گزارشگران روزنامه فرانسوی لیبراسیون در اوکراین، استفان سیوهان و کریستینا بردینسکیخ، در کنفرانسی که توسط انستیتو فرانسه در در آمفی تئاتر “شان لیبر” شهر رن در استان برتاین فرانسه برگزار شده بود، از ناتالیا دیدووا یک سؤال، برای یک پاسخ را پرسیدند : “روایت کن. فقط یک روز، همان روزی که همسرت به دست ارتش روسیه کشته شد.”
محاصرهی شهر
چهل و سه سال از زندگیام را در ماریوپول گذرانده ام. از آن سال ها، بیست و دو سال را در کنار همسرم بودم. او ویکتور دیدوف نام داشت. فیلمبردار تلویزیون منطقهای بود. من روزنامهنگار، سردبیر و گویندهی اخبار بودم. بیست و دو سال با هم کار کردیم، تا روزی که برای خانوادهی ما ماتم بارترین روز شد: ۱۱ مارس ۲۰۲۲.
ما در ماریوپول، در خیابان “صلح” زندگی میکردیم. در خیابانی با همین نام نمادین در آخرین طبقهی یک ساختمان ۹ طبقه. صبح روز ۱۱ مارس از خواب بیدار شدیم. همهجا ساکت بود. هیچ صدایی به گوش نمی رسید. هر سه در تخت دراز کشیده بودیم. در روشنایی صبح، محکم همدیگر را در آغوش گرفته بودیم. ویتیا، من، و ساشکو بین ما. [ویتیا بجای ویکتور و ساشکو بجای ساشا در تلفظ خانوادگی]. هوا خیلی سرد بود. روز چهاردهم یا پانزدهم محاصرهی شهر بود. هیچ وسیله گرم کننده ای موجود نبود و سرمای داخل خانه احتمالاً نزدیک به صفر درجه بود. گاز قطع شده بود، مردم در بیرون از آپارتمان هایشان، روی آتش خیمه و ذغال، غذا میپختند. در همان روزها، خیلیها در ماریوپول کشته شدند، درست در حین پخت و پز روی آتش خیمه و ذغال.
اصابت گلولههای توپ
هیچ شبکهای خبری نبود. برق هم نداشتیم. تنها این امید ما را زنده نگه میداشت، که بتوانیم به هر طریقی از شهر خارج شویم. هر سه کنار هم دراز کشیده بودیم.ناگهان، پسرمان گفت: «چقدر دلم میخواهد بروم لویو، یک کروسان بخورم و یک شکلات داغ بنوشم!» در آن روزها، در ماریوپول، ما فقط غذای ساده و حاضری میخوردیم. واقعاً، چه چیزی می شد کرد، وقتی که گلولههای توپخانه از بالای سر می گذشتند؟ اما با این حال، ویکتور در ۸ مارس وقت گذاشته بود تا یک برانچ [صبحانه-نهار] اوکراینی درست کند. آخرین برانچ در ماریوپول، که مثل دیگران، در خیابان روی آتش خیمه ها تهیه کرد. و وقتی ساشکویمان گفت که دلش یک کروسان لویوی میخواهد، ویتیا به او جواب داد: «پسرم، به تو قول میدهم!». همان لحظه به آنها گفتم: «برویم توی آشپزخانه.» باید چیزی میخوردیم. ساشا از جلوی ما رد شد. و درست وسط راهرو، به همسرم گفتم: «باید از آپارتمان خارج شویم.» او جواب داد: «نه، من میخواهم در خانه بمانم.». کمتر از پنج دقیقه بعد، ما از آپارتمان بیرون میرویم، و ویکتور برای همیشه آنجا میماند.
در آشپزخانه، ویتیا اول غذا میخورد. اول او، بعد من. آب در لولهها قطع شده، امکان شستن ظرفها نبود. پس هردو از یک بشقاب غذا خوردیم. بعد، همراه مادرم به اتاق برگشتیم. به بالکن، تا دنبال چیزی برای خوردن بگردیم. تصمیم میگیریم که پنجره را با یک فرش بپوشانیم. انگار که با آن، ما می توانستیم خود را از گلوله های توپ نجات دهیم. دستم هنوز روی چارچوب در بود و کنار مادرم ایستاده بودم، که اولین گلوله مستقیماً به آپارتمانمان اصابت کرد. به مادرم نگاه کردم. مجروح شده، خونریزی داشت. صورتش مثل گچ سفید شده بود. من هم خونریزی داشتم. با تمام توان فریاد میزنم: «ساشا، کجایی؟» صدایم را میشنود و جواب میدهد: «مامان، من اینجا هستم…» میفهمم که فرزندم زنده است. این تنها چیزی است که برایم اهمیت دارد.گلولهی دوم، اتاق کناری را متلاشی میکند، همانجایی که ویتیا بود. از اتاق بیرون میآیم و در راهرو پدرشوهرم می یابم غلطیده بر زمین. او را بلند میکنم و همراه مادرم به سمت آسانسور میرویم. ساشا به پایین رفته تا کمک رسان پیدا کند.
