یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۴۰۴

یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۴۰۴

ایبسنِ ایرانی ـ شیرِ بی‌یال‌ودُم‌واشکم – میرمجید عُمرانی

این نوشتهꞌ فشرده‌ی بندی است از کتابِ من به نام ایبسنِ ایرانی ـ شیر بی‌یال‌ودُم‌واَشکم که پژوهشی است در باره‌ی ایبسن، برگردانِ نمایشنامه‌هایش به فارسی و نیز ایبسن‌پژوهی  در ایران.

یکی از کسانی که به پژوهش در باره‌ی کارهای ایبسن پرداخته‌اند و بَروبار آن را در نوشته‌ای به دورودرازای ۶۰۰ صفحه به نام “فراسوی متن، فراسوی شگرد” در دسترس همگان نهاده‌اند، آقای کوشان‌اند. ایشانꞌ برای این پژوهش، در سال ۲۰۰۹ از سوی هیأت داوران سومین دوره‌ی انتخابِ آثار برتر ادبیات نمایشی جشنواره‌ی خانه‌ی تئاتر ایران به عنوان نویسنده‌ی برتر برگزیده شدند.

این جا برای آشنایی با دریچه‌ی دید آقای کوشان به کارهای ایبسن و نیز با شیوه‌ی کارشان، من به واکاوی‌اشان از نمایشنامه‌ی “اشباح” می‌پردازم و نخست خواننده را با چهره‌های نمایش از نگاهِ ایشان آشنا می‌کنم: 

هِلِنه:

به‌دلیل زن‌بارگی‌ی همسرش سرهنگ آلوینگ خود را به پدر ماندِرش “تسلیم” می‌کند (ص ۳۴۸). او برای تمام امور پرورشگاه […] از معشوق قدیمی‌ی خود، پدر ماندِرش دعوت می‌کند (ص ۳۵۰). آمدن او این امید را در هِلِنه برمی‌انگیزد که […] بار دیگر ساعت‌هایی را با معشوق خود در زیر یک سقف به سر برد (ص ۳۵۳). او امیدوار است […] به خاطر رسیدن به یک لحظه هم‌آغوشی از روی عشق و محبت با اسوالد بخوابد (ص ۳۵۶). 

 آلوینگ:

“نماینده‌ی یک نظام کهن و بی‌روح و خشک همچون ارتش است”  (ص ۳۵۷) و خوشگذران و زن‌باره و تجاوزگر (ص‌ص ۳۵۲، ۳۵۳، ۳۵۴،  366) و زورگو. 

پدر ماندِرش:

معشوق قدیمی هِلِنه است (ص ۳۵۰)، به‌عمد پرورشگاه را به آتش می‌کشد (ص ۳۷۰)، همراه اِن۟گس۟تِراند  می‌رود تا در افتتاح “عشرت‌کده‌ی سرهنگ آلوینگ” به او کمک کند (ص ۳۵۰) و به‌ احتمال بسیار، نخستین مشتری‌ آن خواهد بود (ص ۳۷۲). 

اُسوالد:

بیماری کوفت را از پدر به ارث برده (ص ۳۵۰) و چشمش پی رگینه کُلفَت خانه است. رگینه که می‌رود، او به سوی آغوش هِلِنه به‌عنوان مادر ـ همسر رانده می‌شود (ص ۳۶۹).

رگینه:

پس از پی بردن به این که اُسوالد برادر ناتنی اوست، می‌پذیرد که در عشرت‌کده‌ی اِن۟گس۟تِراند  کار کند (ص ۳۵۰).

اِن۟گس۟تِراند :

در پی تجاوز سرهنگ آلوینگ به نامزد و سپس همسرش به الکل روی می‌آورد (ص ۳۵۴) و اقدامش به تاسیس یک عشرتکده […] واکنش به آن تجاوز است (ص ۳۵۴) و کشاندن رگینه، دختر شناسنامه‌ایش به تن‌فروشی هم از دیگر پیامدهای آن. 

