
دکتر هاشم موسوی؛ پزشک فوق تخصصی جراحی عمومی و اطفال، نویسنده و کنشگر فرهنگی- اجتماعی شریف و مردمی گرگان را شب ۲۲ فروردین ۱۴۰۴ از دست دادیم. متن مختصر زندگی نامهای که در ادامه میخوانید را ایشان در سال ۹۹ به قلم خود نوشته است. جا درد از شجاعت و شهامت وی که به عنوان مدیر بیمارستان موسوی گرگان در روزهای خیزش «زن، زندگی، آزادی» در سال ۱۴۰۳ مقابل مأموران امنیتی ایستاده و آسیب دیدگان و جوانان زخمی بر اثر شلیک و ضرب و شتم مأموران حکومت در گرگان را پذیرش و درمان کرد، یاد شود. (۱) وی در ۲۹ آبان ۱۴۰۱ با انتشار نامهای خطاب به هیئتمدیره سازمان نظام پزشکی استان گلستان و مردم گزارشی از وقایع رخداده در این بیمارستان در ارائه کرد و با افشای ورود نیروهای گارد امنیتی به بیمارستان موسوی گرگان برای پیدا کردن معترضان، شرح داد که ورود نیروها با مقاومت وی و برخی از پرسنل روبهرو شده و یکی از نگهبانان این بیمارستان دستگیر میشود. دکتر موسوی، برای ارائه توضیح و آزادی این نگهبان به خیابان میآید، اما بهدلیل استشمام گاز اشکآور با مشکل تنفسی روبهرو و در سی.سی.یو بستری میشود. او با حفظ مرام و منش فدایی در همهی سالهای عمر همراه و کنار خلق خود ایستاد و سرافراز از آستانه برگذشت. یادش گرامی و نامش تا همیشه در قلب زحمتکشان و یارانش و مردم گرگان و دوستدارانش زنده است.
ا.ز.ل
۲۳ فروردین ۱۴۰۴
در پنجم اسفند ۱۳۲۶ در خانوادهای کارمندی، در محله سرچشمه گرگان متولد شدم. دوره ابتدایی را در دبستان عنصری با مدیریت آقای صالحسری و متوسطه را در رشته طبیعی یا تجربی در دبیرستان ایرانشهر با مدیریت آقای ذبیحی گذراندم، در کنکور پزشکی قبول نشدم و چندماهی به تحصیل آلمانی پرداختم. بعد به خدمت سپاه دانش اعزام شدم. دوره آموزشی خدمت سپاه دانش را در پادگان رضاپاد مراغه به فرماندهی سروان داوود یمینی که افسری بسیار شایسته و منضبط بودند، گذرانده و مابقی سپاه دانش را در روستای آغچه دیزج از توابع بخش ملک کندی (شهرستان ملکان امروزی) طی کردم. با آنکه پذیرش از دانشکده پزشکی دانشگاه کیل آلمان را دریافت کرده بودم، به عللی در کنکور ایران شرکت و دوره پزشکی عمومی را در دانشگاه آذرآبادگان یا تبریز، طی نمودم. دانشگاه تبریز، دانشگاهی تقریباً کارگری بود و به همین دلیل، در جریانات سیاسی آن زمان، از فعالترین دانشگاههای ایران محسوب میشد. بیشتر دانشجویانش را هم ترکها، گیلانیها و مازندرانیها تشکیل میدادند. برخی از رهبران جریانات سیاسی نیز در همین دانشگاه تحصیل میکردند. شخصیتهایی همچون مبارز مشهور و قهرمان شکنجهگاههای شاه، همایون کتیرایی (رهبر آرمان خلق) و یا اسداله مفتاحی از رهبران سازمان چریکهای فدایی خلق، که دانشجوی پزشکی و به علت استعداد بالا، ضمناً مربی درس آناتومی عملی ما هم بود. اعتصابات این دانشگاه، از جمله سنگینترین اعتصابات دانشجویی کشور به حساب میآمد که شاید حدود ۸۰-۷۰ درصد دانشجویان، در اعتصابات و اعتراضات شرکت میجستند. این امر، موجب میشد که دانشجویان این دانشگاه با مسائل سیاسی تا حد زیادی آشنا شوند. از جهتی خود شهر تبریز، با آن سوابق مبارزاتی در انقلاب مشروطه و حضور رهبرانی مانند ستارخان، باقر خان، حیدرخان عمواوغلی و بسیاری دیگر در آن خطه، از بستر مبارزاتی ویژهای برخوردار بود. همینطور حضور انقلابیونی همچون