
بیست و پنجم بهمن ماه مصادف بود با پانزدهمین سال گشت حصرِ خانم زهرا رهنورد و آقای میرحسین موسوی و شیخ مهدی کروبی. خانم رهنورد، بخشی از وقایع حادث شده ی اولین شب حصر را با شیوه ای هنرمندانه گزارش کرد و نوشت:
(در شبی هول انگیز، تاریک و توفانی، کوه ها، سر به فلک کشیده، دروازه ها و قلعه ها قفل و آسمان خراش ها و برج ها خاموشند. نه ماه و ستاره و خورشیدی و نه نور کم رنگ فانوس دریایی و نه کور سویی از دور دستی، نه صدای آدمیزادی و نه آواز پرنده ای و نه ناله جغدی و نه زوزه شغالی و نه نوای …).
با شروع به خواندن متنِ گزارشی ایشان، حسی مرا ربود که گویی لمیده بر مبل و در حال خواندن بخشی از رمان حُزن انگیزی هستم با قلم شیوای نویسنده ای شهیر. وآنگاه که نظرم به قسمت دیگر بر گشت: (در همین وقت مردانی ناشناس و نقابدار ناگهان از پشت سر به تنها ساکنان خانه، یک زن و مرد بی دفاع، حمله می کنند، چشم بند و و دهان بند بر سرشان می کشند، زنجیرهای سنگین به پای شان می بندند، … آن دو را در نقطه ای دور به زیر زمین متروک پرتاب می کنند)، از خلسه ی لحظات قبل بیرون گریختم. خیال با دستپاچگی شروع کرد مرور احوالاتم در زیرزمین بند دویست و نُه. سپس با سراسیمگی پرواز کرد سمت زندان اوین! چشم ها زیر چشم بند و دست ها قفل به دستبند در پشت. حال تمنا داشتم از «گوش ها»، جهت بیش شنیدن از صدای پای «حامد ترکه – رحیم – مهدی – روح الله ووو»ا! آه! چه انتظار هول انگیزی!؟ بودن هر یک، بسته شدن به تخت شکنجه! هراس انگیزتر، لحظه ی محو شدن نعره های فریاد با چپاندن پتو در دهان! سوز گداختگی پا با فریاد در هم می آمیخت و محو می گشت اندرون سینه. تنها زوزه ی خوفناک و مستمر کابل می پیچید در فضای خفته در مرگ و پژواک می یافت در اعماق جان! طپش قلب می گیرم!
خوشبختانه در گزارش خانم رهنورد، خبری از تخت و کابل در میان نیست. نه نه! هیچ انسانی مستحق کابل و شکنجه نیست! نفس راحتی می کشم. به دست بلندی پَر پرواز خیال بر می کشم تا به راه طولانی سال شصت و یک، سفر نکند. زمان را کوتاه کرده به سال هشتاد و هشت، پَر زند.
سالی که میر حسین موسوی و محمود احمدی نژاد، به عنوان دو کاندیدای ریاست جمهور در صفحه ی تلوزیون ظاهر شدند. یکی (احمدی نژاد) نماینده ی تام الاختیار «جناب قدرت*» روز، آن دیگری (موسوی) دلبسته ی «جناب قدرت» گذر کرده! اولی (احمدی نژاد) قهرمان شناگری در دریای دروغ و مجهز به وقاحت، دومی (موسوی) اصرار بر قول و پایداری که آخرین جمله تبلیغی خود را با شعار فرقه ی دمکرات آذربایجان پایان بخشید (المک وار دونمک یوخ)! مرگ، آری – برگشت، هرگز.
