جهان یک تبعیدی سراسر رمانهایی هستند نانوشته؛ تاریخی آغشته به خیال که کمتر امکان کتابت مییابد. هر تبعیدی از نقطه خروج از کشور تا رسیدن به سکونتگاه جدید راههای زیستن و چگونگی دستیابی به آن را در هزاران شکل، و چندین برابر آن حادثه، تجربه میکند. زندگی تبعیدی در کشور میزبان و انطباق با موقعیت جدید نیز خود حکایتها دارد. تبعیدی در تمامی این سالها دو زمان و مکان را به موازات هم زندگی میکند. نخست آنچه که میبیند و از سر میگذراند و به همراه آن؛ دنیایی که جهان آرزوهایش را رنگ میزنند و در امید و خیال میگذرد. این رنگها گاه شاد هستند و هستیبخش و گاه نیز سیاه و سراسر درد.
واقعیت این است که این رویدادها را نمیتوان از ذهن زدود. نویسنده که باشی هر رویدادی طرحی داستانی در ذهن بازمیآفریند که اگر به کتابت هم درنیاید و فعلیت نپذیرد، در بایگانی ذهن خانه برمیگزیند، هرازگاه ذهن را به بازی میگیرد،و در موقعیتی دیگر شاید به شکلی فعلیت یابد.
در این شکی نیست که تمامی مشاهدات ما به یک شکل و از یک جنس نیستند. بعضیها ویژهاند و اصیلتر که با دیدن آنها جرقهای بر ذهن مینشیند؛ عجب داستان زیبایی. عجب حادثه دردناکی. چه تراژدی هولناکی.
میگویند هنرمند که باشی، از هر پدیدهای و چیزی میتوانی اثری ناب بیافرینی. در این حرف حقیقتی نهفته است. اگر داستاننویس باشیم و نویسندهای خلاق، به همین چیزها میتوان در زمینه و بستری مناسب مادیتی داستانی بخشید.
ماکس برود دردهای انسان را به دو گروه تقسیم میکند؛ دردهای درمانپذیر و دردهایی که غیرقابل درمان هستند. در این شکی نیست که دردهای فراوانی در یک نظام اجتماعی بهتر از یاد خواهند رفت و التیام خواهند پذیرفت. و یا شاید دگربار امکانی برای رویش و بالش نخواهند یافت. اندوه بشر اما دردیست که با موجودیت او در رابطه است. با او خواهد ماند تا آنگاه که باشد.
تبعیدی را انسانی تنها نیز نامیدهاند. این تنهایی واقعیتیست که با اندوه او در رابطه است. اندوه انسان تنها با درد دوری و جدایی آغاز میشود، دردی که چه بسا میتواند درمان پذیرد و یا در موقعیت و شرایطی دیگر در رابطه با کسانی در افسردگی، تراژدی گردد. علی نگهبان همین درد را دستمایه رمان “زبیگنیو” قرار داده تا از آن به “دگردیسی ناکام ایرانی” بپردازد.
زبیگینو داستان انقلاب
“زبیگنیو”داستان انقلاب است و گریز از کشور، داستانی که با تکیه بر شهود و تخیل آفریده شده است؛ بابک، راوی رمان، در پی انقلاب و آغاز یورش به دگراندیشان، به توصیه پدر کشور را ترک میگوید تا آرامش و امنیت را در سرزمینی دیگر بازیابد. پدر از جمله روشنفکرانی است که دستی در سیاست دارد، در یکی از گروههای چپ فعالیت میکند وبا شغل کتابفروشی روزگار میگذراند. در کتابفروشی او کتابهای مذهبی که پس از انقلاب رواج یافتهاند، جایی ندارند. به همین علت خصم انقلاب قلمداد میشود. ترس او بیشتر نه از سوی مردم، بلکه نماینده آنان در پارلمان کشور است که زمانی دوست او بود و مدتی نیز در “حوزه علمیه” همکلاس بودند. پدر از این آخوندِ آدمکشِ تازه به دوران رسیده و زندگی سراسر آغشته به فساد او، بسیار میداند و بر این نیز آگاه است که این دوست اسبق امکان زندگی آرام در شهر را از او خواهد گرفت.
