایتان بنویسم که روزگارشان چطور میگذرد. اما لازم است پیش از هر چیزی از اینکه به شخصی از دههی شصت اعتماد کردید، سپاسگزاری کنم.»
سرم را پایین میاندازم. میدانم که نه تنها وصلهی دههی شصت که وصلهی هیچ نسلی از هیچ دههای نیستم. تکههایی که حتی بعد از سیسالگی هم هرگز نتوانستم بههم بچسبانم. تو گویی همیشه چیزی در درونم ناقص بود و من، عاجز از بیتفاوت بودن، همیشه در تلاش پر کردن جاهای خالی بودم. این جای خالی گاهی نیاز به یک ایدئولوژی داشت و گاهی نیاز به یک استکان چای که فقط به خاطر من دم کشیده شده باشد. اما حالا که آفتاب بر روی سنگهای شکستهی قطعهی ۳۳ بهشت زهرا غروب میکند، دلم چیزی بیشتر از نوشتن یک ایمیل نمیخواهد. ادامه میدهم:
«همهچیز آرام است. مرگی در کار نیست. اما نشانی از تشویشهای آن روزها هم نیست. امروز سالمرگش است؛ اگرچه هرگز برای مرگ هیچ عزیزی لباس سیاه بر تن نکردهام، اما دلم میخواهد امروز را برای مرگ یک نسل، سیاه بپوشم. نسلی که روسفید آمد و روسفید رفت. رفیق عزیزم، اگرچه گرد مرگ بر روی ذرهذرهی این سرزمین نشسته، اما به گمانم آنها زندهترین افراد این سرزمین هستند. ولو داخل کتابهای سفید! کتابهایی که من آنها را گذاشتهام در ردیف کتابهایی که خیلی دوستشان دارم. کتابهایی که برایم نوشته شدهاند. بیشترشان با یک دستخط و از یک نویسنده. میدانید من این کتابها را در کنار سایر کتابهایم نمیگذارم. جای آنها در ساک لباسهایم است. تنها چیزهایی که برایشان احساس مادرانه دارم و غصهی این را میخورم که بعد از مرگم چه بر سرشان خواهد آمد و شروع میکنم به گریه کردن. اما کتابهای سفیدم را کسی برایم ننوشته، کاش میتوانستم آنها را به دست شما برسانم تا برایم بنویسید. دلم میخواهد بهانهای جدید برای گریه کردن پیدا کنم!»
از جایم بلند میشوم و به ضلع جنوب شرقی قطعه میروم. چندتایی عکس میگیرم و شروع میکنم به قدم زدن در میان قبرهایی که معلوم است سالهای درازی است که کسی به حرفشان گوش نکرده. درکشان میکنم. من هم خیلی وقتها همین احساس را دارم. اکثر مواقع احساس میکنم آدمها گوشهایشان را فراموش کردهاند و رفتهرفته دارند تبدیل میشوند به یک دهان بزرگ که فقط برای حرفزدن باز میشود. حرفهایی که پر از موعظههای کلیشهای و به دردنخور است. عکسها را ضمیمهی ایمیل میکنم و ادامه میدهم:
«در واقع بیرون از اینجاست که آدمها مردهاند. خودشان نه، اما گوشهایشان و قلبشان چرا. خیلی وقت است. گوش که بمیرد، قلب هم کمکم کپک میزند. چون که برای من گوش عاشقانهترین عضو بدن است. وقتی این دریچه بسته شود همهجا تاریک میشود. آن موقع است که دیگر چشمهایشان هم نمیبیند. وقتی آدمها کر شوند، کور هم خواهند شد. نه حس خواهند کرد و نه به وقت در آغوش کشیدن تو، بینیشان را برای به یاد سپردن بوی تنت تیز خواهند کرد. گوشهایشان که برای شنیدنت مشتاق نباشد، برای دیدنت هم چشمهایشان انتظار نخواهد کشید. اینجا آدمها تبدیل به موجوداتی با دهانهای بزرگ و گوشهای کوچک شدهاند که حتی به وقت در آغوش کشیدنت هم سعی میکنند قضاوتت کنند و در گوشت یواشکی چیزهایی بگویند. اما میدانی مهم نیست آنها در گوشت چه چیزی بگویند. آنها صرفنظر از اینکه چه میگویند، همیشه میخواهند به یک نتیجه برسند: اینکه از تو بیشتر و بهتر میفهمند!