آن چنان که آقای کوشان چهره‌های نمایشنامه را به ما می‌شناسانند، روشن می‌شود که دیگر نمی‌توان چشمداشت چیز نیک و پاکی در این نمایشنامه از کسی داشت، نه از بانو هِلِنه که در آغاز زندگی زناشویی، از خانه‌ی شوهر فرار می‌کند و خود را به کشیش “تسلیم” می‌نماید و دیرترها هم به اندیشه‌ی هماغوشی با پسر خود می‌افتد، نه از کشیش که می‌خواهد به برپایی یک “عشرتکده” یاری رساند، نه از نجار اِن۟گس۟تِراند که در سودای پاکشی و زیراندازی است، آن هم برای دخترخوانده‌ی خود، نه از اُسوالد که چشمش پی رگینه می‌دود و پس از نومیدی از او، از مادرش چشمداشت هماغوشی دارد و نه از رگینه که آماده‌ی روسپی‌گری است. این آدم‌ها همگی از بیخ‌وبن پوسیده‌‌اند و تنها تباهی می‌آفرینند. آقای آلوینگ هم که زندگی‌اش را با خوشگذرانی و “تجاوز” و زورگویی به سر آورده و رفته و مرده‌ریگی از خودش به جا گذارده که آتش‌اش همچنان دامنگیر دیگران می‌شود.  

بدین‌سان، بر پایه‌ی کارنامه‌هایی که آقای کوشان از چهره‌های نمایش پیش روی ما می‌گذارند، آن هم با آب‌وتاب فراوان و بازگویی‌های بسیار، به‌ویژه در زمینه‌ی گرایش‌ها و کنش‌های آمیزشیِ خواسته و ناخواسته‌ی آن‌ها، ما با جهانی سروکار داریم از سویی سخت تنگ به اندازه‌ی یک رختخواب و از سوی دیگر، چنان تیره‌وتار که تنها باید چشم‌به‌راه انباشتگی بیش‌تر تیرگی‌ها و سرانجام، سیاهی بی‌روزن قیرگون در آن باشیم. با چنین آدم‌هایی و چنین کردوکارهایی، آدمی درجا از خود می‌پرسد که این چه جهان پلشتِ سیاهِ چندش‌آورِ نومیدکننده‌ی مرگباری است که ایبسن آفریده؟ آیا او بر آن بوده که دوزخ را به نمایش درآورد؟ چرا؟ آیا می‌توان نام چنین چیزی را هنر نهاد و اگر آری، آیا چنین هنری، می‌تواند هنری برای میلیون‌ها آدم باشد که می‌خواهند بزیند و زندگی‌اشان را با آن زیباتر و پربارتر کنند؟ آیا این همان هنری است که این همه ستوده شده و چشم‌های جهانی را به خود خیره کرده؟ آیا همه‌ی آدم‌های این جهان یا می‌خواهند دیگران را به زور به زیر ران‌های خود کشند، یا آن‌ها را روسپی کنند، یا چشم دارند از نزدیک‌ترین کسان خود کام گیرند؟ چرا به هر جای این گزارش نگاه می‌کنیم، چشم‌امان به رختخوابی می‌افتد که کاری تباه در آن روی داده یا می‌خواهد بدهد؟ آقای کوشان می‌نویسند: 

ـ فضای مه‌آلود و اندوهگین، بوی هیجان‌های جنسی و بیداری تمایل‌های نهفته در درون آدم‌ها، نمایش‌نامه را چنان قدرتمند می‌کند که گاه مشمئزکننده و گاه دلکش می‌شود. (ص ۳۴۹)

چه چیز “دلکشی” در چنین نمایشنامه‌ای می‌توان دید؟ چرا ایشان اندکی از آن را برای ما رو نکرده‌اند تا چشم‌امان به چیز دیگری جز “هیجان‌های جنسی و بیداری تمایل‌های نهفته در درون آدم‌ها” هم بیفتد؟ آیا این همه‌ی زندگی است؟  