همراه انقلاب که نباشی، به حتم دشمن آن محسوب خواهی شد. انقلابیون تازه به حکومت رسیده با چنین معیاری به پاکسازی کشور روی آوردند تا هر آنکس را که همراه و همگام با آنان نباشد، به سکوت، به انزوا، و در نهایت به همکاری وادارند. اگر چنین نشد و آنان همچنان دشمن ماندند، زندان و کشتن و تاراندن از کشور راههایی هستندمشکلگشا. بابک نیز در شمار همین افراد است که پدر پس از اعدام خواهر و شوهرخواهرش،و بازداشت تنی چند از دوستانش، او را به گریز از کشور هدایت میکند. او میداند که دیر و یا زود به سراغش خواهند آمد و در این آمدنها بابک نیز در امان نخواهد بود.
در چنین موقعیتیست که بابک راه خروج از کشور را پیش میگیرد و سرانجام در کانادا ساکن میشود. در این میان پیشگوییهای پدر به واقعیت میپیوندند و کتابفروشی را به آتش میکشند. از این زمان به بعد دورادور بابک درمییابد که پدر زندگی دشواری را در ایران پیش میبرد و خوشحال است که فرزندش توانسته از این موقعیت بگریزد.
بابک اما در سکونتگاه جدید آوارهای است در پی هویتی نو. میکوشد در کشور میزبان خود را بازیابد و زندگی دیگری را آغاز کند. با فریبا آشنا میشود و این آشنایی به پیوندی میانجامد که حاصل آن پسری است از نخستین سال زندگی مشترک. بابک که گاه شعر میسراید و داستان مینویسد، در گتوی ایرانیان، در خودلولیدنیهای بیپایان، به این نتیجه میرسد که خوشبختی را باید جایی دیگر بجوید. او درمییابد که با تکرار زندگی گذشته و بازتولید آن فرهنگ، اگرچه در جغرافیای دیگر، راهی به آینده نخواهد داشت.
زندگی اما راه هرگونه پیشروی را بر او میبندد. برمشکلات موجود هر روز مشکلاتی دیگر افزوده میشود. چون جذب بازار کار نشده، به کارهای موقت روی میآورد و هر روز روزنامه پخش میکند تا از این طریق چرخه زندگی پیش برود.
زندگی اما خلاف آرزوها پیش میرود، اختلافهای زن و شوهر با قهر و آشتی، زندگی را به کام هر دو تلخ میکند. آیا باید به این زندگی ادمه داد؟ زندگی ارزش ادامه دادن دارد؟
زبیگینو داستان هویتیابی
زبیگنیو داستان شکست تبعیدیانی است هویت گمکرده، آنگاه که نتوانند هویتی نو برای خویش فراهم آورند. بابک میگوید: «از همه چیز بریدهام. بیتعلق. انگار من نبودهام که آن زندگی را زیستهام. احساس ورزشکاری را دارم که مسابقهاش را داده و حالا با خیال آسوده دیگران را تماشا میکند که دارند عرق میریزند. آرامش یافتن وقتی نیست که کاری را با موفقیت تمام کرده باشی، بلکه وقتی است که مطمئن شده باشی هرچه بوده، خوب یا بد، پیروزی یا شکست، برای تو تمام شده و بازیت را کردهای. آرامش وقتی میآید که پرونده بسته شده باشد. پرونده من بسته شده است.» بابک میداند که زندگی برایش تمام شده ولی خود را محکومی میپندارد که باید این زندگی را ادامه دهد. او در دنیایی آزاد به سر میبرد اما این پرسش را در ذهن دارد که: «من آزادم؟ ما به راستی آزادیم؟»
زبیگنیو، دیگر شخصیت این رمان، ایرانی دیگریست که مغازه سیگارفروشی دارد و در فرار از هویت خویش، نامی دیگر بر خود نهاده است؛ از نام ابوالحسن فرار کرده تا در پناه زبیگنیو هویتی دیگر برای خویش بیافریند. زبیگنیو دوست بابک است. دوستی مانده در فرهنگ خودی و آونگ بر فرهنگهایی دیگر، دوستی که توان برقراری رابطه با دیگران را نیز ندارد و غرق افکار موهوم خویش، در دنیایی موازی با جهان وجود زندگی میکند. شاهکار زندگی زبیگنیو این است که با دختری تحصیلکرده وساکن ایران، ازدواج میکند. زن را خانوادهاش در ایران برایش پیدا کردهاند. عقد نیز بدون حضور او، غیابی برگزار میشود و سرانجام همسر که محبوبه نام دارد،پس از چهار سال، در پیوستن به شوهر، به کانادا میکوچد.
