دشمن نمی شود بشود بیش هاریاش:
ضعفِ من است آمده اکنون به یاریاش.
زین بیش بود ناشدنی کاربردِ آن:
زین پیش هم نداشت حدی نابکاریاش.
بالام شکست و کرد نفسگیر دردِ من:
امّا نکُشته است مرا زخمِ کاریاش:
حالِ من است آینهی حالِ مردُمی،
در یوغِ شیخ و جان به لب از دین مداریاش.
در سایهی تقیّه، ز اخلاق هم بریست
وجدانِ بی مروّتِ از شرم عاریاش.
چون بر زمین به جای خدایاش نشسته است،
انگار ذاتِ اوست همان ذاتِ باریاش.
با ناخودیش فرقِ خودی پایدار نیست:
بنگر که چون حواری ی او شد هواریاش!
نیک است هر چهای که خود او نیک داند آن:
ای وای برتو، ورکه به حق، بد شماریاش!
کاری نکرده است، مگر برخطا، از آنک
از کاردانی است بری کارداریاش.
شد خوار در جهان ز خدا دیدنِ خودو
ما هم شدیم خوارِ جهانی ز خواریاش.
دارد امیدِ آن که شود اُمتاش جهان؛
نومیدواری آوَرَد امّیدواری اش:
زیرا نه بمبِ هستهای افتد به چنگِ او،
نه آن نبوده خود بشتابد به یاری اش:
آن مُنجیی بشر، که کشانَد جهان به خون:
آنی که او نشسته به چشم انتظاریاش!
شیخ است خونگسارِ همه اهلِ دین و کفر:
در جامی از جهاد کند خونگساریاش!
باشد بقای شیخ همانا بقای دین:
دینی که جنگ می طلبد ماندگاریاش!
وَ ماندگاریاش به جهانگیر گشتن است:
این آرزوی اوست، تو باید برآریاش!
بیداد بین! که آنچه جوازِ فنای توست
بایای توست تا که به جان پاس داریاش!
خود اهلِ جنگ نیست، بدان باشدش نیاز:
زیرا ست ماندگاریی او بر قراریاش.
مرگاش سزد، به جُرمِ اهانت به زندگی:
گولی که شورِ مرگ کند انتحاریاش!
اما، نه! جُرم را نه از او بل ز شیخ دان:
کز او دچارِ دین شد و جهلِ تباریاش.
جهلِ تباری است که نگذارد اهلِ دین
آید چموش یا نپذیرد سواریاش!
وَ گفتِ خویش کرد نماید، که تا کسی
هرگز نبیند انگلی و مفت خواریاش!
او دشمن است هوشِ بشر را و، با فریب،
سازد بدل به خنگیی نابِ حماریاش!
وآن را که هوش ضدِ فریب است میدهد
چندان شکنجه تا که کند سر به داریاش!
از آشتی تو را نرسد جُز هلاک از او:
زنهار! امان نیابد از او زینهاریاش.
جان دادنات به است ز جان بُردنات از او:
آری! به آن که کُشته شود کارزاریاش.
دین را بزرگداشتِ مرگ است کارکرد:
بنگر امامِ مُرده و مجدِ مزاریاش!
پس مانَد از جهان همه هر دم دمی دگر:
دین را چو نیست همرهیی ذاتِ جاریاش.
شرعاش اجازهنامهی هستی ست، وای تو!
پا را اگر ز دایره بیرون گذاریاش!
یعنی، به رای شرزه خداوندِ خود، فقیه
سر میبُرد تو را، تو نه گر سرسپاریاش!
وَ،تازه، کیفرت شود آغاز بعدِ مرگ
وَ بیش گردد، ار که تو باور نداریاش!
وین هم پیامِ من به نواندیشِ دینی است:
دین نیست دین، کنی تو اگر دستکاریاش.
این کار کارِ حضرتِ شیخ است: شرطاش آن
کز خواب چارده سدِگانی بر آریاش!
وینکار اگر شود، سپس، اسلام را ملل
هفتاد و سه ست ،گر تو دگر ره شماریاش!
عصرِ فضاست، ای تو! بخنداندت خِرَد
بر شرعِ شیخ، گر تو به سنجش گُماریاش!
زآغاز بوده است، مگو بعدها شدهست
افزارِ خود مداری ی او دین مداریاش.
از دینمداری است که ملّت رها شود:
چون با«نه!»ای بزرگ بدل گشت«آری»اش.
سیام آبان ۱۳۹۸،
بیدرکجای لندن