دوشنبه ۱۷ دی ۱۴۰۳

دوشنبه ۱۷ دی ۱۴۰۳

مارکس، نیچه، فروید، نیکسون – نویسنده: کارل فریدمن، ترجمه‌ی هیمن رحیمی

چیزی که فریدمن به آن می‌پردازد ، گفتمانی است که نیکسون مبدع آن بود و در این یادداشت به یاری مارکس، نیچه و فروید می‌خواهد آن را در روان‌شناسی اجتماعی و شخصیتی نیکسون واکاوی کند و آن هم «ابداع طبقه‌ی متوسط» است. بدل شدن طبقه‌ی متوسط به گفتمان مسلط در ساحت جهانی در دوره‌‌ی زمامداری نیکسون رخ داد و سوژه‌ی طبقه متوسط را چنان به گفتمان غالب دیکته کرد که جان پریسکات معاون نخست‌وزیر بریتانیا در سال ۱۹۷۷ از این حرف زد که «ما همه الان طبقه متوسطی هستیم»

مقدمه‌ی مترجم: در نگاه نخست، شاید قرار گرفتن نام نیکسون در کنار سه فیلسوف تاریخ‌ساز قدری عجیب به نظر برسد. و شاید این پرسش مطرح شود که حالا چرا نیکسون؟ در پاسخ باید گفت گفتمان دست‌راستی که نیکسون آن را نمایندگی می‌کرد، مهم‌تر از چیزی می‌نماید که در وهله‌ی نخست به نظر می‌رسد. نیکسون، که در زمانه‌ی حساسی سکاندار کاخ سفید بود، خود حاوی گفتمان‌ها و مباحثی است که در رقم دادن وضعیت کنونی جهانی بی‌تأثیر نیست. همزمانی با دهه‌های پرتلاطم شصت و هفتاد میلادی و همزمانی با جنبش‌های زنان، جنبش مدنی سیاه‌پوستان، جنبش جوانان متأثر از فضای پادفرهنگی دهه‌ی شصت و هفتاد و هیپی‌ها و همچنین جنگ ویتنام و فضای جنگ سرد از رویدادهای مهم دوران ریچارد نیکسون است. حوادث هیجان‌انگیز دوران او با پایان‌های غم‌انگیزی مثل دستور کودتای نظامی ۱۹۷۳ شیلی برای بر‌هم زدن حکومت سوسیالیستی دموکراتیک شیلی هم همراه بود. گرچه می‌توان پایان جنگ ویتنام را هم جزء اقدامات مثبت نیکسون تلقی کرد، اما نباید بمباران وسیع کامبوج را هم که دستور آن از طرف نیکسون صادر کرد برای جنگ ویتنام نادیده گرفت.

اما چیزی که فریدمن به آن می‌پردازد ، گفتمانی است که نیکسون مبدع آن بود و در این یادداشت به یاری مارکس، نیچه و فروید می‌خواهد آن را در روان‌شناسی اجتماعی و شخصیتی نیکسون واکاوی کند و آن هم «ابداع طبقه‌ی متوسط» است. بدل شدن طبقه‌ی متوسط به گفتمان مسلط در ساحت جهانی در دوره‌‌ی زمامداری نیکسون رخ داد و سوژه‌ی طبقه متوسط را چنان به گفتمان غالب دیکته کرد که جان پریسکات معاون نخست‌وزیر بریتانیا در سال ۱۹۷۷ از این حرف زد که «ما همه الان طبقه متوسطی هستیم». به هرحال طرح خود این گفتمان پیش‌فرض‌های طبقاتی خود را می‌طلبید که نیکسون دارای آن پیش‌فرض‌ها بود و آن هم تعلق وی بود به طبقه‌ی خرده بورژوازی. علاوه بر ماهیت خرده‌بورژوایی نیکسون، فریدمن می‌خواهد به یاری مفهوم نیچه‌ای کینه‌توزی و مفهوم فرویدی آنال-اروتیک به واکاوی اجتماعی و فردی او بپردازد. به هر حال نیکسون نوع جدیدی از راست‌گرایی را رهبری می‌کرد که در زمانه‌ی خود امری بدیع بود، گرچه شاید اکنون با وجود سیاست‌مداران دیوانه‌ای مثل ترامپ، دیگر افرادی مثل نیکسون چندان به چشم هم نیایند. اما گذشته از هر چیزی، نیکسون تنها رئیس جمهور آمریکا هم بود که مجبور شد استعفا دهد و این مسئله هم بعضاً به اقداماتی برمی‌گردد که منتج از شخصیت شکل‌گرفته‌ی نیکسون در کودکی و جوانی است. به هرحال دوگانه‌ی کنونی ترامپ-هریس در انتخابات اخیر امریکا خیلی می‌تواند شبیه دوگانه‌ی نیکسون-مک‌گاورن باشد که در آن گرچه کاندید دموکرات‌ها چندان چهره‌ی رادیکالی نمی‌نمود، اما نیکسون نوع جدیدی از محافظه‌کاری دست‌راستی را نمایندگی می‌کرد.

***

تصادفی نیست که سه متفکر برجسته- یعنی کارل مارکس، فریدریش نیچه و زیگموند فروید- در طول دو قرن گذشته مسئله‌ای را مطرح کرده‌اند که به‌طور مشترک از اصیل‌ترین و مهم‌ترین مشارکت‌ها در مفاهیم علوم انسانی به شمار می‌رود و سه مفهومی که از سوی این متفکران مطرح شده، برای درک اهمیت فرهنگی ریچارد نیکسون، قابل تأمل هستند: یعنی مفهوم مارکسیستی خرده بورژوازی، مفهوم نیچه‌ای کینه‌توزی و مفهوم فرویدی شخصیت آنال-اروتیک.[۱] گرچه مارکس، نیچه و فروید، از‌جمله‌ی متفکران کلیدی در حوزه‌ی مطالعات فرهنگی قلمداد می‌شوند، اما آنچه که بیانگر همنشینی این سه‌گانه‌ی آلمانی با نیکسون است، محوریت خیلی متفاوت سی‌و‌هفتمین رئیس‌جمهور ایالات متحده‌ی آمریکا است: یعنی محوریت وی در فرهنگ آمریکایی. در هر صورت، درگیر کردن هر یک از این ایده‌های پیشگام در یک بستر خاص نیکسونی، برای تحلیل قدرت فرهنگی نیکسون ضروری است.

۱

درواقع، همان‌گونه که مارکسیم به‌صورت کلاسیک و سنتی طبقه‌ی خرده‌بورژوازی را تعریف می‌کند، این مسئله بستر را برای فهم نیکسون به‌عنوان عضوی از طبقه‌ی خرده‌بورژوا مهیا می‌کند. براثر ظهور بی‌سابقه‌ی یک طبقه‌ی بزرگ (یا شکاف طبقاتی) در میانه‌های قرن بیستم، ما با کارمندان حقوق‌بگیری روبرو شدیم که گرچه به‌وضوح سرمایه‌دار نبودند، اما در درک سنتی از ماجرا، کارگر مزدبگیر هم به حساب نمی‌آمدند. در چنین بستری، نظریه‌ی خرده‌بورژوازی ضرورتاً به مسئله‌ی پیچیده‌تری فرای ریشه‌های مارکسی خود تبدیل شد: یعنی همان چیزی که در یک فرهنگ واژگان «طبقه‌ی حرفه‌ای‌ها-مدیران» نام‌گذاری شده و در فرهنگ دیگری از آن به‌عنوان «طبقه‌ی خرده‌بورژوازی جدید» صحبت شده‌ است. خرده‌بورژوازی از نظر خود مارکس، اساساً طوری بود که ما امروزه آن را در کلاسیک‌ترین حالت خرده‌بورژوازی در نظر می‌گیریم: یعنی مغازه‌دارهای کوچک. در این درک از ماجرا، خرده‌بورژوازی، همانند یک بورژوا است، یعنی صاحب‌کاری که نیروی کاری دیگران را مصرف می‌کند (اگرچه اغلب تنها خانواده‌ی نزدیک مرد – یا خیلی به‌ندرت، خانواده‌ی زن- را دربر می‌گیرد) و کسی است که تلاش می‌کند تا در فضایی تقریباً مشابه فضای تجاری که از سوی بورژوازی بزرگ یا «واقعی» اشغال شده، سودی به جیب بزند. اما مغازه‌دار در مقیاس خیلی ریزتری به نسبت سرمایه‌دار واقعی عمل می‌کند و همین تفاوت در درجه­ی شدت کارش بدل به تفاوت در نوع کنش طبقاتی‌اش می‌شود. مارکس ناامنی را به‌عنوان یکی از شاخصه‌های اولیه‌ی خرده‌بورژوازی شناسایی می‌کند، که همواره فردی است که در معرض تهدید ورشکستگی و پرولتاریایی‌شدن متعاقب آن قرار دارد- فرآیندی که امروزه در آمریکا، با افزایش ورشکستگی‌های شخصی و کسب‌وکار‌های کوچک و به‌طور مشخص در سطح خرده‌فروشی با رشد مداوم فروشگاه‌های زنجیره‌ای و مجتمع‌ها، به‌وفور دیده می‌شود. اما همین روند پایه‌ای زمان خود مارکس، بعدها در دوران نیکسون به‌خوبی در جریان بود.

پیشینه‌ی بی‌واسطه‌ی نیکسون دقیقاً از میان همین طبقه‌ی خرده‌بورژوازی کلاسیک بود. پدر و مادرش فرانک و هانا نیکسون یک خواروبارفروشی کوچک داشتند که به‌عنوان شغل دوم، بنزین هم می‌فروختند. با پیشروی کسب‌وکار‌های کوچک در ویتیر، کالیفرنیا، کسب‌وکار خانوادگی نیکسون هم نسبتاً موفق عمل کرده و خانواده موفق شد از پرولتریزه‌شدن جلوگیری کند. ادعای نیکسون در سراسر زندگی سیاسی حرفه‌ای‌اش مبنی بر اینکه شخصاً فقر را تجربه کرده ‌است- ادعایی که در طول رقابت دهه‌ی ۱۹۶۰ وی علیه جان کندی تحصیل‌کرده‌ی هاروارد و ثروتمند رایج شد- مانند خیلی از اظهارات عمومی او دروغ بود. به‌راستی، آنها دروغ‌هایی بودند که به نظر می‌رسید، ناشی از ناسپاسی زیاد وی نسبت به والدینش باشد، والدینی که هردو به‌سختی کار می‌کردند و توانستند با سیر کردن شکم پسرشان، فقر را از خانواده دور نگه دارند. علاوه بر این، نیکسون که بخش بزرگی از دوران رشد و نموش در رکود بزرگ گذشت- او زمان فرارسیدن سقوط وال‌استریت ‌۱۶ سال سن داشت- و فرصت واقعی در اختیار داشت تا فقر واقعی را درک کند. در دوران دبیرستان و سال‌های دانشگاهش، کشور مملو از ولگردها و افراد بی‌خانمان بود، و تعدادی از آنها هم با مراجعه به خانه‌ی نیکسون، از آنها طلب یاری می‌کردند (بیشتر به این خاطر که هانا نیکسون شخصی پارسا و دل‌رحم شناخته می‌شد و فرد مناسبی برای اهدای وعده‌ای غذا و خیرات به مستمندان بود). از این منظر که میلیون‌ها انسان مطلقاً فقیر آمریکایی در دوران رکود وجود داشت که– به معنای واقعی کلمه- واقعاً نمی‌دانستند کجا باید وعده‌ی غذایی بعدی‌شان را میل کنند، وضعیت مالی که ریچارد نیکسون در آن رشد کرد، [برای بیشتر مردم] خیلی رشک‌برانگیز بود.

درهرحال، نیکسون همان‌قدر که از زندگی فقیرانه به‌دور بود، دست‌کم از ثروتمندبودن فاصله داشت. تمام اعضای خانواده مجبور بودند ساعت‌های متمادی برای به سرانجام رساندن مغازه‌ی خواروبار فروشی مشغول به کار باشند. برای مثال، ریچارد جوان مجبور بود همراه پدرش برای خرید میوه و سبزیجات از مراکز عمده‌فروشی لس‌آنجلس قبل از سحر از خواب بیدار شود و به بیرون شهر برود. همیشه هم پول کم می­آمد و به‌ندرت پیش می‌آمد که پول فراوان در دست‌و‌بال‌شان باشد. تجملات ضرورتاً دور از دسترس نبودند، اما بایستی برای تهیه‌ی آنها به‌دقت تأمین مالی می­شد؛ و در مواردی هم دور از دسترس بودند. یکی از این موارد در سال ۱۹۳۰ و وقتی اتفاق افتاد که نیکسون آماده‌‌ی ورود به کالج بود. او توانست به‌واسطه‌ی وضعیت ممتاز آکادمیک، بورسیه‌ی کامل برای دانشگاه هاروارد را به‌دست آورد و در یک سال عادی والدینش احتمالاً می‌توانستند از پسِ هزینه‌های سفر به کمبریج و مخارج زندگی پس از ورودش برآیند. نیکسون پس از آن می‌توانست معتبرترین مدرک تحصیلی در کشور را به‌دست آورد و احتمالاً دوران تحصیلی‌اش در دانشگاه هاروارد هم، اندکی هم‌پوشانی با جان کندی داشته ‌باشد. با این حال، در واقعیت امر، خانواده در آن لحظه بار مخارج سنگین پزشکی برآمده از نظام درمانی خصوصی گران‌قیمتی بر دوش می­کشید و مجبور بودند آن را خرج بیماری سل برادر بزرگ‌تر نیکسون، یعنی هارولد، کنند؛ و از‌این‌رو ریچارد مجبور بود در خانه بماند در کالج محلی ویتر به تحصیل بپردازد. در آن زمان مقاطع تحصیلات تکمیلی از هر نوعش عموماً تجملی محسوب می‌شد، و در سال‌های بعدی نیکسون ادعا کرده که برای هر رفتن به دانشگاه آنقدر هیجان‌زده بود که واقعاً برایش مهم نبود هاروارد باشد یا ویتر. خیلی از مفسران نیکسون معتقدند که ادعای نیکسون دروغی بیش نیست- چطور امکان دارد برای فردی باهوش، سخت‌کوش و جاه‌طلب‌ این مسئله مهم نباشد؟- اما البته اثبات چنین دروغی غیرممکن است و شاید خود نیکسون هم به این دروغ باور داشت.