رفیق عزیزم، اینجا کسی نخوابیده. باور کن. همه زنده و منتظر نشستهاند بر روی سنگهای چندتکهشده. دارند گیسهای همدیگر را میبافند. اما من میترسم. از اینکه زیر زبانشان باز هم از آن لعنتیها باشد که زبانشان را، که دهانشان را بسوزاند و بعد کف کند، تاریخ لابهلای سنگهای شکسته.»
به درخت نیمهجان و نحیف کنار قطعه تکیه میکنم. کیفم را باز میکنم. سیگاری را با احتیاط لای لبهایم میگذارم و روشنش میکنم. کیف را کنار درخت زمین میگذارم و شروع به قدم زدن میکنم. و پک میزنم با لبهای علیرضا، بهروز، صبا و تو…
به تو که میرسم، ایمیلم به «رفیق» را از سر میگیرم:
«من دیگر امیدی به آینده ندارم. اما به شما قول میدهم این کار آخر را به حرمت نفسهایی که در اتاقهای یکدردو کشیدهاید به پایان برسانم.
دوستدارتان، مرجان»
ایمیل را ارسال میکنم و بلافاصله پاکش میکنم. کیفم را برمیدارم و راهی میشوم. چند قدمی برنداشته، ایمیلی دریافت میکنم. تنها چیزی که نوشته همین دو بیتی است که تو مدام زیر لب زمزمه میکردی:
«ساحل افتاده گفت، گرچه بسی زیستم
هیچ نه معلوم شد، آه که من کیستم؟!
موج ز خود رفتهای، تیز خرامید و گفت:
هستم اگر میروم، گر نروم نیستم.»
با عجله بر سر مزارش برمیگردم. خودم را در آغوشش میاندازم. سکوت زجرآور قبرستان میشکند.

(پایان یادداشت سوم)
* برای خواندن کتاب «خاطرات یک رفیق» اینجا را فشار دهید
تهیه شده در تحریریه اخبار روز
مجموعه کامل «چهرههای ماندگار چپ در ایران» را در اینجا بخوانید







21 پاسخ
آقای داوود(parvaresh) 5-4 تا کامنت داده؟مگه میشه؟مگه داریم؟
ببخشید آقای parvaresh(داوود) دوباره دقت کردم ۶ تا کامنت گذاشتی و اصول ایمنی را هم رعایت نکردی.
اما این چیزی از ارزشهای مرضیه فداکار که عاشق مردم بود کم نمیکند
جناب پرسش محترم،
در اینجا اشتباهی رخ داده که از طرف اخبار روز باید بر طرف بشه و کامنت های اضافی حذف بشن. بنده نمیتونم بگم که دقیقا چه شده، اما من parvaresh هستم و داوود نیستم و فقط یک نام کاربری در اخبار روز دارم که آنهم Parvaresh است. شما اگر خیلی طرفدار “اصول ایمنی” هستین، چرا دارین شلوغش میکنین و “بوق افشاگری ” را بصدادر میآرین و میگین آقای داوود (Parvaresh)؟!. دوست دارین اینطور القا کنین که من دو نام استفاده میکنم؟ اینکه ناقض “رعایت اصول ایمنی” شماست که از یکطرف مدعی حفظ “اصول ایمنی” هستین، و از طرف دیگه دارین “ماهیت فاش” ی میکنین؟ در ضمن علاوه بر من، دارین به کاربر آقا داوود هم وصله میزنین! خب میذاشتین که مسئله روشن بشه تا که مشخص بشه چرا این تداخل دونام صورت گرفته. شاید مسئله تکنیکی باشه. در ضمن این مسئله چه ربطی به “ارزش” رفیق مرضیه اسکویی داره و این چه نوع قضاوتی ست؟ راجع به رفیق مرضیه اسکویی بنویسین.
