
علامت «صلیب»، یکی از نشان های توحشی است که ریشه در تاریخ تاریک بشری دارد و از جمله نمونه ی آن؛ مصلوب کردن عیسی مسیح و اسپاتاکوس. اما عجیب اینکه به وقت صحبت از صلیب؛ آدمی یاد فیلم سینمائی «مصائب مسیح» به کارگردانی مل گیبسون می افتد. صحنه ای که عیسی بن مریم، صلیب بر دوش و افتان و خیزان سمت بالای تپه ی جلجتا در حرکت بود جهت مصلوب شدن! برای یافتن نکته های تاریخی بیشتر این گونه شکنجه «صلیب»، ابتدا به کتاب تاریخ شکنجه مراجعه کردم:
«چهار میخ کردن متهم شبیه مصلوب کردن بوده است تنها با این تفاوت که روی یک تخته که بشکل ضرب در و یا صلیب متساوی الاضلاع بوده است متهم و یا مجرم را خوابانیده و دست و پاهای او را با میخ های چوبی و یا فلزی به این تخته می کوبیدند و پس از مدتی زجر و شکنجه که گاهی از هفته ها نیز تجاوز می کرده است، متهم می مرد»*
«بر سر دار میخ کوب کردن شکنجه جدیدی است که توسط انوشیروان عادل اختراع شده است زیرا قبل از آن در تاریخ سندی در دست نداریم که چنین کرده باشند چهار میخ کردن و به صلیب میخ کوبیدن ذکر شده است»*
به اطلاعات کتاب بسنده نکردم و برای یافتن مطالب بیشتر به ویکی پدیا مراجعه کردم.در میان مقاله ها و نظرات گوناگون، نکته ی مشترکی یافتم؛ شکنجه ی «صلیب»، قبل از پیدایش عیسی مسیح توسط رومیان اجرا می شده است. و از جمله مطالب:
سیخ یا صلیب
مجازات اعدام – منشا، تاریخ، قربانیان (شش)
کار برونو لدر/ برگردان: اکبر فلاح زاده – مصلوب شدن چون ویژه بردگان یا راهزنان بود، هیچ حساب و کتابی نداشت و نحوه اجرای آن بسته به میل و سلیقه جلاد بود.
فرد مصلوب به صلیب میخکوب می ماند واز دفن خبری نبود. جنازه همانجا در معرض زوال طبیعی قرار می گرفت و طعمه پرندگان و وحوش می شد. تازه ماموران همان دور و برها پاس می دادند تا دوستان فرد مصلوب شده جنازه را پائین نیاورند و دفن نکنند.
میدان مخصوص تصلب در رم باستان که امروزه به آن دروازه سن لاورنتینوس می گویند، در آن زمان ها پر از اسکلت و استخوان انسان بود….
تاریخچه صلیب
ریشه واژه صلیب دقیقا معلوم نیست و احتمالا منشاء فینقی دارد. بهر حال مجازات مصلوب کردن در میان آشوری ها، بابلی ها، … شناخته شده بود.
بنا به تابو بودن مرده و ناپاک دانستن مجرم، نمی شد آنها را به هر درختی آویخت و همه شهر را آلود. پس جای پرت افتاده ای بیرون شهر بر می گزیدند که خوب در معرض باد و آفتاب باشد**. (این مورد خاطره ای از لاجوردی را یادم آورد که در انتها بخشی از آن را ذگر کرده ام).
مصلوب کردن قبل از میلاد مسیح ، رادیو زمانه بالی
البته قصد من از پرداختن به این موضوع، یافتن چرایی بدست گرفتن علامت «صلیب» توسط مسیحیان، بود. بنابراین دوباره جستجو کردم و موارد زیر نظرم را جلب کرد:
-اگر نخواهید صلیب خود را بردارید و از من پیروی کنید، لایق من نمی باشید. متی یک: سی و هشت
-این دردهای ما بود که او به جان گرفته بود، این رنج های ما بود که او بر خود حمل می کرد، اما ما گمان کردیم این درد و رنج مجازاتی است که خدا بر او فرستاد. اشعیا – سه و پنجاه:چهار
-سوال: منظور عیسی مسیح از اینکه «صلیب خود را برداشته، مرا پیروی کنید» (متی –فصل شانزده – آیه بیست و چهار – مرقس فصل هشت آیه سی و چهار – لوقا فصل نه آیه بیست و سه) چیست؟
در بخشی از جواب پرسش بالا چنین نوشته است: یعنی برای پیروی از مسیح آماده مرگ باشید. یعنی کاملا از جان خود بگذریم و تسلیم عیسی مسیح شویم. عیسی مسیح پس از دستور حمل صلیب گفت: «هر که در راه من جانش را از دست بدهد، حیاط جاودان را خواهد یافت، اما هر که بکوشد جانش را حفظ کند، حیاط جاودان را از دست خواهد داد. پس چه فایده ای دارد که شخص تمام دنیا را به چنگ بیاورد، اما حیاط جاودان را از دست بدهد»؟ (لوقا فصل نه – آیه بیست و چهار تا بیست و پنج، متی فصل شانزده آیه بیست و شش، مرقس فصل هشت آیه های سی و پنج و سی و شش).
