داریوش اقبالی هنرمند معروف به درستی بیان داشت:در کولهء مهمات سربازان خارجی،آزادی برای سرزمینی دیگر وجود ندارد
جنبش جهانی صلح در خدمت مبارزه علیه جنگ طلبان.
در پی آمد جنگ اسرائیل ـ غزه و کشیده شدن مستقیم جمهوری اسلامی به درگیری ضد منافع ملی، موافقان و مخالفان درونی و برونی نظام هر یک از زاویه نگاه خود به طور مبسوط قلم زدند. اما به باور نگارنده، این درگیری خود نتیجه یک جنگ فرسایشی است که حداقل از ۴۴ سال پیش با پیدایش جمهوری اسلامی از یک سو،ونظام اسرائیل از سوی دیگرآغاز شد و هر دو طرف در نطفه خود حامل ایدئولوژی دینی هستند. جنگ اسرائیل ـ فلسطین هم با سابقه ۷۵ ساله با سرکوب،ویرانی و اخراج فلسطینیان از سرزمینشان و برگشت به سرزمین موعود شکل گرفت. در درازا و ادامه جنگ، بارها طرح های صلح و تشکیل دو دولت در کنار یکدیگر تصویب اما با دو رویکر شکست شد. از یک سو،طرفداران سرسخت صهیونیست ازاسرائیل بزرگ صحبت می کردند و به مرور زمان با دگردیسی اجتماعی ـ فرهنگی و پشتیبانی آمریکا و تائید ضمنی اروپا، دامنه جفرافیایی خود را با گسترش شهرک های یهودی نشین و خلع مالکیت از فلسطینیان افزودند. از سوی دیگر، منجر به چرخش و درگیری درونی و دگردیسی در سازمان آزادیبخش فلسطین( شامل نیروهای ملی،چپ و دینی معتدل) و به ویژه بعد از «درگدشت» یاسر عرفات، زمینه تصفیه حساب و هژمونی راست ملی به سرکردگی محمود عباس شد. اسرائیل درهر حال نبود رهبران «معتبر» در سمت فلسطینیان برای پیمان صلح را مطرح و همزمان زمینه های حنگ بین فلسطینی را تشویق می کرد. فلسطینیان همزمان قربانی سرکوب حکومت خودگردان در کناره غربی رود اردن و نوار غزه و دولت اسرائیل شدند. عرصه زندگی برای اکثر فلسطینیان تنگ و حس تحقیر و فقر و نا امیدی از آینده خود افزایش می یافت. همه این فرآیند های منفی زیر نگاه «جامعه بین المللی» و بی اعتمادی و تنفر از برآمد یک دولت دموکراتیک سکولار فلسطین نضج می گرفت. تنها راه برون رفت از این بن بست و نا امیدی،روی آوردن چوانان فلسطینی به اسلامگرایی و جهادی و رشد حماس بود. حماس بهانه ای شد تا رهبران تبعیض گرا و آپارتاید باند نتانیاهو و شرکاء قدرت متزلزل خود را با شعار اسرائیل« مدافع تمدن» و مبارزه علیه بنیادگران اسلامی وبا چراغ سبز کشورهای «دموکراتیک»،« حقوق بشری» درائتلاف ناتو را با خود همراه کند. افزون براین،هرگونه اقدامات و اعتراضات علیه جنگ طلبی اسرائیل برابر ضد یهودی تلقی و رسانه های «دموکراتیک» درکشورهای ائتلاف ناتو به جانبداری از اقدامات اسرائیل تقلیل یافتند.
در ادامه تشدید جنگ ایدئولوژیکی و دینی، رهبران جمهوری اسلامی، در راس آن سید علی خامنه ای فرصت را برای تعمیق « عمق راهبردی» خود مساعد دیدند و بیش از پیش بواسطه نیرورهای نیابتی خود وارد درگیری غیرمستقیم با اسرائیل شد. همانطوری که سید علی خامنه ای در این موضوع می گوید: »با تبیین علل اساسی مبارزهی حداقل ۷۰ ساله ملت ایران با ظلم و زیادهخواهیهای آمریکا، تأکید کرد: مقابله اسلامی، ملی، عقلانی، خردمندانه و انسانی ملت ایران با استکبار آمریکا که منطبق با قوانین بینالمللی است، با نقشهراه صحیح و بدون غفلت یا تعلل ادامه خواهد یافت و در این مسیر پیروزمندانه، رژیم صهیونیستی و آمریکا در قبال هر اقدام ضدّ ملت ایران، قطعاً پاسخ دندانشکنی خواهند گرفت. همه بدانند در این مبارزه، هر اقدام لازم نظامی، تسلیحاتی و سیاسی برای آمادگی ملت ایران، انجام خواهد شد و مسئولان هماکنون نیز مشغول اینگونه کارها هستند. حرکت کلی ملت و مسئولان در مقابله با استکبار جهانی و دستگاه جنایتکار حاکم بر نظم جهانی کنونی، حرکتی منطقی و منطبق با دین و شرع و اخلاق و قوانین بینالمللی است و ملت و مسئولان در این جهت هیچگونه تعلل و کوتاهی نخواهند کرد».
درهمآهنگی جنگ طلبی خامنه ای،نیروهای راست افراطی درون حاکمیت و راستگرایان افراطی خارج از کشورهم هر یک با ارزیابی خود بر طبل جنگ می کوبند. راست افراطی خارج نشین با شرط بندی به پیروزی دونالد ترامپ در انتخابات آرزوی ورود آمریکا ونیروهای ائتلاف ناتو علیه ایران را در سر دارد و به محوراسرائیل پیوست. این نابخردان درونی و برونی جنگ طلب،یکی برای سرنگونی و تسخیر قدرت تبلیغ می کند،و دیگری سرکوب بیشتر و«تحکیم» جکومت اسلامی. این دو جریان ویرانی ۸ سال جنگ ایران ـ عراق را از مخیله کوچک خود از یاد بردند.
به باور نگارنده جنگ احتمالی مستقیم ایران ـ اسرائیل فقط به فقط یک جنگ بین این دو کشور نبوده و نخواهد بود، بلکه مجموعه ای از جنگ هایی خواهد بود که از یک سو،آمریکا و ائتلاف ناتو، و از سوی دیگر،محور روسیه،چین،ایران و کره شمالی و بخشی از اعضای بریکس و کشورهای محصور درمحور « جنوب جهانی» و « جهان جنوبی».اگر نگوییم جنگ جهانی بلکه جنگ بین المللی ادامه خواهد داشت. در این جنگ محتمل مقوله «آزادی،حقوق بشر،دموکراسی، عدالت اجتماعی.. » هدف نیست،بلکه نبرد کی بر کی و تنازع بقاع مطرح است. در این میدان متضاد هر کشوری یار خود را بر أساس تعریف و برداشتی که از تحولات جهانی دارد پیدا می کند.جنگ و تنش کنونی یک جز از کل نیست بلکه درگیری کلی است که جزها را به دنبال خود می کشد.
اصل جنگ
جنگ پدیدهای از خشونت جمعی سازمانیافته است که بر روابط بین جوامع انسانی یا روابط قدرت در درون هرجامعه ای تأثیر میگذارد. تاریخ حقوق بین المللی بر روابط انسانی از قدیمی ترین تاریخ حقوقی جدایی ناپذیر است و ریشه در همه فرهنگ ها، همه ادیان و همه سنت ها دارد. نخسنین اصل (اصول عدم نقض) روابط بین الملی،در کنفرانس وستفالی(Westphalie) با عنوان معاهدات وستفالیا درسال ۱۶۴۸بین قدرت های استعماری تنظیم شد. این معاهدات به طور همزمان به دو سری درگیری در اروپا پایان داد و متعاقبا سنگ بنای تنظیم روابط بین المللی و سرفصل حل مناقشات در اصول های سازمان ملل متحد قرار گرفت. به همین علت است، با توجه به فراگشت ها و فرآینده های بین المللی، سیاست های ابر قدرت ها متاثر از منافع خود در این اصول نهفته هستند و با تعدیل عمیق موازنههای سیاسی و مذهبی در اروپا و امپراتوری مقدس روم، این معاهدات همچنان اساس «نظام وستفالیا» شدند، تعبیری که متعاقبا برای تعیین نظام بینالملل و پایه های همزیستی«مسالمت آمیز»این نظامها بهطور پایدار به کار گرفته شد. اما تجربیات بعدی پسا جنگ جهانی نخست و دوم، تابع اصول اولیه قرار نگرفت،بلکه متاثر از ایدئولوژی وتوازن قوا بین ابر قدرت های جهانی بود. با این حال، این قوانین در درازای تاریخ، تحت تاثیر دگرگونیهای توازن قوا،به و یژه جنگ جهانی اول و دوم قرار گرفت و پدیده حق اختصاصی وتو در دست ۵ عضو دائمی شورای امنیت سازمان ملل متحد به ابزاری شد در دفاع از مواضع خود،ولو ناحق. اکنون این سوء استفاده ابزاری به حدی رسید که در احساس عمومی به زیاده خواهی و توسعه طلبی ابر قدرت ها در درگیری های منطقه ای و بین المللی بدون درنظر گرفتن سرنوشت میلیون ها قربانی تلقی می شود وحس سیاست های دوگانه و بی اعتمادی را در افکار عمومی برمی انگیزند. حسی خطرناک و دور از عقلگرایی به میدان جنگ نیروهای هژمونی کشانده می شود.
