
واژه هایش ساده بودند
و گزارههایش.
و زبانش
.
با طنزی مهربان
بزغاله که می گفت
عشقهایش طلوع میکردند
در گلدانی ترانه کاشتهبود
و مینایش میخواند
.
خواب هایش شب را آرام میکردند
هیچوقت پیش از سپیده دم
کسی را بیدار نکرد
صدای جویبارها را
راحتتر از سیلابها میشنید
.
دمیدن صبح
شکفتن گل
و تغییر را آرامتر
دوست داشت
.
گفتم چرا رنگت پریده است؟
دستش را روی سینهاش گذاشت:
این آتش خاموش نمیشود
گفتم
فراموشش کن
لبخندش در قطره اشکی غرق شد
.
و آغاز کرد
واژهها
صداها
شکلها
و انفجارهارا
فراموش کردن
اما آتشش خاموش نشد.
.
آخرین بار که دیدمش
آخرین زبانههایش را میسوخت.
.
با تمام سادگی
شعری طنزآمیز بود
که لحنی مهربان داشت
.
وقتی میآمد مرا خبر نکرد
وقتی می رفت هم
.
۱۲شهریور۱۴۰۴