زبیگینو که نام او عنوان کتاب را نیز بر خود دارد، با تغییر نام خویش از ابوالحسن به زبیگینو خواسته است سنتشکنی کند و از زندان ذهنی گذشته برهد. این نام اما هیچ معنایی ندارد و چیزی را نماینده نیست. میتواند نمادی باشد از تهی بودن و ریشه نداشتن و یا شاید زندگی در حاشیه. این تغییر با مرگ خودخواستهی او در آب رودخانه، در پایانی تراژیک تمام میشود.
زندگی مشترک زبیگنیوبا همسرسوغات ایران او دوام نمییابد. پس از گذشت یک سال، به اصرار همسر و در نهایت شکایت، و از طریق دادگاه، از هم جدا میشوند. زبیگنیو اما از همان آغاز به همسر مشکوک است. در ازدواج و جدایی توطئهای میبیند که آرامش را از او میرباید.
زبیگنیوذوق ادامه زندگی ندارد. اگرچه بارها به خودکشی فکر کرده بود، ولی این فکر دگربار او را به خود وامیدارد.
موقعیت مشترک بابک و زبیگنیو سبب میشود تا آن دو در همدلی و همفکری بر موضوع “بودن و یا نبودن”،مرگی خودخواسته را سازمان دهند. تصمیم میگیرند به اتفاق با پریدن از بالای پل خود را به آبهای رودخانه بسپارند و از این طریق نقطه پایانی بگذارند بر ادامه زندگی.
در تحقق این برنامه، آنگاه که زبیگنیو خود را از روی پل به آب میاندازد، در فاصلهای کوتاه، شعری از “والکات” ذهن بابک را به بازی میگیرد. فکر بر این شعر سبب میشود بابک از موقعیت خودکشی خارج شود و در پی سقوط دوستش در آب رودخانه،نقشه خودکشی را از سر پس زند.
بابک زنده میماند، تن خویش نجات میدهد، اما با این ذهن مغشوش چه خواهد کرد. یکی از گرانیگاههای این رمان بر همین نکته استوار است. موقعیت انسان معاصر سراسر تنیده در رنج است. آرمانهای زیبای انسانی جایی در این موقعیت ندارند. در ایرانزندگی را مرگ و زندان تهدید میکرد. هستی آنکس که همسان با آدمهای رژیم نباشد و در راه آنان گام برندارد، در استبداد حاکم، و در فرار از ابتذالی فراگیر، به پیلهای گرفتار میآید که پایان آن مرگیست تدریجی و تراژیک.
زبیگینو داستان تبعید
زبیگنیو روایت حضور ایرانیانیست از طبقه متوسط در کشور کانادا. عدهای از آنان جذب زرق و برق ویترینها میشوند و چون فریبا به پرسهزدن در فروشگاهها و تماشای مدهای نو دل خوش دارند. عدهای نیز چون محبوبه دل به میهمانیو با دوستان بودن سپردهاند تا در جهانی آزاد بپزند و بخورند و بپوشند و شادی کنند.
کسانی نیز در رهایی از استبداد حاکم، در فرار از بازداشت و شکنجه و زندان، زور میزنند تا در آزادی موجود، در موقعیتی نو گذشته را بکاوند و چه بسا ادامه دهند. اینان کسانی هستند که چون بابک هنوز شور مبارزه در سر دارند. جلسه برگزار میکنند، بحث میکنند، مینویسند و میکوشند در حاشیه کشور میزبان، ایرانی دیگر، اگرچه کوچک، برای خویش بنا کنند و در آن زندگی به سر آورند.اینان هویت گُمکردگانی هستند که در یافتن هویت جدید گاه موفق بودهاند و چه بسا ناموفق. بابک و زبیگنیو هر یک به شکلی، در شما همین افراد هستند.
بابک در این راستاست که میگوید با هدف “زندگی کردن” از کشور گریخته است. او در ناامیدی به این نتیجه میرسد که با رسیدن به این هدف، دیگر انگیزهای برای ادامه زندگی نمانده است. او حتا نوشتن و سرودن را در زندگی کنار میگذارد، زیرا فکر میکند مخاطبی ندارد و: «اگر ندانی برای که یا چه مینویسی نمیتوانی بنویسی. اگر هم بنویسی یاوه از کار در میآید.»