صمد بهرنگی، بهروز دهقانی، علیرضا نابدل، اشرف دهقانی و دکتر غلامحسین ساعدی، حال و هوای ویژهای در شهر ایجاد میکرد، که همگی در دانشجویان آن دانشگاه، تاثیرات خود را میگذاشتند. چنین بستری، آماده برای رشد سیاسی- اجتماعی دانشجویانی بود که کوچکترین علاقهای به مسائل سیاسی داشتند. پس از پایان دوره پزشکی عمومی، جهت طی دوره تخصصی جراحی عمومی به بیمارستان رضاپهلوی یا شهدای تجریش رفتم که ریاست بخش جراحی آن، به عهده جراح عالیقدر، دکتر اکبر مهربان سمیعی بود. شخصیتی بسیار باسواد و منضبط، که حقوق پارت تایم دریافت میکرد، اما خدمات فول تایم ارائه مینمود. در سال ۱۳۵۶، همزمان با اعتراضات مردمی، رزیدنتهای بیمارستانها نیز، در قالب جریانات مختلف سیاسی، در مبارزات مردم شرکت داشتند. طبیعتاً بیمارستان ما هم از این قاعده مستثنی نبود. گوشهای از این وقایع را در مقاله به یاد نرژا نوشتهام. (۲)

شاید انقلاب اسلامی در بهمن سال ۵۷ پیروز شد، اما خواستههای ما گستردهتر از آن چه بود که به دست آورده بودیم؛ در نتیجه، اعتراضات ما رزیدنتهای بیمارستانهای تهران و سایر دانشگاههای کشور ازجمله اهواز ادامه داشت. اعتراضاتی که سرانجام منجر به اعدام دکتر رشوند سرداری و دکتر نریمیسا و دستگیری عدهای از جمله دکتر سبزقبائی شد.
این فشارها، بر ما هم افزوده میشد. در بیمارستان ما نیز، کسانی چون دکتر ولایتی بودند که با برکت پادوگری آقای دکتر ضیایی، در بخش اطفال مشغول شده بودند و جالب آنکه، تا آن تاریخ و حتی در اعتراضات دوره های انقلاب، هیچ کس، هیچ علائمی در مخالفت نسبت به خاندان سلطنت از ایشان ندیده بود.
ولایتی، به عنوان نماینده حاج آقا ملکی، روحانی تجریش در بیمارستان منصوب شد و به تدریج، دفتر انجمن اسلامی جوانه زد و چندتن از دانشجویان سالهای پایین و برخی دانشجویان رشته پزشک روستا به عضویت این انجـمن درآمده و به دور او حلـقه زدند. به تدریـج، پوسـتهها میشـکست و کسـانی سر از تخـم در میآوردند. با ترور رفسنجانی و جراحی ایشان توسط من، دکتر ولایتی به نزدیکیهای بیشتری دست یافت. جبهه گیریها آغاز شد، اما چون جنبش رزیدنتی و پرستاری بیمارستان، بسیار قوی بود، برای مقابله با ما از حاج آقا امام جمارانی کمک گرفته شد، منبر به بیمارستان آوردند، سخنرانیها کردند و نماز گذاردند. خلاصه طی جلسهای حکم به اخراج من از بیمارستان صادر کردند و به این ترتیب، از اولین دانشجویان ستاره دار در زمان صدارت میرحسین موسوی شدم، اما اعتراضات ما نیز شدت گرفت. علاوه بر رزیدنتها، پرستاران و کارگران هم به حمایت از من پرداختند. کارگران، نماینده خود را که به اجبار و تهدید، علیه من رأی داده بود، برکنار کردند. در چنین شرایطی، من بدون توجه به حکم صادره از طرف آن هیئت، به بیمارستان بازگشته و به کار خود، ادامه دادم. یک سال بعد، پس از پایان دوره تخصصی، جهت ادامه تحصیل در رشته فوق تخصصی جراحی اطفال به بیمارستان صمد بهرنگی (یا حضرت علی اصغر) رفتم، اما پس از چند ماه کار در آنجا، برای دومین بار و همیشه، از ادامه تحصیل محروم شدم. مدتی در بیمارستان کسری کرج مشغول بودم، سپس، جهت گذراندن دوره طرح پزشکی به گرگان آمدم و در بیمارستان ۵ آذر، مشغول به کار گردیدم. این دوران، مقارن با ترورهای سازمان مجاهدین در گرگان بود و اوج تیر خوردنها و زخمی شدنهای دو طرف. کمی