داوود محترم: پرسش درستی مطرح شده است. درست که به مقاله ربطی ندارد. شما دیدگاه خود را تکرار کرده اید با نامی متفاوت و از کامنت خود تعریف هم کرده اید. تا نظرتان را به رخ کشیده و به دیگران بقبولانید. اخه این کارها چه معنی دارد؟ مگر جایزه نوبل در انتظارمان است که چنین عمل میکنیم ؟
کومنت شما دقیقا تکرار کومنت Parvaresh است .
محیط را برای گفتگو ، پاکیزه نگاه داریم.
هر چند بنده با نظرتان موافقم ولی روش درستی برای بیان آن انتخاب نکرده اید.
موفق باشید.
جناب اشکان،
افراد میتوانند به صد نام مختلف مطلب بنویسند بشرط اینکه به کسی توهین نکنند و یا اینکه مثل شما و “پرسش” بی ربط ننویسند. اگر کسی به چند نام مینوسد به هیچکس ربطی ندارد بجز پلیس!! اما کامنتی که با شعر آقای شاملو شروع شده، میتواند از کاربر گرامی داوود نباشد. احتمال زیاد نویسنده این کامنت Parvaresh است که در پاسخ به مطلب داوود این کامنت را نوشته، امااسم او را احتمالا اشتباهی بالای کامنت خود گذاشته است ولی بعد خواسته اصلاح کند که فقط توانسته قسمتی از مطلب خود را دوباره ولی اینبار بنام parvaresh بفرستد. شما هم میتوانید امتحان کنید و کامنتی بنویسید، اما بجای نام خود ( اشکان) یک نام دیگر در قسمت نام اشتباهی تایپ کنید. روشن نیست چرا شما اصلا این موضوع را کش میدهید، اما وقتی که از پاکیزگی فضا مینویسید، خواستم بشما جواب بدهم. پاکیزگی فضای بحث، اصلا ربطی به این موضو عات ندارد . اگر هم خطایی از کسی رخ داده ، اخبار روز باید اقدام کنند، نه شما!
راه کنونی محققی یا راه مرضیه اسکوئی کدامشان ماندگار است؟ مرضیه همیشه در دلها زنده است
خواستم بنویسم اما دکمه های سرد و بی جان را شایسته ی نگارش نیافتم. روزی را بخاطر آوردم که با رضا اغنی عزیز در پاریس به دیدار ساعدی رفیم . ساعدی می گفت قلم را که بدست می گیری اگر تمام ذرات وچودت را در جوهرش نچکانی نوشته ات روح ندارد . زمان می طلبید تا بتوانم بر باران اشک ها غلبه کنم و بنویسم مرا یارای آن نیست که پاسخی به این جان های عاشق خلق بدهم و بگویم که بر سر سازمانی که با عشق به خق و خون خود بنانهادند تا ارمان های محرومان را پاس دارد چه رفته است تا جایی که با بیرحمی رفاقت را از معنا تهی کرده اند . با یاد این عزیزان زیستن در این زمانه همانقدر دشوار است که بی یادشان روز را به شب وا نهی. درخت تناور آرمان های والایشان پربار باد.
۲ قطعه شعر از زنده یاد مرضیه اسکویی:
✔شعری به زبان ترکی بنام “دالغا” (موج)
ترجمه فارسی:
موج
جویبار کوچک و باریکی بودم
در جنگلها و کوهها
و دره ها جاری بودم
**
می دانستم آبهای ایستاده
در درون خود می میرند
می دانستم در آغوش موجها
در دریاها
جویباران کوچک
هستی تازه ای می یابند
***
نه درازی راه
نه گودالهای تاریک
و نه هوس بازماندن از جریان
مرا از راه باز نداشت
**
اینک پیوسته ام
به امواج بی پایان
هستی مان تلاش
و نیستی مان آسودن است!
پائیز ۵۲
———————————–
✔ شعر پرولتاریا
پدربزرگ ام برده بود
پدرم سرف
من هم کارگرم
پدربزرگ ام برخاست
به صلیب اش کشیدند
پدرم جنگید
زیر گیوتین کشتند
من هم مبارزم
به زندان ام آوردند
تفنگ ها را خشاب گذاشتند و نام مرا خواندند:
پرولتاریا!
