بیست و نهم دی ماه، خبری بسان انفجار بمب صوتی، افکار عمومی را جلب کرد و تیتر یک خبر گزاری ها و تلوزیون های فارسی زبان شد از جمله: اولین خبر تلوزیون فارسی بی بی سی – «خبر ترور دو قاضی بلند پایه دیوان عالی ایران» وهمچنین خبر اول تلوزیون ایران اینترنشنال این گونه تنظیم شد – «کشته شدن دو قاضی جمهوری اسلامی در اقدامی مسلحانه در… »!
اطلاعات بعدی بخشی از چگونگی وقوع حادثه را روشن کرد: آبدارچی اداره اقدام به ترور دو تن از قاضیان دیوان عالی (محمد مقیسه و علی رازینی)، کرده است. از قضاء هر دوی آن ها «محمد مقیسه و علی رازینی)، سال های طولانی مقسم مرگ بودند در سلک قضاوت! اما از بد روزگار؛ آن روز (بیست نهم دی ماه)، مرکب مرگ رهید و افسار به دست آبدارچی «فرشاد» افتاده و او نیز بیدرنگ فرمانبر بال پیک نیستی بست تا در کمترین زمان «سیزده ثانیه» ابلاغ آن دو، گردد!
هر چند با شنیدن خبر، متحیر شدم. اما از واکنش اکثریتی از مردم نسبت به حادثه، بیش از پیش متعجب شدم. چرا که در بیشتر کانال های مجازی، شادی موج می زد. واکنش و خرسندی اجتماعی نسبت به کشته شدن آن دو، مرا یاد حکایت «عباس آقا» و ترور اتابک انداخت که در زمان مشروطه به قوع پیوست*. از قضا چندی پیش آن را دوباره خوانی کرده بودم.
گر چه نسبت به واقعه، حال تعجب و تحیر پیدا کردم نه شادی، اما کمی هم نگران شدم! نگران سوختن آخرین آرزو! آرزوی دیدن صحنه هایِ پرسشِ هزاران «سوال» از چرائی جنایات. آرزوی لحظه هایی که به جبر اجتماعی، مقسمین مرگ در صندلی پاسخ گوئی نشسته باشند. نگرانی از مرگ همه ی مجریان شناخته شده ی فاجعه ی تابستان سال شصت و هفت، بی کمترین گفتن از آن پلشتی ها. بی انصافی ست آنان بی سوال و جواب بمیرند و این آخرین آزو محقق نشود!
هر چند مرگ خواه کسی نیستم، اما نیک می دانم که هیچ شایسته نیست ملامت کردن کسانی که بر مرگ قاتل عزیزان شان هلهله کنند تا بلکه کمترین میزان از سوز دل بکاهند.
در این چند روز، ذهنم بشدت آشفته بود و مدام خاطرات زندان را می کاوید. تا شاید مواردی از یاد مانده ها بیابد و به مدد آن ها، خود را از امواج متلاطم احساس مشوش به ساحل آرامش برساند. بدین منظور ابتدا در مورد محمد مقیسه خاطرات خود را جستم. از او مورد چندانی نیافتم غیر از اینکه در زندان قزل حصار نامی از او شنیده و در زندان گوهردشت چند مرتبه دیده بودم. در حین کند و کاو خاطرات، ناگاه سوال فرضی در ذهنم شکل گرفت:
بر فرض محال تمامی دست اندرکاران ح.ج. ا، (از ابتدا تا به حال)، همه زنده هستند. اعلان عمومی در سراسر کشور اشاره دارد: یک – همه ی آنان در کمترین زمان ممکن موظف بر نشستن روی صندلی پاسخگویی خواهند بود! دو – برای چنین کار بزرگ، مکانی با صدها اتاق در نظر گرفته شده است. سه – بر سرِ دَر هر اتاق، اسم کارگزاری «متهم» ثبت است. چهار – هر فرد ایرانی فرصت سوال و جواب «شاهد»از دو کارگزار «متهم» دارد.
