پنجشنبه ۴ بهمن ۱۴۰۳

پنجشنبه ۴ بهمن ۱۴۰۳

بگذار تا خارستان بسوزد – پردیس مدرسی 

خبر کوتاه بود! دو قاضی مرگ،دو مرگ خوارمرگ اندیش، را به جان آمده ای خاموش و بی اثر کرد و سپس خود را بیجان. واکنشها به این خبر اما گوناگون بود. در شبکه های اجتماعی آنچه به وضوح دیده می شد خوشنودی طیفهای متنوع سیاسی و شهروندان جان به لب آمده از این همه ظلم بود. اقلیتی نیز چون همیشه فریاد وا اخلاقا سر داده و با ژستی عاقل اندر سفیه شروع به نصیحت کرده و با ذره بین خودبرتربینی به دنبال بیماریهای ریز و درشت جامعه گشتنه اند. دسته ای نیز چون کرکسان و کفتارها خشم مردمان را بازیچه مطامع سیاسی خود کرده تا به دریوزگی خود از دشمنان این خاک ادامه دهند، باشد که ارباب لقمه بزرگتری برایشان پرتاب کند.

اینجا صحبت از ستایش خشونت یا ترویج آن نیست. هیچکسی با نیمه عقلی در سر و اندک سلامتی در روان هرگز و نباید جامعه را به چنین دست اقداماتی تشویق کند. شادی ما نیز نه از سر آن است که خوی انسانی از دست داده و یا به جنون دستجمعی دچاریم! دو انسان نمای کژخوی کژرفتار که چهل و پنج سال است وجدان جمعی مردم را آزرده، گردن جوانان برومند این مرز و بوم را به طناب دار سپرده، دختران و پسران شایسته این سرزمین را با زشت‌ترین اتهامات و کثیف ترین الفاظ  به زندان های طولانی و ناعادلانه محکوم کرده اند، اکنون به دیار عدم رفته و دستشان از ظلم بیشتر به مردمان کوتاه شده است. شادی بر این امر بدیهی ترین واکنش به برچیده شدن بساط این ظلم آشکار است.

در تاریخ پر فراز و نشیب بشر، در افسانه هایی که سینه به سینه نقل شده اند و آنچه از شاعران و نویسندگان گذشته و معاصر به دست ما رسیده نمونه های زیادی از ستایش سلحشوری پهلوانان، قهرمانان و شجاعان زیرکسار در دست است. آنکه دست ظالمی را قطع می کند و خلقی را از ظلمش می رهاند شایسته تقدیر است.

از آنسو نیز مرگ و بدتر از آن کشتن و بیجان کردن دیگری حتی با فرض ظالم بودن، در دنیای مدرن و متمدنانه قرن بیست یکم کمی غریب و دور از ذهن می نماید. در سویی ماشین کشتار و آزاری است که حضورش در هر لحظه چون نفس طاعون زده ای جهان پیرامونش را می آلاید و خاموش کردن و بی اثر کردنش نیز از راههای معمول و معلوم برنیامده است. موجودی کج و معوج، کاهن دنیای مردگان و سرسپرده هادس، که با هر دم، روح زندگی را به درون می کشد و با هر بازدم، سیاهی و سرما و تاریکی را به ارمغان می آورد، عفریته ای دوزخی که با هر گامش گلها می پژمرند و پرنده ها یخ می زنند و جهان از رنگ و آوا تهی می شود.

سالها با کلام و وفاق و مهر و گل یاس و مذاکره و معامله و چانه زنی به دیدارش رفته اند و بازنگشتند. صحبت از ستایش دیگرکشی نیست سخن از توقف خصم انسان است! صحبت از عفو یا عدالت نیست که هر دو نیازمند قدرتی فراتر از این هیولاست که اکنون در دست مردمان نیست! عفو کردن لازمه اش داشتن برتری است! عدالت از قدرت نشات می گیرد. دست مردمان خالی است از این قدرت خیالی! تو گویی مسلسلی در بالای گذرگاه جان تو را نشانه گرفته و ثانیه به ثانیه مرگ را به سویت تف می کند! چه چاره ای می ماند جز سلحشوری که با نارنجکی ضامن کشیده خود را به رویش افکند؟

شادمانی جمعی به اجازه از زعمای قوم نیازی ندارد. اما ای کاش این قطرات پراکنده دست هم را بگیرند تا خروشی در آسمان افکنند. حرکات فردی گرچه تاثیرگذار باشد پایا نخواهد بود زیرا که قطره چون با دریاست، دریاست.

در اثر درخشان کارگردان بزرگ آکیراکروساوا که اقتباسی است از شاه لیر به نام  “رن”، پادشاه خودخواه و خودکامه که هر جا رفته تخم کین کاشته و نفرت درو کرده سرانجام سرگشته و نالان به خرابه های قلعه ای می رسد که شاهزاده ای که در کودکی خود نابینایش کرده مسکن دارد! پسرک پادشاه ظالم را می شناسد و شب او را به نوای فلوتی زهرآگین و دردناک میهمان می کند که سراسر شرح ستم هایی است که پادشاه بر او روا داشته! پیرمرد ظالم ولی بی پناه آنشب از دردی که در هر نت جاری است مجنون می شود!

پدرسالار را همینگونه بی پناه برایمان بیاورید تا با شنیدن شرح حال هر کدام از ما آنچنان به جنون برسد که تمام عذاب های جهنم برایش نسیم شفابخشی باشد! اما تا آن روز بگذارید از توقف ظلم شاد باشیم و شجاعت را پاس بداریم و قدردانش باشیم!

برچسب ها

اين نوشته را در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذاريد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *