
سالها از داستان تبعید من در زندان دستگرد اصفهان گذشته است اما هنوز من از صدای اذان صبح میترسم! بیش از دو دهه است که در تورنتو آن سوی جهان اصفهان و زندان زنانش به سر میبرم اما هنوز هم از صدای اذان صبح میترسم! اذان صبح زندان یعنی بیدار باش برای اعدام. یعنی بیدار باش برای تحقیر. یعنی بیدار باش برای تشنگی در کمرگاه کویر. یعنی گاهِ شکنجه به نام تعزیر! یعنی صفیر واپسین گلولهی هفتتیر! یعنی صدای شوم حلقهی زنجیر و حاکمیت تکفیر!
ما اسامی بسیاری از اعدامیها را می شنیدیم که نه “جرم” مبارزه ی مسلحانه داشتند و نه از افراد بالای تشکیلات به شمار می رفتند اما حکم مرگ گرفته بودند. از این منظر رژیم شاه و شیخ تالی هم بودند. پنداری ناف رژیم را با اعدام بریده بودند و بدون این عمل تبهکارانه نمی توانست دوام بیاورد.
اخباری که به ما زندانیان زن محبوس در نطعگاه دستگرد می رسید حاکی از آن بود که موج اعدام ها در اصفهان هم شدت گرفته است. هر روز نام گل هایی را می شنیدیم که با گلوله پرپر می شدند. آشنا و ناآشنا. حتی ناآشنایان برای ما حکم یکی از اعضای نزدیک خانواده داشتند. گویی سالها با آنان زیسته ایم. ناآشنایی در کار نبود. هر کسی که در مقابل حکومت مقاومت کرده بود آشنا بود و ما او را می شناختیم. درست مانند شعری که سعید سلطانپور برای امیرپرویز پویان سروده بود:
« من این گل را می شناسم
رها کنید مرا، رها کنید شانه و بازویم را
رها کنید مرا تا ببینم
من با این گل سرخ در قهوه خانه ها نشسته ام
من با این گل سرخ در میدان راه آهن سلام داده ام
آ……ی
من این گل را می شناسم.»
و ما با دریغ و درد هر لحظه نام گلهای سرخی را می شنیدیم که دوش به دوش آنان برای آزادی و برابری جنگیده بودیم:
هیچ مبالغه ای در کار نیست. میدان سیاست عرصهای جدی و واقعی است و اغراق و غلو و دروغ آن را به ابتذالِ وارونه نمایی فرو می کاهد. به این ترتیب مناسب ترین عنوان برای توصیف وقایع اتفاقیهی دههی شصت همین اصطلاح “هولوکاست” است. حکومت با تمام قدرت تصمیم گرفته بود تمام صداهای معترض و مخالف را خفه کند. به گلوله ببندد. فرقی نمی کرد مخالف چه کسی با کدام ایدئولوژی بود. زمانی که فرزند خواندهی نُنُر خمینی که از پاریس ینگه اش بود و یکی از سه ضلع مثلث بیق (بنی صدر/ یزدی/ قطب زاده) به شمار میرفت با رضایت و دستور ولی فقیه به جوخه ی اعدام سپرده شد دیگر تکلیف اعضای سازمان های سیاسیِ سرنگونی طلب و انقلابی روشن بود.
فضای زندان دستگرد به دلیل انبوه زندانیان سیاسی به سه بخش تقسیم شده بود. به تبع موقعیت اجتماعی و عضوگیری و سازماندهی و شیوهی فعالیت و سابقهی خصومت سران حکومت بخش غالب زندانیان از هواداران و اعضای سازمان مجاهدین خلق بودند. این فقط ورود به فاز مبارزه ی مسلحانه نبود که قصابانِ موسوم به قاضی مرگ را نسبت به مجاهدین حساس کرده بود. رقابت مذهبی و تشکیلاتی پیش از انقلاب بهمن در زندان و بیرون آن نیز باعث شده بود که افرادی همچون لاجوردی و سرحدی زاده و گیلانی تا سرحد جنون نسبت به هواداران و فعالان سازمان مجاهدین حساسیت داشته باشند.