یا دآوری: تبعت اصول یاد شده در وستفالی عبارتند از:
ـ پایان جنگ سی ساله اروپا دردرگیری بزرگ در اروپای مدرن که تمام قدرت های این قاره را درگیر جنگ بین امپراتوری مقدس روم و دولت های آلمانی پروتستان علیه آن شورش کرده بودند. تقسیم سرحدات مناطق مستعمره بین کشورهای استعماری.
ـ پایان جنگ هشتاد ساله، که استانهای متحد در جمهوری نو پای هلند را مقابل سلطنت اسپانیا قرار داده بود.
اما نخستین رویکرد درروابطه بین المللی با تاریخ حقوق بین المللی متاثر از جنگ های جهانی نبود، بلکه منطقه ای بود. بنابراین،می توان از اولین رساله چینی در مورد هنر جنگ است که توسط سون تز( Sun Tzu) در قرن ۴-۵ قبل از میلاد صحبت کرد. این قواعد غالباً الهامگرفته از دین بودند و دغدغه انسانیسازی روابط اجتماعی، سیاسی و نظامی را داشتند. اما این قوانین فقط بین افراد متعلق به یک گروه فرهنگی رعایت می شد. از سوی دیگر، جنگ با دشمنانی که به یک زبان صحبت نمیکردند یا خدایان دیگر را میپرستیدند، مورد تحقیر قرار میگرفتند. تئوری جنگ عادلانه یا جنگ مقدس ابهام این پدیده را به تصویر می کشد. این تئوری جنگ عادلانه به تدریج از یک شرط «علت عادلانه» به یک الزام «وسیله عادلانه» تبدیل شده است. حقوقدانان اروپایی مانند گروتیوس( Grotius هوگو دو گروت یا هویگ دو گروت، معروف به گروتیوس، ۱۶۴۵۳ ـ ۱۵۸۳ در دلفت هلند انسان شناس، دیپلمات، وکیل، محقق درالهیات و حقوقدان هلندی،از مبارزان جمهوری استان های متحد است.)، ویتوریا(Vittori فرانسیسکو دو ویتوریا (بورگوس، ۱۵۴۶ــ۱۴۸۳ سالامانکا، الهیدان، فیلسوف و حقوقدان اسپانیایی.) یا وتل(Vattel Emer 1767ـ ۱۷۱۴ در کانتون فعلی نوشاتل سوئیس، حقوقدان، فیلسوف و دیپلمات بود که کار حقوقی وی تأثیر عمیقی بر مردم وحقوق بین الملل داشت)،همچنین یک حقوقدان مسلمانان مانند محمد شیبانی(Chaybani ، متولد حدود ۱۵۱۰ــ۱۴۵۱ در بخارا،حقوقدان مسلمان که به فارسی و ترکی سخن می گفت) هستند که الزامات اخلاقی را به قواعد حقوقی پیش از تدوین حقوق بین المللی معاصر، تدوین کردند. لازم به ذکر است که آثار مهم اسلامی در حقوق بین الملل پیش از تدوین حقوق روابط در اروپا بوده و بدون شک بر آن تأثیر گذاشته است.
با این حال، درگیری های پنجاه ، شصت و هفتاد سال اخیر با واقعیت های کنونی مطابقت ندارند. و جهان درگیر توسعه جنگهای استعمار زدایی بین دولتهای مستعمره و استعماری و جنبشهای غیردولتی که ادعای خودمختاری سیاسی هستند،شد. بنابراین، در شکل اخیر، رویارویی مستقیم بین نیروهای مسلح دولت متعارف نیست، بلکه فعالیتهای چریکی است که توسط گروههای غیردولتی کم و بیش سازمانیافته در فضای غیرنظامی انجام میشد. دوره جنگ سرد به “تعادل ترور” مشخص می شد که به معنای عدم امکان رویارویی مستقیم نظامی بین کشورهای دارای سلاح هسته ای بود. این وضعیت باعث جابجایی درگیری ها در زمین های غیرنظامی و افزایش بازیگران مسلح غیردولتی شد.استفاده از ترور علیه جمعیت های غیرنظامی همواره بخشی از روش های جنگی مشخصه این نوع درگیری های نامتقارن بوده است.
با پیدایش جنبش های حقوق بشری که ابتدا به حفاظت از جنگجویان توجه داشتند،به تدریج به دنبال بهبود حفاظت از غیرنظامیان، سپس قوانین قابل اعمال در درگیری های مسلحانه داخلی را تقویت کردند. این موضوع در کنوانسیون چهارم ژنو ۱۹۴۹ و همچنین در دو پروتکل الحاقی ۱۹۷۷ بیان شده است.
با این مختصر مقدمه از شرح جنگ، به باور من جنگ خانمان سوز در اوکراین و تجاوزات اسرائیل به غزه ،لبنان .. ایران را باید متاثر از جنگ پنهان و آشکار کشورهای غربی به سرکردگی آمریکا و بازوی نظامی آن،ناتو از یک سو، و از سوی دیگر مقاومت روسیه در شکستن دیوار های اطراف مرزهایش، همراه کشورهایی که خود را قربانی آمریکا می دانند دانست. جنگ ایران ـ اسرائیل را می توان در چارچوب تضاد ایدئولوژی ارزیابی کرد.
انواع درگیری ها
واژه «جنگ» دیگر در حقوق بینالملل کنونی استفاده نمیشود و اصطلاح «درگیری مسلحانه بینالمللی» را برای صحبت از جنگ بین دو یا چند کشور و «درگیری مسلحانه غیر بینالمللی» را برای صحبت از جنگ داخلی بکار گرفته می شود.
جنگ طلبان
در موقعیت های جنگی، خشونت به طور گسترده توسط نیروهای مسلح سازمان یافته و هماهنگ به کار گرفته می شود. وجود قواعد خاص جنگی، تمایز بین درگیری مسلحانه و هرج و مرج را ممکن می سازد.
پس از فروپاشی دیوار برلین، و کشورهای اقمار اتحاد جماهیر شوروی سابق،امید می رفت تا باردیگر شاهد جنگ سرد و جنگ های تجاوزکارانه و ویرانگر نباشیم. اما ایالات متحده و ائتلاف کشورهای امپریالیستی از خلاء قدرت رقیب سوء استفاده کرده و در نخستین فرصت برای تغییر شطرنج دیپلماسی جهانی و نظم نوین مورد نظر و توسعه طلبی به بهانه واهی به عراق حمله کردند و حاصل آن از بین بردن کامل ساختارهای دولتی و رشته های اجتماعی ـ اقتصادی متزلزل باقیمانده از حنگ ایران ـ عراق شد.
از نظر توماسو پادوآ-اسکیوپا(Tommaso Padoa-Schioppa)،وزیر اسبق اقتصاد و مالی ایتالیا، پس از پایان جنگ سرد، «آمریکا ابتدا به شیوهای «زیرکانه»، تحت ریاستجمهوری بیل کلینتون، سپس به شیوهای وحشیانهتر در زمان جورج دبلیو بوش، دامنه امپراتوری آمریکا را از زمان خروج از دوران جنگ سرد گسترش دادند».
پس ازاین تجاوز به روابط بین المللی(نقض صریح منشور سازمان ملل)، نوبت به سوریه،لیبی .. به روشها و دلایل گوناگون رسید. هنوز گریه و زاری کودکان و مادران و پدران قربانی جنگ ها خاموش نشده بود که حنگ داخلی با انقلاب رنگین در سال ۲۰۰۴ با نام «میدان» با توزیع گل و شیرینی ویکتوریا نولاند و جان مکین، دراوکراین آغاز و در سال ۲۰۱۴ وارد فاز بین المللی و اینک به یک فاجعه بزرگ در قلب اروپا شد. سازمان نظامی تجاوزگرانه ناتو که قرار بود گسترش نیابد،امروزه به ابزاری تهدید آمیز در تحمیل عضویت همه کشورهای اروپای مرکزی و شرقی و باندهای در قدرت کشورهای بالکان شد.رهبران کشورهای سابق در اقمار بلوک پیمان ورشو بیش از پیش به پیوستن به اتحادیه اروپا و ناتو تشویق شدند. این رهبران به حدی تحت تاثیر «فرهنگ» سیاسی و نظامی ناتو قرار گرفتند که تنها راه آزادی خود را مقابله با امپراتوری روسیه می دانند. هدف محاصره کامل روسیه پیاده کردن نظریه مشترک دیک چینی(dic chenay)معون رئیس جمهوری آمریکا در زمان جرج بوش، و پُل ولفوویچ( Paul Wolfowitz)،معاون سابق وزیر دفاع آمریکا، مشاور و مشوق جرج بوش در حمله به عراق است که در نظریه خود نه تنها خواهان متلاشی کردن اتحاد جماهیری شوروی سابق بودند، بلکه خواهان سیاست استعمازدایی روسیه از ۵ کشور مهم فدراسیون روسیه هستند. محاصره روسیه با احتمال جنگ داخلی در مولداوی و گرجستان ادامه خواهد داشت.