بااین مختصر اطلاعات تاریخی متوجه شدم که عیسی مسیح و یا حواریون ایشان به پیروان خود توصیه کرده اند با حمل علامت صلیب «ابزار قتل عیسی»، آماده ی مرارت و مصائب و حتی مرگ شوند! با فهمیدن این موضوع، علامت سوال بزرگی در ذهن من شکل گرفت: چرا آنان «مسحیان» ضمن حمل علامت صلیب «ابزار شکنجه ی مسیح»، خود آزاریِ کنند تا سرحد مرگ!؟ دوباره پاسخ را در سخنان مسیح یا حواریون یافتم که: «حمل صلیب و خود آزاری» آنان را از دنیای فانی گذر می دهد و به زندگی جاوید می رساند!! بنابراین چنین نتیجه گرفتم که گونه ای داد و ستد رخ داده است!! یعنی مسیحیان با حمل علامت «صلیب» و رنج بردن و نثار جان، ما به ازائی «زندگی جاوید» در دنیای دیگر بستانند!!
البته این ادعا نیز برایم سوال انگیز شد و سست بنیان! آیاچنین داد و ستد با عقل سازگار است؟ پرداختن بهای نقد حتی تا سقف جان، دریافت به نسیه در جایی نامطمئن و تجربه ناشده!! تازه تناقضی بزرگ دیگری نیز وجود دارد. سمتی از این داد و ستد، «خدایی»ست که به ادعا، بَری از تمامی نیازهای دنیاست!! پس سود این «داد و ستد» از آن کیست!؟ آیا خشم مسیح از اطرافیان و پیروانش بود که چون از او در برابر جنایتکاران (یهودیان)، حمایت نکردند!؟ زندگی آنان را تا به آخر تلخ و نازیبا گرداند!؟ یا دیگرانی مثل حواریون، به بهانه ی کشته شدن مسیج، از مرگ او خوان رنگین و دائمی بر خود گستردند!؟ بهر حال آنچه به یقین حاصل است، رنج و شکنج بخش بزرگی از آدمیان با عنوان «مسیحیان»، بی پاداش عینی, همچنان دوام دارد!
چوب مدیر
زمستان همیشه بَدیمن بود و همراه با تلخی و دشواری. با آمدنش چنان می نمود که گویی لشکر بی رحم تازیان هجوم آورده است. از برخی نشانه های آن می توان چنین بر شمرد: روزها؛ کوتاه و اخم آلو و دلگیر از وجود ابرهای سیاهِ چهره و سهمگین – و شب ها؛ طولانی و تاریک و یخ زده و توفانی. در عوض؛ خانه ها گلین و سقف ها کوتاه و چاله ی تنور نیمه جان! مشتی طفل ژنده پوش و نیمه عریانِ پنهان مانده در لیفه ی مادر از چشم حاکمیت «مرگ»ِ اطراق کرده در سرای ولایت. و نیز چندین پیرمرد و پیرزنِ (مادر بزرگ و پدر بزرگ و عموی پدر) نحیف جثه و لرزان چون اسیران به زنجیر شده توسط لشکر پیروز (زمستان). تن ها به هم چسبیده در پناه کرسیِ بی نفس! گوئی گله ی پنگوئن های قطبی هستند در زمستان، زیر تازیانه های بافته از جنس باد سرکش برف رقصان بر بال. تنها پدر بود متکلم وحده آن جمع نگران از جان، که رمق گفتن داشت از قصه ها و خاطرات مهیج دوران فعالیت خود در فرقه ی دمکرات و زندان و حکم اعدام با عنوان راهبر و راهنمای آن منتظران در احتضار!
و اما ما طفلان نیمه عور را تنها مراوده و مقابله با ستم های لشکر زمستان به این مقدار نبود. بایدی بود چون حکم خدا از زبان پدر، اول وقت پنج روز هفته را بر روی برف های سطح یخ زده پیمودن تا مدرسه. خود آن مسیر یک کیلومتری از روستا تا مدرسه، بمانند رفتن به قلب دشمن تا دندان مسلح زمستان بود. دشمنی مجهز به باد و بوران و سرما از هوا، و دام ها گسترده در زیر سطح برف یخ زده. گفتن از حکایت فشردن کتاب های دست دوم و پاره در زیر بغل، خود حزن دگری دارد که مگو! و آن کردن به این جهت بود تا دو دست در جیب شلوار مخفی سازیم. مهره های گردن بر هم می فشردیم تا سر به نزدیکی یقه ی کت و یا تن پوش بالا تنه برسد جهت پناه گرفتن. بیش گفتن را ممکن نیست که در آن کشمکش تن و سرما، چه ها می کردیم! اما دلسنگی زمستان همه ی ترفندهای ما را با هجوم نا گهانی غافل گیر می کرد. و آن هنگامی بود که یکی از پاها بر اثر شکستگی سطح یخی برف، در چاله ای فرو می رفت. در لحظه ی تقلا برای بیرون کشیدن پای دام افتاده، باد، زوزه کشان و با بی رحمیی ورق پاره ها را از زیر بغل می ربود و فرار می کرد. و ما افتان و خیزان می دویدیم دنبال سرنوشت آینده ی خود تا در پستوی چاله یا دره ای، چنگش آوریم. به هر روی سماجت ما در آن جنگ و گریز به اندازه ای بود که دقایقی پس از ساعت هفت و نیم، خود را مدرسه برسانیم.