اتهام:
مبارزه ی مسلحانه علیه امپریالیزم جهانی
و به نفع خلق های زحمتکش جهان
زانو به زمین زدند ونشانه رفتند
منتظر شماره ۳ بودند و آتش
همه اعتبار و سرمایه معنوی جنبش چپ، مدیون انسانهای وارسته ای چون رفیق مرضیه (مرجان) احمدی اسکویی ست، که دلش، دریایی ذلال از عشق به انسانهای محروم بود و ذهنش، سودای نابود کردنِ فقر مادی و فقر عاطفی مردمان را داشت. فدایی و زن شاعری که علیه فساد و استبداد و زورگویی و بر علیه رژیم شکنجه گر شاه قیام و مبارزه کرد و جان باخت. شاهی که با سرکوب و کشتار و شکنجه سازمانهای مترقی و آزاد گذاشتن آخوندها، باعث شد که ملایان میداندار و حاکم ایران شوند. هر جمله ای که از کتاب خاطرات مرجان نازنین میخوانم، شاه و ساواکیها را لعنت میکنم که چنین انسان با احساس و با وجود و وارسته ای را بقتل رساندند. براستی اگر رژیم شاه استبداد و دیکتاتوری اِعمال نکرده بود، آیا سازمانهایی مثل فدائیان و مجاهدین در آنزمان دست به مقاومت / مبارزه مسلحانه میزدند؟ بباور من، اگر شاه استبداد فردی اِعمال نمیکرد،
این سازمانها به این شکل اصلاً بوجود نمی آمدند، تا چه رسد که مبارزه مسلحانه کنند.
@داوود
درود به شما
درود به شما و همه چپ های با وفا به آرمانهای عدالت وآزادی
“نه در رفتن حرکت بود
ونه در ماندن سکون
شاخه ها را از ریشه جدایی نبود
و باد سخن چین
با برگها رازی نگفت که بشاید..” شاملو
داوود گرامی،
دقیقا درست میگویی. شاه اللهی ها و ساواکی ها همیشه با طعنه به” ۵۷ ی ها” میگویند: ” شما باید میدانستید که مبارزه علیه شاه، آخوندها را سر کار میآورد و اگر هم نمیدانستید، خب نادان بودید و مملکت را خراب ..”
اینان، همین سئوال را قبل از همه خود باید پاسخ دهند. سئوال ما “۵۷ ی ها”، از شاه و پایورانش این است:
شما که همه احزاب و شخصیت های مترقی و دلسوز ایران را بطور غیر قانونی سرکوب و کشتار و شکنجه و زندانی کردید، ولی ملایان تبهکار و دستجات انگلی آنان را آزاد گذاشتید، شما که مطبوعات آزاد و روشنگر را از بین بردید، ولی منابر و مساجدِ خرافه پراکن را آزاد گذاشتید، شما که به نصیحت های ایرانیان ملی و دلسوز توجه نکردید، اما از سفارتخانه های انگلستان/امریکا حرف شنوی داشتید و دستور میگرفتید و.. شما باید خوب میدانستید که در برهوت و قبرستانی که
و قبرستانی که ساختید، اگر مردم انقلاب کنند، بجزملایان و تشکیلات آنان چه کسی باقی مانده که میداندار شود؟
شماها که بیشترِ ایام سال را در اروپا و امریکا و “دنیای آزاد” تان بودید و هر کدامتان بالای پنجاه سال هم سن داشتید، چرا این را نفهمیدید؟!
ریشه سرکوبگری شاه، جدا از وابستگی اش به امپریالیسم نبود. کودتایِ ضد ملیِ ۲۸ مرداد بر علیه زنده یاد دکتر مصدق، دیکتاتوری را بسان وبایی بر سر ما آوار کرد، که ملایانی چون بهبهانی و کاشانی و خمینی طرفدارش بودند و آن کودتا را “حافظ بیضه اسلام” و “سیلی” بصورت مصدق نامیدند. دیکتاتوری شاه، جدا از این کودتا نبود و این دیکتاتوری که توسط MI6/CIA ساخته و پرداخته شد، ریشه اصلی انحطاط ایران و فرا روئیدنِ ملایان بر اریکه قدرت شد. فدائیان و مبارزان شریفی چون مرضیه احمدی اسکویی، حمید اشرف، بیژن جزنی و دکتر هوشنگ اعظمی، دکتر حسین فاطمی، محمدحنیف نژاد و فاطمه امینی و.را بقتل رساندند، چرا؟ اگر شاه مستبد و نوکر بیگانگان نبود، مبارزه مسلحانه اصلاً بوجود نمیآمد.