پس خِرَد و اندیشه کجاست؟ پس عشق و شادی و زندگی‌دوستی و آفرینشگری در این جهان آفریده‌ی ایبسنِ تیزبین و هنرمند کجاست؟ پس راستی و درستی، مهر و مهربانی و گذشت چه شده؟ پس دلسوزی و همدردی به کدام جهنم‌دره‌ای رفته؟ پس خویش و خویشاوندی چه شده؟ پس کار و کاردوستی، باور، آرمان و رزم و وظیفه و وظیفه‌شناسی و بسا چیزهای دیگر کجا شده؟ فضایی که آقای کوشان برای خواننده به نمایش درمی‌آورد، چنان تیره‌وتار و تباه و آزارنده است که خود ایشان را دَمی به واکنش برمی‌انگیزد:

ـ از این رو می‌تواند …انگیزه‌ی مقاومت و طغیان را هم […] برانگیزاند (ص ۳۴۹).

“مقاومت و طغیان” در برابر چه؟ برای چه؟ آیا دیگر جایی ناگشوده برای تباهی‌ها مانده که برای پاسداشت‌اش رزمید؟ جایی از کار سخت می‌لنگد. ایبسن بزرگ نمی‌تواند در سومین نمایشنامه‌ی واقع‌گرایانه یا اجتماعی یا امروزی و نقادانه‌ی خود، این همه بیمارگونه‌اندیش، بدسگال، بیگانه از زندگی باشد و چنین چیزهایی را به جای هنر به جهانیان جا بزند. این که کسی قلم برگیرد و دم‌به‌دم در رنگ سیاه فروکند و بر سراپای بوم بکشد و پیوسته پررنگ‌ترش کند تا سیاهی‌ها را دیگر تنها از سایه‌روشن‌هایشان بتوان از هم بازشناخت، هنر نیست. چنین نگاره‌ای نشانی از زندگی در خود ندارد. زندگی این گونه نیست و این گونه نمی‌تواند باشد. 

آقای کوشان نوشته‌اشان را با سرنویس “اشباح: جدال خدا با شیطان” آغاز می‌کنند و بارها از این جدال در آن یاد می‌کنند (ص‌ص ۳۵۸، ۳۵۸، ۳۵۹، ۳۵۹، ۳۶۴)، ولی در این نمایشنامه هیچ نشانی از خدا نیست، چرا که پدر ماندِرش او را نمایندگی می‌کند:

ـ پدرماندِرش نیز یک نظام کهن، خشک، بی‌روح و مردانه را نمایندگی می‌کند (ص ۳۵۷).

 و این نماینده‌ی خدا، به گواهی آقای کوشان، تا مغز استخوان‌اش تباه است و  در واقع، خودꞌ یک شیطان بوده و است:

ـ… پدر ماندِرش همراه اِن۟گس۟تِراند  می‌رود تا به او در افتتاح “عشرت‌کده‌ی سرهنگ آلوینگ” کمک کند (ص ۳۵۷).

ـ عشرت‌کده‌ای که به‌احتمال بسیار نخستین کارمند آن رگینه و نخستین مشتری‌اش پدر ماندِرش خواهد بود (ص ۳۷۲).

پس اگر جدالی در نمایشنامه باشد، بی‌گمان نمی‌تواند جدال میان خدا و شیطان باشد و تنها جدال میان شیطان‌هاست. تازه، اگر گمان کنیم باید پی نماینده‌ی دیگری برای خدا جز پدر ماندِرش بگردیم، خودمان را سر کار می‌گذاریم، چرا که با نگاه به کارنامه‌ای که آقای کوشان از دیگر چهره‌های نمایش داده‌اند، نماینده‌ای جز او برای خدا پیدا نمی‌کنیم (ص‌ص ۳۵۷ و ۳۵۸). 