با چنین رویا بافی، هیجان زده می شوم. سپس سئوالی در ذهنم شکل می گیرد! کدامین کارگزار را انتخاب کنم! اآیت الله خمینی – خامنه ای – رفسنجانی – لاجوردی ووو! بی کمترین تردید اولین انتخاب، آیت الله روح الله خمینی ست! دومین انتخاب برایم دشوار است! زیادی تعداد قاتلین، انتخاب آدمی چو مرا دشوار می کند! تردید دارم از انتخاب بین اسدالله لاجوردی و حسینعلی نیری. چون با هر دو، چند مرتبه چهره به چهره بوده ام. عاقبت از شک و دو دلی رها و نیری را بر می گزینم. یادم هست دو مرتبه با لاجوردی رو در رو شدم و پنج مرتبه پای میز محاکمه ی نیری نشستم!کمی ذهنم آرام می گیرد ولی بر نگرانیم افزوده می شود. ناخواسته نگران سلامتی او می شوم. چون در انکار دعا هستم و برای سلامتی او کاری از من ساخته نیست! فکر می کنم با نوشته ای او را بر حذر دارم که؛ مبادا سوار هلیکوپتر بشود! نکند آبدارچی را دستورچای بدهد!! پس تا او زنده هست،آخرین آرزو بال پرواز دارد!حتی در بر گزیدن او، حکایتی از ملا نصرالدین هم تائید دارد!!
حکایتی از ملا نقل کنم:
گویند ملا را از ثروت و مکنت دو گوساله بود. روزی ملا برای سرزدن به آن دو، در طویله گشود. یکی از گوساله ها که در بند نبود، با باز شدن در طویله، فرار کرد. تقلای ملا جهت باز گرداندن گوساله ی فراری، ثمر نداد. ملا چوبی دست گرفت و برگشت طویله و شروع کرد زدن گوساله ی در بند!! زن ملا اعتراض کرد که ای ملا چرا این حیوان در بند را می زنی!؟ ملا جواب داد: خبر نداری! اگر این یکی را از بند باز کنم، سریعتر از قبلی فرار می کند!
اولا، با روایت حکایت ملا، ذره ای قصد اهانت و توهین ندارم مگر رساند منظور خود. ثانیا، ابراهیم رئیسی و محمد مقیسه و علی رازینی و اسدالله لاجوردی را مرگ (حیف مرگ که تن پوش آنان شد) ربود و با خود برد! اما حسینعلی نیری و مصطفی پورمحمدی هستند و امید که سبب ساز تحقق آخرین آرزوی من باشند.
و اما آنچه به عنوان«آرزو»، در انبان دل دارم برای گفتن و پرسیدن از آقای نیری: نخست یاد آوریِ چندین رو در رویی– اولین رو در رویی در تابستان سال شصت و دو. مرا با چشم بند به اتاق «دادگاه» بردند! فردی «رئیس دادگاه» با تندی و سخنان ناسزا گونه از من سوال پرسید: خبیث ملعون … حاضر هستی در تلوزیون توبه و انزجار بخوانی!؟ با چشمان بسته مختصری تته پته کردم. او گفت: برو گم شو بیرون ملعون! در مجموع سه الی چهار دقیقه در آن اتاق بودم. موقع بیرون آمدن از اتاق، از زیر چشم بند لحظه ای عمامه ی سفید او را دیدم. اما نه تنها قیافه ی او را ندیدم، حتی نمامش را هم نفهمیدم!