حاصل کشمکش این دو، رویش جریان هیجان انگیزی با نام «جنبش سبز» شد. هر دو «احمدی نژاد و موسوی»، بر عهد خود وفا کردند. احمدی نژاد بر دروغی به اندازه ی ایران پای فشرد و گفت: برگزیده ی مردم و «جناب قدرت» هستم و بقیه خَس و خاشاک! موسوی بر قول و پایداری اصرار کرد و گفت: (تسلیم این صحنه آرایی خطرناک نمی شوم) و حصر طولانی مدت به جان خرید! البته خانم رهنورد، حامی پایداری و ایستادگی موسوی بود و ماند! و خیال چرخید و یاد کرد از هیجانات موج زننده ی آن روزگار! رفتن در سکوت با بیشترین جمعیت در قالب اعتراض! احساس جوانی کردن در میان سالی و تقلا برای دام کردن پرنده ی آرزو جهت تغییر هر چند اندک! اما نه! نشد! باز پیچیدیم در یاس و ناامیدی!
خانم رهنورد در ادامه ی گزارش خود می نویسد: «آیا می خواهند من و حسین را زنده به گور کنند؟ اما ما که اجازه این جنایت را به آنها نمی دهیم. آنها چه افکار جنون آمیزی دارند»؟ با خواندن این گزاره، کلی سوال و سخن در ذهنم صف آرایی می کنند. حال دگری پیدا می کنم. اینکه آقای موسوی و خانم رهنور نخواهند گذاشت تا آنها را زنده به گور کنند، تحسین برانگیز است! گر چه در حال (زمان به حصر شدن) صدایشان ضعیف و کم پژواک است ولی در زمان «جناب قدرت» گذر کرده، یکی از صدای های بلند را داشتند. بنابراین صدای آنان قابل خاموش کردن، نیست! مورد دیگری در ذهنم بسان آرزوی محال وُل می خورد؛ ای کاش فرصت گفتگو با خانم رهنورد و آقای موسوی مهیا می شد! از خود می پرسم در صورت تحقق آرزوی محال، چه اتفاق می افتاد؟ آنگاه در جواب سوال خود، پاسخی ظاهر می شود:
جنابان (خانم رهنورد آقای موسوی) – از مصائب شما بسیار متاثر و دلریش شدم. اما با گرو نهادن قول «راستی» پیش شما، مختصری از زمان «جناب قدرت» گذر کرده روایت کنم. شاید که شماها به دلیل مشغله ی کاری و یا شیرینی و جذابیت روابط عاطفی و مرید و مرادی با آن «جناب قدرت»، فهم کردار پلشتی او را نکردید! یا منافذ ادراکی شما با شور و شوق دیدار نگارتان مسدود بود! پس این گونه شرح دهم:
یک- به یاد آورید که آن «جناب قدرت»، خود اعتراف کرد تهی از احساس بود! پس درد و غم انسان ها را نداشت! دو – زندانبانی را به دو عنصری (خلخالی و لاجوردی) سپرد که کشتن انسان ها را عبادت می شمردند! سه – مکان کشتن و سوزاندن، نه در کوچه اختر و وسط شهر، در دالان های مخوف زندان اوین قرار داشت. چهار – قربانیان نه تنها بی صدا بودند، بلکه تلاش بر انکار وجودشان می شد! خود آنان (زندانیان) نیز حق گفتن و پرسیدن نداشتند! و خیلی موارد دیگر.
بنابراین سال شصت، پیامد چنان شرایطی بود که از منظر جنایت و تباهی به برجستگی رسید تا جانیان را خاطره ی خوش، تاریخ را لکه ی سیاه، در حافظه ماندگار کرد. نمونه: بنگرید به سخن «جناب قدرت»، جهت ارعاب و آوار کردن هراس در فضای عمومی جامعه، سه شنبه هزار و چهار صد و یک – سالگشت مرگ آیت الله محمد حسین بهشتی – دیدار با رئیس و مسولان قوه قضائیه، گفت: «خدای سال شصت همان خدای امسال است»! همین یک جمله کافی بود تا مخاطبین او، یاد آورند فاجعه کشتار زندانیان را در سال شصت و شصت و هفت!! یعنی آرزوی محال «جناب قدرت» فعلی، سالی ست که «جناب قدرت» سفر کرده، ماه نشین بود و فرمانده!