ازاین‌رو، سرنویس آقای کوشان یاوه و پرت‌وپلاست، چرا که آن چنان که ایشان نشان می‌دهند، هیچ پرتوی روشنایی‌ای از چهره‌ی هیچ یک از آدم‌های نمایشنامه نمی‌تراود. ایشان چاره‌ای برای ما نمی‌گذارند جز کنار آمدن با این که مردِ خدای نمایشنامه هم خودش یک اهریمن است. آدم‌های آقای کوشان، در بنیاد، همه از دَم اهریمن‌اند. راستی، پس خدایی که آقای کوشان در سرنویس از او یاد می‌کند کجاست و چرا نماینده‌اش در نمایشنامه جز تباهی به بار نمی‌آورد؟ همه چیز نشان می‌دهد که ایشان باید سرنویس را این گونه برمی‌گزید: جدال اهریمنان. از این که بگذریم، ایشان در همان خط نخست بررسی خود می‌نویسند:

ـ اشباح نمایش‌نامه‌ایست استوار بر دو اصل وراثت و تعلیم و تربیت و شکست تمام قوانین حاکم بر خانواده و جامعه (ص ۳۴۸).   

این گفته، بیانیه‌ای است در باره‌ی شکست بی‌چون‌وچرا و بی‌کم‌وکاست آدمی در ستیز با جبر و از این رو، پایان زندگی‌اش بر این گوی خاکی. تا آن جا که به وراثت برمی‌گردد، آن زمان (هنوز نیز کم‌وبیش) جبر زندگی بود که هیچ کاری با آن نمی‌شد کرد و اگر نمایشنامه، بر شکستِ همه‌ی بخش دیگر زندگی ـ بخش اختیاری آن یعنی “تعلیم و تربیت” و “قوانین حاکم بر خانواده و جامعه” نیز استوار باشد، دیگر کلک آدمی کنده شده، پایان جهان از راه رسیده، تباهی و سیاهی همه جا را فراگرفته و جایی برای سخن از “جدال خدا و شیطان” نیست. از این رو، همه‌ی آن چه از این پس در نوشته‌ی آقای کوشان در این زمینه می‌آید، پوچ است و میان‌تهی. در نمایشنامه، خدا در نبرد با اهریمن بر سر دستیابی به دل آدمی، باخته است. 

برخاسته از دریچه‌ی دید و شیوه‌ی واکاوی آقای کوشان، این گونه ناهمخوانی‌ها و ناهمسازی‌ها به همین جا پایان نمی‌یابد. ایشان از سویی جای سالمی برای پدر ماندِرش به جا نمی‌گذارند و از سوی دیگر در باره‌اش می‌گویند که او “معتقد به اصول مذهب و رعایت بی‌چون‌وچرای حقایق مذهبی است” (ص ۳۶۷). این که چه گونه کسی می‌تواند هم‌زمانꞌ هم آن گونه بدسرشت و تبهکار باشد و هم این گونه باورمند به “اصول مذهب و رعایت بی‌چون‌وچرای حقایق مذهبی”، از شگفتی‌های آدم‌شناسی و پژوهش آقای کوشان است. ایشان در باره‌ی هِلِنه می‌نویسند:

ـ عشق به نماینده‌ی ارتش و عشق به نماینده‌ی مذهب، او را به سوی نماینده‌ی هنر سوق می‌دهد (ص ۳۵۸).

و با این سخنِ ایشان، نه قدرت، نه دین و نه هنر و فرهنگ از تباهی جان به در نمی‌برند. با این‌همه، نکته‌ی شگفت‌انگیزی در این سخن هست و آن عشقِ هِلِنه به همسرش آل‌وینگ است. ایشان جای دیگری نیز از این عشق یاد می‌کنند (ص ۳۵۶). راستꞌ آن است که هِلِنه هرگز دلباخته‌ی آلوینگ نبوده و آن چنان که به روشنی در نمایشنامه آمده، مادر و دو خاله‌اش او را شوهر داده‌اند. تازه، اگر دل‌اش پیش او بود، پس چرا کمی پس از رسیدن به او از خانه‌اش می‌گریزد و خودش را به پدر ماندرش “تسلیم” می‌کند؟

ایشان هم‌چنین می‌نویسند:

ـ ساختار اشباح بر اساس شالوده‌ی آن، هیچ هدفی را جز نمایش تقلاهای انسان برای رهایی از شرایط موجود نشان نمی‌دهد (ص ۳۴۹).