و قبرستانی که ساختید، اگر مردم عصیان و انقلاب کنند، بجز آخوند و ملا و تشکیلات آنان چه کسی باقی مانده که سر کار آید؟
شماها که بیشترِ ایام سال را در اروپا و امریکا و “دنیای آزاد” تان بودید و هر کدامتان بالای پنجاه سال هم سن داشتید، چرا این را نفهمیدید و…؟
اما ریشه و رازِ سرکوبگری شاه، جدا از وابستگی اش به امپریالیسم امریکا/انگلستان نبود. کودتایِ ضد ملیِ ۲۸ مرداد بر علیه زنده یاد دکتر مصدق، دیکتاتوری را بسان آفت و وبایی بر سر ما آوار کرد، که ملایانی چون بهبهانی و کاشانی و خمینی طرفدارش بودند و آن کودتا را “حافظ بیضه اسلام” و “سیلی” بصورت مصدق نامیدند. دیکتاتوری شاه، جدا از این کودتا نبود و این دیکتاتوری که توسط MI6/CIA ساخته و پرداخته شد، ریشه اصلی انحطاط ایران و فرا روئیدنِ ملایان بر اریکه قدرت شد.
اگر شاه مستبد و نوکر بیگانگان نبود، و اگر دیکتاتوری وجود نمی داشت، آیا مبارزه مسلحانه بوجود می آمد؟ البته که نمی آمد. لعنت بر استبداد و وابستگی و لعنت ابدی بر شاه و ملایان و امپریال
مبارزه / مقاومت مسلحانه فدائیانی چون مرضیه احمدی اسکویی در زمان شاه، در واقع پاسخی به کشتار و شکنجه و استبداد فردی شاه بود که بر خلاف نص قانون مشروطیت عمل میکرد و هم حکومتش و هم اَعمالش همه غیر قانونی بودند. با کودتای غیر قانونیِ خارجی سر کار آمده و نخست وزیر قانونی مملکت یعنی دکتر مصدق را خلع کرده بود و همه احزاب را هم قلع و قمع و تعطیل. فقط مساجد و حوزه های ملایان را آزاد گذاشته و به آنان کمک مالی هم میکرد تا که اذهان مردم را خرافی کنند. باید دید اصلا چرا مبارزه چریکی بوجود آمد و چرا افراد با هوش و با شرفی مثل رفیق مرضیه احمدی اسکویی – مرجان، به این راه دست زده و یا کشیده شدند. اَعمال استبدادی و غیر قانونیِ حکومتِ شاهی که با کودتای خارجی بر مسند قدرت رسیده بود، باعث شده بود که همه حوزه های مدنی در کنترل ساواک باشند. شاه دو راه برای مخالفان باقی نگذاشته بود: “یا پاسپورت گرفته و از ایران بروید، و یا غیر قانونی و جایتان در زندان است.”
سلام
یا به اشتباه یا از قصد از گروه شایگان و شعاعیان صحبتی نشده است.
مصطفی شعاعیان در دانشسرا او را کشف کرد و در گروه قرار گفت. بعد ها در پروسه پیوستن گروه به فدایی ها مشکلات ایدئولوژیک رخ می دهد ، رفیق مادر. فرزندان شایگان و مرضیه به فدایی ها می پیوندند و شایگان به سبب اختلاف فکری تک می افتد.
مرضیه مکاتباتی هم زمانی که فدایی شده بود ، انتقادی با شعاعیان و نقد شعرهای او برایش ارسال می کند.
شعاعیان همواره به برداشت سطحی مرضیه از مارکسیسم را به او گوشزد می کرد.