سنت مارکسیستی از مدت‌ها قبل‌تر این مسئله را تشخیص داده که ایدئولوژی‌های اجتماعی که از طریق و درون موقعیت اقتصادی خرده­بورژوازی خلق می‌شوند، می‌تواند مختلف باشد. مارکس خودش خرده­بورژوازی را به‌عنوان یک طبقه‌ی سنتی تعریف کرده که مشخصه‌ی ذاتی‌اش متزلزل‌بودن آن است. تعداد کمی از مغازه‌داران ممکن است از طریق «بخت و اقبال» بتوانند به لایه‌های بالایی بورژوازی صعود کنند (عبارتی از هوراتیو آلگر)؛ اما قسمت اعظم آنها با این مسئله روبرو می‌شوند که کسب‌وکار‌شان رو به کسادی رفته و به طبقه‌ی کارگر و کارگران مزدبگیر تنزل پیدا کنند. این موقعیت مچاله‌شدن بین دو طبقه‌ی متفاوت- که یک از آنها نمایانگر هدفی مشتاقانه اما غیرمحتمل است و دیگری نمایانگر وحشت مطلق است- می‌تواند باعث ایجاد احساسات خصمانه در هر دو جهت شود؛ و مورد نیکسون هم چنین بود. این مسئله به اندازه‌ی کافی حقیقت دارد و سیاست‌گذاری اقتصادی واقعی دولت نیکسون از خیلی جهات، لیبرال‌تر از هر رئیس‌جمهوری متعاقب قرن بیستمی بود (گرچه از خیلی منظرها این گفته بیشتر در مورد رئیس جمهورهای بعدی صدق می‌کند تا نیکسون). اما بدون جای هیچ شک و شبهه‌ای، احساسات شخصی نیکسون – و احساسات عمومی‌اش- نسبت به فقر با نفرت شدیدی همراه بود. برای نمونه، او هیچ کدام از اهداف ریاست‌جمهوری‌اش را به جدیت برچیدن کارزار جنگ علیه فقر لیندون جانسون، پیگیری نکرد. شاید اتفاقی نباشد که او مرتجع‌ترین عضو کابینه‌ی دولت خود را- یعنی هوارد فیلیپس- را برای رهبری این «جنگ» (به‌طور رسمی دفتر فرصت‌های اقتصادی را منصوب کرد) با کم تا بیش طراحی باز از خرابکاری آن، برگزید. پیامد کمتر سیاسی، اما شاید حتی شخصی‌تر و فاش‌کننده‌ی فرهنگی، با ظهور جانی کشِ[۲] خواننده در کاخ سفیدِ دوران صدارت نیکسون در آوریل ۱۹۷۰ اتفاق افتاد. نیکسون به‌طور عمومی آهنگ «کادیلاک رفاه[۳]» را درخواست کرد که تصنیف کوچک کثیفی براساس این فانتزی جناح راست است که نظام رفاهی به فقرای درون شهری امکان می­دهد از تجملات زیاد لذت ببرند. وقتی کش در خواندن آهنگی که دیگران را علناً تحقیر می‌کند، تعلل کرد، اختلاف در محبوبیت عمومی بین یک موزیسین سبک کانتری و رئیس جمهوری ایالات متحده به‌طور گسترده به منظره‌ی دیدنی بدل شد.

با این حال نفرت نیکسون نسبت به فقرا به‌هیچ‌وجه با عشق خاصی نسبت به ثروتمندان همراه نبود. مثل همه‌ی رئیس‌جمهورهای آمریکا، مخصوصاً رئیس‌جمهورهای جمهوری‌خواه، صد البته که از منافع ثروتمندان مراقبت می‌کرد، گرچه کم‌تر از هر رئیس‌جمهور دیگری (از هر دو حزب) از زمان «انقلاب» (یا ضدانقلاب) ۱۹۸۰ ریگان ولخرجی می‌کرد. این مسئله هم که، شاید در پاسخ به تهدید (هرگز تحقق‌ نیافته‌ی) فقر در جوانی‌اش باشد که موجب می‌شد، نیکسون در سراسر دوران سیاسی حرفه‌ای‌ خود به‌شدت به دنبال ثروت شخصی از راه‌های قانونی و غیرقانونی باشد- با این حال، دست‌کم قبل از سال‌های حضورش در کاخ سفید، سعی در پنهان‌کردن این جنبه از حرفه‌اش در نگاه عموم داشت، آن‌هم چنان ماهرانه که تقریباً همه­ی ناظران را فریب داد (حتی گری ویلس[۴] که از تیزترین نیکسون‌شناسان است). این ماجرا تا تحقیق راهگشای آنتونی سامرز[۵] در دهه‌ی ۱۹۹۰ پوشیده بود که دامنه‌ی زیاده‌خواهی خارق‌العاده‌ی شخصی نیکسون در نهایت آشکار شد. با وجود این، به‌رغم این تمایل به بازنمایی منافع ثروتمندان و عطش شدیدش به اینکه ثروتمند شود، نگرش خود نیکسون برای ثروتمندشدن، در بهترین حالت دوسوگرایانه بود. او متأثر از یک اخلاق کاری خشمگینانه‌ی خرده­بورژوایی بود- اغلب، مشخصاً در کاخ سفید، خیلی بیشتر از کاری که می‌کرد، تظاهر به کارکردن می‌کرد- و، با استثناهای پوشیده‌ی کوچک و دقیقی (نظیر اشتیاق آگاهانه‌اش به شراب گران‌قیمت فرانسوی)، هرگز ذوق چندانی برای تجملات زیاد پیدا نکرد تا از سبک زندگی‌ ثروتمندان و افراد مشهور پیروی کند. این مسئله جالب‌توجه است که هرچند شماری از مردان ثروتمند را برای مقامات عالی منصوب کرد، اما تعداد کمی از آنها بومی فرهنگ ثروتمندان بودند و تقریباً هیچ‌کدام از آنها کاملاً مرفه به دنیا نیامده ‌بودند. برای مثال هنگامی که در سال ۱۹۶۹ کابینه‌ی اصلی‌اش را معرفی کرد، اعضای کابینه‌اش همه مثل خودش دارای پیشینه‌ی طبقه متوسطی یا از قشرهای پایین طبقه‌ی متوسط بودند.

همچنین این مسئله از این حکایت دارد که در عصری که این مسئله برای ثروتمندان، و مشخصاً ثروتمندان ارثی، خیلی نادر بود که وارد سیاست انتخاباتی شوند (دو رئیس‌جمهور روزولت، استثناهای قابل‌توجهی بودند)، شمار خیره‌کننده‌ای از آنها به‌عنوان مخالف نیکسون قد علم کردند. جری وورهیس،[۶] هلن گهگان داگلاس[۷] و آدلی استونسون،[۸] همه ثروتمندان مستقلی بودند، در حالی‌که جان کندی و نلسون راکلفر[۹] از ثروتمندترین و قدرتمندترین خانواده‌های آمریکا آمده ‌بودند؛ و مشخصاً در مورد استونسون و کندی، نیکسون سعی کرد که وضعیت تولد در شرایط خوب رقیبانش را به موضوع کمپین انتخاباتی‌اش تبدیل کند. گرچه تاکتیک او با وضعیت خاص پوپولیسم سابقه‌دار آمریکایی مناسبت داشت، اما در مشاهدات هیچ روزنامه‌نگاری از مورد نیکسون، جای شکی برایشان نبود که او هم انگیزه‌هایی از احساسات کاملاً بی‌غل‌و‌غش حسادت و دلخوری در خود داشت. ماری کمپتون در قطعه‌ی معروف (و درخشانی) از عبارت‌پردازی، آنچه خیلی‌ها در مورد کمپین علیه کندی حس می‌کردند را خلاصه می‌کند: «نیکسون کمپین انتخاباتی سال ۱۹۶۰ را با بهره‌گیری از سرگردانی و بی‌اعتمادی موجود در انسان آمریکایی و التماس رأی به این بهانه به پایان برد که وقتی پسربچه بود، فقیرتر از آن بود که بتواند اسب کوتوله‌ای بخرد.» برعکس، از میان تمام مخالفان نیکسون، کسی که کم‌ترین مدرکی دال بر کینه‌ی شخصی نسبت به او نشان داد، بدون شک هوبرت همفری[۱۰] در سال ۱۹۶۸ بود؛ و همفری از پیشینه‌ی خرده‌بورژوازی آمده‌بود که دقیقاً شبیه خود نیکسون بود. خانواده‌ی همفری، شبیه خانواده‌ی نیکسون که صاحب یک مغازه‌ی خواروبار‌فروشی کوچکی بودند، دارای داروخانه‌ی کوچکی بودند- چیزی‌که نیکسون خودش در طول سخنرانی‌اش (در حضور همفری) در سال ۱۹۶۸ در شام آل‌اسمیت در نیویورک به آن اشاره کرد.

فاصله‌ای که خرده‌بورژوا به‌طور خاص از مردم عادی، مخصوصاً فقر مطلق، و طبقه­ی حاکم حس می‌کند، تنها پیامد ایدئولوژیکی موقعیت خرده‌بورژوازی به‌عنوان یک طبقه‌ی سنتی نیست. مارکس (مخصوصاً در هجدهم برومر لوئی بناپارت، یعنی مطالعه‌ی حیرت‌انگیز پیشگویانه و گسترده‌ی او در مورد سیاست فرانسه بین سال‌های ۱۸۴۸ و ۱۸۵۱) روی این نکته تأکید می‌کند که یکی از مهم‌ترین پیامدهای سیاسی نگرش خرده‌بورژوایی، قرار گرفتن او در «فراز» یا «ورای» جایگاه طبقاتی به‌طور کامل است. این واقعیت که خرده‌بورژوا نمی‌تواند با هیچ یک از توده‌ی تحت استثمار یا استثمارکنندگان دارا هویت‌یابی شود- و درواقع، اغلب به‌طور قطع از هردو طبقه‌ی اصلی سرمایه‌داری احساس بیگانگی می‌کند- می‌تواند به این توهم منجر شود که موضع فرد خرده‌بورژوا، آلوده به منافع طبقاتی نشده ‌است. بنابراین موضع خرده‌بورژوایی- از سوی خرده‌بورژوا- نمایانگر موضع «جهان‌شمول» بشریت به‌عنوان یک کل یا، شاید به‌کرّات، بخش‌های غیرطبقاتی از بشریت، مثل ملت، است. البته اثرگذاری روی چنین جهان‌شمولی‌گرایی عموماً یک حربه‌ی انتخاباتی زیرکانه در هر نوع سیاست انتخاباتی است. ازآن‌جایی‌که یک کاندیدا ضرورتاً می‌خواهد بیشترین رأی‌ ممکن را از همه‌ی بخش‌های جامعه‌ی رأی‌دهنده گردآوری کند، چرا باید او این ریسک را برای برخی از رأی‌دهندگان به جان بخرد که آشکارا خود را با طبقه‌ی خاصی شناسایی کند؟ علاوه بر این، این تاکتیک مشخصاً با خطوط ایدئولوژیکی سیاست در آمریکا هماهنگ است، که در آن، دست‌کم پس از انقلاب ۱۹۱۷ روسیه، ذکر صریح طبقه‌ی اقتصادی اگر که مطلقاً تابو نبوده، دست‌کم نیمه‌تابو بوده است. بنابراین می‌توان گفت که جهان‌شمول‌گرایی خرده‌بورژوایی نیکسون چیزی است که اندک مدافعانش، هنگام مواجهه با جنایات سنگین و تخطی‌گری از قانون نیکسون در طول ماجرای واترگیت[۱۱] علیه آن استناد می‌کردند: «همه این کار را می‌کنند.» اما جذابیت خاص مورد ریچارد نیکسون در همین نکته است که، همان‌طور که خواهیم دید، او [تنها کسی است که] «این کار را انجام داد»، آن‌هم با دقت و شدتی که کم‌تر کسی نظیرش را دیده باشد.

اغلب چنین توصیه‌ای از نیکسون در پیری به سیاست‌مداران جوان و مشتاق، نقل می‌شود: برای این‌که بتوانید نامزدی جمهوری‌خواهان را تضمین کنید، تاجایی که می‌توانید راست‌گراتر باشید و سپس سریعاً به سمت میانه برگردید تا بتوانید پیروز انتخابات عمومی شوید. این توصیه، درواقعیت امر، آن‌قدرها که انتظار می‌رود، قابل اجرا نیست. برای مثال، رونالد ریگان، که احتمالاً موفق‌ترین سیاست‌مدار جمهوری‌خواه در تاریخ حزب باشد، پس از پیروزی نامزدی ریاست‌جمهوری جمهوری‌خواهان در سال ۱۹۸۰، با هیچ سرعت قابل‌توجهی به سمت «میانه» برنگشت. اما خرد پدرانه‌ی نیکسون، به‌اختصار در شکل عمل‌گرایانه، یکی از انگیزه‌های تعیین‌کننده‌ی حرفه‌ی سیاسی او، این مسئله را به‌صورت قطره‌چکانی انجام داد: یعنی انگیزه برای اجتناب از «برچسپ‌های» سیاسی ماهوی (طبقه یا چیزی مثل آن) و عزم راسخ برای حمایت از بکرترین جهان‌شمول‌گرایی اخلاقی.

برای مثال، از همان آغاز دوران حرفه‌اش در کنگره، نیکسون به‌صورت کاملاً عامدانه از هویت‌یابی با هیچ‌یک از جمهوری‌خواه‌های لیبرال تا میانه‌رو (و عمدتاً در ساحل شرقی) که از خیلی از اصلاحات اقتصادی اساسی نیو دیل حمایت می‌کردند، یا دست‌کم آن را می‌پذیرفتند، اجتناب کرد، یا همین کار را با گارد قدیمی[۱۲] جمهوری‌خواه‌ها به رهبری رابرت تفت[۱۳] انجام داد که اقتصاد بوربونی[۱۴] آن توسط بری گلدواتر[۱۵] و بعداً توسط ریگانی‌‌ها[۱۶] به ارث رسید. نیکسون با هر دو جناح روابط عمومی خوبی داشت. در سال ۱۹۵۲، او به‌عنوان معاون آیزنهاور انتخاب شد، زیرا او به اندازه‌ی کافی راست افراطی بود که می‌توانست توازن ایدئولوژیکی (هم جغرافیایی و هم سنی) را برای آیزنهاور لیبرال‌تر فراهم کند: و هنوزهم آنقدر راست افراطی نبود که زوج آیزنهاور-نیکسون ذاتاً ناموجّه به نظر برسند. در رقابت درون حزبی نامزد ریاست‌جمهوری جمهوری‌خواه‌ها سال ۱۹۶۴، او تقریباً در میان جمهوری‌خواهان برجسته‌ی ملی تنها ایستاد و توانست از جنبش گلدواتر و مخالفان آن دور بماند (آیک بی‌طرفی رسمی خود را حفظ کرد، اما بطور گسترده اعتقاد بر این بود که با اردوگاه ضد گلدواتر همدردی می‌کند- یک باور کاملاً قابل قبول، زیرا نفرت عمیق از ریاست‌جمهوری آیزنهاور در میان گلدواتریت‌های دوآتشه، مسئله‌ای جهان‌شمول بود). در طول کمپین انتخاباتی سال ۱۹۶۸، نیکسون به‌طرز ماهرانه‌ای، خود را به‌عنوان بدیل «میانه‌رو» هر دوی هومفری بیش از حد لیبرال و جرج والاس آشکارا مرتجع معرفی کرد. شعارهای انتخاباتی که برای آن سال انتخاب کرد (و باز هم برای چهار سال بعدش) تا حدی رویکرد جهان‌شمول‌گرایانه داشت که تقریباً فاقد محتوا بود: «نیکسون تک است»، «نیکسون همین حالا» و (در سال ۱۹۷۲) «چهار سال بیشتر!».

اشتباه است که این حرکات را صرفاً به‌عنوان پیشامدهای تاکتیکی آنی ببینیم، گرچه هر یک از آنها از نظر تاکتیکی زیرکانه و مؤثر بودند؛ و تا حدودی تقلیل‌گرایانه خواهد بود که  عامیّت نیکسونی را صرفاً براساس «قرائت» جایگاه خرده‌بورژوایی کلاسیکی تلقی کنیم که نیکسون در آن بزرگ شده، گرچه جای کم‌تر شکی است که خاستگاه اجتماعی-اقتصادی نیکسون، اثری عمیق و دائمی روی هر کاری که انجام می‌داده، بر جای گذاشته ‌است. حتی مهم‌تر از آن، در این‌جا برخی از مهم‌ترین منابع قدرت فرهنگی نیکسون، و برخی از قوی‌ترین قرابت‌ها بین نیکسون و کشوری که برای حکمرانی آن برخاسته، مورد بحث قرار است.