زبیگینو داستان جدال کهنه و نو
زبیگنیو داستان درگیری گذشته است با آینده. گذشته تیره و تار است. امکان ادامه هستی در آن ممکن نیست. گذشته زندان و شکنجه است؛ دنیای مجازها و غیرمجازها، تعقیب و گریز، بودن و یا نبودن. آینده اما با حضور در کشوری دیگر، مشکل در مشکل میآفریند. در ناهمسانی زبانی و فرهنگها، اگر چشم و گوش و هوش به کار گرفته نشوند، به دامچالهای گرفتار خواهی شد که بر آن نام “گتو” دادهاند. در جهان بیمرز موجود، در همین “گتو”هاست که میلیونها خارجی در جهان غرب عمر به بطالت میگذرانند. از کشور خویش تارانده شدهاند و با هزاران امید در “بهشت موعود” توان ادامه زندگی ندارند. نه جامعه میزبان توان جذب آنان را در جهان کار دارد و نه آنان خود اشتیاق و توان این همپیوندی را. نهایت اینکه در “مجمعالجزایر” موجود، ساکن جزیرهای میشوند که “هممیهن”ها در آن گرد آمدهاند تا “وطن”ی از برایخویش بسازند. در همین گتوهاست که سنتها از پستوی تاریخ و فرهگ بیرون میآیند تا دگربار، و اینبار در غرب، هزاران کیلومتر دورتر از زادگاه خویش، بازآفرینی گردند و همچنان بر ذهنهای خفته ببالند.
زبیگینو داستان درگیری سنت است با جهان مدرن. با حاکمیت سنتگرایان مرتجع بر ایران، موج فرار از کشور آغاز شد. رویارویی سنت با مدرنیته از همان روزهای انقلاب آشکار بود. در این روند اگرچه نوحاکمان در عرصههایی دستآوردهای جهان نو را به خدمت ارتجاع حاکم گرفتند، اما اندیشه و فکر مدرن را با خشونتی بیتا پس راندند و در حذف آن سازمانهایی بنیاد گذاشتند که در جهان نمونه است.
پس راندن فکر مدرن اما در ایران امری نو نبود. رژیم پیشین نیز از آن وحشت داشت و در حذف آن کوشا بود. انسان ایرانی در چنین موقعیتی با آنچه از سنت در سر داشت، در بسیار مواقع در تطبیق خویش با جامعه میزبان در غرب بازمیماند. زبیگنیو در شمار همین افراد فکر میکند که با تغییر نام میتواند غربی شود. در عمل اما همسری برمیگزیند ساکن ایران که او را ندیده و نمیشناسد. او انتظار دارد که این زن همچون مادر خودش که اسیر دست و اراده شوهر بود، از او فرمان برد و با حضور در کانادا به او “تمکین” کند.
سراسر رمان تطابق فرهنگ سنتی سالیان است با فرهنگ نو. هر حادثه و رفتاری برای بابک این امکان را پیش میآورد که به سنجش روی آورد. سنجش اما حداقل برای خودش یک روشنگری و آگاهی محسوب میشود. او به بنیان درد راه مییابد و بر نبودنفکری پرسشگر دست مییابد. این نگاه اما عمومی نیست.
زبیگینو داستان مبارزه است بین زندگی با مرگ. تبعیدی در فرار از مرگ در کشور خودی، اگر نتواند هستی خود را با فرهنگ و ارزشهای کشور میزبان در انطباق قرار دهد، از پیش مرده است. جهان تبعید ایرانیان رنگارنگ است. اگرچه در گذشته روشنفکران تبعیدیان کشور بودند، حال اما طیف گسترده و رنگارنگی را شکل میدهند که روشنفکران و تحصیلکردگان اکثریت آن نیستند. و اینجاست که فرهنگ سنتی همراه آنان به غرب میآید تا بساط جادو و خرافه دگربار، و این بار در پوششی نو، جهانی گردد.