با رسیدن به مدرسه، حیاط خالی یادمان می آورد، با گذر از خانِ اول جنگ و ستیز, بخش دوم در حال آغازیدن است. و آن لشکر تازهِ نفسِِ ترس و نگرانی، با ظاهر شدن نصیر یزدانی چوب به دست با عنوان مدیر مدرسه، مقابل ما صف می آراست. دفتر مدرسه کنار دَر ورودی بود. آقای یزدانی داخل دفتر می نشست و دانش آموزان را می پائید. او به محض دیدن ما، لبخند محو بر چهره و چوب به دست از دفتر بیرون می آمد و راه بر ما می بست. ابتدا با چوب تحقیر «اَشَک کتی گنَده کیج کلدون»، نوازش مان می کرد. سپس شرط هر روزه را تکرار می کرد: «بر هر چوبی دست پس بکشی، یک چوب به سر و دیگری به دست اضافه می شود»! البته در مورد من،سهمی به نیابت از «پدر»،افزون می شد! – (بخاطر سابقه ی فرقه ای و زبان سرخ او. اکثر اهالی ولایت دوستدار پادشاه بودند و زبان سرخ پدر، مزید بر علت)! عاقبت در آن داد و ستد صبحگاهی،با دو الی سه چوب بر سر و سه تا چهار چوب به کف دست، اجازه ی عبور به کلاس می گرفتم. خوان سوم «کلاس» قصه ی دیگری داشت. با ورود به کلاس، ابتدا معلم با چند ناسزا «آناماز کتی اِیندی گلمک واقتدی» ناخشنودی نشان می داد. با نشستن روی نیمکت، ادامه ی قصه روند دیگری می پیمود. بر اثر گرمای کلاس، یخ زدگی پاها به خارش می افتاد و ناگزیر جنب و جوش خاراندن اعضای نیمه یخ زده باعث عصبیت معلم و تو سری خودن!!
و مرا از کتک و تحقیر و ناسزای معلم و آقای یزدانی هنگامی پایان می گرفت و دلشادی حاصل می آمد که؛ چوب آقای یزدانی بر اثر زیادی کار کرد می شکست. او مرا صدا می زد و می گفت: «هی کتی بالاسی! فردا از باغتان یک چوب درست حسابی بیاور. راست قامت باشد از گونه ی آلبالو یا فندوق! تمیز و بلند. نه خیلی نازک و نه خیلی کلفت»!! و این خواسته ی او مرا افتخاری بود غیرقابل توصیف! یعنی که من شایستگی پیدا می کردم برای کتک خوردن، ابزار تعزیر «صلیب بر دوش گیرم» فراهم کنم!! بنا بر این در سرمای تن سوز زمستان با وجود برف زیاد می رفتم باغ تا از میان انبوه درختان آلبالو یا فندوق موردی بیابم «چوب» دلپسند آقای یزدانی!! گاها پدر در این ماموریت حساس مشاور می شد و نشانه ای از چوب دلپسند مدیر مدرسه به من می داد!
واما آنچه در این خاطره عیان است، تلخی و سختی زندگی کودکی چو من, در کشاکش دو عنصر غیر من!! مدیری که به قاعده می بایست تعلیم و تربیت می داد و درس زندگی، با چوب و تعزیر می گداخت تا تقاص کردار پدر از سرخی زبان و فرقه گرایی اش بستاند! و در آن کردار زشت، مرا به جرم نادانی, شریک تعزیر خود می گردانید! و آنکه مرا پدر بود و به حکم منطق، یاری گر زندگی، بهای کردارش از وجود من می پرداخت! او می دانست بخشی از تنبیه من توسط یزدانی, از سرخی زبان و فرقه گرایی اوست. اما نه تنها معترض نمی شد که مشاوره می داد از بردن ابزار کتک!!
ماه رمضان
چند روز قبل از ماه رمضان، جبرائیلِ «خدام»، دَر مسجدگاه گلی روستا را باز می کرد. چراغ زنبوری ها را تمیز و با خرید نفت و توری، آماده می کرد. چندین کله قند و چای و زغال نیز می خرید و قندها را می شکست. با جارو کردن کف و پهن کردن فرش ها، مسجد آماده ی ماه رمضان می شد. در صورت تلاقی ایام رمضان با فصل زمستان، هیزم و بخاری را نیز آماده می کرد. البته هزینه ها و حتی تعمیر گاه به گاهی مسجد، به عهده ی اهالی بود. حرف و حدیث هایی از خرج های بی جا و برخی استفاده ی شخصی وجود داشت! اما کمترین خللی در امور رسمی مسجد بوجود نمی آمد.