[مسئله‌ی طبقاتی نیکسون آنجا می‌تواند مهم‌تر شود] که می‌توان آمریکا را در مجموع تقریباً یک کشور خرده‌بورژوا در نظر گرفت. گذشته از اینها، آمریکا کشوری است که گذشته‌ای فئودالی ندارد و از این رو هیچ کنوانسیون واقعاً اشرافی در این کشور برقرار نیست؛ و همچنین کشوری است که در میان تمام کشورهای جهان صنعتی (احتمالاً به استثنای ژاپن)، دارای ضعیف‌ترین سنت‌های همبستگی سوسیالیستی طبقه­ی کارگر است. اغلب در اروپا از «مغازه‌دار» به‌عنوان اصطلاحی برای ناسزا استفاده شده‌است- مانند زمانی‌که ناپلئون بریتانیا را به‌عنوان «ملت مغازه‌داران» مورد تمسخر قرار داد- اما «سوداگر کوچک» در ایدئولوژی هژمونیک ایالات متحده، به‌طورکلی مترادف آدم شریف، با صمیمانه‌ترین و با فضیلت‌ترین آمریکایی از هر نوعش، همراه است. نه از قضای روزگار، آمریکا همیشه یک کشور جهان‌شمول‌گرا بوده است. آمریکا که برای اکثر مقاصد ایدئولوژیک، بیشتر توسط پیوریتن‌های طبقه‌ی متوسطی تأسیس شده ​​که بر روی صخره‌ی پلیموث [محل ورود اولین مهاجران به امریکا] فرود آمدند، تا برده‌داران نجیب ویرجینیا؛ در شاخص‌ترین ویژگی‌های خود، همیشه خود را از لحاظ اخلاقی استثنایی می‌دانست- به‌عنوان آخرین و بهترین امیدهای نوع بشر، در سخنان پرطنین لینکلن. درواقع، تمایز قائل شدن، در شرایط نیکسونی یا هر زمینه‌ی آمریکایی دیگری، بین یک جهان‌شمول‌گرایی خرده‌بورژوایی که حقیقتاً جهان‌شمول است، و خود را به‌عنوان یک کل خطاب به بشریت می‌داند، و جهانی در‌هم‌تنیده با محدودیت‌های ملیت و ناسیونالیسم، طرح این پرسش به شیوه‌ای بالقوه گمراه‌کننده است. زیرا تمام هدف استثناگرایی آمریکایی این است که هرگونه تمایز بین منافع ایالات متحده و کل نژاد بشر را پاک کند. شاید وودرو ویلسون[۱۷] برجسته‌ترین ایدئولوگ تاریخی در همین زمینه باشد. در پایان جنگ جهانی اول، او با اصرار روی این‌که کشورش هیچ‌گونه منافع ملی به معنایی که کشورهای اروپایی صراحتاً ادعا می‌کردند، ندارد، به مردم در همه‌جا الهام می‌داد یا آنها را وحشت‌زده می‌کرد و در عوض می‌گفت تنها چیزی که آمریکا می‌خواهد این است که بهترین‌ها را برای همه به ارمغان آورد. و نام‌بردن از هر رهبر سیاسی آمریکایی بزرگ دیگری که کاملاً از چنین جهان‌شمول‌گرایی اخلاق‌گرایانه جان سالم به‌در برده ‌باشند، دشوار خواهد بود. رئیس‌جمهور جورج دبلیو. بوش یک آمریکایی نمونه‌وار بود- و کاملاً نیکسونی- آن‌هم وقتی‌که پس از حمله‌ی مرگبار سازمان القاعده به کشورش، با اعلام جنگ نه‌ به خود القاعده، بلکه به‌صورت انتزاعی به «ترور» پاسخ داد و موقعیت آمریکا را با جایگاه بشریت همسان کرد.

همان‌طور که فکر کنم گری ویلسون نخستین کسی بود که متوجه این قضیه شد، از میان رئیس جمهورهای قرن بیستم، این ویلسون بود که به‌رغم دموکرات بودن، رئیس‌جمهوری بود که نیکسون بیش از همه به او احترام می‌گذاشت. زیرا نیکسون فراتر از جهان‌شمول­گرایی اخلاقی خرده‌بورژوایی‌اش، به‌هیچ‌وجه خودش را با کشورش یکی نمی‌دانست. این ویژگی از طریق دوری‌گزینی ماهرانه‌اش برای تعریف «برچسپ‌های» سیاسی، تخصصش برای گردش حول جناح‌های سیاسی مخالف و همچنین با طراحی خاص‌تر ویلسونی برای انجام «کارهای بزرگ» در صحنه‌ی جهان دیده می‌شود- برای مثال پایان دادن به دخالت آمریکا در جنگ ویتنام، و درهم‌شکستن اتحاد چین و شوروی از طریق تنش‌زدایی با هر دوی چین و شوروی. اما اخلاق‌گرایی نیکسونی شاید بتواند- در شکل ناب‌تر آن- حتی در مطالعه‌ی بقایای ادبی‌اش، بهتر فهمیده شود. او هشت کتاب نوشت که به استثنای شش بحران[۱۸] که در پی شکستش در سال ۱۹۶۰ نوشته شده، همه‌ی آنها متعاقب فروپاشی دوران ریاست‌جمهوری‌اش نوشته شده‌اند. این مجلدات- که مطمئناً همه‌ی آنها با کمک ادبی گسترده ساخته و پرداخته شده، اما لحن همیشگی نیکسون را می‌رسانند- یکی از به‌یادماندنی‌ترین اظهارات اخلاق‌گرایی خرده‌بورژوایی آمریکایی را از زمان زندگی‌نامه نویسیِ بنجامین فرانکلین فراهم می‌کنند. این مسئله بیشتر در مورد کتاب خاطرات ریچارد نیکسون[۱۹] صادق است که با اختلافْ طولانی‌ترین و جذاب‌ترین کتابش محسوب می‌شود و بلافاصله پس از سال‌های حضورش در کاخ سفید نوشته شده ‌است. در این مجلد و سایر اثرهایش، نیکسون پرتره‌ی ثابتی از خودش ترسیم می‌کند که با انگیزه‌هایی نه تنها همواره مشروع یا حتی تحسین‌برانگیز هستند، بلکه شخصیتی قهرمانانه و حتی سرشار ازخودگذشتگی پرهیزکارانه از خود به نمایش می‌گذارد.

جای تعجب ندارد که مضمون جهان‌شمول‌گرایی اخلاقی قهرمانانه مخصوصاً در بحث‌های مربوط به عُقده‌ی محوری خودش و در کمپین سال ۱۹۶۰ علیه کندی برجسته شده‌است. برای مثال، به‌کار بردن مسئله‌ی مذهب که یکی از بحث‌برانگیزترین مباحث آن سال است و کندی با موفقیت در تلاش بود تا نخستین رئیس‌جمهور کاتولیک رومی باشد. نیکسون درواقع زیرکانه از تعصب ضدکاتولیکی مردم در طول کمپین انتخاباتی بهره‌برداری کرد و این کار را تنها به‌واسطه‌ی چیزهایی مثل نویسنده­ی پرفروش و روحانی پروتستانی مثل نورمن وینسنت پایل، که دوست خانوادگی نیکسون بود، انجام نداد، بلکه به‌شیوه‌ی مستقیم‌تری به این کار مبادرت کرد: بارها به مخاطبان یادآوری می‌کرد که کندی کاتولیک است و سپس با تقوا اضافه می‌کرد که این واقعیت نباید یک مسئله‌ی سیاسی تلقی شود. اما نیکسون عاقل‌تر از آن بود که خود را با ضدکاتولیسیسم بشناساند. چنین حرکتی برای خیلی از جمهوری­خواهان لیبرال پروتستان معمولاً کار اهانت‌آمیزی تلقی می‌شد و حتی متعاقباً، احتمالاً واکنش شدیدی در میان رأی‌دهندگان کاتولیک ایجاد می‌کرد- که در واقعیت امر، تعداد آرای کندی نسبتاً بالاتر از آن چیزی برد که انتظار می‌رفت یک دموکرات پروتستان در آن سال چنین رأیی به‌دست آورد.

به‌هرحال، وقتی‌که به روایت خود نیکسون از مسئله رجوع می‌کنیم (عمدتاً در شش بحران)، نه‌تنها به انکار صریح ضدکاتولیک‌گرایی که موضوع بحث هر سیاست­مداری است، برخورد نمی‌کنیم، بلکه با ادعای عجیب‌وغریبی از یک جنگ صلیبی مقید به اصول اخلاقی علیه تعصبات ضدصلیبی روبرو می‌شویم که در نتیجه‌ی آن نگرانی اصلی نیکسون در سال ۱۹۶۰ حتی مهم‌تر از پیروزی او برای رسیدن به کاخ سفید جلوه می‌کند. او با حالتی موقرانه ادعا می‌کند «من احساس مسئولیت می‌کردم که سرپوشی روی دیگ جوشان ضدکاتولیک‌گری خشمگین بگذارم». نیکسون اصرار دارد که این هدف بزرگْ او را وادار به امتناع از مزیت‌های سیاسی شخصی کرد، مثل‌ زمانی‌که تأیید عمومی بالقوه‌ی ارزشمند دوستش بیلی گراهام را رد کرد- نه البته به این خاطر که گراهام خودش را بر پایه‌ی مخالفت با کاتولیک تعریف کرده‌بود، بلکه از‌این‌رو که، همچنان‌که نیکسون توضیح می‌دهد، برخی از افراد به هیچ عنوان تصور نمی‌کردند که مهر تأیید یک روحانی پروتستان برای کاندیدای پروتستان علیه یک کاندیدای کاتولیک می‌بایست انگیزه‌های مذهبی داشته ‌باشد. نیکسون به ما فهماند که یک صبر قدیس‌گونه که چنین ازخودگذشتی اصیلی می‌طلبد، بالاخص با توجه به این واقعیت که – همانطور که ادعا می‌کند- نیروهای کندی خودشان هم با توسل به دلایل فرقه‌ای از هم‌مذهبان سناتور و هم با به چالش‌کشیدن رأی‌دهندگان پروتستان برای «اثبات» مدارایشان با حمایت از یک نامزد کاتولیک، از این موضوع سوءاستفاده کردند. اما نیکسون حاضر به تلافی‌کردن نشد، حتی به‌رغم این‌که خیلی از دوستان و حامیان کاتولیکش با تشویق وی به این کار، از این مسئله اطمینان داشت.

نیکسون به‌عنوان یک الگوی اخلاقی جهان‌شمول؟ حتی پیش از ماجرای واترگیت، اغلب از سوی مخالفان نیکسون، پرتره‌ای از او به‌عنوان مردی با اخلاقیات پَست ترسیم می‌شد- اراذل، مردی با ظاهر ناآراسته، فروشنده‌ی ماشین دست‌دوم مکار، ساکن منجلاب کاریکاتورهای تحریریه‌ی هربلاک- و پس از ماجرای واترگیت، این دید از او به بخش برجسته و پاک‌نشدنی از وجهه‌ی عمومی او تبدیل شد. لذا ما اغلب فراموش می‌کنیم که نیکسون با جلوه‌های خودش چیزی بیش از یک قهرمان اخلاقی نبود: و نه فقط از طریق جلوه‌های شخصی خودش. حق‌به‌جانب‌بودن خرده‌بورژوایی نیکسون به‌شدت در [نگرش] خرده‌بورژوایی اخلاق‌گرایی آمریکایی تأثیرگذار بود؛ آمریکایی که بیشتر کشور کاتن ماذر[۲۰] و جاناتان ادواردز[۲۱] بود تا مارک توین[۲۲] و اچ. ال. منکن.[۲۳] اما با ردیابی، به روش مارکسیستی، برخی از رابطه‌های نسبی بین امر اجتماعی-اقتصادی و امر اخلاقی، ما باید بتوانیم مقوله‌ی اخلاقی را به‌طور گسترده‌تر بررسی کنیم. در این‌جا ابزارهای فکری ضروری کم‌تر از طریق مارکس عرضه شده، اما برای توضیح بیشتر، در ادامه به سراغ متفکر بزرگ‌ترین و افراطی‌ترین نقدهای اخلاقی (و قهرمان فکری اصلی منکن) یعنی فریدریش نیچه می‌رویم.

۲

یکی از وظایف فلسفی اصلی که نیچه برای خود تعریف کرد، برچیدن بنیان اخلاق یکتاپرستی بود: اخلاقیاتی که ریشه‌اش را می‌توان در قانون موسایی یهودی‌ها و اخلاق سقراطی-افلاطونی ردیابی کرد و مهم‌ترین و فاجعه‌بارترین مورد آن را می‌توان در مسیحیت دید، مسیحیتی که همواره برای نیچه جزو منفورترین و بیزارکننده‌ترین نظام­های باوری تلقی می‌شد. در فهرست واژگان نیچه چنین اخلاقی، «اخلاق بردگان» نامیده می‌شود، چراکه روی ارزش‌های ازخودگذشتگی و ریاضت‌کشی بناشده که درخورِ اعضای طبقه‌ی بردگان ‌است. اما از نظر نیچه، این ارزش‌ها ماهیتاً پست بوده و زمانی که آزادانه انتخاب شوند، پست‌تر می‌گردد. زیرا چنین انتخابی، انتخاب «آزادانه‌ی» عدم آزادی است. اخلاقی حقیقتاً آزاد و قهرمانانه- اخلاقی که شایسته‌ی یک ابرمرد است، یعنی مردی که در قامت معنوی و فکری، سرمشق محسوب می‌شود- با بسط بی­قیدوشرط قدرت‌‌های فرد، با تکامل به سوی به‌بیشینه‌رساندن توان، طراوت، زیبایی، سلامتی، لذت و شادمانی به‌عنوان ارزش عالی میسر می‌شود. زهد مسیحایی نه تنها راه خود را از همه‌ی ویژگی‌های ایجابی جدا می‌کند، بلکه زیر نام اخلاق خوب‌بودن، علیه آنها اعلام جنگ می‌کند. در بحث نیچه، فرد مسیحی خوب را تنها در یک حالت سلبی و به‌عنوان سرکوب ارضای نیازهای غریزی و فکری و انتخاب واقعیت زشتی و دلسردی از زیبایی و رضایت تصور می‌کند- و همه‌ی این موارد به‌خاطر محروم کردن خود و ریاضت‌کشی است. این مسئله کینه‌توزی (ressentiment) است. اصطلاحی فرانسوی که نیچه بکار می‌برد (تقریباً بدون هیچ معادل آلمانی) هم‌ریشه و با واژه‌ی انگلیسی “resentment”، اما دست‌کم در استفاده‌ی خود نیچه از این اصطلاح، کاربرد گسترده‌تر و نظام‌مندتری از آن بکار می‌رود. کینه‌توزی صرف یک احساس شخصی تصادفی نیست، بلکه کل نظام ارزشی (فاسدی) است که براساس خوبی‌های اخلاقی روی تحقیر مداوم تمام چیزهایی که حقیقتاً خوب هستند، برای ارگانیسم انسانی بنا شده‌است- به یک معنا،خوب از منظر بیولوژیکی– (که این مسئله را برجسته می‌کند که «نفس‌کُشی»[۲۴] جسم- به معنای واقعی کلمه، مبادرت به مرگ جسم- در عمل فرد مسیحی [کاری نیک] فرض می‌شود). نیچه در دفترچه‌ی‌ یادداشتش می­نویسد: «شاید تابه‌حال هرگز ایدئولوژی خطرناک‌تری، یک شیطنت بزرگ‌تر در روا‌ن‌شناختی، از این اراده به خیر وجود نداشته‌باشد: کسی دافعه‌ترین نوعش را پرورش داده، مرد غیرآزاد، خشکه­مذهبی؛[۲۵] کسی به ما آموخته که تنها به‌عنوان یک خشکه­مذهب می‌توان در راه راستین خدا‌بودن قرار گرفت، راه خدا، تنها از مسیر خشکه‌مذهبی می‌گذرد.»

