
چه سیاه کرد روزگارم را برف!
بر تابستان و پاییز و زمستانم بارید
و تو از قتلگاهِ برفیی من؛
با ترنمی از شیون و شیدایی؛
آرام گُذشتی
و در نهایتِ پایانِ من؛
خسته خوابیدی.
خیلِ خونخواران و دستهی دغلان،
بر سفرهی گشودهی سینهام؛
تکههایِ دلام را از خونابهی اندوه و یخ سِتُردند؛
و با ولع خوردند.
سبزِ پنجههای جوانِ برگ اینک؛
بهارِ تازهی اعتمادِ مرا ناز میکنند
و نُتهایِ روشنِ این همه ترانهی من؛
آسمانِ تیرهی چشمانِ تو را باز میکنند
بیدار شو عشقِ من!
آلالهی جوانِ ارغوانیی نورَس!
من تکانِ پلکهای خفتهی تو را دیدم
بیدار شو گُلم!
من زندهام هنوز!
هرچند بیدلم.
اسن – چندم فروردین هزار و چهارصد و چهار