با باز شدن زود هنگام دَر مسجد، برخی، یکی – دو روز زودتر روزه می گرفتند با عنوان پیشواز از رمضان. عصرها با سُریدن آفتاب سمت منزل شبانه، اهالی از کوچک و بزرگ و میان سال، با خوردن مختصری شام به عنوان افطاری راهی مسجد می شدند. افراد جمع گشته در مسجد، فرصتی داشتند برای گپ و گفت تا آمدن ملا. ظاهر شدن ملا داخل دَر مسجد، پایان هَمهمه ها بود و پریدن روی دو پا به احترام او! با اولین قدم ملا در داخل مسجد، صلوات غراء به سلامتی اش خیمه ی سکوت می درید! تا رفتن و نشستن آن نشانه ی جنت «ملا» در راس مجلس، دو الی سه صلوات دیگر فرستاده می شد. بلافاصله جوان مسئول سماور مسجد در کسری از زمان، استکان کمر باریک چای تازه دَم و قندان را در مقابلش بر زمین می گذاشت.
او، ابتدا دستی به ریش جوگندمی خود می کشیدن و استکان چای را در کف دست دیگر می فشرد و بالا می برد. از لبه ی استکان فوت آرام و طولانی به چای می داد و سپس آنرا نزدیک دماغ برده، می بوئید. ریش سفیدان راس مسجد نشسته همه ی لحظات را بر او خیره می ماندند تا بلکه نظرش را جلب خود کنند! ملا پس از انجام افعال عادت شده, نظر می گرداند و گره بر نگاه تک تک آنان می زد. در هر گره، ریش سفیدی سر تکان می داد و با حرکت تن و باسن، جلب توجه او را توشه ی آخرت خویش می پنداشت! با تمام شدن تفقد از ریش سفیدان و ارادتمندان، چای را هورت می کشید و به پله ی سوم منبر صعود می کرد.
پس از نشستن در قله ی منبر، ابتدا دامن عبا و قبا را در دو سمت خود جمع و جور می کرد وز آن بالا، بر مستمعین نظر می انداخت و امر به فرستادن صلوات می داد. سپس جملاتی نامفهوم بر عموم، «گویا» به زبان عربی قرائت می کرد. وقتی انتهای سخنان غیرقابل فهمش به کلمه ی «مصطفی محمد» می رسید، جمع پای منبری خیره بر دهانش، نعره وار صلوات می فرستادند! او دوباره بر چهره ی پای منبری ها نظر می چرخاند و با اجرای نت سکوت،* حواسِ آنان را بیش از پیش جلب خود می کرد. آنگاه بغچه ی کهنه و مندرسی پهن می کرد وسخن ژنده و نخ نمائی بر می گزید از برای درازگویی! فی المثل: آداب طهارت – همبستری با همسر و غسل جنابت –آداب ختنه – اندازه و حجم آب کُر – مقدار خمس و فطریه – آداب نماز و روزه – شک در واجبات نماز پنج گانه – نماز میت – اذان بر گوش طفل تازه متولد – کفاره ی نماز و روزه – آداب ختنه– تیمم ووو.
او به هر مسیر سخنی که می رفت، عاقبت به صحرای کربلا می رسید. آنگاه جزئیات تکراری از روز واقعه می گفت. هر چند حکایت جنگ و کشته شدن حسین بن علی و خانواده اش، هزاران مرتبه تکرار شده بود ولی در هر باز گفت آن، ذره ای از گریه ی مردان پای منبری کاسته نمی شد!
مراودات آنان «ملا و اهالی روستا» عجیب بود. چنان می نمودکه رابطه ی گله است و چوپان! چوپانی چماق در دست ایستاده در بلندایی جهت تاراندن گرگ از گله! همان چوپانی که گوسفندان بر قصاب می سپرد و شیر آنان می دوشید! –ملائی در بلندی بر دستی «الله», چون دگنگ چوپان، فرا می خواند اهالی را جهت اطاعت از الله و ستاندن دست رنج شان به چندین بهانه. دست دگری درازیده سمتی که مبادا شیطان سخن گوید و بشوراند آن ها را از اطاعت و آزادشان گرداند از یوغ بسته بر گردن!!
کس نبود در میان اهالی جهت پرسیدن: چرا گریستن به حال مردگان دیگران در تاریخ دور دست!؟ چرا هزینه ی گریستن, از دست رنج ما!؟ مابه ازای این همه رنج و هزینه, کجاست!؟ در این داد و ستد، عایدی ما کجاست!؟
محرم
شروع محرم کما بیش بمانند ماه رمضان بود با توفیراتی از جمله: –بالا بودن شور و هیجانات–نوحه خوانی علاوه بر روضه خوانی–گسترده شدن سفره های نذری از روز هفت محرم – سینه و زنجیر و قمه زنی– شبیه سازی وقایع عاشورا و تاسوعا. در نهایت افزده شدن هزینه های مسجد و عزاداری حسین از جیب اهالی روستا.
عده ای از جوانان و میان سالان به سرپرستی شیخ جبرائیل و با مرثیه خوانی نوحه خوان،شب ها در دو نوبت، بر پشت و سینه ی خود می کوبیدند! قبل از آمدن ملا سینه می زدند و پس از تمام شدن روضه، زنجیر! گر چه دقیقا از چرایی جنگ قبیلگی حسین بن علی و یزید بن معاویه مطلع نبودند ولی با اعتماد به روایت ملاها از آن جنگ نابرابر، حسین را بر حق و مورد ظلم واقع شده، می پنداشتند! و حتی باور داشتند که او مردی والا مقام ست که در جهت منافع انسان ها، از خود و خانواده اش گذشته است!!