این اظهارنظر در مورد خشکه‌مذهبی ذاتی اراده به خیر، به یکی از مهم­ترین ویژگی­های کینهتوزی، یعنی تکبر مفرط آن اشاره می‌کند. البته ظاهراً اخلاق‌گرا، و با تأکید بیشتر، اخلاق‌گرایان مسیحی، موضع فروتنی را حفظ می‌کنند: و بی‌لیاقتی که او به خود نسبت می‌دهد، با مجازات‌ها و محرومیت‌هایی که خود اخلاق‌گرا معمولاً در اعمال زاهدانه در معرض آن قرار می‌گیرد، مطابقت دارد. اما نیچه اصرار دارد که چنین فروتنی کاملاً فریبنده است. زیرا براساس نفرت ناب بنا شده‌است: نفرت از همه‌ی چیزهایی که واقعاً آزاد و اصیل هستند – طراوت، قدرت، زیبایی، و غیره- و در نتیجه، نفرت از کسانی که صادقانه و شادمانه چنین ارزش‌های مثبتی را دنبال می‌کنند. خشکه‌مذهبی متکبرانه­ی کینهتوزی دقیقاً پشت همین افترازدن و بدنام‌کردن صفات و اشخاصی نهفته است که اصالتاً خوب هستند و می‌خواهند برمبنای چنین نفی‌هایی، تصور بدیل زیانباری از خیر بنا کنند. به‌این‌ترتیب، کینهتوزی نه تنها در جوهر مبتنی بر ضعف است، بلکه ضعف ناصادقانهای هم هست، ضعفی که به طور نظام‌مند ماهیت آن را جعل می‌کند. زیرا کینهتوزی منجر به وسواس نسبت به قدرتی می‌شود که آن را انکار می­کند و به پافشاری ریاکارانه‌ای منجر می‌شود مبنی بر اینکه فرد از طریق راه منفی ریاضت­کِشی، شکل برتری از قدرت را پیدا می‌کند. مرد (یا زن) کینه‌ورز خود را تحقیر می‌کند تا اطمینان حاصل کند که به شیوه‌ی مشمئزکننده‌ی قدیس مسیحی، به عنوان یک خودکم‌بین، تمجید می‌شود.

نظریه‌ی کینه‌توزی نیچه، به‌رغم ظرافت بی‌نظیر نوشته‌هایش، تنها توانسته افراد نسبتاً کمی را متقاعد کند که این نظریه را به‌کل و بی‌قیدوشرط بپذیرند. قطع به‌یقین هیچ یک از گرایش‌های سیاسی چپ نمی‌تواند موضع کاملاً همدلانه‌ای با نیچه داشته‌باشند، زیرا گرچه نیچه به‌صورت «رادیکال» به معنای ریشه‌شناختی پدیده‌ها، در پی ریشه‌یابی مسائل است، در عین حال می‌تواند کاملاً و به‌صورت سرسختانه، نوعی متفکر ارتجاعی در میان متفکران اصلی محسوب شود. او جریان‌های سیاسی مترقی اصلی زمان و مکان خودش – به‌ویژه‌ی جنبش‌های کارگری و فمینیستی- را صرفاً برمبنای جوانه‌زدن کینه‌توزی می‌دید که روی حسادت و افترازدن به چیزی بناشده که از دسترس کارگران یا زنان خارج است (اما این مسئله به این معنا نیست که کوچک‌ترین تحسینی برای سرمایه‌داران یا پدرسالاران زمان خود قایل شود). از نظر نیچه، نقد جامعه از سوی رادیکال‌های سیاسی تقلیدی از نفرت مسیحیت از ارزش‌های دنیوی بود و درست مثل اخلاق‌گرایی زاهدانه تحقیرآمیز بود. اما شاید بتوان بینش‌های فلسفی و روان‌شناختی نیچه را از نتایج سیاسی خاصی که از آنها گرفت، جداکرد. به‌رغم مخالفت قرص و محکم نیچه با ارزش‌های سوسیالیستی و دموکراتیکِ مورد حمایت مارکس، به نظر من تحلیل اساساً مارکسیستی‌مان از اخلاق‌گرایی خرده‌بورژوایی نیکسون را می­توان با نقد اخلاقی نیچه‌ای عمیق‌تر کرد. برای این منظور من حالا به سخنرانی چیکرز[۲۶] برمی‌گردم که شاهکاری از کینه‌توزی است.

گرچه در واقع بخش اعظم سخنرانی را مسائل احساساتی در بر نگرفته‌ بود که چنان‌که مشهور است نیکسون در آن به کت همسر و یا سگ بچه‌هایش اشاره کرد، اما نمی‌توان این نکته را نادیده گرفت که این ارجاعات می‌توانند به‌یادماندنی‌ترین بخش سخنرانی نیکسون تلقی شوند، یا این‌که سگ پاکوتاه پشمالویی مثل چیکرز بدل به مشهورترین حیوان خانگی در تاریخ سیاسی آمریکا شد. زیرا با چنین طراوتی بود که نیکسون پویایش اخلاقی کانونی سخنرانی را به‌عنوان موردی از خوار شمردن خود به‌یادماندنی ساخت.

نزدیک شروع سخنرانی، نیکسون از اعتبارنامه‌اش به‌عنوان یک مورد اخلاقی ازخودگذشتگی سخن گفت، برای مثال با اشاره به این فضیلت اخلاقی خارق‌العاده که درواقع همسرش، برخلاف بسیاری از همسران سیاست‌مداران دیگر (از جمله، محتاطانه به همسر سناتور جان اسپارکمن،[۲۷]، نامزد دموکرات برای معاون رئیس‌جمهوری، اشاره کرد) در فهرست حقوق و دستمزد دفترش قرار ندارد. او توضیح داد، «پی‌بردم که تندنویسان و منشی‌های شایسته‌ی زیادی در واشنگتن وجود دارند که به این کار نیازمندند، برای همین احساس کردم که کار درستی نیست که همسرم را در فهرست حقو‌قی جای دهم»- انگار نه انگارکه در راه‌اندازی دفترش، اولین فکر و ذکرش، امور مالی خانواده یا حتی کارآمدی دفترش بود (زیرا به‌طور گذرا اشاره کرد که پت نیکسون «یک تندنویس خارق‌العاده» بود)، یا این‌که به مسئولیتش به­عنوان یک نوع آژانس کاریابی یک نفره برای کارمندان دفتری شایسته‌ی پایتخت اشاره کند. برای داغ کردن بحث ، پیشنه‌ی مالی‌اش را شرح داد (مدعی شد که این کار برای یک سیاستمدار آمریکایی بی‌سابقه است). او گفت: «هرچیزی که به‌دست آورده‌ام، هرچیزی که خرج کرده‌ام، هر چیزی که بدهکارم» «باید از همان دوران کودکی شروع به کار می‌کردم»؛ و او شروع کرد به توضیح‌دادن کارش در مغازه‌ی خواروبار فروشی نیکسون و عایدی و مخارج خود را با جزئیات طاقت‌فرسایی روایت کرد. (گرچه حسابداران حرفه‌ای خاطرنشان کردند که این کم‌تر از چیزی که به نظر می‌رسد حامل حقیقت بود) ، و به‌طور مداوم بر امساک و صرفه‌جویی تأکید می‌کرد و این‌که در زندگی‌اش چقدر بی‌پول بوده‌است. او اعتراف کرد یا بهتر بگوییم لاف زد که «پول چندان زیادی هم در دست‌وبالم نبود».

هانا نیکسون با نگاه کردن سخنرانی پسرش در تلویزیون، وقتی پسرش بارها و بارها به نقض حریم خصوصی‌اش می‌پرداخت، به شدت احساس درد می‌کرد- زنی که آنقدر خلوت برایش مهم بود که هرچند دعا و نیایش فعالیت اصلی زندگی‌اش بود، اما هرگز در جلوی سایر اعضای خانواده‌اش به نیایش نمی‌پرداخت. اما، پس از سپری‌شدن مدت کوتاهی از سخنرانی با حالت عصبی اولیه، ریچارد نیکسون در ادامه (با توجه به ظاهر و همچنین روایت‌های بعدی خودش) لحظات فوق‌العاده‌ای را سپری ‌کرد- و با ادامه‌ی سخنرانی این وضعیت بهتر هم شد. نه این که دیگر از وضعیت مادی نازل و حتی محرومش سخنی به میان نیاورد، بلکه جزییات دارایی‌های خود را ذکر کرد: «باید این را بگویم که پت کت خز ندارد. اما یک کت پارچه‌ای آبرومندانه دارد. و من همیشه به او می‌گویم که برای هر کاری مناسب است.» نیکسون ظاهراً این مسئله را یک چرخش لفاظی رضایت‌بخش می‌دانست که به زودی به همسرش و کتش برگشت و این بار همسرش را با «یک کت پارچه‌ای آبرومندانه‌ی جمهوری‌خواه» توصیف کرد. صفت حزبی اصلاً معنای منطقی نداشت، چرا که، اکثریت قریب به اتفاق مانتوهای خز در آمریکا، در آن زمان و اکنون، را بدون­شک جمهوری‌خواهان می‌پوشیدند.

اما این مطابق با فحوای کل سخنرانی بود که نیکسون باید بر تمایز خود به‌عنوان یک قربانی محروم تأکید کند که با میل خود چنین کاری را کرده و قربانی پوشیدن کت پارچه‌ای و گسترش آن به ورای خانواده‌ی نزدیکش و به کل حزب جمهوری‌خواه بوده‌است (و مهم هم نیست که یک کت خز چندان مناسب آب‌وهوای واشنگتن نیست و مطلقاً مناسب آب‌وهوای جنوب کالیفرنیا نیست).

در همین راستا بود که سپس مشهورترین کلمات سخنرانی را بیان کرد:

مسئله‌ی دیگری که شاید لازم باشد به شما بگویم، چرا که اگر نگویم، آنها احتمالاً این قضیه را در مورد من خواهندگفت. ما پس از انتخابات چیزی- هدیه‌ای- گرفتیم. مردی اهل تگزاس از رادیو شنید که پت به این واقعیت اشاره کرد که دو بچه‌ی کوچک ما دوست دارند که سگ داشته‌ باشند. و باور کنید یا نه، روز قبل از اینکه ما سفر کمپین را ترک کردیم، پیامی از پایانه‌ی حمل‌ونقل در بالتیمور دریافت کردیم که گویا بسته‌ای برای ما آمده‌است. ما رفتیم که بسته را بگیریم. می‌دانید که در بسته چه چیزی بود؟ یک سگ پاکوتاه پشمالو که در یک جعبه قرار داشت و آن مرد آن را از تگزاس فرستاده ‌بود. با خال‌های سیاه و سفید. و دختر کوچک ما– تریسا که شش سال دارد- اسمش را چیکرز گذاشت. و می‌دانید که بچه‌ها، مثل هر بچه‌ی دیگری، سگ را دوست دارند و می‌خواستم به این مسئله درست همین الان اشاره کنم، که صرف نظر از حرف‌هایی که پشت‌ سر ما می‌زنند، ما آن سگ را نگه می‌داریم.

خیلی از جزئیاتی که در اینجا به آن پرداخته شده، نادرست هستند (برای مثال، سگ در واشنگتن تحویل گرفته‌ شد و نه بالتیمور و خود نیکسون شخصاً سگ را تحویل نگرفت)، و جمله‌ی آخر کاملاً غیر منطقی است. گذشته از این قضایا، نیکسون آماج انتقادات قرار گرفته ‌بود، زیرا دوستان و حامیان ثروتمندش به‌طور محرمانه مبالغ هنگفتی پول به او داده ‌بودند، نه به خاطر اینکه یک فرد کاملاً غریبه آشکارا به دخترش یک سگ خانگی داده بود که قیمت آن در بازار تقریباً هیچ است. اما همین تصویر از چیکرز است که کینه‌توزیِ بیان‌شده از سوی تقریباً هر هجایی از سخنرانی چیکرز را تقویت می‌کند. یعنی نیکسون تا این حد فقیر است که یک توله سگ خالدار را به‌عنوان یک هدیه‌ی ارزشمند در اشاراتش از زندگی‌نامه‌نویسی مالی‌اش ذکر می‌کند، و نیکسون را همچون کسی نشان می‌دهد که نه برای خودش، بلکه برای سگی درمانده و معصوم و به نمایندگی از دخترانِ به‌همان اندازه ‌درمانده معصوم خودش می‌جنگد. درعین حال، به‌صورت تلویحی بیان می‌کند که پیروزی در این جنگ کار دشواری است. گذشته از همه‌ی این‌ها، او تنها مسلح به اخلاق ناب ریاضت‌کشی‌اش است و با سوم‌شخص جمع بدشگونِ (کاملاً مبهم) پارانوییک روبرو می‌شود («آنها احتمالاً این را در مورد من خواهند گفت»، «صرف‌نظر از حرفی که پشت سر ما می‌زنند»): به‌طوری‌که لفاظی او حاکی از این احتمال تاریک است که «آنها» واقعاً ممکن است موفق شوند با بی‌رحمی سگ کوچولو را از آغوش تریسیا و جولی جدا کنند.

البته، فروتنی زاهدانه و مازوخیستی نیکسونی- دقیقاً به شیوه‌ای که نیچه این مهم را تشخیص داد- جدایی‌ناپذیر از سرشت خودپسندانه و متجاوزانه‌اش‌ است. او پس از تثبیت خود به‌عنوان قهرمان اخلاقی سگ‌ها و کودکان، به مخالفانش حمله کرد و بی‌پرده به وضعیت اشرافی آدلای استیونسون[۲۸] اشاره کرد («به باور من این‌که مردی مانند فرماندار استیونسون، که ثروتش را از پدرش به ارث برده، می‌تواند برای ریاست­جمهوری نامزد شود، خوب است») و پیشنهاد می‌کند که عیان کردن وضعیت مالی‌‌اش، باید به‌ الگویی برای رفتار دموکرات‌ها تبدیل شود. استیونسون اخیراً اعتراف کرده‌بود که سرمایه‌ی اندکی از خودش دارد، هرچند وضعیت مالی اسپارکمن هرگز متهم به ناشفافی نشده‌ بود (مگر اشاره‌ی خود نیکسون به استخدام خانم اسپارکمن در دفتر همسرش را در نظر بگیریم). اما نیکسون اعلام کرد که هر دوی آنها «آماج حملات» بودند و بنابراین باید از آیین پاک‌سازی خود در مکاشفه تقلید کنند. اگر از این کار خودداری کنند، «اعتراف به این خواهد بود که چیزی برای پنهان‌کردن دارند.» البته این یک مبارزه‌ی حزبی از نوع کلاسیک نیکسون بود. اما هدف او نه فقط دموکرات­ها، بلکه قهرمان متعالی جمهوری‌خواهان، یعنی آیزنهاور بود. اگرچه نیکسون با احتیاط از مردی که هنوز هم این قدرت را داشت که با یک تماس تلفنی مسیر زندگی سیاسی نیکسون را عوض کند، اجتناب می‌کرد، اما دلالت‌های تلویحی اظهارات او به اندازه‌ی کافی روشنگر بودند. اگر سه نفر از چهار کاندیدای ملی، اخلاقاً موظف به افشای وضعیت مالی خود بودند، چرا نفر چهارم نباید این کار را بکند؟ علاوه‌براین، و همان‌طور‌که نیکسون به‌خوبی از این قضیه مطلع بود، آیک [آیزنهاور] دلیل خوبی برای کوتاهی‌کردن از بحث در مورد مسائل مالی خود دارد. نه تنها بهره‌ی کسب‌وکار، ثروت هنگفتی برای آیک به بار آورده‌ بود که می‌توانست آن را برای مقاصد سیاسی بکار ببرد، بلکه او از معافیت مالیاتی ویژه‌ای که شخصاً برای او ایجاد شده بود، منتفع شده بود، که به موجب آن حق امتیاز بالایی که برای نوشتن خاطراتش عایدش می‌شد، نه‌ درآمد، بلکه سود سرمایه به‌حساب می‌آمد، و از‌این‌رو مالیات بسیار پایین‌تری پرداخت می‌کرد. معاملات آیزنهاور از نظر فنی غیرقانونی نبود، حتی در زمان بودجه‌ی نیکسون (یا استیونسون)؛ و افشای کامل آن از سوی آیک، در عبارتی‌که خودش از آن استفاده کرده بود تا نشان دهد که نیکسون باید استاندارد را رعایت کند تا در عرصه‌ی انتخابات باقی بماند، مثل این بود که «مثل کف‌دست، صاف وبی‌آلایش» به نظر برسد. آیزنهاور فوراً فهمید که نیکسون چه می‌خواهد. وقتی نیکسون گفت که امتناع استیونسون و اسپارکمن از روکردن وضعیت مالی‌شان به این معنی است که آنها «چیزی برای پنهان‌کاری» دارند، آیک خودکار را به‌قدری شدید به صفحه‌ی کاغذ کوبید که صدای آن موجب شد که افراد حاضر در اتاق بهت‌زده به آیک نگاه کنند.