باید گفت چنان شرایطی که همه‌ی انسان‌ها برای رهایی از آن تک‌وپو کنند، تنها دوزخ است و نه جهان ما آدم‌ها که به‌هررو، آمیزه‌ایست از نیک و بد و آکنده از ستیز آن‌ها. 

چیز دیگری که آقای کوشان بارها از آن یاد می‌کنند، پیچیدگی و ابهام و دوپهلویه‌گی گفت‌وگوهای نمایشنامه و جایگاه استعاره و نشانه و نماد در آن‌هاست (ص‌ص ۳۵۰، ۱۷). ایشان کمتر به این می‌پردازند چرا فلان سخن پیچیده است و اگر واژه‌ایꞌ نماد است، چرا نمادِ آن چیزی است که ایشان می‌گویند و چنین پیداست که از خواننده تنها پذیرش و باور می‌خواهند. از سویی، از پیچیدگی، ابهام، دوپهلویه‌گی گفتارها و جایگاه استعاره، نشانه و نماد در نمایشنامه یاد می‌کنند و از سوی دیگر، چنان آشکارگویی‌ها و رازگشایی‌هایی از واژه‌ای یا واژه‌هایی می‌کنند که هیچ نشانی از آن‌ها در نوشته‌ی ایبسن نیست. اگر گفت‌وگویی “پیچیده و گاه مبهم یا دوپهلو” باشد و “اغلب از استعاره و نشانه و نماد” ساخته شده باشد، دیگر چندان جایی در آن برای آن گونه رک‌گویی، پرده‌دری، درشت‌گویی و زشت‌گویی‌ای که آقای کوشان از زبان این یا آن چهره آورده‌اند، باز نمی‌ماند. ایشان گاه در روشنگری نماد یا استعاره‌ای سخن‌هایی گفته‌اند که از خواندشان، دود از سر آدمی به هوا هردود می‌کشد:  

ـ خورشیدی که اُسوالد از مادرش می‌خواهد، […] هیچ چیز جز تمام وجود مادر ـ زن نیست (ص ۳۵۶).

ـ خورشید می‌تواند نماد قدرتمندی از خواست‌های درونی اُسوالد باشد. هِلِنه، با توجه به‌وضعیت استعاره‌ای که میان او و اُسوالد در متن وجود دارد، درخواست اسوالد را می‌پذیرد. هِلِنه دارای همان گرمایی است که تن و روان اُسوالد نیاز دارد (ص ۳۵۰).

این برداشت از خورشید، برداشت بسیار ویژه‌ای است که گمان نمی‌کنم در هیچ نوشته‌ی دیگری در باره‌ی این نمایشنامه بتوان نشانی از آن یافت. آبشخور این‌گونه برداشت‌ها، از سویی ناآشنایی با زبان نروژی و برداشت سخت نادرست از نوشته‌ی ایبسن است و از سوی دیگر، پیش‌داوری‌ها و بیگانگی ایشان با فرهنگِ مردمِ نروژ. 

خوشبختانه، گزارش آقای کوشان از نمایشنامه درست نیست. ایشان گمان‌ها و پنداشته‌های خود را به جای واقعیات و داده‌های نمایش گرفته‌اند. باید گفت هِلِنهꞌ هیچ گاه خودش را به پدر ماندِرش “تسلیم” نکرده، هیچ گاه عاشق آل‌وینگ نبوده، هیچ در اندیشه‌ی هماغوشی با اُسوالد نیست، این که “سرهنگ آلوینگ […] به خود اجازه می‌دهد که به هر زنی تجاوز کند” درست نیست، چهره‌ی پدر ماندرش آنی نیست که آقای کوشان از او می‌دهد، اُسوالد اگر چشم‌اش پی رگینه می‌دود، نمی‌داند که او میوه‌ی هماغوشی پدرش با مادر رگینه است و از بیخ‌وبُن در پی هماغوشی با هِلِنه نیست که نیست و خورشید نماد آن چیزی نیست که آقای کوشان می‌گویند و… و… و… 