مرتبه ی دوم– یکی از سه شنبه های تابستان شصت و هفت، من و بابک افراشته را از انفرادی آسایشگاه پیش «هیئت» بردند. (چون انفرادی بودم، تاریخ دقیق یادم نیست ولی مطمئن روز سه شنبه بود). آن روز بابک افراشته داخل اتاق «دادگاه» شد! همه زندانیان که رو به دیوار و سر پا ایستاده بودیم، کم و بیش حرف های بابک و او «رئیس» را شنیدیم! حدودا نیم ساعت پس از آن، معممی «نیری» کیف بدست از اتاق بیرون آمد. روی برگرداندم و از او چند سوال پرسیدم! اودر جواب، دقایقی رو در روی من ایستاد و صحبت کردیم. چشم بندم بالا بود.چهره او «نیری» را کاملا می دیدم. صحبت و گفتگوی آن روز را دقیق بخاطر دارم. در گوشه ای عباسی پای تلفن می گفت: چهارشنبه و پنجشنبه در زندان رجایی شهر (گوهردشت) خواهیم بود. معمم «نیری» هم بر گفته ی عباسی تاکید کرد. معمم در گفتگو با من، هیچ تندی نکرد. و حتی از چهره ی آشفته ی من لبخند بر صورت خود کشید.
سومین دیدار- سه روز بعد یعنی روز شنبه، ساعت هفت صبح مرا از انفرادی آوردند و به اتاقی فرستادند. به دستوری چشم بند بر داشتم. همان معمم «نیری» در راس میزی نشسته بود. معمم عمامه سفید دیگری «پور محمدی» وسط سرپا پشت صندلی خود بود. عمامه مشکی «ابراهیم رئیسی» در انتهای میز نشسته بود. اتاق کوچکی بود. در آن جلسه، فقط نیری می پرسید. فضای جلسه جدیدی بود ولی خالی از خشونت! به قدر بیست و پنج تا نیم ساعت طول کشید.
چهارمین دیدار – همان روز شنبه بعد از ظهر در دادسرا اتفاق افتاد. اتاق بزرگی بود با میزهای بزرگ. نیری در راس – پورمحمدی پشت نیری در حال نگاه از پنجره به بیرون و ابراهیم رئیسی سومین نفر پشت میز. فرد چهارمی اضافه شده بود و در انتها نشسته بود. (اشراقی). باز هم شروع سوالات توسط نیری بود. در ادامه اشراقی با صدای بلند وارد بحث شد. پس از کلنجار رفتن با من، چندین مرتبه از نیری خواهش کرد: «حاج آقا ایشان را رد کنید. ایشان مسلمان زاده هستند». او چندین مرتبه از نیری خواهش کرد. باز هم نیری با لبخند فرمود: بشرطی که پشت همین در دادگاه نماز بخواند!!
مورد پنجم – آبان ماه شصت و هفت. مرا از انفرادی بیرون آوردند. کمی بعد به اتاقی فرستادند. دستور تحکم آمیز حکم به برداشتن چشم بند داد. باز هم نیری در رآس میز نشسته بود. آخوند دیگری (مبشری) روبروی او نشسته بود. با دستور نیری شانه به شانه ی مبشری نشستم. (درمیانه ی صحبت ها فهمیدم دادگاه پایان حکم است).
دوباره پرسش های نیری از مصاحبه و انزجار و قبول داشتن گروه خود ووو، و جواب من. آقای مبشری وارد بحث شد و کلی کلنجار رفت تا اثبات کند که من در زندان ها شورش کرده ام و گروهک خود را قبول دارم که نیری از کوره در رفت و فحش و ناسزا هر آنچه داشت بر من هوار کرد از جمله – پفیوز – خبیت – ملعون – بی شرف ووو. در انتها به مبشری گفت: حاج آقا این ملعون را سال شصت و دو، خودم محاکمه کردم. آن زمان هیچی نبود. هیچی. هیچی! تازه فهمیدم که اولین رئیس دادگاه من با چشمان بسته «نیری» بود. و فهمیدم که خود ایشان همان زمان باور داشتند که من، هیچی نبودم. هیچی.