از روز هفتم محرم، هیجانات سینه زنی و زنجیر زنی اوج می گرفت. بطور معمول در هر یک از آن سه شب باقیمانده، چند بانوئی از سوراخ های مشبک شبستان، اسکناس دو یا پنج تومانی به صحن مسجد پرت می کردند. جبرائیل با جمع کردن اسکناس ها، دستور به صف شدن سینه و زنجیر زنان را می داد. و رو به شمائلی* که زیر پرده ی سفید بر دیواری نصب بود، می ایستاد و می گفت: «از امشب راه فرات به روی خاندان حسین سلام الله بسته می شود و همه ی آن ها تشنه لب می مانند! امشب حاجت مندان بسیار به درگاه حسین آمده اند! ما باید حاجت آنان را از امام حسین بگیریم»!! گوئی او یکی از دلالان بازار احشام* بود تا با مبلغ دو الی پنج تومان، معامله ی حاجتمندی را با حسین جوش دهد! هوشیاری نبود از پرسیدن اینکه: اگر حسین را توان برآوردن حاجت بود، چرا خود و خاندانش بدان مصیبت دچار آمدند!؟
عاشورا و تاسوعا، حکایت دیگری داشت. آن دو روز، سینه و زنجیر زنی روستا تعطیل می شد تا اهالی راهی شهر شوند . در شهر شبیه سازی حوادث واقعه اجرا می شد! همچنین دسته زنجیر زنان اردبیلی به نوحه خوانی موذن زاده، شب تاسوعا، میهمان مسجد جامع آن شهر کوچک می شد! موذن زاده اردبیلی، معمولا دردستگاه بیات ترک نوحه می خواند و متبحر بود. او شب تاسوعا، حکایت امان نامه نویسی شمر برای خوهرزاده هایش «عباس – جعفر – عبدالله – عثمان»، را با حزن می خواند: (شمرین که سَسی تَلد اخیام یتشدی – هامی بیلدی که عباس ه امان نامه یتیشدی»! و گاها در میانه ی نوحه خوانی، دو نت سفید سکوت را توامان اجرا می کرد تا صدای وهم انگیز کوبیده شدن زنجیر چندین ده نفر با تمام نیرو به پشت, و برخاستن صدای «هین» زنجیر زن، جهت تحمل ضربه ها، تامل برانگیز شود و بر اندوه بیافزاید! فضای حیرت انگیزی با سوز دل و گریه های مستمعین ایجاد می شد!
روز عاشورا، اوج هیجانات بود. بخشی از مقدمات شبیه سازی در شب قبل تدارک دیده می شد. و باقیمانده ی آن را اول وقت همان روز آماده می کردند. از ساعت هفت – هفت و نیم صبح، مردم به سمت تنها میدان شهر حرکت می کردند. حدودا ساعت نه، تجمع در میدان, با پیوستن اهالی بخشی از روستاها به اوج می رسید. از ساعت نه و نیم به بعد، بخش اصلی روز واقعه آماده بود. دسته ی بزرگی از مردان و جوانان کفن پوش با قمه های بلند و تیز و براق در دست، سمت شمال میدان می نشستند. با فاصله ی اندک از آن ها، جمع چند نفره در نقش، حسین و علی اکبر و قاسم و زینب … با لباس هاس سبز و شمشیر به دست می ایستادند. در سمت دیگری، تعدادی دختر بچه و نوجوان و حتی جوان به عنوان اسیر سر پا یا نششته، قرار می گرفتند. جلوی آن سه دسته، چند خیمه کوچک با پارچه ی کتان سفید بر پا می شد. شمر سوار بر اسب با تعدادی از لشکریانش در لباس های قرمز و غرق در ادوات جنگ، سمت دیگری قرار می گرفتند.
مراسم شبیه سازی جنگ درون قبیلگی، با رجز خوانی حسین آغاز می شد. پس از آن، با کشته شدن هریک از اعضای لشکر حسین، او با مرثیه خوانی جنازه ی کشته را سمت خیمه ها می کشید. عاقبت در رو در رویی شمر و حسین، رجز خوانی ها به اوج می رسید. و در نهایت با کشته شدن حسین و آتیش زدن خیمه ها، بهم ریختگی خاصی بوجود می آمد. دسته قمه زنان با فریاد «وای حسین» اولین ضربه را به سر می زدند و خون چکان می دویدند. آنان با کفن های خونی بسرعت می دویدند تا در مقابل هر یک از مساجد هفتگانه، چند ضربه به سر خود بزنند! برخی از آنان بر اثر شدت ضربات قمه، بی هوش بر زمین می افتادند.