زبیگنیو برژینسکی مشاور سابق امنیت ملی آمریکا، زمانی گفت که بدون اوکراین، روسیه امپراتوری نخواهد بود. این یک جمله شاید صمیمی باشد اما در خود نیت شومی را در سر می پروراند. با این وضعیت، حتی اگر ولادیمیر پوتین نتواند اوکراین را پس بگیرد،اما کشورش در ادغام تصادفی مناطق و ملل با تاریخ، فرهنگ و زبان های بسیار متنوع باقی خواهد ماند. کرملین به حکومت بر مالکیت های خود در مناطقی از جمله چچن، تاتارستان، سیبری و قطب شمال با ذخایر مواد طبیعی ادامه خواهد داد. اما به چه قیمت؟
در سپتامبر ۱۹۹۱، زمانی که اتحاد جماهیر شوروی در حال فروپاشی بود، رئیس جمهور جورج اچ دبلیو بوش(پدر)، شورای امنیت ملی خود را تشکیل داد. پیش از این نشست، به نظر می رسید کاخ سفید مطمئن نیست که چگونه با ابرقدرت متلاشی شده دارای سلاح های مخرب اتمی مقابله کند. برخی از نزدیکترین مشاوران بوش حتی خواستار تلاش برای حفظ اتحاد جماهیر شوروی شدند. دیک چنی وزیر دفاع یکی از آنها نبود. او در این نشست هشدار داد: «ما هنوز هم میتوانیم یک رژیم استبدادی [در روسیه] داشته باشیم. من نگران این هستم که یک سال بعد، اگر همه چیز خراب شد، چگونه می توانیم پاسخ دهیم که بیشتر از این کار نکرده ایم.» هدف نهایی او روشن بود.همانطور که رابرت گیتس معاون مشاور امنیت ملی بعدا نوشت،چنی «میخواست نه تنها متلاشی شدن اتحاد شوروی، بلکه خود روسیه را ببیند». در مقابل،بوش به جای تسریع فروپاشی شوروی، سعی کرد از دشمنی با مسکو اجتناب ورزد، حتی زمانی که دولت بوریس یلتسین شروع به پیشبرد دشمنی ضد اوکراینی کرده بود. برای سالها – در حالی که روسیه به ثبات میرسید و در نهایت پیشرفت میکرد ، دیک چنی مغز متفکر برخی از فاجعهبارترین تصمیمات سیاست خارجی آمریکا در دهههای اخیر – همراه با بسیاری ازهم نظران خود بر این باور بودند که بوش می توانست استراتژی بهتری را انتخاب کند. به عبارت دیگر به امپراتوری روسیه خاتمه دهد.
با تشدید وخامت جنگ داخلی بین روس تباران شرق اوکراین و دولت مرکزی و حمایت های نا آشکار ناتو از راستگرایان ضد روسی و احتمال واگذاری جزیره کریمه در سال۲۰۱۴ به پایگاه نظامی آمریکا،روسیه را بر آنداشت تا با اقدامات پیشگیرانه ((preemtiv ابتداء با راه اندازی رفراندوم در کریمه، این جزیره را به سرزمین روسیه پیوست دهد ودر فوریه سال ۲۰۲۲، ارتش خود را به حمایت از استقلال طلبان اعزام کرد. آغاز فاجعه و خط بطلان بر توافق مینسک(پایتخت بلاروس) به نام توافق چهار جانبه( در ۵ سپتامبر ۲۰۱۴، نمایندگان گروه تماس سه جانبه در مورد اوکراین (روسیه، اوکراین و سازمان امنیت و همکاری اروپا،) که تحت نظارت سازمان امنیت و همکاری اروپا برگزار و پروتکل مینسک را امضا کردند. بعداً به مینسک۱ نامیده شد. نمایندگان “جمهوری های” دونتسک و لوهانسک نیز امضا کردند. پروتکل مینسک توافقی برای توقف خصومت ها در دونباس در شرق اوکراین بود. پروتکل مینسک در جزئیات خود بسیار شبیه “طرح صلح ۱۵ ماده ای” بود که رئیس جمهور اوکراین در ۲۰ ژوئن ۲۰۱۴ پیشنهاد کرده بود. این پروتکل در ۱۹ سپتامبر ۲۰۱۴ توسط یادداشتی مبنی بر خودمختاری مناطق شرق اوکراین در چارچوب اوکراین فدرال بود که شرایط آتش بس را مشخص می کرد. اگرچه توافق نتوانست به درگیری ها پایان دهد،اما به طور قابل توجهی از شدت در منطقه درگیری برای چند ماه کاسته شد تا اینکه در دسامبر ۲۰۱۴ تا ژانویه ۲۰۱۵ شکست خورد. در ۱۱ فوریه ۲۰۱۵، دومین توافقنامه مینسک یا مینسک II) توسط گروه تماس سه جانبه و مجدداً توسط نمایندگان دونستک و لوهانسک امضا شد. پیش از این امضا، نشست سران کشورهای اوکراین، روسیه، فرانسه و آلمان برگزار شد که در مورد اقداماتی برای رسیدگی به رنج ناشی از جنگ در دونباس به توافق رسیدند. در تمام مراحل گفتگو آمریکا «غیر فعال» اما در تحویل اسلحه به اوکراین فعال بود. ناگفته نماند که پیش از این باراک اوباما،رئیس جمهوری سابق آمریکا،با تحقیر روسیه را یک « ابر قدرت منطقه ای» نامید. درهمان زمان ناتو تبلیغی را مبنی بر استقرار «موشک های بالیستیک قاره پیمای ایران» به سوی کشورهای بالتیک را کوک کرد. مضحک تر از همه اینها دولت های استونی و لیتوانی مدعی بودند که کشورشان در تیر رس موشک های ایرانی قرار دارند! اندک اندک پای ایران به مخاصمات بین المللی کشیده شد. با نابخردی رهبران جمهوری اسلامی و فرهنگ غلو و بزرگنمای شرقی، به دامگه تبلیفات مسموم ناتو افتادند.در سوی دیگر شطرنج بین المللی،اسرائیل ماموریت تخریب مراکز اتمی و ترور کارشناسان اتمی را با همدستی کشورهای همسوآغاز کرد. این اقدامات بدون همکاری ناتو عملی نمی شد. در مقابل تلاش های همه جانبه ناتو در اروپا و خاورمیانه و به ویژه ایران، رهبر جمهوری اسلامی را، سید علی خامنه ای تصمیم به گسترش عمق راهبردی گرفت و نیروهای نیابتی خود را با میلیاردها دلار در غزه، لبنان،یمن،سوریه و عراق مسلح نمود.
در جنگ ها و درگیری های دهه اخیرفقط روسیه ، ایران و منطقه خاورمیانه درگیر نیستند. چین هم در صف «تقابل» با استانداردهای ناتو قرار گرفت. اگرچه تنش پکن با «تبت» کاهش یافت ،اما مسئله کنون اویغورها ،هنگ کنگ و به ویژه تایوان می توانند در یک محاسبه غلط سیاسی و نظامی جبهه جنگ فاجعه آمیزبین المللی را در جنوب ـ آسیا شعله ورکند.
اما مقدمتأ جنگ در اقمار روسیه ادامه می یابد. در این اقمار ایران،سوریه کره شمالی مورد هدف استانداردهای ناتو قرار دارند. به لحاظ نقش ایران در خاورمیانه و «ارسال» پهباد و موشک به روسیه،ایران در خط مقدم ائتلاف ناتو قرار دارد و همه گونه تحریم ها روی میز.
محققان بوتاکوز کاسیمبکوا (Botakoz Kassymbekova)و اریکا مارات(Erica Marat )[ راه حل های تکنولوژیکی برای مشکلات پیچیده: رژیم های نظارت الکترونیکی در حال ظهور در شهرهای اوراسیا، مطالعات اروپا-آسیا،] مرکز.(CISA, cybersécurity& infrastructure, security agency)وابسته به دپارتمان آمریکا نوشتند: «به همان اندازه که استعمارزدایی از روسیه برای سرزمینهایی که قبلاً اشغال کرده بود مهم است، پردازش مجدد تاریخ آن نیز برای بقای روسیه در مرزهای فعلیاش کلیدی است».
آنتون بارباشین(Anton Barbashin)، که یکی از بنیانگذاران و سردبیر پروژه تحلیلی در امور روسیه در ورشو و تحلیلگر در مرکز گفتگو و تفاهم لهستانی-روسی (۲۰۱۴-۲۰۱۸)،و در حال حاضر مدرس در دانشگاه گلاسکو است، می نویسد: « تا زمانی که امپراتوری مسکو سرنگون نشود، منطقه و جهان امن نخواهند بود.اگر اینکار صورت نگیرد اروپا بیثبات خواهد ماند و اوکراینیها و روسها و همه مردم مستعمره که مجبور شدهاند برای کرملین بجنگند، به مرگ خود ادامه خواهند داد. هیچ راهی برای روسیه برای پیشرفت با پوتین وجود ندارد و هیچ راهی برای روسیه وجود ندارد که بدون پرداختن به گذشته و حال امپراتوری خود به جلو حرکت کند.روسیه بزرگترین جنگی را که جهان در چند دهه اخیر دیده است، راه اندازی کرده است، همه در خدمت امپراتوری. برای جلوگیری از خطر جنگهای بیشتر و خونریزیهای بیمعنای بیشتر، کرملین باید امپراطوری را که هنوز حفظ کرده است، از دست بدهد. پروژه استعمارزدایی روسیه بالاخره باید به پایان برسد».