جنابان، یاد دارم در زندان های دهه ی شصت، هر یک از پاسداران به وقت رو در رو شدن با زندانیان، ادای بازجوها را در می آورند! یعنی تلاش می کردند تا خود را در موقعیت بازجو بنمایانند! شاید چنین حسی عمومیت داشته باشد. مثال اینکه، معاون وزیری خود را در موقعیت مافوق خود «وزیر» و یا معاون مدیری، بودن در مدیریت را تلاش کند. در صورت پذیرفته شدن این ادعا، شکی نیست که «جناب قدرت» فعلی با تمامی استعداد خود در جنایت، تلاش دارد تا بنمایاند کپی و یا نماینده ی واقعی «جناب قدرت» گذر کرده است!
البته که نشود کپی را برابر اصل فرض کرد!! در این مقایسه تلاش دارم تا بخشی از جنایات «جناب قدرت» گذر کرده را درک کنید! حال، خود را در موقعیت زندانیان دهه ی شصت و «جناب قدرت» فعلی را در برابر «جناب قدرت» گذر کرده، در نظر بگیرید! حاصل این مقایسه چه خواهد شد!؟ همان تفاوت «جناب قدرت» فعلی با «جناب قدرت» گذر کرده، یعنی شرایط حال حاضر با دهه ی شصت بویژه شصت و شصت و هفت، که آرزوی محال «جناب قدرت» فعلی ست!
در آن شرایط کسی حتی از میان کارگزاران و دست اندرکاران ج. ا، یارای گفتن و پرسیدن از «جناب قدرت» را نداشت. تنها همت و کارایی خدمت گذاران به مقداری بود تا در صفی بایستند و بر دست مبارک او بوسه زنند! آنچه آرزوی «جناب قدرت» فعلی ست ولی به جز یک مورد محمود احمدی نژاد، محقق نشده است! کسی را جرعت برگرفتن نگاه از تاول پاها جهت نگریستن به حقیقت نبود! البته قصه ی آیت الله حسینعلی منتظری استثناست که در دیدار با هیئت مرگ گفت: «بزرگترین جنایتی که در جمهوری اسلامی شده و تاریخ ما را محکوم می کند به دست شما انجام شده و (نام) شما در آینده جزو جنایتکاران در تاریخ می نویسند». و نیز حکایت تحقیر و تواب شدن همین «جناب قدرت» فعلی توسط آن «هیولای قدرت» گذر کرده، ثبت تاریخ است که شما بهتر از همه در جریان بودید و هستید.
جنابان؛ قصد یادآوری از آیت الله منتظری، به فراموشی سپرده نشدن اعتراف شجاعانه ی آقای میر حسین موسوی هم هست. آنجا که به عنوان دومین مقام بلند مرتبه ی جمهوری اسلامی، کشتار زندانیان سیاسی در سال شصت و هفت را جنایت خواند. بنابراین ایشان توانایی دارند تا فارغ از تاول های پا در گذر از مسیر طولانی ج. ا، به حقیقتی چشم گرداند که در آن، شاقول عدالت و حقیقت، معیار سنجش است و لاغیر. در این صورت، دوران «جناب قدرت» گذر کرده نه تنها عصر طلایی، بلکه سپهر سیاهی و جنایت نامیده خواهد شد. البته که نام انسان های شجاع و مستغنی چون آقایان ابوالفضل قدیانی و رحیم قمیشی و خانم صدیقه وسمقی … ثبت در حافضه ی تاریخ، محفوظ خواهد بود.