حتی با وجود چشم‌اندازی بیش از نیم قرن ، همان‌طور که نیکسون ممکن است بگوید این مسئله «کاملاً شفاف» نیست، آنچه در فکر نیکسون بود، تنها باید با طعنه‌زدن این‌چنینی به‌دست می‌آمد. می‌توان تصور کرد، او شاید سعی داشته‌ به باج‌گیری ظریفی علیه آیک دست بزند. شاید به‌طور تلویحی منظورش این بود که اگر نیکسون از عرصه خارج شود، پس مسئله‌ی پاسخ‌گویی مالی شعله‌ورتر می‌شود، و این‌که او شخصاً (گرچه با احتیاط) کمک می‌کند تا نامزدهای باقیمانده هم، به‌استثنای آیزنهاور، متوجه این مسئله شوند تا در مواردی که می‌خواستند پنهان‌کاری کنند، مورد بازخواست قرار گیرند. البته باید اذعان کرد که این حدس و گمان است. چیزی که محرز است، منطق نیچه‌ای محتوم کینهتوزیِ نیکسونی است. نیکسون با حفظ حسنات اخلاقی زاهدانه‌ی خود و ازخودگذشتگی جهان­شمولی نابش، به‌ناچار به یک منفیت با محوریت نفرت هدایت شد- حتی در غیاب امکان هر محرک سیاسی استراتژیک و حتی به بهای بیگانگی همیشگی، دست‌کم تا حدی، با مهمترین حامیان سیاسی‌اش. او میبایستی که دیگران را بدنام کند، از‌جمله همان دیگری خاص- یعنی آیزنهاور- که بیشتر آمریکایی‌های آن دوره متقاعد شده ‌بودند که او بهترین و شایسته‌ترین شخصیت آمریکایی است. نیکسون که از طرف آیزنهاور برای دفاع از خودش فراخوانده شده ‌بود، – که قطع به‌یقین این احساس را داشت که او به دفاع اخلاقی کم‌تر از هرکسی نیاز دارد (بدون شک به استثنای مادرش)- این درس را به آیزنهاور خواهد داد که گیرانداختن مرد کینه‌ای در چنین موقعیتی می‌تواند کار پر ریسکی باشد.

آنچه سخنرانی چیکرز، همراه با کل حرفه‌ای که به زیبایی به نماد آن تبدیل شد، را عیان می‌کند، به نظرم، در شیوه‌ای است که نظریه‌ی کینه‌توزی واقعاً بتواند از ارزش­های اشرافی (یا شبه‌اشرافی) خلاصی یابد که نیچه خودش آن را توضیح داده و برای بسط نظریه‌ی مارکسیستی ایدئولوژی خرده‌بورژوازی به‌کار گرفته ‌است. مارکس روی سرشت بی‌اصالتی طبقاتی[۲۹] خرده‌بورژوازی تأکید می‌کند، یعنی همان توهم جهان­شمولی اخلاقی که از طریق موقعیت «میانه‌ی» مغازه‌دار بین سرمایه‌دار و کارگر ایجاد می‌شود. آنچه نیچه کمک می‌کند تا آن را ببینیم، همین موقعیتی است که– زیرا نه فقط برمبنای فاصله از دو طبقه‌ی اصلی است، بلکه به‌خاطر کینه‌توزی از آنها هم هست- باید متمایل به یک موقعیت از لحاظ ایدئولوژیکی سلبی و تخریب‌گرانه باشد. در قرن بیستم برجسته‌ترین نقش سیاسی خرده‌بورژوازی در تشکیل پایگاه حزبی توده­ای فاشیسم ایتالیایی و آلمانی بود؛ و این مسئله ممکن است یادآور تحلیلی باشد که مارکس در هجدهم برومر کودتای ۱۸۵۱ بناپارتیستی ارائه کرد و نقشی که خرده‌بورژوازی فرانسوی برای محقق‌شدن آن ایفا کرد که اغلب می‌تواند یک روایت پیش­بینی­پذیر از موردی عرضه شود که بعدها با نظام سیاسی ویرانگر بی‌نظیری به کمال رسید که توسط موسولینی و هیتلر ابداع شد. آیا این مسئله صرفاً اتفاق همزمانی است که مهم‌ترین (گرچه یکنواخت نیست) ایدئولوژی فاشیسم روی همین تعصب مخرب- زیر عنوان یهودستیزی- بنا شده ‌بود که نیچه آن را از هر چیز دیگری پست‌تر می­دانست و آن را نقطه‌ی اوج کینه‌توزی تلقی می‌کرد؟ تناسب این موضوع در بستر نیکسونی صدالبته که شاید بی‌مورد به‌نظر برسد؛ اما برای تطابق با جزئیات در مورد نیکسون و یهودستیزی باید تا فصل بعدی صبر کنیم.

سخنرانی چیکرز هرچه که باشد، به‌طور قطع یک موفقیت خروشان بود. یا آیا می­توان آن را این‌طور دید؟ نیکسون سخنرانی‌اش را با طرح این سؤال از بینندگان و شنوندگان به پایان رساند- برنامه‌ای که شصت میلیون آمریکایی آن را مشاهده می­کردند که پربیننده‌ترین برنامه‌ی تلویزیونی تا آن زمان بود و این رکورد تا موقع پخش اولین مناظره‌ی بین نیکسون و کندی در هشت سال بعدتر شکسته‌ نشد- که نظر خودشان را در مورد این‌که او به‌عنوان معاون ریاست‌جمهوری در عرصه باقی بماند یا خیر، بیان کنند. جاناتان آیتکن، که آشکارا در میان زندگی‌نامه‌نویسان جدی بیش از همه مدافع نیکسون است (و کتابش با همکاری فعال خود نیکسون تهیه شده)، ادعا کرده که ۱۶۰هزار تلگراف و ۲۵۰هزار نامه در پاسخ به سخنرانی نیکسون فرستاده شده، و این‌که این ارتباطات با نسبت خیره‌کننده‌ی ۳۵۰ به یک از نیکسون پشتیبانی می‌کردند. از آن‌جایی این ارقام به احتمال زیاد از خود نیکسون گرفته ‌شده، ممکن است در آمار و ارقام بزرگ‌نمایی شده‌ باشد. با این حال جای شکی نیست که واکنش عمومی برای نیکسون، که دقیقاً همان پیامدی را داشت که او درنظر داشت؛ یعنی قاطعانه و خیلی مطلوب بود. همدلی با نیکسون به‌طور خاص در میان وفاداران اصلی جمهوری‌خواهان اتفاق افتاد، که همواره پرسش در مورد مسائل مالی نیکسون را دسیسه‌های حزبی تلقی می‌کردند، و برخی از آنها بیش از هرچیزی، هنوز در مورد تاریخ غیر حزبی خود آیزنهاور شک داشتند. بنابراین آیک هیچ بدیل عملی نداشت جز این‌که بپذیرد که نیکسون نظر خود را بیان کرده ‌است. آیک هر احساس شخصی که نسبت به سناتور جوان داشته‌ باشد، خودش آدم کینهتوزی نبود، بلکه یک سرباز پیر عمل‌گرا بود که می‌دانست چه زمانی باید زیان­های خود را کاهش دهد و از یک موقعیت نه‌چندان ایده‌آل بهترین بهره‌ی ممکن را ببرد. آیزنهاور با همان لبخند مشهورش و نمایش عمومی پرشور، علناً به نیکسون گفت، «تو مثل پسر من هستی!»، و به او برای ماندن در عرصه‌ی انتخابات خوش‌آمد گفت. سخنرانی چیکرز کار خودش را کرد، و الگوی جدیدی برای بیان مستقیم توسل‌جستن به احساسات مردم آمریکا ایجاد کرد.

با تأثیر آنی، و حتی از جهاتی، از لحاظ اهمیت تاریخی، سخنرانی چیکرز به‌عنوان یکی از مهم‌ترین خطابه‌های تاریخ سیاسی آمریکا در رتبه‌بندی‌ها قرار می‌گیرد: از جهاتی با دومین پاسخ دانیل وبستر به هاین در سال ۱۸۳۰، با سخنرانی «گتیسبورگ» لینکلن و دومین سخنرانی افتتاحیه‌ی او، با سخنرانی صلیب طلایی ویلیام جنینگز برایان در کنوانسیون دموکرات‌ها در سال ۱۸۹۶، با اولین سخنرانی فرانکلین روزولت در مراسم تحلیف، و با سخنرانی «من رؤیایی دارم» از مارتین لوترکینگ در راهپیمایی واشنگتن در سال ۱۹۶۳. با این حال همراهی سخنرانی چیکرز با آنها عجیب به‌نظر می‌رسد و اشاره به این سخنرانی بیشتر موجب نیشخند یا گلایه‌کردن می‌شود تا این‌که نشان‌دهنده‌ی شکوه و احترامی باشد که آن سخنرانی‌های دیگر به ما می‌گویند. استفان آمبروز، که حجیم‌ترین زندگی‌نامه‌ی نیکسون را نوشته، از این بحث کرده که سخنرانی درواقع بیشتر شکست بود تا پیروزی، زیرا سانتی‌مانتالیسم موجود در سخنرانی، دشمان جدید بیشتری برای نیکسون درست کرد، در عوض این‌که دوستان جدیدی درست کند؛ و به این نکته اشاره کرد که (گرچه نیکسون هر ساله سالگرد سخنرانی‌اش را جشن می‌گرفت) سخنرانی چیکرز درنهایت امر به نُقل محافل دموکرات­ها و طنزپردازان ضدنیکسونی تبدیل شد، درحالی‌که از سوابق تاریخی پروپاگاندایی محو شد. از سوی دیگر، در سال ۱۹۶۸ یکی از دستیاران نیکسون از گری ویلز (که کمپین انتخاباتی نیکسون را به‌عنوان روزنامه‌نگار پوشش می‌داد) نظرش را در مورد سخنرانی نیکسون در کنفرانس میامی جویا شد. وقتی که ویلز پاسخ داد این سخنرانی، سخنرانی چیکرز را به خاطرش می‌آورد، دستیار وحشت‌زده به‌نظر می‌رسید و یکی دیگر از زیردستان نیکسون هول‌شده گفت که مردم ابتکار نبوغ سیاسی سخنرانی چیکرز را فراموش کرده‌اند. ویلز توضیح داد که این سخنرانی هرگز فراموش نمی‌شود- و نکته‌ی اصلی حرفش همین بود.

این دوگانگی عجیب‌وغریب- ماهیت سخنرانی چیکرز هم به‌عنوان موفقیت عمل­گرایانه‌ی چشمگیر در نجات حرفه‌ی نیکسون در سال ۱۹۵۲ و هم به‌عنوان موضوع دست‌انداختن، شرمساری و تمسخر- برخی از عمیق‌ترین و متناقض‌ترین حقایق را در مورد قدرت فرهنگی نیکسون بازتاب می‌کند. کینهتوزیِ خرده‌بورژوایی موجود در سخنرانی چیکرز چنان در میان رأی‌دهندگان آمریکایی طنین‌انداز شد که نه‌تنها مشکلات سیاسی آنی نیکسون را یک ضرب حل کرد، بلکه- نظیر خیلی از نوآوری‌های انتخاباتی نیکسون- به ایجاد الگویی جدید برای سیاست آمریکا کمک کرد. پیش از نیکسون، فرانکلین روزولت آخرین فرد مبتکر بزرگ در ارتباطات سیاسی آمریکا بود و غیررسمی‌بودن گپ‌های خانوادگی‌اش، یکی از مهم‌ترین ابزارهای بلاغی او بود. اما تصور این‌که روزولت علناً در اخلاق‌گرایی اعتراف‌گرایانه و مازوخیستی افراط می‌کند، به همان اندازه مطرح است که تصور کنید روزولت روی سرش ایستاده و در یک کنفرانس مطبوعاتی شرکت می‌کند. اما پس از سخنرانی چیکرز این مسئله به‌کل متفاوت بود. درواقع، سیاستمداران آمریکایی حالا به ورای چیزی می‌روند که نیکسون در سخنرانی‌اش عرضه کرد. سخنرانی چیکرز در مقایسه با بخش اوج سخنرانی ال گور در کنوانسیون دمکرات‌ها در سال ۱۹۹۲، که در آن وی نامزدی معاونت ریاست جمهوری را پذیرفت، تقریباً به یک بحث محدود و باوقار در مورد سیاست‌گذاری عمومی می‌ماند. در این نطق حیرت‌انگیز که در مقابل بیشترین حضاری انجام داد که تا به آن روز دیده‌بود، گور پسرش را به‌عنوان توله سگ خالدار خودش برگزید. او احساسات شخصی خود را به مناسبت تصادف پسر جوانش، که نزدیک بود بمیرد، با جزئیات بسیار دردناک توصیف کرد: و خلوص اخلاقی که این حادثه می‌خواست در سناتور تنسی به نمایش بگذارد، سنگینی عاطفی و اخلاقی را در پشت حملات رعد‌و‌برق‌آسا و مبهم سیاسی به جمهوری­خواهان (شناسایی‌شده از سوی یک نیکسونیِ دموکراتها) فراهم کرد؛ آن‌هم جمهوری‌خواهانی که کاخ سفید را در طول دوازده سال از دولت‌های ریگان-بوش و بوش-کویل کنترل کرده بودند. با این حال، گور هم به مانند نیکسونِ تقریباً چهار دهه قبل، علناً کار بکری کرده‌ بود. اگر در آن شب قادر به خودکاویِ صادقانه بود، گور فقط می‌توانست بپذیرد که نیکسون واقعاً، به قول تام ویکر، «یکی از ما» بود.

اما «ما» هرگز آشکارا از این تداعی خوشحال نبودیم. شاید حادترین لحظه در کل فیلم بلند و درخشان الیور استون در مورد نیکسون در پایان فیلم باشد. نیکسون در آخرین شب سکونت خود در کاخ سفید، در حال پرسه­زدن در سالن‌های کاخ سفید، به پرتره‌ی جان کندی خیره می‌شود و سلف و رقیب مرده‌ی خود را چنین خطاب می‌کند: «وقتی به تو نگاه می‌کنند، در تو چیزی را می‌بینند که می‌خواهند باشند. وقتی به من نگاه می‌کنند، در من چیزی می‌بینند که هستند.» در حالی‌که ممکن است کسی شک کند که نیکسون واقعاً بصیرت لازم برای گفتن چنین کلماتی را داشته‌ باشد، استون چیزی را به نمایش می‌گذارد که نیکسون میباید با دقت فوق‌العاده می‌گفت. نیکسون قهرمانی در دنیای سیاست ما بود، اما نه قهرمانی به سبک روزولت یا کندی یا ریگان. ما از یک جنبه‌، ملتی از مغازه‌داران کینه‌توز هستیم که در تلاشیم تا نظرگاهی جهان‌شمول‌گرایانه «ورای» طبقه برقرار کنیم، عمیقاً به درستی اخلاقی خود متقاعد شده‌ایم و مصمم هستیم که ناامنی‌های آزاردهنده‌ی خود را با تظاهر مصرانه روی برتری مطلق دفن کنیم. بنابراین طبیعتاً ما با حالتی پرشور به مغازه‌دار کینه‌ای سیاست خود، یعنی ریچارد نیکسون، پاسخ می‌دهیم. اما تصویر مغازه‌دار کینه‌ای حتی جذابیت خاصی نسبت به دیدگاه خود مغازه‌دار کینه‌ای ندارد. همان‌طور که مازوخیسم نیکسونی به وفور نشان می‌دهد، خودبیزاری البته برای کیفیت ریاضت‌کشی کینهتوزی اساسی است. علاوه بر این، البته جنبه‌های دیگری از آمریکا هم هست، جنبه‌هایی مرتبط با نام‌هایی مانند تواین و منکن، که هر دو در واقع نیچه‌ای هستند و یکی از آن‌ها حتی از نظر نام (و تواین فقید در فاصله‌ای بسیار نزدیکی با مارکسیسم قرار داشت، اگرچه هرگز منکن چنین نبود). بنابراین، حتی وقتی به نیکسون پاسخ می‌دهیم، هرگز نمی‌توانیم از این احساس خلاص شویم که چیزی در پاسخ ما عمیقاً اشتباه است. ما سخنرانی چیکرز را دوست داشتیم. سوابق تاریخی این مسئله را ثابت می‌کند. اما ما هرگز از این واقعیت خوش‌مان نیامد که سخنرانی را دوست داشتیم.

