
در تقاطع صبحگاه و هراس
سینه سرخ می خواند و
حنجره ی اذان سحر
پنجاه بهار نرسیده را
می بلعد!
عقابان جوان از اوج امسال باز
بر گنبد و گلدسته متلاشی می شوند؟
لاک پشتِ بر لاکِ خود واژگون را
دستی آیا
زیرش را زبر می کند؟
حماسه را فصل به سر آمده
اگر دستی، دست لکاته ی باد است
که از باختر سر می رسد تا
بر خرابه های خاور آشیان کند.
کوهکن و تیشه و مِهر رویایی است.
.
.
آه بهار سمجِ عطر و خاطره
هنگامیکه درختان تنومند پار، در چشم اندازِ سبز فلات
بر خاک افتاده اند
در دالانهای سنگی این غار پی چه می گردی؟
سوسوی چراغی اگر می بینی
التهاب خاطره ای است از سرزمینی اکنون دور!
.
.
آی سرزمین پر از افسانه،
خزه در سودای جنگل روییده
آی سرزمین یک نان، مزد پنجاه روز
سرزمین ویرانِ اژدهایی بر گنج خوابیده
سرزمین بی شکیبِ آبهای سطحی کم عمق
وز وز زنبور
کندو های بی عسل
کبودت گاه دریاچه ای کم آب و گاه پایی بزیر کابل
خواب و بیداریت آشفته
سرزمین مدام آخ . . . آخ!
حسرت یک روزِ را بی هراس به شب رساندن
آی سرزمینِ آرزوهای ناهمگون
نه چون پار، خسته و مغشوش، بهارت این سال
شیرین و گوارا باد!
.
.
آتلانتا، بهار ۱۴۰۴
divanpress.com
4 پاسخ
سوسوی چراغی اگر می بینی
التهاب خاطره ای است از سرزمینی اکنون دور!
درود بر شاعر!
شفیق عزیز، سپاس از توجه تان!
چه خوش سروده یی!!
سپاس محسن عزیز !