اما هدف یادداشت در این است تا یاد آورد؛ وقت تنگ است و جرس فریاد برداشته تا بر بندید محمل ها!* یعنی با توجه به کردار و افعال هر دو «جنابان قدرت»، طی مدت چهل و شش ساله، چهره ی جامعه با تباهی و سیاهی آلوده است و آتش در خرمن وطن زبانه می کشد. بنابراین جامعه برای پالودن خود نیاز به انسان های دلسوز و از خود گذشته دارد. میرحسین موسوی از جمله افرادی ست دارای بضاعت و شان کمک رسانی. چنانچه آیت الله منتظری در موقعیتی بود و ایفای نقش کرد. پس انتظار است:
آقای میرحسین موسوی خاطرات و تجربیات خود را فارغ از دلبستگی به اشخاص، تنها با در نظر گرفتن سود جامعه ایران، بگوید و بنویسد. حتی از دیگرانی که او را محترم می شمارند مانند حسین مرتضوی زنجانی رئیس زندان اوین و یا… خواهش کند تا دانسته ها و دیده هایشان را بی کم و کاست بگویند و بنویسند. یاد داشته باشیم کسی که داوری خود را نه از دلبستگی مسیر طی کرده بر می گیرد، بلکه از جان حقیقت برمی چیند، شان تاریخی پیدا می کند. در چنان هنگامه ای چه باک از گزند داوری تلخ به جهت افعال اشتباه، در مسیر گذر کرده! بگذار سرزنش و قضاوت تند و تلخ جامعه به زیان فردی ثبت شود! در عوض تلخی و گَرسی فردی، شهد شیرینی برای آینده ی جامعه فرا روید. چنین بودن، آدمی را زیبنده است! حاشا این گونه بودن و اندیشیدن، لایق هر کسی باشد. امید که میر حسین و دوستانش از چنان وجنات شخصیتی برخوردار باشند و آینده را از واقعیت های انجام یافته آگاه کنند! البته در این میان مرا چشم انتظار آقای مرتضی اشراقی هست تا ناگفته های کشتار شصت و هفت را باز گوید. چون کردار او در میان هیئت مرگ، جور دیگری بود! باشد الان هم به سود جامعه اندیشد و متفاوت از اعضای هیئت مرگ عمل کند.
م. دانش
* خانم رهنورد به جای اسم رهبری، نام با مسمای «جناب قدرت» را بکار برده و من هم از ایشان پیروی کردم.
* بر گرفته از شعر حافظ (مرا در منزلِ جانان چه امنِ عیش، چون هر دَم – جرس فریاد بر می دارد که بربندید محمل ها)
2 پاسخ
جناب م. دانش و با درود:
از مقاله:”مکان کشتن و سوزاندن،نه در کوچه اختر و وسط شهر، در دالان های مخوف زندان اوین قرار داشت..”
بهتر بود در کنار دالان های مخوف زندان اوین از دخمه های تیره و نمناک و سلولهای تمامی زندانهای سراسر کشور نام میبردید.
متن نامه جمعی با امضای ۳۷۴ نفر از دادخواهان از خانوادهها،بازماندگان و دادخواهان کشتار در زندانها:
اعتراض به تحریف حقایق قتل عام تابستان ۱۳۶۷،حقیقت باید بی کم و کاست روشن شود!(سال ۲۰۲۰)
لینک زیر:
https://asre-nou.net/php/view_print_version.php?objnr=50496
سلامت باشید.
جناب م.دانش با سلام دوباره، مگر قاتل خوب و بد هم داریم که آورده اید:
“البته در این میان مرا چشم انتظار آقای مرتضی اشراقی هست تا ناگفته های کشتار شصت و هفت را باز گوید. چون کردار او در میان هیئت مرگ، جور دیگری بود! “!! دقیقا بفرمایید چه جوری بود؟
بهتر میدانید او که سمت دادستان انقلاب در هیئت مرگ داشت، حال دفتر وکالت دارد و عضو کانون وکلا….که بی اختیار یادآور سعید مرتضوی جنایتکار کهریزک و قاتل معترضین ۸۸ است که گفته بود:
“سال ۸۸ به تکلیف الهی عمل کردم”
سعید مرتضوی اخیرا عنوان وکالت گرفته و باعث اعتراض گسترده ۹۰۰۰ نفر از وکلای شریف کشور شده است که خواهان ابطال پروانه وکالت وی شده اند……