
زندگی زیباست ای زیباپسند
زندهاندیشان به زیبایی رسند
سالها گذشته است، اما آنچه در حافظه مانده، از جنس تاریخِ خشکِ کتابخانهها نیست.
نه سند است و نه نظریه، نه اعلامیههای حزب توده و نه قطعنامههای فدائیان اکثریت.
آنچه مانده، صداهاییست که در گلو خشک شدند، نامههایی که هرگز به مقصد نرسیدند، صفهایی از مادران که در سرمای صبحِ اوین روسریها را محکمتر دور صورت میپیچیدند تا بغضشان دیده نشود.
ما، نسل دههٔ شصت، نمیتوانیم تاریخ را از خود جدا کنیم؛
تاریخ روی تنمان مانده است.
در ریشههای مو، در چینهای دست، در تپشهای شبانه.
هیچچیز فراموش نشده؛ فقط سالها آن را به سایهها راندهاند.
و من، هنوز در ذهنم به اتاق بازجویی برمیگردم—
به همان صندلی فلزیِ زنگزده که نمیدانم چند زندانی از آن گذشته بودند.
روی پشتی صندلی، با میخ یا کلید، خطی لرزان حک شده بود:
زندگی زیباست ای زیباپسند
زندهاندیشان به زیبایی رسند.
نه شعری بود برای امید دادن به دیگران،
بلکه اعتراف خاموشِ کسی که شاید همان شب شکنجه شد،
کسی که میخواست بگوید حتی در دل تاریکی، انسان حق دارد زندگی را با کرامت بخواهد.
نمیدانم او زنده ماند یا نه،
اما همان دو خط، بدل به عهدی شد که بعدها فهمیدم چقدر ساده و چقدر بزرگ است:
زندگی با کرامت، حتی اگر دنیا به کامِ تو نباشد.
در آن روزهایی که روزنامهها—اطلاعات، کیهان—صفحاتشان را با فهرست نامها پُر میکردند،
دویست، سیصد جوان در یک روز،
کارگر، دانشجو، معلم، و دختران و پسرانی که تنها «جرمشان» رؤیا بود،
بخشهایی از چپ، با زبانی مطمئن و نظریهای محکم، روایت دیگری ساختند.
میگفتند این رژیم ضدامپریالیست است.
این یک نبرد تاریخیست.
هر انتقادی، خدمت به امپریالیسم است.
این جملات نه در کتابخانههای خاکگرفته،
که در اعلامیههای تازه چاپشده، نشستهای حزبی، و نامههای رسمی طنین داشت.
جملاتی که حالا، از دور، مثل صدای خشخش بلندگوییاند که روی سیمخاردار گیر کرده باشد—بیجان، اما خراشنده.
ما دیدیم که چگونه نظریه، وقتی جای انسان را میگیرد،
چطور میتواند چشم را کور و قلب را سنگین کند.
چطور میشود نام «پیشرفت تاریخی» را روی حیاطهای شستهشدهٔ زندان گذاشت،
روزی که مادران، بهجای ملاقات، برگهای خشک گرفتند با عنوان ‘حکم اجرا شد’
در سالهای نخست دههٔ شصت، وقتی دستکم دو نسل از جوانان زیر اعدام رفتند،
برخی از نیروهای چپ، در دفاع از جمهوری اسلامی، اعلامیه پخش کردند.
منتقدان را «چپرو»، «ماجراجو»، «ضدانقلاب» نامیدند.
بر سر گورهای ناپیدای همان جوانان، روایتهایی ساختند که امروز خواندنشان مانند عبور از خیابانی ویران است:
هر قدم، صدای خردشدن چیزی ارزشمند را زیر پا تداعی میکند.
تجربهها در هم تنیدهاند:
صدای ما در صدای مادران اوین،
ترس ما در نگاه خواهرانی که لباس زندانیهایشان را از حیاط جمع کردند.
و سکوتِ آن گروهها—سکوتی که با نظریه تزئین شد—جزئی از همین تجربه است.
حزب توده، فدائیان اکثریت، نیروهایی که روزی امید بودند،
در بزنگاهی که تاریخ آنها را آزمود،
بهجای ایستادن کنار قربانیان، کنار قدرت ایستادند.
نه همه، نه همیشه، اما به اندازهای که زخم بماند.
و این زخم هنوز باز است.
در بدن مادرانی که هنوز فرزند گمشدهشان را صدا میزنند،
در خانوادههایی که هنوز قبر ندارند،
در نسلی که حتی فرصت سوگواری جمعی نیافت.
و در من—که هر بار گذشته را میخوانم، میبینم چگونه نظریه میتواند بدل به ابزاری برای حذف واقعیت انسانی شود.
در آفریقای جنوبی، روزی رسید که قربانی و شکنجهگر روبهروی هم نشستند.
نه برای فراموشی؛ بلکه برای آنکه حقیقت عریان شود.
برای اینکه یک کشور بتواند برخیزد،
ابتدا باید زخمهای خود را بشناسد.