با تمام شدن مراسم رسمی عاشورا، دسته ی اسیران دختر با شیون و زاری و زیر ضربات تازیانه های یکی – دو نفر از اعضای لشکر شمر، بسان گله ی گرگ زده، به سمتی تارانده می شدند! دقایقی پس از همه ی وقایع، بیشترین غوغا جلو مساجدی اتفاق می افتاد که غذای نذری داشتند!! مردم بهم می پیوستند و فشرده می شدند. با همهمه و سر و صدا، هم دیگر را هول می دادند. حتی برخی را راه نفس تنگ می شد و از حال می رفت!! انتظامات مسجد با هل دادن و بد و بیراه گفتن و حتی زدن به سرشان، به شدت تحقیرشان می کردند. گویی آنان، همانی نبودند که ساعتی قبل، به حال حسین می گریستند و زار می زدنند!؟ عذاب آن لقمه غذا کم از اسیری اهل بیت حسین نداشت! هر چند طبق روایت تاریخی، اسیران کربلا در بارگاه یزید نوازش ها دیدند و نیکی ها. اما…!
باز هم هوشیاری نبود از جهت پرسیدن: چرا خود آزاری!؟ برای چه کسی!؟ چرا جهت لقمه ای این همه تحقیر؟ در حالی که هزینه ی تمامی لقمه ها و دیگر موارد از دست رنج خودتان هست!؟ در برابر این همه آزار و شکنجه، چه سودی حاصل شماست؟
امام آمد
دوازدهم بهمن پنجاه و هفت، تمامی روزنامه های ایران با بزرگترین تیتر نوشتند: امام آمد! و روز قبل آن، کرورها مردم تهران ریختند و خیابان ها را جارو کردند. روز ورود امام، خیابان های پایتخت پر بود از مردم شاد و هیجان زده! خیلی ها آمده بودند برای گرامی داشت مقدم «امام»!! چرا که او، امام بود نه ملای روستا! هیاهو بلند بود و گوش فلک کر! می جستند امام را تا در بلندایی بنشانند برای خطابه خوانی! او را منبر شایسته نبود! باید در مرتبه ای می ایستاد تا کل ایران؛ نه نه! کل مسلمین جهان را نظاره کند! جستند و یافتند مکانی در نزدیکی های خدا! بنابراین امام ماه نشین شد و گفت: «گریه کردن بر عزای حسین، زنده نگاه داشتن نهضت است–این محرم را زنده نگه دارید، ما هر چه داریم از این محرم است – انقلاب اسلامی ایران، پرتویی از عاشورا …»!! پرتال امام خمینی. در این یک مورد امام دروغ نگفت و به راستی سخن گفت! اما آیا مدعوین هم به راستی معنای سخن او را درک کردند!؟ ولی نه! شدت گریه و تاثر از دیدار او، تمامی منافذ ادراکی عاشقان را بسته بود!
در حقیقت گفتار و دستورات امام فرق چندانی با توصیه ی مسیح یا حواریون به مسیحیان و حتی ملای روستا به اهالی، نداشت! شایدهم کردارش بی شباهت از افعال مدیر مدرسه ی ما هم نبود! او با ادعای راه بلدی مسیر بهشت، همه را برای گره گشایی مشکلات، توصیه به گریستن و خود زدن و کنار گور امامان و امامزادگان، بَست نشستن، کرد! حتی برای شفای بیماری هایشان!! ولی برای خود و خانواده، مجهزترین بیمارستان را جنب منزل خود ساخت! و نیز بقیه فقها جهت مداوا راهی بهترین بیمارستان های اروپا بویژه انگلیس شدند!!
البته که جایز نبود، پرسیدن چرایی ها از او! چنانچه اهالی روستا از ملا و مسیحیان از مسیح و من از پدر و مدیر، نمی پرسیدیم! چون ذهن و افکار مردم هیجان زده و اهالی روستا و من، تربیت «سوال کردن»، نداشت!
اگر هم موردی شنیده می شد که مثلا فردی چون حسنین هیکل گفته است: «روح الله خمینی مانند تیری بود که از قرن ششم به قرن بیستم پرتاب شد و به قلب ایران نشست. از زخم این تیر، سال ها خون خواهد چکید»، به هیچش انگاشتند! و یا رئیس جمهور کشوری مثل فرانسه (والری ژیسکاردستن) که گفت: «انقلاب ایرانیان برای من معمایی، مثل خودکشی نهنگ هاست که بشکل دسته جمعی بدلیل نامعلومی اتفاق می افتد. تاریخ هرگز ندیده ملتی با خود چنین کنند»! چرند و بی معنی پنداشتند!