یادشان مانا
من آن سالها دانشجو بودم. بهار۴۶ جنبش دانشجوئی بعداز حکومت نظامی ۴۲ نضج گرفت. اعتصاب شهریه در دانشگاه تهران را سرکوب کردند. عده ای را زندانی و به سربازخانه فرستادند.در ترم پائیز اعتصابات سراسری شد.مرگ جهان پهلوان نیز در دیماه حکومت را بشدت ترساند که نه فقط در تهران بلکه در سراسر ایران به دانشگاهها شبیخون زدند.صد ها نفر را زندانی و بعد به سربازی فرستادند.بخشی از گروه بیژن جزنی هم در همان شرائط دستگیر شدند.حکومت بهیچ عنوان مخالفان راتحمل نمیکرد.در سال ۴۸ اعتصاب گرانی بلیط اتوبوس دوباره حکوم را غافلگیرکرد.همزمان اعتراضاتی علیه سفر راکفلر صورت گرفت. عده ای را در حال عبور از مرز های جنوبی دستگیر و به گروه فلسطین معروف شد.در تمام جنبش های دانشجوئی نقش نیروهای چپگرا مشهود بود.در سال ۴۹ و رویداد سیاهکل معلوم شد که این نیروها در نقاط مختلف ایران متشکل شده بودند. اما شعائیان و بهزاد نبوی و چند تن دیگر در ارتباط با محافل روشنفکری تحلیل خاص خود را داشتند و دشمن اصلی را شوروی نه آمریکا !
جاى بسى خوشحالى و افتخار هست که خانم سودابه تقى زاده زنوزى که از نسل سالهاى ۶۰ هست بدنبال تاریخچه فعالیت هاى زنده یاد رفیق مرضیه رفته و مطلب بسیار جالب و خواندى ارائه داده. تشکر و سپاس من نثار ایشان.
اگر بدور از پیشداورى هاى مرسوم در جامعه ایران برویم، مبینیم که تنها مبارزه سازمان چریکهاى فدائى خلق ایران هست که هنوز خواب راحت را از چشمان دیکتاتور ها و آدمکشانش ربوده. کافى است به نشریات مختلف رژیم بخصوص شرق و مقالات و مصاحبه هایش نگاه کنید تا متوجه اثر بخشى و مانده گارى این نوع از مبارزات و اعضایش بشوید
یک لطفى بکنید و از کسانى که مادام علیه سازمان سم پاجى میکنند و صدمات فراوانى را به این سازمان زده اند بخصوص کسانى که امروزه به “حضور مبارک اعلاحضرت رضا پهلوى” در مثلا کنفرانس مونیخ میروند و با جانیانى که اعضاى این سازمان از جمله زنده یاد رفیق گرانقدر مرضیه احمدى اسکوئى را بقتل رساندند همساز میشوند،نقل و قول که معمولا غیر واقعى هست،نیاورید
هماره شاد و سربلند باشید
البته در این نوشته با نقل قولی از « ابولفظل محققی» به او «افتخار » داده شده که خواننده ببیند او از نجا به «شرفیابی » رضا پهلوی روی آورد.
“کسی که «نزدیکترین آرزویش این بود که هنگام مرگِ خویش، خواهر یا برادرِ کوچکترِ خود را به میدان مبارزه کشیده باشد»! کسی که آنچنان عاشقانه زیست که در مدت کوتاهی قهرمانِ نسلِ بعد از خودشد. «ابوالفضل محققی» در یادداشت خود تحت عنوان «سچفخا در دانشگاه تبریز» مینویسد: «همانطور که پسران خود را با چهگوارا، امیرپرویز پویان، مسعود و مجید احمدزاده و حمید اشرف مقایسه میکردند، دختران نیز از اشرف دهقانی، مرضیه احمدی اسکویی و جمیله بوپاشا سخن میگفتند.»(نقل از همین نوشته)
البته محققی این را قبل از ندامت نوشته و در مورد گذشته ی خود دیگه از این حرفها نمی نویسه و بکلی به سیم آخر زده ست . البته او تنها نیست ولی سماجت غریبی دارد .
می نازم که عشق را از این عاشقان زنده گان به دل گرفته ام وگامی اندک و کج دار ومریض بر داشته ام در همین اندک را ه افتان وخیزان در ان راه سنگلاخی هر لحظه تفی غلیظی بر کسانی که این را ه را کجدارش کرده اند انداخته ام در اخر دست مریزاد به جمع اوری سودابه جان دوست داشتنی میگویم ;که خواندن هر کلمه ات شیرین از عسل بود برام زنده وپایدار باشید
یادش همیشه گرامیست