سکوت قبرستان
حتی لحظهای هم فکر نمیکردم که ممکن است اتفاقی برای ویتیا افتاده باشد. این امکان ندارد.
وقتی نیمی از عمرت را در کنار همسرت گذراندهای، او بخشی از وجودت میشود.غیرقابل تصور است که بخشی از خودت دیگر وجود نداشته باشد. من ۱۰۰ درصد، حتی ۲۰۰ درصد مطمئن بودم که او زنده است. اما در راهرو، فقط مادرم و پدرشوهرم را می دیدم. ویتیا را نمیبینم. به سمت آپارتمان برگشتم و صدا کردم. یکبار، دو بار: «ویتیا! ویتیا!» و بعد… هیچ حالا میفهمم «سکوت قبرستان» یعنی چه. یعنی جواب فریاد «ویتیا»، «ویتیا»، فقط سکوت است. میفهمم که دیگر نیست. در آشپزخانه نیست. در اتاق هم نیست. او در راهرو افتاده، درست همانجایی که دربارهی ترک کردن آپارتمان با هم صحبت کردیم. روی زیرانداز نارنجی دراز کشیده. مرده بود. سرش را بین دستانم گرفتم و مادرم آب روی صورتش ریخت. ویتیا سالم به نظر میرسید: دستها، پاها، سرش، مجروح نبود. فقط یک تکهی کوچک از پوست گونهی چپش آویزان بود، مثل یک مثلث. با دستم آن را برداشتم و سر جایش گذاشتم. برای من، ویکتور هنوز زنده بود. و در همان حال بخود گفتم: « داری چه کار میکنی؟ او مرده است.» و آنوقت میفهمم که او دیگر زنده نیست. در آپارتمان، مدارک شناسایی او و خودم را برداشتم و با عجله در یک پوشه نهادم. در اتاقمان، گربه کوچکمان، مارسل، را پیدا کردم. درست یک ماه پیش، در ۱۱ فوریه، سرپرستی مارسل را برعهده گرفته بودیم. با مارسل، مادرم، پسرم و پدرشوهرم از آپارتمان خارج میشویم. پیاده به خانهای در همان محله، در منطقهای مسکونی، پناه میبریم. سه روز آنجا میمانیم، تا ۱۴ مارس. تصور کنید: ۲۸ نفر در یک خانه، از جمله یک نوزاد، میکیتا، که فقط ۹ روز داشت. همگی کنار هم بودیم، تا اینکه دو گلوله مستقیماً به خانه برخورد کرد و آن را بهکلی به آتش میکشند. این وسطِ روز اتفاق افتاد. و ما از آن جان بدر بردیم..
مانند پناهندگان زندگی کردیم
باید به هر طریقی شهر را ترک می کردیم تا فرزندمان را نجات دهم. اما، یکبار دیگر به آپارتمانمان برگشتم. برای خداحافظی با همسرم و برداشتن عکسهای خانوادگی. ویکتور عکاسی بینظیر بود. درب آپارتمان را نمیتوانستم باز کنم. مردان محله یک ربع با تبر تلاش کردند که آن را بشکنند. بیفایده بود. به آنها التماس کردم. به آنها گفتم که اگر در را باز کنند، میتوانند هر چه میخواهند بردارند. من فقط میخواهم با همسرم خداحافظی کنم، آلبومهای عکس را بگیرم و بروم. اما در باز نمیشد. همان لحظه، آتش توپخانه بیوقفه میبارید. پسرم در زیرزمین ساختمان مجاور پناه گرفته بود. من در طبقه نهم ایستاده بودم و می اندیشدم: اگر همین حالا یک گلوله به اینجا اصابت کند، فرزندم برای همیشه یتیم خواهد شد. با یک انتخاب روبهرو بودم: وداع با جسد بی جان همسرم، یا نجات فرزندم. تصمیم گرفتم بروم، با قصد بازگشت در روز بعد. اما همان روز، از ساختمان روبهرو دیدم که گلولهها درست جلوی ورودی آپارتمانمان فرود آمدند و ساختمان کاملاً در آتش فرو رفت. آن شعله های پر زبانه…تمام شب، از ۱۴ تا ۱۵ مارس، تماشاگر سوختن خانهام بودم. دیگر هرگز به آنجا بازنخواهم گشت، دیگر نمیتوان همسرم را به خاک بسپارم.