۳

آنچه از بحث می‌ماند، تطابق قدرت فرهنگی نیکسونی با مفهوم آنال-اروتیسم از فروید است. با این حال، در ابتدای این بخش از بحث ما، لازم است بین دو بعد مرتبط اما قابل تفکیک اندیشه‌ی فروید در مورد این موضوع تمایز قائل شد. در یک سطح، فروید یک روایت اساساً توصیفی- و از نظر فرهنگی قابل بافت‌بندی- از شخصیت آنال-اروتیک عرضه می‌کند: چیزی که به زودی آن را بررسی خواهیم کرد. اما فروید در سطحی تا حدودی متفاوت-سطح نظریه‌ی بالینی رشد روانی-جنسی انسان- این نوع شخصیت را به عوامل خاصی در آرایش جنسی نوزاد پیوند می‌دهد. فروید معتقد است که میل جنسی انسان (یعنی میل جنسی در شکل کلی آن) از یک مرحله‌ی عمدتاً دهانی می‌گذرد، که در آن دهان بعنوان منطقه‌ی اروتوژنیک اصلی بدن عمل می‌کند و سپس یک فاز عمدتاً مقعدی مطرح می‌شود که در آن مقعد، پیش از این‌که در نهایت به شکل مناسب «بزرگسال» تحت برتری دستگاه تناسلی سازماندهی شود، به چنین موقعیتی می‌رسد. اما، فروید از این بحث می‌کند که ما انسان‌ها، آن‌گونه که قطار از ایستگاه ها می‌گذرد این مراحل رشد جنسی را از سر نمی‌گذرانیم. ما همیشه، تا حدی، همان چیزی می‌مانیم که تا به حال بوده‌ایم. مؤلفه‌های دهانی و مقعدی در ساختار جنسی بزرگسالانی که کل فکر و ذکرشان اندام‌های تناسلی‌شان است، باقی می‌مانند؛ و فروید معتقد است که می‌توان نوع شخصیت بزرگسالی را که او آن را به‌عنوان آنال-اروتیک می‌شناساند به تداوم غیرعادی قوی میل جنسی مقعدی مرتبط کرد که از دوران کودکی به‌جا مانده و تصعید شده‌است. البته این بررسی فراز و نشیب‌های جنسی اولیه است که یکی از اهداف اصلی روان‌کاوی، بعنوان یک عمل بالینی و درمانی، را تشکیل می‌دهد.

اما اعمال تراپی‌گونه به تماس شخصی طولانی و از نزدیک بین روانکاو و بیمار نیازمند است. درواقع، حتی با بهره‌گیری از چنین تماسی، روان‌کاو به‌ندرت می‌تواند چیزی بیش از نگاه‌های اجمالی به‌درون سوابق سرکوب روانی-جنسیتی بیمار روی مبل اتاق مشاوره به‌دست آورد. انجام چنین بررسی‌هایی در مورد شخصیتی که تنها از طریق کتاب‌ها، روزنامه‌ها، تلویزیون و سایر سوابق عمومی از این دست می‌شناسیم، کار غیرمحتاطانه‌‌ای به نظر می‌رسد. مطمئناً، خیلی‌ها تلاش کرده‌اند که این نوع از تحلیل‌های دست دوم (یا دست سوم، یا دست چهارم) را انجام دهند؛ از جمله خود فروید که به‌طور جالبی در یک روان‌کاوی از راه دور قهرمان سیاسی خود نیکسون، یعنی وودرو ویلسون همکاری کرد. اما من از الگوبرداری از مثال شخص او خودداری می‌کنم، و خواننده ممکن است از شنیدن گمانه‌زنی در مورد رشد جنسی اولیه‌ی ریچارد نیکسون راحت شود که تقریباً هیچ نقشی در آنچه در ادامه آمد، ندارد (گرچه چنین گمانه‌زنی‌هایی که برای جلوه‌های مضحک و برجسته‌ی ماجرا بکار می‌رود، ممکن است در رمان به‌یادماندنی نیکسون‌کارور[۳۰] از مارک ماکسول یافت شود). در این‌جا سعی ما بر این نیست که حدس بزنیم رکتوم جوان نیکسونی، چگونه می‌تواند در نهایت تأثیری تاریخی روی فرهنگ ایالات متحده‌ی آمریکا داشته است.

حتی اگر از درگیری با جنبه‌ی بالینی روان‌کاوی، چشم‌پوشی کنیم، در هر حال، می‌توانیم تشخیص دهیم که نظریه‌ی آنال اروتیسیسم فروید، توصیف دقیقی از یک کاراکتر نوعی خاص عرضه می‌کندکه صرف‌نظر از ارتباطات نزدیکی که می‌تواند با تمایلات جنسی مقعد داشته‌باشد، به‌صورت معتبر باقی می‌ماند. سه شاخصه‌ی شخصی که فروید در ارتباط با آنال اروتیسیسم روی آن تأکید می‌کند، عبارتند از: منظمی،[۳۱] خساست[۳۲] و لجاجت[۳۳]. هیچکدام از این صفات، در منطقی سخت‌گیرانه، ضرورتاً بر هر یک از موارد دیگر دلالت ندارد، و بدون شک شواهد تجربی قابل‌ملاحظه‌ای وجود دارد که نشان می‌دهد، از ترکیب این سه مقوله مقدار ثابتی به‌دست نمی‌آید. بیشتر ماها با آدم‌های پلشتی که در بحث‌ نظری خیلی سرسخت هستند، خسیس‌هایی که اگر پای پول در میان نباشد، انعطاف‌پذیری معقولی دارند، افرادی سخاوتمند واقعی که هیچ شغلی برای نظافت خانه برایشان کافی نیست و سایر مواردی از این دست، سروکار داشته‌ایم. با این حال منظمی، خساست و لجاجت، اشتراکات زیادی با هم دارند، و به نظر می‌رسد که این سه ویژگی به‌طور منطقی‌ و قابل ملاحظه‌ای اغلب با هم دیده می‌شوند. هر سه ویژگی درگیر نوعی از سفتی و ثبات در عادات یا دید افراد هستند. هرکدام در تضاد با آرامش داشتن یا ساده‌گیری هستند. همه‌شان نوعی از اعمال محدودیت عاطفی و عدم‌آزادی را دربر می‌گیرند که به‌طور پارادوکسی چنین به‌نظر می‌رسند که آزادانه انتخاب شده‌اند. برای مثال انزجار عجیب نیکسون نسبت به خوابیدن- که مطمئناً آرام‌ترین فعالیت‌های انسانی است- با قدرت و وضوح خاصی، آنال اروتیسیسم او را نشان می‌دهد. نه فقط نیکسون یک بی‌خوابی مادام­العمر داشت، بلکه به‌اصطلاح این یک بی‌خوابی «اصولی» بود که مرتباً درباره‌ی کم‌خوابی‌اش لاف می‌زد و علاقه به خواب را نشانه‌ای از ضعف و تحقیرآمیز می‌دانست. یا مثال دیگری: گری ویلز در مورد تقابل نیکسون با ایده‌های پادفرهنگ جوانان دهه‌ی ۱۹۶۰ که نیکسون به‌شدت با آنها مخالفت می‌کند، از این صحبت می‌کند که «بچه­ها»، همانطور که ویلز آنها را چنین نامگذاری می‌کند، «به معنای واقعی کلمه روی باز بودن دکمه‌های بازشده و بدون‌بند، جشن مو و برهنگی» ایستادند، درحالی‌که نیکسون از طرف دیگر ماجرا، «سخت‌پوش‌ترین مردی بود که می‌شد تصور کرد» (تأکید در اصل است). ویلز فرویدی نیست، اما عبارتی که برای توصیف نیکسون بکار برده- «سخت‌پوش‌ترین مردی بود که می‌شد تصور کرد»- خیلی خوب آنچه فروید از شخصیت آنال-اروتیک مدنظر دارد را نشانه می‌گیرد.

هرکدام از سه مؤلفه‌ی روان‌شناختی که فروید در آنال اروتیسیسم شناسایی می­کند، خیلی خوب با اخلاق‌گرایی خرده‌بورژوایی، که مشاهده کردیم برای فرهنگ نیکسونی و آمریکایی بنیادی است، چفت‌وبست می‌شود. اولین مورد، یعنی منظمی، از سایر جنبه‌ها مهم‌تر است، چرا که اگر یک ارزش وجود داشته ‌باشد که نیکسون در سراسر دوران حرفه‌ای سیاسی‌اش روی آن ایستاده ‌باشد، آن ارزش نظم است. «قانون و نظم»، برجسته‌ترین شعار ماهوی او در طول کمپین ریاست‌جمهوری سال ۱۹۶۸ (و خیلی از کمپین‌های دست‌راستی دیگری در آن سال) بود. در سطحی که این شعار به راه‌اندازی یک دولت جدید کمک کرد، که تا حد قابل‌ملاحظه‌ای، به‌عنوان نوعی سندیکای جرایم سازمان‌یافته عمل کرد، این مسئله عمیقاً آیرونیک است. اما بُعد آیرونیک ماجرا مشمول چیز پیچیده‌تری از ریاکاری ساده و شفاف می‌شود. دو مؤلفه‌‌ی موجود در مضمون «قانون و نظم»، گرچه دست‌کم در حالتی از تنش قابل‌توجه، در تضاد منطقی شدید با هم نیستند. ماهیت قانون، مهار قدرت بی‌رحم و نه فقط قدرت جنایی، بلکه دست‌کم به همان اندازه برای قدرت خود دولت اهمیت دارد. قانون ضرورتاً متضمن فرآیندهای حقوقی است: و احترام دقیق به قانون باید شامل تحمل برخی امکانات بی‌نظمی باشد- همانطور که در قاعده‌ی کلی مشهور سر ویلیام بلکستون آمده و عموماً برای نظام حقوقی و قضایی آنگلو-آمریکن یک اصل پایه‌ای تلقی می‌شود، بهتر است ده متهم مجرم آزاد شوند تا این‌که یک متهم بی‌گناه، مجازات شود. برعکس، اگر قرار بر این باشد که نظم به ارزش اصلی تبدیل شود، در آن صورت مواقعی خواهد بود که اقدامات غیرقانونی‌ و سرکوب‌گرانه‌ی پلیس فریبکار یا گروه‌های خودسر ‌بایستی یا نادیده گرفته‌شوند، یا تبرئه شوند یا حتی تشویق شوند. حقیقت ایدئولوژیکی پشت رتوریک «قانون و نظم» اصرار روی این مسئله است که فرد یا باید قانون را انتخاب کند یا نظم.

این سؤال برای کسی مطرح نشد که نیکسون در طول مبارزات انتخاباتی سال ۱۹۶۸ کدام نیمه از «قانون و نظم» را انتخاب کرد. درواقع، یکی از موضوعات اصلی در سخنرانی‌های نیکسون در آن سال، در حملات مکرر و تند او به دیوان عالی ایالات متحده (به رهبری قاضی ارشد ارل وارن، رقیب قدیمی نیکسون در روزهای اولیه در کالیفرنیا) و دادستان کل وقت، یعنی رمزی کلارک، طنین‌انداز شد، آنهم برای این‌که با حساسیت شدیدی از حقوق قانونی متمهمان جنایی حمایت می‌کردند و برای انجام کارهای لازم برای حفظ نظم آسان‌گیری هم‌بسته‌ی آن را صورت می‌دادند. نکات اصلی قانون به‌عنوان «فنی‌بودن» مورد تمسخر قرار می‌گرفت و حقوق واقعی قانونی لازم بنابه ادعای نیکسون با سایر «حقوق» «متناسب» می‌شد که در معنای کلاسیک کلمه، واقعاً نه حقوق، بلکه اهداف اجتماعی مثبتی مانند «حق پیاده‌روی در خیابان با امنیت» بودند. هیچ فاشیست آشکاری- چیزی که نیکسون هرگز نبود- هرگز از بابت اشتیاق آنال-اروتیک برای نظم، ثبات، امنیت و پیش‌بینی‌پذیری، دست به عوام‌فریبی قوی‌تری [نسبت به مورد نیکسون] نزده‌ است.

زیرا باید به یاد داشته‌ باشیم این کمپین علیه سیاه‌پوستان و علیه «کاکاسیاه‌ها» برپا شده ‌بود. همان‌طور که دیدیم، علی‌رغم نژادپرستی سنگین و حیاتی از منظر سیاسیِ موضوع قانون و نظم در سال ۱۹۶۸، آمریکایی‌های افریقایی‌تبار به‌طور کلی و مبلغین قدرت سیاه به‌طور خاص، تنها عوامل بی نظمی نبودند که نیکسون قصد داشت به آنها انگ بزند. سایر «کاکاسیاه‌ها»، با رنگ‌ پوست‌های مختلف، شامل مخالفان رزم‌جوی جنگ ویتنام، گل‌های نوشکفته‌ی خردسال که آشکارا و با افتخار تابوهای ضد مواد مخدر و رابطه‌ی جنسی پیش از ازدواج را زیر پا می‌گذاشتند، و اولین دارودسته­های فمینیسم موج دوم– همگی برای فهم نظم از سوی آن بلوک غریزی محافظه‌کار آمریکایی که نیکسون آن را «اکثریت خاموش» نامید، عمیقاً تهدیدکننده به نظر می‌رسیدند (عبارتی که به طرز جالب‌توجهی به نظر می‌رسد از واژه‌ی یونانی هومری sigoi polloi اخذ شده باشد که به مردگان اشاره می‌کند- که مطمئناً منظم‌ترین افراد از میان همه‌ی مردم هستند). البته سوءاستفاده از میل به نظم برای نیکسون پدیده‌ی جدیدی نبود. چپ‌ستیزی[۳۴] بسیار موفقی که آغازگر مسیر حرفه‌ای او بود و به حفظ این ایده در روزهای اولیه کمک کرد، حداقل از نظر روان‌شناختی، خیلی شبیه به عوام‌فریبی سال ۱۹۶۸ بود. زیرا- گرچه اکنون بازسازی حال هوای مردمِ اواخر دهه­ی ۱۹۴۰ و اوایل دهه‌ی ۱۹۵۰ از نظر تخیل‌کردن نسبت به اواخر دهه‌ی ۱۹۶۰ کاری بسیار دشوارتری است- جای هیچ‌شکی نیست که جز آمریکایی‌های تابع نظم در عصر ترومن-آیزنهاور، که واقعاً شخصاً از تهدید شبح براندازی کمونیستی داخلی احساس خطر می‌کردند، این معضل بعدها با تولید انبوه تصاویر از نیروهای مقاومت غیروطن‌پرست، لزبین‌های سوتین‌سوز، زناکاران سیگاری، و مهم‌تر از همه، مردان جوان سیاه­پوست خشمگین و انتقام­جو تولید شد.