بعد، به عنوان رئیس بیمارستان ۵ آذر و متعاقباً علیرغم میل باطنی من، همزمان ریاست بهداری گرگان نیز به عهده من گذاشته شد. هنوز مدت زیادی از مسئولیت من نگذشته بود که در اسفندماه سال ۱۳۶۰، در همان بیمارستان ۵ آذر دستگیر و به زندان اوین انتقال داده شدم و در شعبه ۵ ، که اختصاص به فدائیان اقلیت داشت، تحت بازجویی، شکنجه و سپس محاکمه قرار گرفتم. در اواخر سال ۶۱ ، از زندان آزاد شده و جهت طی مابقی دوره طرح، به همان بیمارستان ۵ آذر مراجعه و ادامه فعالیت دادم. چون معتقد به کار در بخش خصوصی نبودم، پس از اتمام دوره طرح، جهت استخدام تمام وقت در بخش دولتی، به شهرستان ساری که مرکز استان بود رفتم، اما از استخدام من در بخش دولتی ممانعت شد و ناچاراً، به فعالیت در بخش خصوصی پرداختم. مدتی در بیمارستان فلسفی و بعد، مسعود به کار جراحی اشتغال داشتم. لیکن محیط های کاری از نظر فیزیکی، برایم قابل قبول نبودند. زیرا بیمارستانهایی عقب مانده، با ساختمانهایی بسیار کهنه بودند؛ ضمناً همه تلاش های من نیز، برای ساخت بیمارستان جدید در همان بیمارستانها با همکاران دیگر به شکست انجامید. با توجه به شرایطی که داشتم، از صدور پروانه بیمارستان به نام من نیز خودداری میشد، تا آنکه آقای دکتر ایرج فاضل به وزارت بهداشت و درمان منصوب شدند و شرایط سیاسی آن وزارتخانه تغییر یافت. پس از ملاقاتی که با ایشان در محل جامعه جراحان ایران داشتم و بحث در مورد نحوه گسترش مراکز جراحی محدود، که تازه جزو برنامه ایشان قرار گرفته بود، تقاضای تاسیس مرکز جراحی محدود نموده و با آن موافقت به عمل آمد. چون ماجرای تأسیس بیمارستان، به درازا میکشد و کشمکشها دوباره آغاز میگردد، بحث آن را جداگانه تشریح خواهم کرد.
با توجه به علاقهای که به رشته جراحی داشتم، از همان حدود بیست و پنج سال قبل، همزمان با کار در گرگان، جهت آموختن تکنیکهای نوین پزشکی، سالیانه یکی دوماه به شهر دوسلدورف آلمان در بیمارستان لوئیزین، نزد جناب دکتر رضایی میرفتم تا دورههای تکمیلی سرطان پستان را بیاموزم و از همان زمان، درمان سرطان پستان را در گرگان بر طبق همان پروتکلها انجام میدادم و نتایج را سالانه با ایشان درمیان میگذاشتم.
ضمناً چون به گسترش فرهنگ در جامعه معتقد بودم، از حدود بیست سال قبل، به اتفاق جمعی از دوستان علاقهمند، اقدام به ایجاد کانون دوستداران کتاب نمودم. خوشبختانه محلی برای هم نشینی به ویژه جوانان عاشق کتاب شده است.
متاسفانه درحدود ۵ سال قبل، دچار بیماری سرطان پروستات شدم و تاکنون به علت گسترش آن، چندبار تحت عمل جراحی قرار گرفتم. این امر، باعث شد که به تدریج، از فعالیتهای جراحی فاصله گرفته و در عوض، به مطالعه و نوشتن بیشتر بپردازم. زیرا معتقدم یکی از مهمترین وظایف افراد، انتقال تجربه و عملکردها به نسل جدید و بعدی میباشد که امیدوارم مفید واقع شود…
هاشم موسوی
۱۰/۰۳/۹۹
۱) رادیو فردا – روایت یک مدیر بیمارستان از «حالت روحی و روانی خاص» مأموران سرکوب اعتراضات
https://www.radiofarda.com/a/gorgan-hospital/32141126.html
۲) استرآباد – شماره ۸ – زمستان ۱۳۹۵ – به یاد نرژا
یک پاسخ
شاید انقلاب اسلامی در بهمن سال ۵۷ پیروز شد، اما خواستههای ما گستردهتر از آن چه بود که به دست آورده بودیم؛ در نتیجه، اعتراضات ما


فکر نمیکنید این جمله بالا علط باشه؟