ایبسن در ۲۴ ژوئنِ ۱۸۸۲ در نامه‌ای به کنتس آدلرس۟پاره در باره‌ی این نمایشنامه نوشت: 

“زمانی که می‌گویید من جرئت نمی‌کنم از “پرهیب‌ها” آن ورتر بروم، کاملاً با شما همدل‌م […] یک نویسنده جرئت نمی‌کند آن اندازه از مردم‌ش دور شود که دیگر تفاهمی میان او و آن‌ها نماند. ولی “پرهیب‌ها” باید نوشته می‌شد. من نمی‌توانستم با “عروسک۟‌خانه” درجا بزنم. پس از نورا، به‌ناگزیر باید بانو آل‌وینگ می‌آمد”.  چکادنشین والا، ص ۶۱، میرمجید عمرانی

بد نیست این جا یادی کنیم از این که آفرینشِ چهره‌ای چون اُس۟وال۟د ـ پسرِ خانواده ـ بسیاری را به یاد اِمیل زولا انداخت، ولی ایبسن یک بار با ناخشنودی به گئورگ پاولی  گفت: 

“زولا برای اون می‌ره تو گندابرو که خودش رو اون تو بشوره تمیز کنه، من برای اون که گندابرو رو تمیز کنم” (همان جا ص ۶۰).

واژه‌یِ “والایی” واژه‌ای کلیدی در زندگی ایبسن بود و برایش برابر بود با “نگرشِ اخلاقی بسیار ارزنده [و دست‌یافتنی برای همگان] به زندگی”. او در سخنرانی خود در  14 ژوئن ۱۸۸۵ برای کارگران گفت:

ـ باید یک عنصرِ والا به زندگیِ دولتیِ ما، دستگاهِ اداریِ ما، مجلس و مطبوعاتِ ما راه یابد.

من پیداست در فکرِ والاییِ زایشی یا پولی یا والایی از راهِ دانش و والایی به واسطه‌یِ توانایی‌ها یا استعدادها هم نیستم. ولی در فکرِ والاییِ منش، والاییِ جان و اراده‌ام. 

تنها این است که می‌تواند ما را آزاد کند” (همان جا ص ۱۰۴).

ایبسنꞌ والا بود و آن چیزها که آقای کوشان در نوشته‌ی او دیده‌اند، هیچ به او نمی‌خورد. 

برچسب ها

اين نوشته را در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذاريد

متاسفانه برخی از کاربران محترم به جای ابراز نظر در مورد مطالب منتشره، اقدام به نوشتن نظرات بسيار طولانی و مقالات جداگانه در پای مطالب ديگران می کنند و اين امکان را محل تشريح و ترويج نطرات حزبی و سازمانی خود کرده اند. ما نه قادر هستيم اين نظرات و مقالات طولانی را بررسی کنيم و نه با چنين روش نظرنويسی موافقيم. اخبار روز امکان انتشار مقالات را در بخش های مختلف خود باز نگاه داشته است و چنين مقالاتی چنان کاربران مايل باشند می توانند در اين قسمت ها منتشر شوند. ديدگاه هایی که از شش خط در صفحه ی نمايش اخبار روز بيشتر شود، از اين پس منتشر نخواهد شد. تقسيم يک مقاله و ارسال آن در چند کامنت جداگانه هم منتشر نخواهد شد.

توجه: کامنت هایی که بيشتر از شش خط در صفحه ی نمايش اخبار روز باشند، به دليل نقض ضوابط حاکم بر بخش ديدگاه های اخبار روز منتشر نمی شوند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *