
کسی او را ندید.
نه آن روز که از نانِ خود برید،
نه آن شب که از دردِ دیگری گریست .
کسی. ندانست
چند بار،
در آینه با خود گفت
«باید ادامه داد»
.
او از قبیلهی نجیبِ شکستخوردگان بود،
از آنانی که
با دستِ خالی
میخواستند زمین را عادل کنند.
.
لبخندش خسته بود،
اما هنوز در چشمش
جرقهای میدرخشید
که هیچ زندانی خاموشش نکرد.
.
وطن؟
برای او فقط خاک نبود،
عدالتی بود که هرگز بر زمین نیامد.
.
و وقتی همه رفتند،
وقتی حتی امید
پشتِ پنجره سنگ شد،
او ماند،
بیفریاد،
بیدفاع،
اما پاک.
.
اکنون نامش در باد میچرخد،
چون پرچمی پنهان،
بر دوشِ اندوه .
.
و ما دیر فهمیدیم —
خیلی دیر—
که قهرمانان،
گاهی با سکوت میمیرند،
نه در میدان .