با این حال مهارت عمل‌گرایانه‌ای که نیکسون از رهگذر آن ترس آمریکایی‌ها در اشکال مختلف از بی‌نظمی را می‌فهمید و از آن بهره‌برداری می‌کرد، صرفاً یک ترفند بدبینانه و بی‌پایه و اساس در شخصیت سیاسی و طبقاتی او نبود. پیوند تاریخی که پیش‌تر در مورد فاشیسم و خرده‌بورژوازی به آن اشاره کردیم، زمینه‌ی مشترک روان­شناختی‌اش در این واقعیت نهفته است که خرده‌بورژوازی در خطر مداوم سرنوشت وحشتناک بی‌نظم پرولتاریایی‌شدن زندگی می‌کند و لذا به‌طور خاص جذب امنیت منظمی می‌شود که جنبش‌های فاشیستی نوید می‌دهند. اما شیفتگی خود نیکسون برای نظم، بالاخص، در طول آخرین مرحله از دوران حرفه‌ای‌اش، به‌نظر می‌رسد حتی با معیارهای پیش‌زمینه‌ی اجتماعی-اقتصادی‌اش، زیاده‌روی تلقی شود. شواهد دردسترس، مشخصاً در خاطرات هالدمن و نوارهای کاخ سفید، حاکی از این است که بی‌نظمی‌های تلقی‌شده در اواخر دهه‌ی ۱۹۶۰ و اوایل دهه‌ی ۷۰ به همان اندازه‌ که حامیان درجه‌یک نیکسون را آشفته می‌کرد، خود او را هم آشفته ‌کرد و او را به‌طور جدی از احتمال شکست در انتخابات سال ۱۹۷۲ می‌ترساند. البته نتیجه‌ی کار این بود که او کوشید فرایند سیاسی آمریکا را از طریق یک سری از جرایم و ترفندهای کثیف انجام دهد، که امروزه به‌عنوان «واترگیت» شناخته می‌شود و قصد دستکاری در فرایند اعلام نامزد دموکرات‌ها و تضعیف مهلک نامزد نهایی دموکرات‌ها را داشت و در نهایت دوران ریاست‌جمهوری نیکسون را به باد داد. در پایان، ولع نیکسون برای نظم و امنیت سیاسی شخصی، آنقدر نومیدانه بود که نه‌تنها حاضر بود خود قانون را قربانی کند، بلکه، عامدانه چشم خود را از این واقعیت بست- که این مسئله برای کسی‌که برای مدت نسبتاً طولانی استاد زیرک نظریه و عمل سیاست آمریکا بود، آشکار می‌شد- که انتخاب مجددش برای سال ۱۹۷۲ خیلی محتمل بود، و این‌که او چیزهای خیلی بیشتری برای از دست دادن داشت تا این‌که دزدکی و از طریق استراق سمع ریاست­جمهوری را تصاحب کند.

با این حال، مثل همیشه، این واقعیت که نیکسون در نهایت حرفه‌ی خود را بر باد داد، نباید باعث شود که فراموش کنیم او برای مدت طولانی خیلی موفق عمل کرد؛ و اندک جنبه‌های جذبه‌های طنین‌انداخته‌شده‌ی او در کشوری که برای فتح قله‌های مرتفع سیاسی آن قد علم کرده‌ بود، قوی‌تر از رانه‌ی آنال-اروتیک برای نظم بود. این نکته‌ای است که عموماً در گفتمان لیبرال سرکوب شده‌است. اما لیبرال‌های آمریکایی وقتی وانمود می‌کنند که ماهیت کشورشان صرفاً با چیزهایی مانند اعلامیه‌ی استقلال، منشور حقوق بشر و سنت محبوب جفرسونی، مشخص می‌شود (چیزی که به‌هیچ‌وجه با سوابق تاریخی دولت بعضاً سرکوبگر جفرسون یکی نیست) خود را خیلی بیش از سایرین فریب می‌دهند. اگرچه انکار اینکه آزادی بیان و فرایند قانونی جایگاه واقعی در فرهنگ آمریکایی دارند، بدبینانه و ناعادلانه خواهد بود، اما تصور این‌که کل داستان همین است، توهمی بیش نیست. گذشته‌ از همه‌ی این موارد، آمریکا نیز کشور قانون زجرکشی و خودپاسبانی است: جنبه‌ای از فرهنگ که نیکسون به‌وضوح از آن استقبال می‌کرد، آن‌هم زمانی که به‌عنوان رئیس‌جمهور، چارلز منسون را متهم به قتل اعلام کرد، در حالی که دادگاه هنوز در جریان بود و در همان هفته، فیلم جان وین «چیزام» Chisum را تحسین کرد، که در آن کسانی که نیکسون آنها را به عنوان «آدم خوبه» معرفی می‌کند، قانون را به چنگ می‌آورند. آمریکا کشوری با سابقه‌ی طولانی سرکوب غیرقانونی اتحادیه‌های کارگری، اقلیت‌های نژادی و سایر گروه‌های به حاشیه رانده‌شده است. آمریکا کشوری است که سانسور همیشه در آن موج می‌زند؛ حتی زمانی که اصلاحیه‌ی اول در حال تصویب بود. این کشور دارای سابقه‌ی طولانی در جرم‌انگاری فعالیت‌های بدون قربانی از فحشا گرفته تا پورنوگرافی و فروش ویسکی است. و این کشوری است که در آن بسیاری از مردم همیشه یک رانه‌ی اخلاقی قوی برای نظم بخشیدن به زندگی دیگران از خود نشان داده‌اند- برای قاعده‌مندی به زور آنچه را که می‌توانند بخوانند یا بگویند یا بپوشند یا باور کنند، کاری که ممکن است با بدن خود یا با بدن سایر بزرگسالان همسو انجام دهند. کشوری که در آن اتحادیه‌ی آزادی‌های مدنی آمریکا، برای اکثر اهداف سیاسی، به‌عنوان «منافع ویژه» به حساب می‌آید. همان‌طور که فیلم استون بیان می‌کند، با نگاه به ریچارد نیکسون، می‌توان چیستی آمریکا را به‌سان یک ملت آنال-اروتیک ‌دید- کشوری عاشق نظم.

خساست، یا بخل، که فروید آن را به‌عنوان دومین شاخصه‌ی رفتاری آنال-اروتیک عنوان می‌کند، در فرهنگ آمریکایی چندان بزرگ جلوه نمی‌کند. اما این مسئله مطمئناً بدون معنای فرهنگی و سیاسی نیست. برای اطمینان، در سطحی شخصی، این ماجرا جذاب تلقی نمی‌شود. درحالی‌که، شخصیت منظم از جذابیت واقعی برای خیلی‌ها برخوردار است- گرچه معمولاً از جذاب‌ترین یا هیجان انگیزترین نوع جذبه محسوب نمی‌شود- خساست نسبت به پول و سایر دارایی‌های مادی، به‌ندرت مورد پسند یا تحسین [افراد] قرار می‌گیرد. در فولکلور و آداب و رسوم جهانی، بخیل بودن تقریباً در سطح جهان‌شمولی مورد تمسخر و تحقیر قرار می‌گیرد، و سخاوت و دست‌ودل‌بازی (مانند کار هانا نیکسون در قبال فقرای بی‌خانمان) تقریباً مورد تحسین جهان‌شمولی قرار می‌گیرد. با این‌حال، باید به‌یاد داشته‌ باشیم که اصل اخلاقی اساسی هر تمدن سرمایه‌دارانه، ضرورتاً روی این فرض بناشده که نظام اقتصادی-اجتماعی به نحوی قادر است رذایل خصوصی (مانند بخل) را به فضایل عمومی (مانند «بهروزی») متحول سازد. و هیچ کجا اعتقاد به این کیمیاگری عجیب‌وغریب به اندازه‌ی فرهنگ سیاسی آمریکایی مورد تأکید قرار نگرفته که ریچارد نیکسون را خلق و وی به‌طرز خیره‌کننده‌ای در آن شکوفا شد.

رذالت خصوصی خساست به‌وفور ازآن شخص نیکسون بود. همان‌طور که به آن اشاره کردیم، او در تمام دوران زندگی حرفه‌اش مبالغ پول زیادی را اندوخته‌کرد، که حتی تا پس از مرگش، به‌استثنای اندک همکاران صمیمی تجاری‌اش (نظیر بب ربزو)، بیش از هرکسی که می‌شناخت، اندوخته‌ی پولی داشت. ازآن‌جایی که، جدا از شراب فرانسوی گران‌قیمت، ذائقه‌ی او برای اقلام مصرفی تجملی، همواره ملایم­ترین نوعش بود، و ازآن‌جایی‌که هرگز چندان آدم نوع‌دوستی نبود، به‌نظر می‌رسد که علاقه‌ی او به پول، آشکار عمدتاً در جهت انباشتن پول برای احتکار خلاصه می‌شود، مانند مورد تهیه‌ی کوهی از پول نقد در سطل پول عمو اسکروج در کتاب‌های مصور دونالد داک. شاید چنین خساست خصوصی پیامد قابل درکی از فردی باشد که دوران جوانی خود را در رکود بزرگ سپری کرده‌ بود.

نمونه‌ی پیچیده‌تری از خساست نیکسون به ماجرای نوارهای کاخ سفید برمی‌گردد. از آن‌جایی که همین کلمات ضبط‌شده‌ی خود نیکسون بودند که در نهایت عمر ریاست‌جمهوری او را تمام کرد، و ازآن‌جایی‌که نیکسون می‌بایست می‌دانست که شواهدی مثل نوارها چه خساراتی می‌تواند برایش به‌بار بیاورد، خیلی از مردم واقعاً در عجب بودند که چرا او نوارها را منهدم نکرد، آن‌هم در حالی‌که فرصت انجام چنین کاری را داشت. حذف کامل چنین شواهد بالقوه‌ای، بدون‌شک به‌خودی‌خود یک طوفان سیاسی در نوع خودش ایجاد می‌کرد، اما چیزی بود که می‌توانست احتمالاً نیکسون را در قدرت ابقا کند. چرا که مخالفان او برای همیشه از وجود «شواهد قاطعی» که عموماً تصور می­شد برای اقدامی قطعی مثل برکناری رئیس‌جمهور ضروری است، محروم می‌شدند. بخشی از پاسخ ممکن است در این اشتباه محاسباتی ساده نهفته باشد: نیکسون واقعاً فکر می‌کرد که می‌تواند کنترل نوارها را در دست داشته‌ باشد، تا این‌که دیوان عالی کشور (که چهار نفر از اعضای آن را خود او انتخاب کرده‌بود) به اتفاق آرا به او دستور داد که نوارها را تسلیم کند. با این حال، هنوز هم این پرسش به‌ قوت خود باقی است: چرا او این شانس را از خود گرفت؟

دلبستگی او به نوارها را می‌توان به شیوه‌ای کاملاً فرویدی تفسیر کرد. فروید از این بحث می‌کند که کودک کوچک تمایل به ایجاد دلبستگی به مدفوع خود دارد، یک دلبستگی که به‌صورت تجربی برای بسیاری از والدین در طول آموزش توالت‌رفتن به بچه آشناست. کودک تمایلی به ناپدید شدن مدفوع خودش، محصول بدنش، در توالت ندارد. ازآن‌جایی‌که فروید پیوند روانی و فرهنگی عمیقی بین مدفوع و پول قائل می­شود (که به‌وضوح در عبارات رایجی مانند «مال کثیف دنیا»[۳۵] دیده می‌شود)، او معتقد است که خساست در طول سال‌های زندگی بزرگسالی می‌تواند به‌طورکلی با صرف انرژی زیاد و غیرعادی انسان در محصول حرکات روده در سال‌های اولیه‌ی زندگی مرتبط باشد. به این ترتیب، به آسان می‌توان نوارها- به قولی، به‌جا‌گذاشتن محصول کار روزانه‌ی خود نیکسون و سرشار از القاب نجاست‌دوستانه[۳۶] برای راه‌اندازی کردن – را به طور نمادین به‌عنوان مدفوع دید و لذا در معنای دقیق بالینی، عزم او برای آویزان‌شدن به آنها را به‌عنوان موردی از آنال-اروتیک تفسیر کرد. اما درک باواسطه‌تر و مالی‌تری از مسئله هم به راحتی دردسترس است. همانطور که جی. آنتونی لوکاس (که کتاب اولیه‌ی او از واترگیت، تحت‌عنوان کابوس، بهترین گزارش روزنامه‌نگارانه از این موضوع محسوب می‌شود) اولین کسی بود که اشاره کرد، نیکسون، که توانسته‌ بود مالکیت نوارها را در اختیار خود نگه دارد، احتمالاً می‌توانست از آنها برای اجتناب از پرداخت هرگونه مالیات بر درآمد تا پایان عمر استفاده کند. او فقط باید سریعاً آنها را (البته پس از ویرایش و سانسور دقیق) به دولت فدرال اهدا می‌کرد، تا کسر سالانه‌‌ی بدهی‌های مالیاتی را برای خود تضمین کند که از این طریق سال به سال تمام بدهی­های مالیاتی‌اش از بین می‌رفت. اگرچه هیچ مدرک مستقیمی دال بر این‌که نیکسون دقیقاً چنین طرحی در سر داشته باشد، آشکار نشده، فرضیه‌ی لوکاس کاملاً قابل‌قبول است. مثل خیلی از خسیس‌ها، نیکسون از پرداخت مالیات بر درآمد فدرال بیزاری خاصی داشت؛ و می‌دانیم که نیکسون به طرح‌هایی، که لوکاس پیشنهاد می‌کند، فکر می‌کرد، زیرا در اوایل دوران ریاست جمهوری‌اش با به‌عقب انداختن یک سند، تا جایی پیش رفته‌بود که با زیر پاگذاشتن قانون، بهترین معافیت مالیاتی ممکن را برای اهدای اوراق معاونت رئیس‌جمهوری خود به‌چنگ‌ آورد. نوارهای کاخ سفید، نه تنها موجب شد که ریاست‌جمهوری را از دست دهد، بلکه چیزی‌ را از دست داد که می‌توانست میلیون­ها دلار برایش ارزش داشته باشد.

البته، حساب‌های بانکی مخفی نیکسون و احساسات شخصی او نسبت به نوارهای کاخ سفید، موضوعاتی نبودند که او علناً آنها را تبلیغ کند. اما خساست خصوصی او در قالب صرفه‌جویی ظاهری دولتی به جهانیان نشان داده می‌شد، که از آن به‌عنوان عزم خیلی خوبی برای صرفه‌جویی در هزینه‌ی عمومی تبلیغ می‌شد که نسخه‌ی قابل قبول، با فضیلت و همگانی از رذیلت خصوصی دست‌تنگی را تشکیل می‌دهد. مردی که در مورد سرمایه‌ی شخصی خود مظنون به حس زشت خساست باشد، بالاخص در میان خرده بورژوازی آمریکا، اغلب تصور می‌شود که وقتی صحبت از مراقبت از پول عمومی می‌شود، در مورد آن کاملاً خاطرجمع عمل می‌کند. منطقاً، ایدئولوژی در اینجا کاملاً غیرمنطقی است. از این گذشته، تقریباً ۱۰۰% پول دولت از مالیات‌دهندگان آمریکایی تهیه می‌شود و تقریباً کل آن به این یا آن صورت به مالیات‌دهندگان آمریکایی بازگردانده می‌شود (با آن درصد کمی که بازگردانده نشده- مانند بودجه‌ای که صرف کمک‌های خارجی یا اجاره‌بهای پایگاه‌های نظامی خارج از کشور می‌شود- دست‌کم در اصل برای منافع عمومی آمریکا هزینه می‌شود). از نظر ریاضی تقریباً غیرممکن است که «مالیات دهنده» به‌طور انتزاعی، یک بازنده‌ی خالص باشد.