این کشتارها زمانی شکل گروهی به خود می گرفت و از اعدام زن و شوهر می گذشت و کل اعضای یک خانواده را به خون می کشید. خانواده ی عزیز شفایی از این جمله بودند. به تعبیر لورکا “درست ساعت پنج عصر بود!” عصر روز پنج مهر ۱۳۶۰ همهی زندانیان در جریان یک فاجعهی خونین دیگر قرار گرفته بودند. دکتر مرتضی شفایی به همراه همسرش عفت خلیفه سلطانی و مجید پسر ۱۶ سالهشان به جوخهی اعدام سپرده شده بودند. بُهتی تکان دهنده هستی زندانیان را انباشته بود. هرگز سیمای اندوهگین، سخت مهربان، دوست داشتنی و با صلابت زهره شفایی از خاطرم محو نخواهد شد. چند ماه پیش از وقوع این جنایت فاشیستی دختر نازنین دکتر شفایی، مریم همراه با همسرش طی یک درگیری خیابانی در منطقه ای از تهران به خاک و خون غلتیده بودند. همچنین در فروردین ۶۱ برادر بزرگتر زهره، جواد شفایی دانشجوی نخبه دانشگاه شریف تهران پس از چهار ماه شکنجه در زندان اوین جانباخت.
روزگار عجیبی بود. به تعبیر حافظ از کشتارهای گروهی مغولان انگار که “بادی سمی” بر “بوستان” کشور گذشته بود و به ندرت یاسمن ها و نسترن هایی زنده مانده بودند:
از این سموم که بر طرف بوستان بگذشت
عجب که بوی گلی هست و رنگ نسترنی
ز تند باد حوادث نمیتوان دیدن
در این چمن که گلی بوده است یا سمنی
مینو همیلی ۱۴۰۴







4 پاسخ
خانم همیلی گرامی
عکس خانوادگی بالا مانند دشنه ایست بر قلب هر کسی که ایران را برای کرامت و شرافت انسانی آن میخواهد. هم ناسیونالیسم ارتجاعی و هم انترناسیونالیسم دروغین که فقط اشک تمساح برای کودکان دیگران میریزد فراموش میکند که ایران جمهوری اسلامی اولین کشوری بود که اعدام کودکان را باب روز کرد. هر دو گروه مقصر اصلی فراموشی هولوکاست سالهای ۶۰ شدند. به امید آنکه بیشتر از آن سالها بنویسید و چاپ کنید.
بر خلاف امروزه که اعدامها بوقت اذان صبح انجام میشود، تیر- مرداد سال ۶۰ مقارن بود با ماه “مبارک” رمضان و در تبریز و بعد از پخش ربنای شجریان اسامی زندانیان زیر حکم اعدام برای اجرا خوانده میشد.و بدستور موسوی تبریزی، در تاسوعا-عاشورا اعدامها موقتا متوقف می شد.
در تهران همراه با نوحه “ممد نبودی ببینی – که شهر آزاد گشته” مداح کویتی پور، تازیانه ها بر پیکر زندانیان برای اعتراف گیری فرود می آمد و پارکها و سینماها برای سربازگیری، محاصره می شدند.
در شیراز همراه با کشتار زندانیان سیاسی، عملیات جنگی در جبهه ها و به تحریک دستغیب امام جمعه حمله به مردم خوزستان فراری از جنگ و نفروختن مواد غذایی به آنها به اجرا در می آمد.
ده ها خانواده از سازمانهای چپ-مجاهد هر کدام چندین عزیز خود را در مبارزه علیه جنایتکاران اسلامی از دست دادند….
مصطفی سلطانی- بهکیش-محمدی-قربانی-شفایی -صبوری جهرمی-قائدی-یحیوی….تعداد اندکی از انها هستند.
یادشان گرامی
کاربرد کلمه هولوکاست دهه ۶۰ در ایران تنها عبارتی است که میتواند فاجعه غیر قابل تصور آن دهه ایران را توصیف کند. اینکه سه عضو ارشد این خانواده اعدام شدند و بر سر کوچکترها چه آمد ظاهراً داستان طبیعی دهه ۶۰ هزاران خانواده ایرانیست. ممنون از یاد آوری!
آقای مهرداد گرامی،
جهت اطلاع شما، از خانواده شفایی که در عکس مشاهده می کنید تنها همبندی سابق من زهره که در کنار مادر خود نشسته است جان بدر برد و البته برادر هشت ساله اش هم زنده ماند. اگر به این پنج نفر، داماد خانواده را هم اضافه کنیم جمعا شش نفر سربدار شدند. نیروهای امنیتی جمهوری اسلامی دکتر شفایی را هنگام مراجعه از مطب به خانه دستگیر و همسر وی عفت خلیفهسلطانی را نیز از منزل با خود بردند. در این هنگام فرزند آنها محمد شفایی ۸ ساله بود و توسط مادرش به همسایگان سپرده شد. در همان ایام فرزند دیگر او مجید شفایی ۱۶ ساله نیز توسط پاسداران دستگیر شده بود. چند ماه بعد و در عصر روز ۵ مهر۱۳۶۰، دکتر مرتضی شفایی را به همراه همسر و فرزند ۱۶سالهاش مجید شفایی تیرباران کردند.
از حضور پرثمرتان سپاسگزارم.
مینو همیلی