اما حالا که درد تاول پاها، در مسیر طی شده ی چهل و شش ساله و سنگینی حمل ابزار تعزیر «افکار خمینی – جمهوری اسلامی» باعث رنج و خستگی مفرط شده، «چرایی» از وجود «پرسش» برجسته شده است! چرا چنین شد؟ دردا که در پاسخ «چرا»ی بزرگ و برجسته، سرگشتگی هایی ست! ملامت و سرزنش این همه جنایات و پلشتی, در خورجین کدامین گروه و یا اقشار بار شود؟ آیا این همه سرهای سپرده به طناب دار و سینه های گداخته از سرب داغ، تنها به علت تهی بودن افکار مردم از آگاهی بود!؟ پس سهم آنانی که آگاه بودند، چه می شود؟ سهم پادشاهی که نه تنها مدیر خوبی نبود، بلکه خود حامی قوم «روحانیت» سیاهی بود! او که از گسترش فضای آگاهی جلو گرفت و کمک رسان عاملین تباهی فعلی شد. سهم حزب توده و جبهه ی ملی، و دیگر جریانات، چه مقدار بود؟ مگر آنان آگاهی نداشتند؟ چرا آنان به مسئولیت خود عمل نکردند و یاری رسان عاملین فجایع شدند؟
و حتی افرادی پرمدعا از آگاهی, چرا بستر ساز چنین پلشت کرداران شدند؟ به عنوان مثال علی شریعتی! اوکه صوت در گلو انداخته می گفت: خواستم بگویم فاطمه دختر پیامبر – نشد. فاطمه همسر علی – نشد. فاطمه مادر حسین – نشد. گفتم فاطمه فاطمه است!! او با چنین گفتاری شور بسیاری خلق کرد!! چرا؟ مگر مشکل توسعه و پیشرفت جامعه گره خورده بود به شناخت از فاطمه!؟ یا کسانی انکار نام فاطمه می کردند که نخیر؛ نام فاطمه، نقی بود!! اصلا چه تفاوتی می کرد که نام دختری در شبه جزیره ی عربستان چه باشد!؟ فاطمه – زینب ووو. مگر نام و زندگی آن خانم که در نه سالگی ازدواج و هجده سالگی فوت کرد، تاثیری در زندگی مردم ایران امروز داشت و دارد!؟ البته که جای ملامت بسیاران باقی ست!
تاسف بار اینکه هنوز هستند افرادی که همان مطالب کهنه را در بسته بندی های امروزی عرضه می کنند و نام «نواندیشان دینی» یدک می کشند! نمی دانم مگر «دین کهنه و نو» وجود دارد!؟ مگر خدای کهنه و تازه وجود دارد!؟
چه روز شومی بود آمدن امام!!
م. دانش
*کتاب تاریخ شکنجه جلد اول – نشر گستره – چاپ اول پنجاه و نه – مهیار خلیلی – ص صد و پنجاه و چهار
*منبع بالا – ص صد و پنجاه و سه
*با دیدن مطلب فوق، خاطره ای از لاجوردی یاد آمد: پس از اولین اعدام های دسته جمعی در آخرین روز خرداد ماه شصت (در مورد تاریخ خیلی مطمئن نیستم)، اسدالله لاجوردی در صفحه ی تلوزیون جمهوری اسلامی ظاهر شد و گفت: «یکی از مشکلات امروز این است که با لاشه ی مرتدین «اعدام شده های چپ»، چکار کنیم؟ چون طبق فرامین قرانی و…، اگر قطره ای از خون یا اجزای لاشه ی این ها، بر زمین بچکد، زمین آلوده می شود…
ما نمی دانیم برای منهدم کردن لاشه ی متعفن مرتدها، چه باید بکنیم. حتی نباید درندگان لاشه ی آن ها را بخورد. چون آن حیوانات هم موجودات خدا هستند که نباید از این لاشه ها تغذیه کنند!! فعلا بنظر ما می رسد در بیابان های دور از شهر جایی پیدا کنیم و لاشه ی این ها را آنجا چال کنیم. تا بعدها به کمک فقهای قم چاره ای بیندیشیم! به همین خاطر در جاده ی خاوران یک لعنت آبادی «خاوران» شناسایی کردیم تا این لاشه ها را آنجا چال کنیم). نقل به مضمون
*سکوت سفید, همان ارزش نت سفید را دارد
* نقاشی عضوی از بدن جنگجویان لشکر امام حسین را روی پاچه ای می کشیدند و به دیوار مساجد و حسینیه ها می آویختند.
*بازار احشام ولایت، روزهای یکشنبه بود.روستائیان جهت خرید و فروش احشام خود، در میدانی جمع می شدند. میدان و بازار در قرق چند دلال فحاش و قوی بنیه بود. رسم دلالان چنین بود که بر فرض مثال – فروشنده, موردی را سیصد تومان قیمت می داد. خریدار, پیشنهاد دویست می گفت. دلال سر می رسید و می پرسید: چند قیمت گفتی؟ فروشنده – سیصد. از خریدار سوال می کرد – چند می خری؟ خریدار – دویست. دلال دست فروشنده و خریدار را می گرفت و به زور روی هم می گذاشت و می گفت: دویست و پنجاه تمام. هر کسی حرف بزند… ! اگر یکی از طرفین اعتراض می کرد, با مشت راضی اش می کرد!! بلافاصله می گفت: خیر ببینید!! نفری پنج تومان بدید!!
.
4 پاسخ
مقاله:[رئیس جمهور کشوری مثل فرانسه (والری ژیسکاردستن) که گفت: «انقلاب ایرانیان برای من معمایی، مثل خودکشی نهنگ هاست که بشکل دسته جمعی بدلیل نامعلومی اتفاق می افتد. تاریخ هرگز ندیده ملتی با خود چنین کنند»!]
والری ژیسکاردستن غلط میکند با این درفشانی!