حال با این مختصر یادآوری، چگونگی آن روز خیالی را شرح دهم:
ابتدا در دادگاه آیت الله خمینی، شرکت خواهم کرد. البته نه در مقام شاهد و شاکی، چرا که گفتن از ابعاد جنایات او در توان بیان من نیست! بلکه شنیدن از کرور انسان های توانمند در بیان و گفتار، که شرح پلشتی او را تشریح خواهند کرد!
سپس اتاقی که آقای حسینعلی نیری در صندلی متهم نشسته اند، خواهم رفت. در نوبت خود، با گفتن مفصل از موارد رو در رویی با ایشان، رو به هیئت منصفه خواهم گفت: این جناب؛ در مقام حاکم شرع، بسیار شریرتر از بازجویان بود! علت اینکه قضاوت ایشان و دیگر حکام شرع، بر اساس کیفرخواست تنظیمی بازجویان، صورت می پذیرفت! بنابراین، لابد روح الله سربازجوی شعبه شش، (بازجوی من)، افعال گنه کاری مرا «هیچ» یافته و همان نظر را پیش ایشان فرستاده بود. و ایشان،به جرم «هیچ»، مرا به پنج سال زندان بدون احتساب زمان زیربازجودئی محکوم کرد!
حال از حضور هیئت منصفه تقاضا دارم تا بر دو «هیچ» نظر کرده و آن ها را مقایسه فرمایند! یکی «هیچ»، در وجود امام خمینی!او، مرجع و مراد آقای نیری و هم کیشان ایشان، به شهادت خود، تهی از حس و احساس انسانی بود! بنابراین؛ با استفاده از منبع «هیچ» درون خود, در ایران هزاران جنایت فتوا داد و در سطح جهان شعله ی فتنه ها بر افروخت! «هیچ» دیگری از منظر ارتکاب فعل گنه کاری, حتی با معیارهای خوفناک اسلام باوران چون ایشان، من باشم! ایشان مرا به جرم انجام «هیچ» جرمی، به حبس محکوم کردند با زندانبانی اسدالله لاجوردی!! ولی آیت الله خمینی را با منبع «هیچ» احساس انسانی، نماینده ی خدا نامیده و دستورات او را برای کشتار اطاعت کردند!!
دردناکتر اینکه؛ انجام «هیچ» فعل گنه آلود از من, بیش از من بر خانواده بهمن رنج هوار کرد و خواهر را در نبود پدر و مادر که در ملاقات بودند، به کام آتش کشید! و مادر را در وقت رسیدن به صحنه آتش، سکته داد!! و من مانده ام جسد بی روح و غرور در سال های پس از رهایی از زندان, مرگ را جای زندگی زیستن، با احساس «قاتل» خواهر بودن!! می دانم باورمندان آیت الله خمینی، چون مرادشان تهی از حس و احساس انسانی اند! اما؛ کدامین بخش از انسان ها را فرا خوانم به سوز دل خواهر در لحظات قبل از مرگ!!؟ (روایت برادر بزرگ – وقتی در بیمارستان بالای سر خواهر رسیدم، لحظه ای چشم باز کرد و گفت: داداش نگذار بمیرم).
پس از شهادت در حضور هیئت منصفه، خاموش خواهم شد تا همچنان روح و دل بسوزد از حس دردناک «قاتل بودن»!!
م. دانش
*ولی اتابک که همپنان کام بر می داشت و چشم بسوی درشگه حود میداشت که نزدیک بیاید ناگهان جوانی از جلو در آمده با ششلول که در دستش میبود سه تیر پیاپی به او نواخت که هر سه کارگر افتاد. … جوان زخمی نیز باو زده، ولی از سراسیمگی یا چون میدان را به خود تنگ می دید تیری هم بروی خود تهی کرد که بمغزش رسید و در زمان افتاد و جان داد. تاریخ مشروطه ایران – ج یک –ص چهارصد و چهل هفت.
ادامه ی بازتاب ترور اتابک در بین عوامل سلطنت و هم چنین تجمعات مردمی بر سر قبر عباس آقا (ترور کننده)، در جلد دوم بسیار جالب است و خواندنی