فرانسیس فوکویاما، جامعه شناس و تحلیلگر معروف آمریکایی با ابراز امیدواری بعد از تصرف منطقه ای از روسیه «خرسون» می گوید: فروپاشی بزرگ روسیه در روزهای آینده رخ خواهد داد».
اگر فرض کنیم امپراتوری روسیه در حال فروپاشی است، آیا امپراتوری آمریکا یک امپراتوری خوب است یا بد یا هیچکدام؟
طرفداران این ایده که ایالات متحده یک امپراتوری است ،ادعا می کنند که این نامگذاری به دلیل وضعیت بلامنازع ابرقدرت بدون رقیب از زمان پایان جنگ سرد که در حوزه فرهنگی، در مفهوم “سرنوشت آشکار” بیان شده است مرتبط است. استثناگرایی آمریکایی آنها همچنین به مداخله سیاسی دولت ایالات متحده یا مداخلات نظامی در کشورهای خارجی، به دنبال ایجاد منطقه تصرفی بخشی از خاک آلمان درسال ۱۹۴۷، توسط آمریکا و بریتانیا و دکترین ترومن در طول جنگ سرد برای مهار کمونیسم در اقصی نقاط جهان دال بر« رسالت اخلاقی» این هیولا قرن بیست ویکم با پاهای شکننده است. خطر فروپاشی درونی، و گسترش تضادهای دو جبهه داخلی آمریکا، زمینه تهاجم قوی نظامی علیه کشورهای «مخالف منافع جهانی» آمریکا را در پیش داشت و دارد:
ـ مداخله در یونان برای جلوگیری از قدرت گرفتن چریک های کمونیست از سال ۱۹۴۷.
ـ جنگ کره: مداخله نظامی بین سالهای ۱۹۵۰ و ۱۹۵۳ برای جلوگیری از تصرف کره شمالی توسط کره شمالی کمونیست، تلاش برای اتحاد مجدد شبه جزیره کره به نفع کره جنوبی و ایالات متحده.
ـ مداخله سیا در ایران برای سرنگونی دولت دکتر مصدق در مرداد ۱۳۳۲.
ـ مداخله سیا در گواتمالا برای سرنگونی جاکوبو آربنز در ژوئن ۱۹۵۴.
ـ تلاش ناموفق سیا در اندونزی برای سرنگونی رئیس جمهور سوکارنو در مارس ۱۹۵۸.
ـ مداخله نظامی در لبنان در ژوئیه ۱۹۵۸.
ـ سوءقصد به فیدل کاسترو، از مارس ۱۹۶۰.
ـ مداخله سیا در سپتامبر ۱۹۶۰ برای سرنگونی پاتریس لومومبا در کنگو.
ـ تلاش برای حمله به خلیج خوک ها به کوبا در آوریل ۱۹۶۱، سازماندهی شده توسط سیا.
ـ سرکوب در پاناما توسط فرماندهی جنوبی آمریکا در ژانویه ۱۹۶۴ تظاهرات علیه اشغالگری آمریکا.
ـ کمک سیا به ارتش برزیل برای سرنگونی رئیس جمهور اصلاح طلب ژائو گولارت در ۳۱ مارس ۱۹۶۴ و جایگزینی او با حکومت نظامی.
ـ در هندوچین، دستکاری در اطراف حادثه خلیج تونکین در آگوست ۱۹۶۴ توسط دولت جانسون برای افزایش اعزام سربازان آمریکایی به ویتنام جنوبی و توجیه بمباران سیستماتیک در بخش شمالی که توسط یک رژیم کمونیستی اداره می شود.
ـ دومین اشغال جمهوری دومینیکن توسط ایالات متحده پس از انتخاب رهبر اصلاح طلب «خوان بوش» و جنگ داخلی در آوریل ۱۹۶۵.
ـ کمک موفق سیا در کودتای اندونزی برای سرنگونی سوکارنو در اکتبر ۱۹۶۵.
ـ مداخله سیا در اروگوئه علیه توپاماروها از ۱۹۶۵ تا ۱۹۷۳.
ـ حمایت سیا در سال های ۱۹۶۶ و ۱۹۶۷ از دیکتاتوری بولیوی علیه چریک های تحت رهبری چه گوارا.
ـ دخالت ایالات متحده در شیلی در سال ۱۹۷۳ در سرنگونی سالوادور آلنده،
ـ دخالت محتاطانه تر دولت فورد در کودتای نظامی مارس ۱۹۷۶ در آرژانتین علیه ایزابل پرون.
ـ بمباران دریایی سواحل لبنان در تابستان ۱۹۸۳ برای واکنش به حملات علیه تفنگداران دریایی آمریکایی که لبنان را اشغال کردند.
ـ تهاجم به گرانادا در پی کودتا در اکتبر ۱۹۸۳.
ـ استخراج بنادر نیکاراگوئه یا عملیات پیرانا در مارس ۱۹۸۴.
ـ تحریم اقتصاد نیکاراگوئه در می ۱۹۸۵.
ـ بمباران طرابلس، پایتخت لیبی، در آوریل ۱۹۸۶ و تلاش برای ترور سرهنگ قذافی.
ـ انهدام ایرباس ایرانی با ۲۹۰ نفر در خلیج فارس در تیرماه ۱۳۶۷
ـ عملیات Just Cause در دسامبر ۱۹۸۹ که منجر به سرنگونی دیکتاتور پاناما مانوئل نوریگا شد.
اما به گفته مخالفان استفاده از اصطلاح امپرتوری آمریکا، ایالات متحده در زمان جنگ های اسپانیا و آمریکا فرصت تبدیل شدن به یک امپراتوری را داشت، اما از آن زمان این ایده را رها کرده است. آنها می افزایند که مقایسه ابرقدرت ایالات متحده با یک امپراتوری نادرست است، به خصوص که آنها در مرحله کنونی سازماندهی مجدد قطب های سیاسی، اقتصادی و فرهنگی جهان در حال از دست دادن نفوذ خود هستند. آنها همچنین تأکید میکنند که سلطه آمریکا «نتیجه یک طرح» نیست، بلکه پیامد جنگهای برادرکشی بین اروپاییها و ناتوانی اروپاییها در رویارویی با تهدید کمونیستی است.
ورود ناتو به جنگ داخلی یوگسلاوی سابق،و به ویژه کوزووو و سرکوب صرب ها، توسط آمریکا،تصویر مثبتی در بین اقلیت آلبانی تبار کوزووو بوجود آورده است.مجسمه های کلینتون و مادلین آلبرایت در خیابان ها کوزووو.
اما روشنفکران آمریکایی چپ از جمله نوام چامسکی و گور ویدال، از «امپراتوری آمریکا» انتقاد می کنند.
هوبرت ودرین، (Hubert Vedrine) وزیر اسبق امور خارجه فرانسه ،از یک ابرقدرت صحبت می کند. برخی دیگر ترجیح می دهند از واژه های «هژمونی» یا حتی «رهبری» برای صحبت از سلطه غیرمستقیم و غیرسرزمینی آمریکا استفاده کنند.
ریشه های انگیزه توسعه طلبی ایالات متحده.
این میل به امپراتوری در ذهن آمریکایی ها به دنبال پیروزی آنها در جنگ مکزیک ـ آمریکا قبل از جنگ داخلی و پس از فتح غرب به طور غیرمستقیم با پیروی از دکترین مونرو متولد شد. بنابراین، از دهه ۱۸۸۰، اذهان آمریکایی تحت تأثیر این احساس جدید قرار گرفت که ایالات متحده نمی تواند به منطقه ای از نفوذ محدود به دو قاره آمریکا رضایت دهد، بلکه باید نقش فزاینده ای را در صحنه جهانی ایفا کند.در سال ۱۸۹۰، آلفرد تایر ماهان( Alfred Thayer Mahan) ، افسر نیروی دریایی و مورخ، کتابی با عنوان (تأثیر قدرت دریا بر تاریخ) منتشر کرد که در آن این ایده را توسعه داد که بدون تسلط بر دریاها و اقیانوس ها، هیچ کشوری نمی تواند به آن دست برتری یابد. در آن سال کنگره به ساخت سه کشتی جنگی رأی داد. در مارس ۱۸۹۵، سناتور هنری کابوت لاج (Henry Cabot Lodge )،مقالهای با عنوان «اشتباه سیاست خارجی ما» منتشر کرد. به گفته وی، گسترش سرزمینی برای ایالات متحده از اهمیت اساسی برخوردار است، به ویژه به این دلیل که “تجارت از پرچم پیروی می کند” و «بنابراین لازم است تعداد پایگاه ها و شناورهای دریایی به میزان قابل توجهی افزایش یابد». با این حال، در مقایسه با قدرت های بزرگ اروپایی، ایالات متحده سرزمین های ماوراء بحری را در اختیار داشت که مهمترین آنها فیلیپین پس از جنگ اسپانیا و آمریکا در سال ۱۸۹۸ بود. در سال۱۸۹۸، واشنگتن پست سرمقاله معروفی را منتشر کرد: “به نظر می رسد آگاهی جدیدی وارد ما می شود – احساس قدرت همراه با اشتهای جدید، میل شدید برای نشان دادن قدرت خود […] جاه طلبی، علاقه، تشنگی برای فتوحات سرزمینی، غرور، لذت خالص از جنگیدن، هر اسمی که بگذاریم، حس جدید ما را تحریک می کند. ما با سرنوشت عجیبی روبرو هستیم. طعم امپراتوری بر لبان ماست، شبیه طعم خون در جنگل»: هوارد زین(Howard Zinn)، تاریخ عامه پسند ایالات متحده، پاریس، گالیمار، ۲۰۰۵، ص ۲۹۷.