خود او، کنار جیمی کارتر،جیمز کالاهان، هلموت اشمیت در نشست گوادلوپ تصمیم بر تراشیدن رهبر از بالای سر مردم و سرکوب مبارزات و قیام مردم و آفرینش و شریک در جنایات و ان فجایع بود.
-دورانی قبل از سال ۶۰ به علت نبود صندلی؛ بطور ایستاده مسافر اتوبوس هایی بودم که مسیر ۲ساعته سراب – اردبیل و گردنه زیبا و برف گیر سایین را می پیمود. مواجه میشدم با سر بسیار جوانان و مردانی که آثار زخم بر خود داشت. که بعدا متوجه شدم رد قمه میباشد. قمه؛ اسلحه سنتی در بسیاری از خانواده های فقیر و مذهبی؛ سنتی اردبیل میباشد که روزگاری از آن برای دستگیری جوانانی که در محلات مبادرت به پخش اعلامیه و شعار نویسی میکردند مورد استفاده قرار میگرفت.
کفن پوشان قمه بدست هم در حمله به میتینگها و گردهمایی سازمانهای سیاسی ۵۹-۵۸ جولان میدادند…..
والری ژیسکاردستن بخاطر بدهی هنگفت فرانسه به شاه از بقیه مصر تر بود که شاه برود و نوفل لوشاتو را در اختیار خمینی جانی و مثلث بیق گذاشت. روابط خوب شاه-صدام (قرارداد الجزایر) و تحریک شیعیان عراق علیه صدام توسط خمینی زمانیکه در عراق بود( که زمینه ساز جنگ ایران-عراق شد) باعث اخراج خمینی از عراق شد!
یزدی-بنی صدر… او را به فرانسه بردند. بعد از اخراج خمینی از عراق و قبل از فرانسه خمینی بین کویت و سوریه …..آواره بود…….
خمینی از مهرماه۱۹۵۷ رهبر مطلق خیزش مردم شد یعنی از هنگام رفتن به نوفل لو شاتو . نشست گوادولوپ چند ماه دیرتر در پایان دی ماه ۵۷ برگزار شد یعنی هنگامی که رژیم شاه به ناتوانی مطلق رسیده بود . مسئولیت خطای تاریخی بخش مدرن حامعه ی ایران که به دنبال بخش سنتی و مذهب زده ی ایران افتاد را به گردن ژیسکاردستن و بی بی سی نیاندازید
باران آذرمینا فرمودند :
” … مسئولیت خطای تاریخی بخش مدرن حامعه ی ایران که به دنبال بخش سنتی و مذهب زده ی ایران افتاد را به گردن ژیسکاردستن و بی بی سی نیاندازید ” از مقاله
خطای تاریخی مدرن جامع ایران… به گردن ژیسکاردستن و بی بی سی نیاندازید !
حالا مسلمونا که نه ، ” مدرنی ها ” گریه کنند که از بهشت دوران طلایی” تمدن بزرگ” خدایگان آریامهریان به قعر جهنم سنتی مذهب زده خمینی یان افتاده شده اند .
واقعیت این است که قبل از تشریف آوردن خمینی به پاریس ، انقلاب شروع شده بود و ” آرش” دانشجوی دانشگاهی و دیگران ،خمینی را نمیشناختند و به برگزاری “۱۶ آذر” ، و بهای پرداخت آن یعنی : زندانی، شکنجه ، ناپدید شدن و یا آعدام مفتخر می شدند . حتی غلامرضا پهلوی میگفت : اگر ما اشکال نداشتیم انقلابی رخ نمیداد “.
خمینی محصول رژیم گذشته ایران بود . قبل از روی کار آمدن رضا شاه حدود پنج هزار مسجد در ایران وجود داشت ولی پس فرار پسرش این رقم به ۵۵ هزار و تعداد ملایان عمامه بسر متجاوز از ۷۵۰ هزار نفر می رسید . این چه معجزه بود که فرانسه به خمینی مخالف شاه ویزا داد و در نوفللوشاتو پذیرایش شد ، پس از آن بهمین آسانی از پاریس به ایران و از تهران به بهشت زهرا رفت و گزندی هم به او نرسید ؟! در همین مسیر بهشت زهرا سیزده هزار و پانصد نفر ساواکی وجود داشته باشند حتا یکی از آنها که از جانساران باشد ، حاًضر نشد که با اسلحه خود تیری به دشمن رهبر تاجدار خود شلیک نماید ؟! ولی در عوض امام موسی صدر ناپدید میشود ، در پاکستان و افغانستان “فلانی” و “نمانی” و … ترور میشوند ؟
بیجهت نبود برای انقلابی مترقی با سازمانها و احزابی ملی ، دموکرات و چپ که حکومتی آمریکایی و غربی را بزیر کشیده بودند ، در کنفراس گوادالوپ بهترین گزینه برای قلع و غم نیروهای انقلابی که مسبب برپایی انقلاب شده بودند ، خمینی انتخاب شد !
چشمهای بینا میخواهد که ببیند و بدانند از فردای سوار شدن حکومت سیاه اسلامی تا کنون ، آتش خشم مبارزاتی مبارزان ایران شعله ور بوده و هر روز بر حجم آن افزوده و تا سرنگونی اش ادامه خواهد داشت .