در شیلی، آرژانتین، رواندا، بالکان—
هر جا که خشونت جمعی رخ داده،
راه بازسازی از اعتراف آغاز شده:
ما شریک سکوت بودیم. ما اشتباه کردیم.
ما در ایران هرگز چنین لحظهای نداشتهایم.
شکنجهگران خاموش ماندند.
بازماندگان پراکنده شدند.
و بخشهایی از چپ، که روزی میتوانستند صدایی برای حقیقت باشند،
هرگز به سراغ مادران داغدار نرفتند تا بگویند:
ما در فهم رنج شما شکست خوردیم
هیچکس از آنها نخواست نظریه را کنار بگذارند؛
نه کسی انتظار داشت همهٔ آن روایتهای قدیمی را یکباره دور بیندازند،
یا بهجای بازنگری صادقانه، تمام نیرو و انرژیشان را صرفِ جداشدن از «گروه مادر» و برپا کردنِ تشکیلات تازه کنند—
آن جداییها و بازآراییها، هرچقدر هم که پرهیاهو بودند،
هیچ ربطی به رنجِ خانوادهها نداشت،
و هیچ زخمی را التیام نداد.
انتظار فقط یک جمله بود، سادهتر از هر بیانیه و قطعنامهای:
فقط یک جمله انتظار میرفت:
ما عذر میخواهیم.
و من—
در این سالها که تلاش میکنم روایت خودم را بنویسم،
بارها در نیمه راه ماندهام؛
نه از کمبود کلمه، که از سنگینی آنچه باید گفته شود.
نوشتنِ این تاریخ، نوعی غرقشدن است.
اما این چند خط، شاید کمترین کاری باشد که از دست من برمیآید—
ادای دِینی کوچک به آن صندلی زنگزده،
به آن شعر حکشده،
به نسلی که زندگی با کرامت را آرزو داشت
و بهایش را با جان پرداخت.
سیاستی که با قربانی آغاز نشود،
هر چقدر هم خود را با واژههایی چون «امپریالیسم» و «خط تاریخی» بیاراید،
سرانجام به همانجا میرسد که دههٔ شصت رسید:
به حیاطهایی بیصدا،
تابلوهایی پُر از نام،
و مادرانی که هرگز پاسخی نگرفتند.
بازخوانی این خطا، انتقام نیست.
نوعی توانبخشیست—
نخستین قدم برای اینکه بتوانیم از خود بپرسیم:
چطور شد که در لحظهٔ حقیقیترین آزمون،
بهجای انسان، نظریه را انتخاب کردیم؟
اگر آیندهای برای چپ در ایران باقیست،
از همینجا آغاز میشود:
از لحظهای که کسی جرأت کند بگوید:
ما شریک سکوت بودیم. ما اشتباه کردیم.







2 پاسخ
در زمان انقلاب بسیاری از نیروھای سیاسی ایران به ویژه نیروھای “چپ ” اھمیت تکیه بر مبارزۀ دموکراتیک را درک نمی کردند و آن را با برچسب لیبرالیسم محکوم می نمودند. آنها به بهانۀ حمایت از مبارزۀ ملی و به بهانۀ خطر تجاوز امپریالیستی که به ھر صورت یک خطر واقعی تا زمان زنده بودن امپریالیسم باقی می ماند، مبارزه برای تحقق حقوق دموکراتیک را تخطئه می کردند. در رأس این سیاست ها حزب تودۀ ایران و سازمان فدائیان اکثریت قرار داشتند. پاره اى از این مدعیان کمونیست حتی اول ماه مه روز بزرگ رژۀ طبقۀ کارگر جهانی علیۀ سرمایه را که برای نخستین بار بعد از کودتای خائنانۀ ۲۸ مرداد در ایران برگذار می شد در کنار خمینی و دارو دسته ھاى حزب الله سینه زدند تا از “توده ھا” عقب نمانند.
…این که لیبرالها که پایشان در مبارزه با امپریالیست آمریکا می لنگید پرچمدار مبارزه برای دموکراسی شده بودند ناشی از ضعف کمونیستها و نیروھای کمونیستی بود که اھمیت مبارزۀ دموکراتیک را درک نمی کردند و پرچم آن را دو دستی به لیبرال ھا داده بودند. تلاش برای رھبری مبارزۀ دموکراتیک و به کف آوردن پرچم آن به مفهوم بسیج توده ھاى مردم و گسترش مبارزۀ آنهاست.
در این مبارزه است که مردم به حقوق خویش واقف شده، آگاھی طبقاتی پیدا کرده، مبارزۀ آنها رشد نموده، گسترش مییابد و طبیعتاً برای مبارزه علیۀ امپریالیسم نیز آمادگی پیدا می کنند پاره کردن پیوند این دو بخش مبارزه، به بیراهه کشانده شدن آن، ھمان گونه که سیر انقلاب ایران نشان داد، منجر خواھد شد .