ریموند آرون(Raymond Aron ) نویسنده فرانسوی در کتاب خود با عنوان «جمهوری امپراتوری آمریکا در جهان بین ۱۹۴۵ تا ۱۹۷۲، توضیح می دهد که «برخلاف فرانسوی ها در هندوچین از سال ۱۹۴۶ تا ۱۹۵۴، آمریکایی ها از یک امپراتوری دفاع نمی کردند، بلکه در چارچوب جنگ سرد در ویتنام جنوبی، از یک رژیم ضد کمونیستی در استراتژی مهار و تئوری دومینو دفاع می کردند». اما منتقدان جنگ ویتنام مانند نوام چامسکی تبانی بین سرمایه داری و امپریالیسم را ، محکوم می کنند و می گویند مجتمع های نظامی-صنعتی، تنها ذینفع های جنگ هستند. از نظر این منتقدان، جنگ ویتنام یک شکست سیاسی بود، زیرا این درگیری با انقلاب کوبا به نمادی برای کشورهای در حال توسعه، مقاومت در برابر سیاست های ایالات متحده تبدیل شد. همچنین مخالفت سیاسی داخلی بسیار قوی ایجاد کرد. این شکست نیز اقتصادی بود و جنگ هیچ دستاوردی به همراه نداشت و افول اقتصادی را تشدید کرد. هزینه انسانی جنگ در واقع برای ویتنام و ایالات متحده گزاف بود. دولتهایی که کنترل امپریالیستی خود را بر همه کشورها، حتی ملیگراترین کشورها،پس از سقوط کمونیسم از سر گرفتند،ویتنام را مجدداً «استعمار» کردند.
امپریالیسم روسیه : اما از نظر طرفداران «حضور اخلاقی و تاریخی» آمریکا در سراسر جهان، این روسیه – و به طور خاص، امپریالیسم روسیه – است که فوری ترین تهدید برای امنیت بین المللی است.این گروه معتقد است که پس از جنگ سرد، خطر امپریالیسم شوروی ناپدید شد، اما چیزی که جایگزین آن شد، ژئواستراتژی روسیه است که بیشتر منطقه ای است.
از سوی دیگر،تعبیر “امپراتوری جدید آمریکا” به شکلی از حکمرانی بین المللی تحت حمایت یکجانبه ایالات متحده آمریکا اشاره دارد، همانطور که عمدتا در دوره اول رئیس جمهور جورج دبلیو بوش و از طریق اجرای دکترین استراتژیک آن تلاش شد. این که الهامبخش نومحافظهکاران است، آشکارا آغاز یک جنگ پیشگیرانه علیه دولتهای متخاصم با منافع آمریکا یا ترویج ظهور یک سیستم دموکراتیک در دیکتاتوریهای سابق را متصور است. حتی اگر به این معنا در مورد حمله به عراق در سال ۲۰۰۳، با دور زدن مجوز لازم از شورای امنیت سازمان ملل متحد باشد.
این دکترین اساساً ثمره اتاقهای فکری مانند بنیاد هریتیج( Heritage Foundation) یا پروژه قرن جدید آمریکاست که منادی سیاست خارجی هژمونی سیارهای است که بر اساس برتری نظامی و تحمیل Pax Americana در صورت توسط تسلیحات لازم است.
از نظر فرانک فوردی( Frank Furedi)جامعه شناسی انگلیسی تبار مجارستانی، امپریالیسم جدیدی با جنگ خلیج (۱۹۹۰-۱۹۹۱) و سقوط رژیم های کمونیستی در اروپا ظاهر شد و مرحله جدیدی از مداخله مستقیم ایالات متحده به منظور تضمین منابع مادی خام خود در خاورمیانه و آفریقا آغاز شد. نوام چامسکی، یکی از شناخته شده ترین منتقدان امپریالیسم آمریکا، معتقد است که اگرچه ایالات متحده تنها و آخرین ابرقدرت و ادامه امپریالیسم است، اما امپراتوری آمریکا از انکار و فراموشی تاریخی رنج می برد.از نظراو،جنگ علیه تروریسم ناشی از حملات ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ به نخبگان آمریکایی اجازه داد تا به نام آزادی و اقتصاد، دست به بمباران و ترور بزنند.از نظر چالمرز جانسون، آمریکا در ادامه جنگ از مفاهیم انسان دوستانه برای پنهان کردن انگیزه های امپریالیستی و نظامی گری استفاده کرد.از نظر او،هدف ایالات متحده ایجاد یک ساختار فرهنگی، اقتصادی و سیاسی است که هژمونی نخبگان قدرت را تضمین کند. نومحافظه کارانی مانند دیک چنی یا پل ولفوویتز معتقدند که سلطه آمریکا برای ایالات متحده و جهان خوب است و این امر هزینه های نظامی و استفاده از زور را توجیه می کند. برای دیوید هاروی و چالمرز جانسون، ایالات متحده به سمت یک وضعیت “جنگ بی پایان” پیش می رود، جایی که امپریالیسم توسط تضادها و شکست های درونی خود سیستم هدایت می شود و باعث عقب نشینی دموکراسی و رفاه اجتماعی می شود و به تدریج با دیکتاتوری نظامی جایگزین می شود.
آیا امپراتوری وجود دارد؟
مشخصه یک امپراتوری این است که کشورها از دستورات آن پیروی کنند، چه به دلیل نفوذ نرم (قدرت نرم) و چه به دلیل محدودیت سخت (قدرت سخت). با توجه به کاهش تعداد کشورهایی که تسلیم این دستورات شوند، به نظر میرسد که امپراتوری آمریکا در قرن بیست و یکم، اگر یک توهم نباشد، دستکم یک واقعیت در حال افول آشکار است. به حاشیه راندن فزاینده ایالات متحده – در برخی موارد مورد نظر خود این کشور (خودداری از پایبندی به قراردادهای بین المللی مختلف) – در چارچوب بازسازی کنونی جهان در سطوح سیاسی، اقتصادی و فرهنگی در حال وقوع است. بنابراین، اشتباه گرفتن جهانیسازی و آمریکاییسازی کمتر و کمتر میتوان از تضاد بین این دو مفهوم صحبت کرد. بررسی مخالفتها با سیاست خارجی ایالات متحده به ما این امکان را میدهد که درک کنیم، اگر استفاده بیش از حد از عبارت «امپراتوری» منسوخ شده باشد، امپریالیسم شکلهای جدیدی به خود میگیرد که خود محل مناقشه است، تاریخ هرگز بهطور یکسان تکرار نمیشود.
استقرار نظامی جهانی
استقرار نیروهای مسلح ایالات متحده در پایگاه های نظامی در سراسر جهان با توجه به تغییر الگوی حوزه های نفوذ از طریق توزیع جغرافیایی فرماندهی رزمی مشترک قابل درک است. این حضور جهانی که امکان طرح قدرت مسلحانه را فراهم میکند، به شکلی که مناسبترین عمل مورد نیاز ژئواستراتژی و تاکتیک است، از سال ۱۹۴۷ پایگاه های مداخلات نظامی را فراهم کرد. این استقرار کمک زیادی به افکار عمومی جهان، به درک یک امپراتوری آمریکا می کند.در واقع، از زمان پایان جنگ سرد، ایالات متحده تنها وارث قدرت شکاف ژئوپلیتیکی معاصر است که توانایی ارائه قدرت نظامی خود را در سراسر جهان حفظ کرده است. فرماندهی حمل و نقل ایالات متحده یکی از ابزارهایی است که این طرح را با کارایی و حجم امکان پذیر می کند. ایالات متحده برای حفظ این قدرت نظامی، سالانه ۶۰۰ تا ۷۰۰ میلیارد دلار بودجه به نیروهای مسلح خود اختصاص می دهد یا به ترتیب بزرگی تقریباً ۳ برابرچین و ۱۰ برابر بیشتر از کشورهایی مانند فرانسه، روسیه، بریتانیا،هند، آلمان.
طرح واشنگتن برای تجزیه روسیه
خصومت واشنگتن با روسیه سابقه طولانی دارد و به سال ۱۹۱۸ بر می گردد، زمانی که وودرو ویلسون بیش از ۷۰۰۰ سرباز را به عنوان بخشی از تلاش متحدان برای عقب انداختن «دستاوردهای» انقلاب بلشویکی به سیبری اعزام کرد. نیروهای اعزامی آمریکا به مدت ۱۸ ماه در این کشور باقی ماندند.مدتهاست که از کتابهای تاریخ در ایالات متحده محو شده است، اما روسها همچنان این حادثه را نمونه دیگری از مداخله بیامان ایالات متحده در امور خود میدانند. واقعیت این است که نخبگان واشنگتن علی رغم مخالفت های شدید مسکو، همواره در امور روسیه مداخله کرده اند. در واقع، بسیاری از نخبگان غربی بر این باورند که نه تنها روسیه باید به واحدهای جغرافیایی کوچکتر تقسیم شود، بلکه مردم روسیه نیز باید از چنین نتیجه ای استقبال کنند.