رفتیم. عجیب است، میتوانستیم در آن خودرو بمیریم، اما اینگونه نشد. بعدتر، همچون پناهندگان در جزیره خورتیتسیا، در زاپوریژیا، زندگی کردیم، جایی که روسها دوباره ما را بمباران کردن با ۳ موشک S-300، در شب ۸ تا ۹ اکتبر. قبل از عزیمت به کییف. ویتیای من در آن آپارتمان ماند. در ماریوپول. میدانم که روسها در ۲۶ مارس ۲۰۲۲، با شکستن در، وارد آپارتمان سوختهی ما شدند. آنها جسد ویتیا را بردند و او را مانند یک فرد ناشناس به خاک سپردند. دیرتر، توانستم مکان دقیق گور ویتیا را در آگوست ۲۰۲۲ شناسایی کنم.
عجیب اما چه بود؟ این که همسرم، ویکتور، تابعیت روسی داشت. اما او برای همیشه یک اوکراینی خواهد ماند که قربانی عظمت طلبی “دنیای روسی” و کشته شد.
فقط زندگی
امروز سعی میکنم خودم را بازسازی کنم، به کار روزنامهنگاریام ادامه دهم تا دنیا بداند روسها با ما چه کردهاند. هر روز، من گزارشاتی از زندگی سربازانی را مینویسم که در جبهه جان باختهاند، همچنین از غیرنظامیانی که کشته شدهاند. از آغاز تهاجم، ما تاکنون ۹,۰۰۰ داستان از این دست منتشر کردهایم، در یک پلتفرم یادبود به نام Memorial. چقدر آرزو دارم که این عدد دیگر افزایش پیدا نکند.
پسرم، ساشا، در ماه آوریل ۱۷ ساله خواهد شد. او در یک دبیرستان نظامی در کییف تحصیل میکند. رویای او این است که سرباز شود، در ارتش اوکراین. وقتی وارد مدرسه ابتدایی شد، سال ۲۰۱۴ بود، همان زمانی که جنگ در دونباس تازه آغاز شده بود. امیدوار بودم که پنج، شش یا هفت سال بگذرد، جنگ به پایان برسد، ساشکو دیپلم بگیرد و من و همسرم در مراسم فارغالتحصیلی او کنار هم باشیم. اما جنگ همچنان ادامه دارد. ساشا اکنون در کلاس یازدهم است. آیا روزی مراسم فارغالتحصیلی او برگزار خواهد شد؟
در کییف، ساشکو هر روز در خطر است، مانند همهی شهرهای اوکراین. وحشتناک است که شبها نخوابید. و حتی وحشتناکتر این است که عادت کنی به خواب فرو بروی، در حالی که آژیرها زوزه میکشند و نمیدانی موشک یا پهپاد بر کدام ساختمان سقوط خواهد کرد. اما ما باید زندگی کنیم. نه فقط تلاش برای زنده ماندن. زیرا اگر زندگی کردن را آغاز نکنیم، دشمن ما را از درون نابود خواهد کرد از نظر احساسی، اخلاقی، ذهنی، فکری، به هر طریقی که بتواند.
من همیشه به کسانی که با آنها مصاحبه میکنم میگویم که اگر روسها ما را از نظر فیزیکی نابود نکنند، ما باید به نام یاد و خاطرهی عزیزانمان، با وجود همهی آن چه بر ما گذشته، زندگی را قدر بدانیم و زندگی کردن را بیاموزیم. اما حتی اگر جنگ همین حالا هم پایان یابد، ما هرگز نخواهیم بخشید و هرگز فراموش نخواهیم کرد آن چه روسها با ما چه کردند، با تکتک ما.
امیدوارم که دیگر هرگز فریاد نزنم: «ساشا، کجایی؟»
سه شنبه ۲۱ اسفند ۱۴۰۳ – ۱۱ مارس ۲۰۲۵
ترجمه: نادر عصاره
ناتالیا دیدووا، روزنامهنگاری ۴۶ ساله از ماریوپول که تا پیش از ۲۴ فوریه ۲۰۲۲، روز آغاز تهاجم روسیه، در شهر خود چهرهای شناختهشده بود. ناتالیا برای اولین بار پس از دو سال و نیم از اوکراین خارج شده است او .
به همراه گروهی از اوکراینیها آمده بودند تا رؤیاهای شبانه و بیداری یک ملت در جنگ را در کنفرانسی درشهر رن در برتاین فرانسه، در میان نهند. این کنفرانس در ابتدای زمستان امسال برگزار شد.
منبع :