بسیاری از تبعیدیان ایرانی با کار و تحصیل همراه و همسنگ شهروندان کشور میزبان هستی خویش را سامان میبخشند. این رفتار اما عمومی نیست. در این رمان نه تنها زبیگنیو، بابک نیز با اینکه آگاه بر این امر است، توان گسست از “گتو”ی ایرانیان را ندارد. زبیگنیو پیش از اینکه جان خویش در آب اندازد، مرده بود. او میتوانست همین زندگی را در ایران نیز داشته باشد. جهان سنتی فکر او جایی در دنیای فکر مدرن نداشت. سیگارفروشی نهایت هستی فکری او بود در فضای آزادیهای فردی و اجتماعیو جهان مدرن در کانادا. بابک اما هنوز آونگ گذشته و حال است. بر گذشته آگاه است و میداند چرا از آن گسسته است. او با آینده مشکل دارد؛ ادامه زندگی با همسر را زندان میداند. از زندانخانوادهنمیتواند خود را برهاند. میگوید «عرضه جدا شدن از فریبا را ندرام.» بابک با جهان بینش و فکر گذشته مشکل داشت و به همین علت همکاری با گروههای ایرانی را تاب نیاورد. از آنان فاصله گرفت تا جهانی از آن خود بسازد ولی نتوانست. راههای پیش رفتن را درنیافت. آینده برای او همان اندازه تیره و تار بود که سیاهی گذشته. در این موقعیت است که به مرگ میاندیشد و با زبیگینو همراه میگردد. برای زبیگینو هیچ آیندهای در تصور وجود نداشت. همسر با جسارت او را از خود رانده بود. جهان پدرسالار او درهم پاشیده بود. نمیتوانست بپذیرد که زن نیز میتواند چنین جسارتی به کار گیرد. تا واپسین دقایق زندگی فکر میکرد او را فریب دادهاند. او همسر پیشین را هنوز نیز ملک خویش در نظر داشت. این ملک را جهان مدرن غرب از او گرفته بود. به قانون و “حق” زن فکر نمیکرد و نمیتوانست آن را بپذیرد. بر این اساس غرب برایش دامنگستر فحشا و فساد بود. زبیگینو خود را کشت، زیرا دیگر آیندهای نداشت.
شعر و داستان اما بابک را به آینده وصل میکند. او با همین وسیله ایران را ترک گفت و تنهایی خویش را در کانادا با ادبیات روشنایی بخشید. ادبیات برای بابک همچون داستانهای هزارویکشب برای راوی آن، دنیا، در برابر شاه آدمکش، نجاتبخش است. در اراده به مرگ، فکر بر یک شعر از “درک والکات”، او را از پرتاب شدن به آغوش مرگ رها میسازد.
روزهایی که از دست دادهام
روزهایی که داشتهام
روزهایی که رشد میکنند، مانند دختران،
در بازوهای پناه دهنده من
مونتنی فیلسوف میگوید «اندیشه به مرگ اندیشه رهایی است.»آیا بابک نیز در برابر مرگِ پیشِ رو به رهایی اندیشید و آگاهانه زندگی را برگزید؟بابک اگرچه بعدها رابطهای بین این شعر با حال و هوای آن زمانِ خویش نمییابد ولیدر عمل میبینیم که فکر بر آن موجب میشود تابه زندگی بازگردد. برگردان این شعر به فارسی ذهن او را اشغال کرده بود و در جستوجوی واژگانی مناسب در ذهن میگشت:
«روزهایی که، مانند دخترانم، دیگر در بازوهای پناهدهندهام نمیگنجند. شاید هم بهتر باشد که بگوییم در پناهگاه بازوانم نمیگنجند.»
آیا او خواهد توانست در بازاندیشی بر هستی، جایی برای خود در این جهان بیابد؟ آیا او موفق خواهد شد زین پس با نگاهی نو از ادبیات آنسان بهره برد که نیازیست برای جهانی بهتر؟ آیا بابک خواهد توانست هستی خویش را دگرگونه سامان بخشد و “دگردیسی” خوشآیندی را آغاز کند واز آن لذت ببرد؟
رمان زبیگینو به این پرسشها خوشبختانه نمیپردازد و با این شیوه میکوشد ذهن خواننده را درگیر آن سازد. پس میتوان گفت؛ رمان زبیگینو پرسشهایی است نو از هستی با نگاه بر گذشته و کندوکاو در آن.
زبیگینو در ۱۷۲ صفحه از سوی نشر”شهرزادنامک”در کانادا منتشر شده است.
علاقمندان از هر جا میتوانند از طریق لینک زیر کتاب را تهیه کنند: https://shahrzadnamag.com/books/