رهبران انگلوساکسون غربی آنقدر غرق در غرور و حس کورکورانه «حق طلبی» خود هستند که صادقانه معتقدند که مردم عادی روسیه دوست دارند کشورشان را به کشورهای کوچکی تقسیم کنند که در معرض بهره برداری غول های نفتی غرب، شرکت های معدنی باشند. برژینسکی، مغز متفکر ژئوپلیتیک واشنگتن،در مقاله ای در فارن افرز(Foreign Affairs)، این وضعیت را بیان می کند: با توجه به اندازه و تنوع (روسیه)، یک سیستم سیاسی غیرمتمرکز و اقتصاد بازار آزاد به بهترین وجه میتواند پتانسیل خلاق مردم روسیه و منابع طبیعی عظیم روسیه را آزاد کند. یک روسیه ضعیف کنفدراسیون – متشکل از روسیه اروپایی، جمهوری سیبری و یک جمهوری خاور دور- حفظ روابط اقتصادی نزدیکتر با همسایگان خود را نیز آسان تر خواهد کرد. هر یک از نهادهای کنفدراسیونی قادر خواهند بود از پتانسیل خلاق محلی خود که قرن ها توسط دست سنگین بوروکراتیک مسکو خفه شده است، بهره برداری کنند. در مقابل، روسیه غیرمتمرکز کمتر مستعد بسیج امپریالیستی خواهد بود. » (زبیگنیو برژینسکی، «ژئواستراتژی برای اوراسیا»، ۱۹۹۷)
«روسیه ضعیف کنفدرال» که برژینسکی تصور میکند ملتی بی دندان و وابسته است که قادر به دفاع از مرزها یا حاکمیت خود نیست. نمی تواند از تهاجم، اشغال و ایجاد پایگاه های نظامی در خاک خود از کشورهای قدرتمندتر جلوگیری کند!. این روسیه کنفدرال همچنین نمیتواند مردم ناهمگون خود را زیر یک پرچم واحد متحد کند یا چشمانداز مثبت «یکپارچه» برای آینده کشور را دنبال کند. یک روسیه کنفدرال – که به بخش های کوچکتر بی شمار تقسیم شده است – به ایالات متحده اجازه می دهد تا نقش مسلط خود را در منطقه بدون تهدید به چالش یا مداخله حفظ کند. این چیزی است که او می گوید:
برای آمریکا، جایزه اصلی ژئوپلیتیک اوراسیا است… و برتری جهانی آمریکا مستقیماً به مدت و اثربخشی تسلط آن بر قاره اوراسیا بستگی دارد.» .برژینسکی جاه طلبی های امپراتوری آمریکا را به اختصار خلاصه می کند. واشنگتن قصد دارد برتری خود را در مرفه ترین و پرجمعیت ترین منطقه جهان، اوراسیا، تثبیت کند. و برای انجام این کار، روسیه باید از بین برود و تقسیم شود، رهبران آن باید سرنگون شوند و جایگزین شوند، و منابع عظیم آن باید به مشت آهنین شرکت های فراملیتی جهانی منتقل شوند تا از آنها برای تداوم جریان استفاده کنند.
در واقع، استراتژی امنیت ملی آمریکا که (NSS) که به تازگی منتشر شد و همچنین گزارش کنگره با عنوان “رقابت قدرت های بزرگ ،پیامدهای مسائل دفاعی برای کنگره” را تایید می کند. بسیاری از آنچه در اینجا گفتیم، این است که ایالات متحده قصد دارد هرگونه پایداری و مخالفت قدرت های در حال ظهور علیه گسترش خود در آسیای مرکزی را سرکوب کند تا خود به بازیگر مسلط در آن منطقه تبدیل شود. گزیده ای از گزارش کنگره می آید:
هدف ایالات متحده برای جلوگیری از ظهور هژمونیهای منطقهای در اوراسیا، که دیرینه است، یک انتخاب سیاسی است که دو قضاوت را منعکس میکند: ـ۱با توجه به میزان جمعیت ومنابع و فعالیت های اقتصادی در اوراسیا، یک هژمون منطقه ای در اوراسیا نشان دهنده تمرکز قدرت به اندازه کافی بزرگ است که منافع حیاتی ایالات متحده را تهدید کند؛ ۲ ـ اوراسیا منطقه ای است که ایالات متحده در آن نفوذ زیادی دارد. و اوراسیا از نظر جلوگیری از ظهور هژمون های منطقه ای به طور قابل اعتمادی خودتنظیمی نمی کند، به این معنی که نمی توان روی کشورهای اوراسیا حساب کرد که بتوانند با اقدامات خود از ظهور هژمون های منطقه ای جلوگیری کنند و آنها ممکن است به کمک یک یا چند کشور خارج از اوراسیا نیاز داشته باشد تا بتوانند به طور قابل اعتماد این کار را انجام دهند. «طرح سئوال درکنگره آمریکا : رقابت قدرت های بزرگ نوظهور: پیامدها برای مسائل دفاعی ایالات متحده».
این تکرار جدید سیاست خارجی رسمی ایالات متحده با دکترین ولفوویتز که قبل از جنگ عراق ارائه شد چقدر متفاوت است؟ او می گفت:«اولین هدف ما جلوگیری از ظهور مجدد یک رقیب جدید، چه در قلمرو اتحاد جماهیر شوروی سابق و چه در هر جای دیگر نشان دهنده تهدیدی برای نظمی است که اتحاد جماهیر شوروی سابقاً نماینده آن بود. این یک نگاه غالب در زیربنای استراتژی دفاعی جدید آمریکا در منطقه اوروآسیا است و مستلزم آن است که تلاش کنیم تا از سلط هر قدرت متخاصم بر منطقه ای که منابع آن تحت کنترل یکپارچه، برای تولید یک قدرت جهانی کافی باشد، جلوگیری کنیم. »
همانطور که می بینیم، از زمانی که ولفوویتز دکترین خود را در حدود دو دهه پیش بیان کرد، تاکنون هیچ تغییر قابل توجهی در سیاست خارجی آمریکا به وجود نیامده است. نهاد سیاست خارجی ایالات متحده همچنان قاطعانه بر حق واشنگتن برای تسلط بر آسیای مرکزی تاکید می کند و هر رقیب در منطقه را تهدیدی برای امنیت ملی خود می داند. این نکته با این واقعیت که روسیه و چین در آخرین استراتژی امنیت ملی بهعنوان «رقبای استراتژیک» معرفی شدهاند، بیشتر تأکید میکند. گزیده از مقاله با عنوان «تجزیه روسیه پس از جنگ جهانی سوم؟] را ببینید:
Partitioning Russia After World War III? Posted On: Sep 11, 2014
هدف نهایی ایالات متحده و ناتو تقسیم و آرام کردن بزرگترین کشور جهان، فدراسیون روسیه و حتی ایجاد پوششی از بی نظمی دائمی(سومالیزاسیون،کشور سومالی) درقلمرو وسیع آن یا حداقل در بخشی ازفدراسیون روسیه در فضای پسا شوروی،خاورمیانه و شمال آفریقا است. هدف نهایی ایالات متحده جلوگیری از ظهور هر گونه جایگزینی در اروپا و اوراسیا برای ادغام اورپا ـ آتلانتیک است. به همین دلیل است که نابودی روسیه یکی از اهداف استراتژیک آنهاست.
ترسیم مجدد اوراسیا: نقشه های واشنگتن برای روسیه تقسیم شده:
با تقسیم فدراسیون روسیه، مقاله فوق، ادعا می کند که هرگونه رقابت دوقطبی بین مسکو و واشنگتن پس از جنگ جهانی سوم پایان خواهد یافت! . در یک تناقض کامل، مقاله ادعا می کند که تنها زمانی که روسیه نابود شود، یک جهان واقعاً چند قطبی وجود خواهد داشت که ایالات متحده مسلط ترین قدرت جهانی خواهد بود، حتی اگر واشنگتن و اتحادیه اروپا پس از جنگ بزرگ علیه روس ها تضعیف شده باشند». قدرمسلم جای پرسش اینست که جنگ علیه روسیه از نوع جنگ های کلاسیک جاری بین روسیه و اوکراین خواهد بود یا اینکه روسیه برای دفاع نهایی از خود دست به سلاح اتمی می زند، و واکنش متقابل هم اتمی خواهد بود. آیا در این وضعیت جهانی باقی خواهد ماند؟
روابط واشنگتن با روسیه همیشه مورد مناقشه بود، اما این بیشتر به جاه طلبی های ژئواستراتژیک واشنگتن مربوط می شد تا هر گونه رفتار مخرب از سوی مسکو. جرم روسیه اشغال املاک و مستغلات در بخشی از جهان است که ایالات متحده می خواهد به هر وسیله ممکن آن را کنترل کند. هنگامی که هیلاری کلینتون، برای نخستین بار برنامه های ایالات متحده را برای “استراتژی محور آسیا” اعلام کرد،اکثر مردم فکرمی کردند که این یک برنامه معقول برای انتقال منابع از خاورمیانه به آسیا برای افزایش مشارکت ایالات متحده در سریع ترین بازار در حال رشد جهان است. در حالی که مردم در آن زمان نمی دانستند که سیاست گذاران آمزیکایی قصد دارند روسیه را به یک جنگ زمینی خونین در اوکراین بکشانند و با تضعیف روسیه، واشنگتن بتواند پایگاه های نظامی خود را در سراسر قلمرو انبوه قاره اوراسیا بدون مواجهه با مخالفت گسترش دهد. همچنین هیچ کس پیشبینی نمیکرد که واشنگتن برای تحریک، منزوی کردن و شیطان جلوه دادن روسیه با هدف صریح حذف رهبران سیاسی آن و تقسیم کشور به کشورهای متعدد،تلاش خواهند کرد. هیلاری کلینتون در ارائه پروژه خود در سال ۲۰۱۱ می نویسد« بهره گیری از رشد و پویایی آسیا برای منافع اقتصادی و استراتژیک ایالات متحده نقش اساسی دارد… بازارهای باز در آسیا فرصت های بی سابقه ای را برای سرمایه گذاری، تجارت و دسترسی به فناوری در اختیار ایالات متحده قرار می دهد… شرکت های آمریکایی (نیاز دارند) از آسیای وسیع و در حال رشد از پایگاه مصرف کنندگان بهره ببرند. این منطقه در حال حاضر بیش از نیمی از تولید جهانی و تقریبا نیمی از تجارت جهانی را تولید می کند. ما به دنبال فرصتهایی برای انجام تجارت بیشتر در آسیا و فرصتهای سرمایهگذاری در بازارهای پویا آسیا هستیم» («قرن اقیانوس آرام آمریکا».به نقل از مجله فارین پالیسی Foreign Policy2011). مطالعه دقیق سخنان کلینتون و بررسی دکترین ولفوویتز حتی به کوته فکرترین خواننده کمک می کند تا در مورد مناقشه فعلی در اوکراین که تقریباً هیچ ربطی به، به اصطلاح “تجاوز روسیه” ندارد، نتیجه گیری آشکار کند: همه چیز مربوط به طرح واشنگتن برای قدرت نمایی در آسیا، کنترل ذخایر عظیم نفت و گاز روسیه، محاصره چین با پایگاه های نظامی، و تثبیت سلطه آمریکا در مرکز پررونق ترین بازار قرن حاضر.
در باره پوتین:
برای رهایی از آخرین شبکه چالشها، آمریکا و نیرورهای ائتلاف باید به هر قیمتی روسیه و سایر کشورهایی را که مسیر توسعه مستقل را انتخاب میکنند، از بین ببرند تا بتوانند ثروت کشورهای دیگر را بیشتر غارت کنند و از آن برای پر کردن کمبودهای خود استفاده کنند. اگر این اتفاق نیفتد، نمیتوان این ایده را رد کرد که آنها ممکن است تلاش کنند تا کل نظام را به سقوط بکشانند و همه معظلات و بحران های اقتصادی،سیاسی و اجتماعی را به گردن این فروپاشی بیاندازند، یا «خدای» ناکرده تصمیم بگیرند از فرمول قدیمی «رشد اقتصادی از طرق جنگ» را پیش ببرند.
کارشناسان سیاست خارجی آمریکا با بی شرمی تئوری هایی را ترویج می کنند که تهدید به ایجاد یک رویارویی مستقیم نظامی با روسیه است که می تواند منجر به تبادل هسته ای شود. در یک “ویبنار برای اعضای کنگره” که در ۲۳ ژوئن تحت عنوان “استعمارزدایی از روسیه” برگزار شد. این وبینار(webinaire) توسط ماموران سیا و ناسیونالیست های راست گرای اوکراین و قفقاز برگزار شد، عملاً استدلال می کند که روسیه یک امپراتوری استعماری است که باید با حمایت واشنگتن از بین برود.» به نقل ازWSWS( وب سایت سوسیالیست جهانی، کمیته بین المللی انترناسیونال)
حال بهتر می توان فهمید که چرا برخی از کارشناسان می خواهند روسیه را “امپریالیستی” بنامند؟
از همینجا به خوانندگان محترم اعلام می کنم که تحریر این بخش به هیچ وجه به معنای حمایت از روسیه که هم اکنون با بازیچه قرار دادن رهبران منزوی و ماجراجوی ایران در تباهی کشورمان شریک است،نیست. بلکه نشان دادن خطربرخورد نظامی روسیه و ائتلاف ناتو می تواند نه تنها خاورمیانه، بلکه پیش از همه ایران را به ورطه نابودی بکشاند.
ادعای «امپریالیستی» روسیه یک کارکرد سیاسی اساسی دارد: پوشش سیاسی برای تجاوز امپریالیستی به رقیب خود، روسیه و اهداف جنگی قدرتهای امپریالیستی است. این راهبردی است که چپهای سوسیال دموکرات طرفدار ناتو با آن همسو هستند. اگر تشویق به تنشهای ملیگرا، منطقهای و قومی یکی از عناصر کلیدی سیاست جنگ امپریالیستی برای دهههای گذشته بود،اینک قدرت های امپریالیستی از طریق ترکیبی از گسترش ناتو، کودتا در مرزهای آن و مداخلات نظامی در کشورهای متحد روسیه و چین را به طور سیستماتیک و غیرقابل تسلیم محاصره کرده اند. در واقع، اگر تاریخ جنگهایی را که آمریکا در سی سال گذشته به راه انداخته بررسی کنیم، به نظر میرسد که جنگ جاری برای جدا کردن روسیه و چین امری اجتناب ناپذیر و مالیخولیایی است. قدرتهای امپریالیستی علیرغم ادغام مجدد آنها در نظام سرمایهداری جهانی شده در برابررژیمهای الیگارشی غیر لیبرال حاکم و رقیب قرار دارند ومانع ازغارت مستقیم منابع عظیم کشورهای خودشان هستند. آنها با رقابت بر سرمنابع بین خود، و تحت تاثیر بحران های داخلی غیرقابل حل سرمایه داری، مصمم به تغییر آن هستند.
پیش نویس قطعنامه اهداف اساسی جنگ ایالات متحده علیه روسیه به شرح زیر توصیف می کند: «برکناری رژیم فعلی روسیه، جایگزینی آن با یک دست نشانده تحت کنترل آمریکا،و فروپاشی خود روسیه – در آنچه «استعمارزدایی از روسیه نامیده می شود.» تبدیل روسیه به یک دوجین یا بیشتراز جزیره های دولتی بی قدرت که منابع ارزشمند آنها در مالکیت و بهره برداری سرمایه مالی آمریکا و اروپا قرار خواهد گرفت.این بخش برای درک درگیریهای جاری و سیاستهای چپهای کاذب طرفدار ناتو و اصرار آنها بر در نظر گرفتن روسیه بهعنوان یک «کشور امپریالیستی» مرکزی است.به نقل از«اصول تاریخی و سیاسی مخالفت سوسیالیستی با جنگ امپریالیستی و رژیم پوتین»، کلارا وایس، وب سایت سوسیالیست جهانی:
Clara Weiss, World, Socialist Web Site
همانطور که می بینیم، اعضای نخبگان تشکیلات سیاست خارجی آمریکا و شرکاء مشتاقانه به دنبال توجیه های جدید و قانع کننده تر برای رویارویی با روسیه هستند که هدف نهایی آن تکه تکه کردن روسیه است و راه را برای تعادل مجدد استراتژیک یا “محور” واشنگتن هموار می کند.
این واقعیت که نظریه پردازان نئو محافظه کاران افراطی در راس دولت آمریکا، نه چندان مخفیانه، به دنبال انحلال دائمی روسیه به عنوان یک کشور هستند و این موضوع را صراحتاً اعلام می کنند که تا حدی توضیح دهنده نگرش تهاجمی واشنگتن نسبت به فدراسیون روسیه از زمان سرنگونی اتحاد جماهیر شوروی است.
واقعیت این است که امپراتوری ایالات متحده هر گز به سادگی به روسیه اجازه نخواهد داد تا سلطه یکجانبه خود بر اوراسیا را به چالش بکشد، این هم علیرغم این واقعیت است که دولت مسکو سرمایه داری را احیا کرده است.اما قدرت در دست الیگارک ها قرار دارد. به همین دلیل جای تعجب نیست که واشنگتن به طور کامل نگرانی های امنیتی روسیه را نادیده گرفته و وعده خود را برای عدم گسترش ناتو “یک اینچ به سمت شرق” پس از اتحاد مجدد آلمان زیر پا گذاشته و مسکو را با همراهی ائتلاف ناتو احاطه کرده است.
سرویسهای امنیتی روسیه شواهدی منتشر کردهاند که نشان میدهد ایالات متحده با دستیاری اردن،ترکیه و بعضی از کشورهای اسلامی،پیش از این از جداییطلبان چچنی در جنگهای آنها علیه دولت مرکزی روسیه حمایت میکردند. جان لاگلند(John Laughland )، آکادمیک بریتانیایی، در سال ۲۰۰۴ در مقالهای در گاردین با عنوان «دوستان آمریکایی چچنیها» اشاره کرد که چند تن از رهبران جداییطلب چچن در غرب زندگی میکردند و حتی از دولت آمریکا کمک مالی دریافت کردند. لاگلند خاطرنشان کرد که بزرگترین گروه جدایی طلب چچن مستقر در ایالات متحده، «کمیته آمریکایی برای صلح در چچن» است (ACPC) که به طور گمراه کننده نام صلح را برای خود اختیار کرد. این نهاد در میان اعضای خود فهرستی از برجسته ترین نومحافظه کاران را دارد که از شور و شوق زیادی برای “جنگ علیه تروریسم” حمایت می کنند: از جمله می توان به ریچارد پرل، مشاور مشهور پنتاگون، الیوت آبرامز، معروف به دخالت در ماجرای ایران-کنترا، کنت ادلمن، سفیر سابق آمریکا در سازمان ملل اشاره کرد که نقشه حمله به عراق را طراحی کردند و قبل از حمله می گفتند که این حمله شبیه تفریح در یک پارک است! بروس جکسون، افسر سابق اطلاعات نظامی ایالات متحده و معاون سابق لاکهید مارتین، اکنون رئیس کمیته ایالات متحده در ناتو؛ مایکل لدین از مؤسسه امریکن اینترپرایز، یکی از طرفداران سابق فاشیسم ایتالیایی و اکنون یکی از حامیان اصلی تغییر رژیم در ایران؛ و آر. جیمز وولسی، مدیر سابق سیا، که از حامیان اصلی طرح های جورج بوش برای تغییر شکل جهان اسلام در جهتی مطلوب برای ایالات متحده است.
این واقعیت که سلفی-جهادگرایان راست افراطی مسلمان درصد قابل توجهی از شورشیان چچن را تشکیل می دادند،اما این واقعیت نومحافظه کاران ضد مسلمان آمریکایی و اروپایی و محفل صهیونیست های آمریکایی و به ویژه فرانسوی( محور برناردـ هانری لوی(Bernard- Henri Levy) و آندره گلوکسمن(André Glucksmann) را آزار نمی داد.همانطور که کهنه سربازان اسلام هراس هم در «جنگ با تروریسم» مشکلی برای حمایت از اسلام گرایان افراطی تکفیری نداشتند. در جنگ های بعدی آمریکا علیه سوریه و لیبی.. . لازم به یادآوریست که زمینه ساز این تهاجمات وجود خود دیکتاتوری هاست.
ویکتوریا نولاند(Victoria Nuland)، سومین مقام قدرتمند وزارت امور خارجه در دولت جو بایدن، از سال ۲۰۰۳ تا ۲۰۰۵ به عنوان معاون اصلی مشاور سیاست خارجی دیک چنی، معاون رئیس جمهوری بوش خدمت کرد. نولاند مانند مربیاش چینی، یک نومحافظهکار سرسخت است. این واقعیت که او یک جمهوریخواه است و عمدتاً در دولتهای دموکرات کار میکند،جای تعجب نیست زیرا او نماد اجماع تندروی در سیاست خارجی دو حزب است. او یکی از اعضای سابق هیئت مدیره «بنیاد ملی برای دموکراسی» (NED) National Endowment for Democracy)است. نولاند همسر رابرت کاگان، نومحافظه کار افراطی و یکی از بنیانگذاران پروژه «قرن جدید آمریکا »- خانه نومحافظهکاران در واشنگتن، است. او در کنار چینی، دونالد رامسفلد، پل ولفوویتز و دیگر مقامات ارشد دولت بوش کار می کرد. کاگان یک جمهوریخواه مادامالعمر بود، اما در سال ۲۰۱۶ به دموکراتها پیوست و آشکارا برای هیلاری کلینتون جنگ طلب برای ریاست جمهوری مبارزه می کرد. سیاست خارجی آمریکا، اکنون منحصراً در دست گروه کوچکی از افراطگرایان نومحافظهکار است که بهطور قاطعانه دیپلماسی را رد میکنند و صادقانه معتقدند که منافع استراتژیک آمریکا تنها از طریق درگیری نظامی با روسیه و هر جایی از دنیا که با منافع آمریکا در تضاد باشد قابل دستیابی است. بنابراین، میتوانیم با درجهای از اطمینان بگوییم که اوضاع حهان قبل از اینکه بهتر شود بدتر میشود.
خطرات برای کشورمان در سیاست خارجی نه شرقی،نه غربی نهفته است. گرچه این شعار ترجمان سیاست دکتر دولت دکتر مصدق و بسیار معقول بود،به هیچ وجه یک طرفه نبود،بلکه به واسطه شرایط ژتواستراتژی و ژئوپولیتیکی بود که برای تامین منافع ملی هم نگاه به شرق داشت و هم نگاه به غرب ، نه از نگاه ایدئولوژیکی دینی مخرب نظام حاکم کنونی ایران.
نگاه روسیه به ایران متناسب به شرایط سخت روسیه در جنگ و تحریم هاست و صادقانه نیست و نمی تواند باشد. با تشدی اوضاع روسیه انتظار دارد ایران را در حد مطلوب کنار خود ببیند نه بیشتر. به گزارش ایرنا و به نقل از رویترز، لاوروف وزیر خارجه روسیه بیان کرد معاهدهای که روسیه و ایران قصد امضای آن را دارند شامل همکاریهای دفاعی نزدیکتر میشود. وی در گفت وگو با تلویزیون دولتی روسیه، گفت: معاهده مشارکت راهبردی جامع بین روسیه و ایران که در حال آماده شدن است به عاملی جدی در تقویت روابط روسیه و ایران تبدیل خواهد شد. وزیر امور خارجه روسیه تاکید کرد که این توافق «در آینده نزدیک» برای امضا آماده می شود. لاوروف خاطر نشان کرد: این (توافق) تمایل طرفین برای همکاری نزدیکتر در زمینه دفاعی و تعامل در راستای منافع صلح و امنیت در سطوح منطقهای و جهانی را تایید خواهد کرد.
اما در رابطه با کشورهای عربی،نگارنده بر این باور است که هنوز تغییری بنیادین در ادراک رسمی عربی در قبال ایران رخ نداده و علت آن هم این است که جدا از متغیرهای فرا رابطهای، هنوز دیوار «بیاعتمادی» میان دو طرف پابرجاست.
در این راستا نیز میتوان گفت که کشورهای عربی منطقه، یک طرف غیرمستقیم دو جنگ کنونی در غزه و لبنان و در کل درگیری ایران و اسرائیل بوده و با بیم و امید نظارهگر آینده تنشهای کنونی هستند و منتظرند ببینند چه طرفی در نهایت در منطقه موقعیت برتری پیدا خواهد کرد. همچنین بر خلاف ملتهای عرب که از منظر تاریخی عرب-اسرائیلی به جنگ کنونی مینگرند، غالب نظامهای رسمی عربی و بازیگران موثر آن، خاورمیانهِ بدون حماس و حزبالله را فارغ از هویت مذهبی جداگانه هر دو، در قاب منطقهِ بدون اسلام سیاسی بیشتر میپسندند و درآن سو هم تمایلی ندارند که جایگاه آمریکا و بعضا حتی اسرائیل در منطقه در مقابل ایران و متحدانش تضعیف شود.به عبارت دیگر،کشورهای عربی منطقه ،ادامه سیاست های حمایتی جمهوری اسلامی از جنبش های اسلامی منطقه را برای سرمایه گذاری مخل می دانند اما در نهایت جنگ فرسایشی ایران در راستای تضعیف ایران در منطقه می دانند.
در پایان ذکر این نکته هم بد نیست که یکی از معضلات دیرپای سیاست خارجی ایران قرار گرفتن در سیکل مواجهه کلیشهای و موسمی با مسائل بدون طراحی بلندمدت و آیندهنگری ژرف است. محصول چنین نگاهی لزوما پیشبینی روزهای سرنوشتساز کنونی در مسیر خصومت با آمریکا و اسرائیل جاریست و همین خود میطلبید که از گذشته بستر منطقهای برای این روزها مهیا شود و از حداقل تنشها هم پرهیز و در صورت رخداد سریعا مهار میشد.
ایجاد محور حنگی ایران، روسیه،سوریه ،غزه،لبنان و یمن، ایجاد محورسیاسی ـ اقتصادی حول بریکس و محور کشورهای «جنوبی»است.به نظر می رسد تعداد کمی در سمت جریان های سیاسی چپ خطر را درک کنند. همه چیز طوری اتفاق میافتد که انگار جنبش کارگری که همیشه میدانست چگونه در سطح بینالمللی سازماندهی کند و نبرد ایدئولوژیک را رهبری کند، در چراغ خاموش ماشین نشسته است. نتیجه انتخابات ۵ نوامبر آمریکا هر چه باشد، هشدار به صدا در می آید تا برآمد مجدد چپ با خطر جنگ تقابل کند. و سیاست جنبش ملی و جهانی صلح را بدون خدشه سازماندهی کند.
در پایان به یک نمونه ازسردرگمی رهبران در مواجهه با جنگ اخیر را مورد توجه قرار دهیم. وزیر دفاع نظام: «ورود جنگنده های دشمن به آسمان کشور صحت ندارد». سمیه رفیعی، نماینده تهران در مجلس ایران با وجود تکذیب مکرر فرماندهان نظامی و مقامات جمهوری اسلامی مبنی بر عدم ورود جنگنده های نیروی هوایی اسرائیل به حریم هوایی کشورش، خواستار مجازات اسرائیل به دلیل «تجاوز به حریم هوایی ایران» شد.در گفت وگو با خبرگزاری «مهر» با تقدیر از سامانه پدافنی جمهوری اسلامی گفت: «اسرائیل به خود اجازه تعرض به حریم هوایی ایران را داد که قطعا این کار نباید بدون پاسخ بماند».
جنبش صلح پاشنه آشیل جنگ طلبان است.
انحلال باد نظام جهل و جنایت.