با این حال، طبقه‌ی متوسط، و بالاخص لایه‌های پایینی طبقه‌ی متوسط آمریکا، مدت‌هاست که درگیر چنین ترسی هستند که نرخ بالای مالیات و هزینه‌های دولتی باید به این معنا باشد که پول‌شان را از آنها ستانده و به دیگران می‌دهند. کینه‌توزی اخلاقی که این ترس را درست می‌کند، وقتی حاد می‌شود که آنها مظنون می‌شوند- و معمولاً چنین اتفاقی می‌افتد- که دیگران شامل فقرای منفور و بی‌لیاقت و به‌طور خاص فقرای منفور بی‌لیاقت سیاه‌پوست هستند. این جریان است که در فرهنگ سیاسی آمریکا با آنال-اروتیک و از طریق صرفه‌جویی در بیت‌المال به راحتی با خساست پاسخ داده می‌شود؛ و رؤسای جمهوری کمی پیدا می‌شوند که مثل مورد نیکسون قادر باشد از چنین احساساتی بهره‌برداری کند. البته، کنایه‌ی قابل‌توجهی در این واقعیت وجود دارد که نیکسون، از نظر بودجه‌ی واقعی، «مصرف‌کننده‌ی بزرگ» در برنامه‌های داخلی بود (به‌ویژه در مقایسه با قریب به اتفاق جانشینانش ، خواه جمهوری‌خواه و خواه دموکرات). با این حال، او بر لفاظی صرفه‌جویی عمومی آنقدر مسلط بود که جز تعداد انگشت‌شماری از روشنفکران دست‌راستی، بقیه در دوران زمامداری او متوجه چنین واقعیتی نشدند. همه می‌دانند که نیکسون وقتی جانی کش با امتناع از خواندن سرود «کادیلاک رفاه[۳۷]» در کاخ سفید او را سرزنش کرد، خیلی برآشفته شد. بیشتر کسانی که فکر می‌کردند یک خواننده‌ی سبک کانتری به رئیس‌جمهور ایالات‌متحده درس مهمی در مورد نجابت انسانی داده، خیلی بعید است که به نیکسون رأی داده‌ باشند. نیکسون به حوزه‌ی اصلی انتخاباتی خود، به رأی دهندگانی که برای پیروزی مجدد در انتخابات نیاز داشت، پیامی که قصد انتقالش را داشت، دقیقاً عرضه کرده ‌بود: این‌که او هم به اندازه‌ی بقیه از «جرزدن‌های تسهیلات رفاهی» متنفر بود، و در مورد پول مردم طوری برخورد می‌کرد که آنها می‌خواهند ریالی را بیهوده خرج نکند.

در نهایت، به سومین ویژگی آنال-اروتیک فروید، یعنی لجاجت می‌رسیم. در مقایسه با منظمی و خساست، که مشخصاً با مورد نیکسونی تطابق دارد، کارکرد سیاسی لجاجت کلی‌تر است. ثابت‌قدم‌بودن در دیدگاه‌ها یک فضیلت حرفه‌ای نسبتاً استانداردی در میان سیاستمدار محسوب می‌شود، مانند شفقت در میان پزشکان، تقوا برای افراد روحانی، یا فرهیختگی برای فرد عالم. البته نه این‌که سیاستمداران (یا دیگران) نوعاً به لج‌بازی خود ببالند. اما در این زمینه، یادآوری «آمیزه‌ی» معروف برتراند راسل می‌تواند مفید باشد: «من فرد قاطعی هستم. تو لجبازی. او یک احمق کله‌شق است.» به نظر شواهد تجربی حاکی از آن است که «قاطعیت» یک سیاستمدار آمریکایی- امتناع از اعتراف به اشتباه و اصرار بر یکنواختی کامل همه‌ی سخنان و اعمال حرفه‌ی عمومی یک فرد- همان ویژگی است که رأی‌دهندگان خواستارش هستند. ناگفته نماند که، گاهی اوقات افراد از شنیدن اعتراف یک نامزد ریاست جمهوری به اشتباه گذشته یا اعتراف به عدم اطمینان در مورد یک موضوع خاص، خوشحال می‌شوند- درست همان‌طور که افراد اغلب از «کارزارهای تبلیغاتی منفی» که هدف آن تخریب اخلاقی و سیاسی حریف است، بیزارند. اما، هنگام شمارش آرای واقعی، کسانی که کارزارهای منفی را با حداکثر تأکید و مهارت به نمایش گذاشته‌اند- نیکسون نمونه‌ی برجسته‌ای از این دست افراد است- معمولاً برندگان انتخابات هستند. در مورد «قاطعیت»، یعنی لجاجت آنال-اروتیک، نمونه‌ای مشخص از نحوه عملکرد واقعی این فضیلت– یا فقدان آن– می‌توان به عاقبت جورج رامنی در سال ۱۹۶۸ اشاره کرد. رامنی که هنوز از سوی بسیاری نامزد پیشتاز جمهوری‌خواهان (گرچه ممکن است این مسئله واقعیت نداشته‌باشد) برای انتخاب به‌عنوان نامزد حزب تلقی می‌شد، اعتراف کرد- خیلی علنی و شرافتمندانه- که موضع طرفداری از جنگ او در مورد جنگ ویتنام اشتباه بوده‌است (و این‌که توسط مقامات آمریکایی در طول یک سفر رسمی به ویتنام در سال ۱۹۶۵ «شست‌وشوی مغزی» شده‌است). پاداش او برای این صراحت غیرمعمول این بود که تقریباً به‌طور جهان‌شمولی در مطبوعات مورد تمسخر قرار گرفت و در نظرسنجی‌ها چنان پایین آمد که پیش از آغاز رأی‌گیری‌ها، از انتخابات مقدماتی نیوهمپشایر کناره‌گیری کرد– بنابراین به امیدهای ریاست­جمهوری او برای همیشه پایان داد و راه را برای پیروزی نیکسون با نزدیک به ۸۰ درصد آرا در نیوهمپشایر هموار کرد.

به نظر می‌رسد که علاقه‌ی انسان آمریکایی به لجاجت در سیاست، منطقاً روی این فرضیه استوار است که تعداد کمی در بعد نظری از آن دفاع می‌کنند: یعنی درواقع بیشتر حق با افرادی است که همیشه از صحت حرف‌های خود اطمینان دارند، تا کسانی که با دیده‌ی شک به مسائل نگاه می‌کنند و دیدگاه‌هایشان تکامل پیدا می‌کند. با این حال، در زمینه‌ی فرهنگی، باید دوباره یادآوری کنیم که از منظر ایدئولوژیک، آمریکای مدرن بیشتر حاصل خشکه‌مذهبی ماساچوستی است تا روشنگری ویرجینیایی (در اینجا این کنایه‌ی جالب را کنار بگذاریم که ماساچوست امروز روشنگرتر و ویرجینیا خشکه‌مذهب‌تر است). نوع خاصی از سرسختی در اعتقاد، تقریباً بنابه‌تعریف، برای هر نظام دینی نوعی ضرورت محسوب می‌شود- یعنی اینکه هر نظامی نه مبتنی بر وجود شواهدی از مسائل قابل رؤیت، بلکه مبتنی بر ایمان است- و مشخصاً در سنت دین‌داری خشکه‌مذهبی منتسب به اخلاقیات خرده‌بورژوایی نیکسونی و فرهنگ آمریکایی، این مسئله همواره قدرتمند بوده ‌است. در این پرتو، لجاجت آنال-اروتیک تقریباً تبدیل به نشانه‌ی ضروری خود اخلاق می‌شود.

با این حال، اگر چنین ثابت‌قدمی در میان سیاستمداران آمریکایی بیشتر عمومیت داشته‌ باشد تا خساست یا حتی منظمی- اگر به اصطلاح «همه چنین کاری می‌کنند»- پس طبق معمول، نیکسون این کار را بیشتر و بهتر از سایر افراد انجام می‌داد. همانند مورد کنس‌بودن و اشتیاقش به نظم، کارایی سیاسی ثابت‌قدمی نیکسون در عقیده تا حدودی وابسته به میزان «صادقانه»‌ بودن این ویژگی در روان خودش بود. شاید اثبات این مسئله در کارنامه‌ی سیاسی فعال نیکسون چندان قانع‌کننده به نظر نرسد- که می‌توان از این بحث کرد که او کاری کرد که هر سیاستمداری انجام می‌داد و مثل مورد رامنی خود را فدا نکرد– اما در آثار ادبی به‌جامانده پس از دوران ریاست‌جمهوری، این مسئله به وضوح دیده می‌شود. صدها صفحه از آثارش را که بخوانی، دریغ از این‌که یکبار هم به اشتباهات یا حتی تردید صادقانه‌ی نیکسون برخورد کنی. احتمالاً تنها استثنای واقعی- تنها موقعیتی که نیکسون آشکارا اعتراف می‌کند که در یک موضوع مهم سیاست‌گذاری اشتباه کرده- مربوط به مسئله‌ی کنترل دستمزد و قیمت است که در اوت ۱۹۷۱ اعمال کرد، که باعث شوک و شگفتی افرادی شد که معتقد بودند نیکسون در باورهای اصول اقتصادی نئوکلاسیک ارتدکس ثابت‌قدم است. در کتاب ریچارد نیکسون، او به این مسئله اشاره می‌کند که عواقب کنترل‌ها از نظر سیاسی برایش مفید بوده، اما احتمالاً سیاست‌گذاری اقتصادی صحیحی را تشکیل نمی‌دهد. با این حال، حتی در این‌جا، دانشجوی آنال-اروتیسم نیکسونی باید توجه داشته‌ باشد که نیکسون مختصری از عادات لجوجانه‌ی خود را تنها برای این منظورکاهش داد تا ایمان خود را به راست‌کیشی اقتصادی نئوکلاسیک تکرار کند، که این ایمان ارتباط نزدیکی با عادت او به خساست به خرج دادن در مورد پول دولتی دارد.

شخصیت آنال-اروتیک؛ کینه‌توزی؛ خرده‌بورژوازی- اگر که این مفاهیم برای درک قدرت فرهنگی نیکسونی حیاتی باشد، نه اتفاقی محض است و نه البته به دلیل تحلیل ناخودآگاه و پیشگویانه‌ی فکری جمعی مارکس، نیچه و فروید از ریچارد نیکسون. اما مارکس، نیچه و فروید کماکان تحلیلگران برجسته‌ی مدرنیته (و حتی «پسا‌مدرنیته» هم) هستند. از آنجایی‌که فرهنگ آمریکایی از خیلی جهات پارادایم رایج مدرن محسوب می‌شود، جای شگفتی نیست که بتوان بین مفاهیم مارکسیستی، نیچه‌ای و فرویدی و نیکسون، که همانا قهرمان تاریک آمریکای مدرن ماست، ارتباط خیلی نزدیک پیدا کرد.

*این مقاله ترجمه‌ای است از بخش سوم از کتاب عصر نیکسون: مطالعه‌ای در قدرت فرهنگی (The Age of Nixon: a Study in Cultural Power) نوشته‌ی کارل فریدمن

پی نوشت:

[۱]– anal-erotic

[۲]– Johnny Cash

[۳]– Welfare Cadillac

[۴]– Garry Wills

[۵]– Anthony Summers

[۶]– Jerry Voorhis

[۷]– Helen Gahagan Douglas

[۸]– Adlai Stevenson

[۹]– Nelson Rockefeller

[۱۰]– Hubert Humphrey

[۱۱]– Watergate scandal: رسوایی واترگیت یک جنجال سیاسی بزرگ در ایالات متحده در دوران ریاست جمهوری ریچارد نیکسون از سال ۱۹۷۲ تا ۱۹۷۴ بود که در نهایت به استعفای نیکسون منجر شد. این نام از تلاش های دولت نیکسون برای پنهان کردن دخالت خود در حمله ۱۷ ژوئن ۱۹۷۲ به مقر کمیته ملی دموکرات واقع در ساختمان اداری واترگیت در واشنگتن دی سی سرچشمه گرفته است.

[۱۲]– Old Guard

[۱۳]– Robert Taft

[۱۴]– Bourbon economics

[۱۵]– Barry Goldwater

[۱۶]– Reaganites

[۱۷]– Woodrow Wilson

[۱۸]– Six Crises

[۱۹]– RN: The Memoirs of Richard Nixon

[۲۰]– Cotton Mather

[۲۱]– Jonathan Edwards

[۲۲]– Mark Twain

[۲۳]– H. L. Mencken

[۲۴]– mortification

[۲۵]– bigot

 [26]- Checkers speech: سخنرانی چیکرز یا سخنرانی صندوق، در ۲۳ سپتامبر ۱۹۵۲ توسط سناتور ریچارد نیکسون، شش هفته قبل از انتخابات ریاست جمهوری ایالات متحده در سال ۱۹۵۲ ارائه شد که در آن او نامزد جمهوری خواهان برای پست معاونت رئیس جمهور بود. نیکسون متهم به عدم‌شفافیت در رابطه با صندوقی بود که توسط حامیانش برای بازپرداخت هزینه‌های سیاسی‌اش تأسیس شده بود. جای او برای ماندن در عرصه‌ی انتخابات جمهوری خواهان مشکوک بود، بنابراین او به لس­آنجلس پرواز کرد و یک سخنرانی تلویزیونی نیم ساعته ارائه کرد که در آن از خود دفاع کرد، به مخالفانش حمله کرد و از حضار خواست تا با کمیته‌ی ملی جمهوری خواهان (RNC) تماس بگیرند تا به او اطلاع دهند که آیا می­تواند در عرصه باقی بماند یا خیر.

[۲۷]– John Sparkman

[۲۸]– Adlai Stevenson

[۲۹]– faux-class-lessness

[۳۰]– NixonCarver

[۳۱]– orderliness

[۳۲]– parsimony

[۳۳]– obstinacy

[۳۴]– Redbaiting

[۳۵]– filthy lucre

[۳۶]– scatological

[۳۷]– Welfare Cadillac

منبع: نقد اقتصاد سیاسی

برچسب ها

اين نوشته را در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذاريد

یک پاسخ

  1. جناب رحیمی ایکاش میتوانستید بجای ترجمه بخشی طولانی از این کتاب با مختصر نقدی بر کتاب به مطلب اصلی یعنی ” طبقه متوسط” میپرداختید که در این متن گم شده. بکار بردن واژه “طبقه متوسط” یکی از شگرد های زیرکانه ای بوده که متاسفانه چپ در کمال بی توجهی به دامان آن غلتیده و بکار میبرد. بکار بردن این واژه برای سردرگمی در تقسیم بندی نیروهای مولده بوسیله مارکس است در رابطه با ابزار تولید. واژه “طبقه متوسط” محصول تقسیم بندی دیگریست بدون ارتباط با ابزار تولید و لفظ بکار بردن “طبقه” نیز حتا انحرافیست و صرفا بر اصل درآمدبخشی از جامعه است. به همین علت ما شاهد سرگیجه آنانی هستیم که به اصل مبارزه طبقاتی باور دارند اما هنوز بین این دو واژه نوسان میکنند و کارمندان و معلمین و پرستاران را طبقه متوسط و نه جزو طبقه کارگر قلمداد میکنند. نتیجه چنین انحرافی عدم پشتیبانی چپ از خواسته ها و عدم حمایت از اکثریت کارگران واقعی یعنی کارمندان, پرستاران و معلمان کشور و نتیجتا احساس عدم تعلق آنان به حزب خود میشود. شاید زمان آن فرا رسیده تا چپ با اصلاح واژه “حزب طبقه کارگر” به “حزب طبقه کارکنان یا زحمتکشان” نماینده اکثریت کسانی شود که فاقد ابزار تولید بوده و نیروی کار خود را میفروشند و همچنین ذهنیت منفی محصول انحرافات احزاب کارگری در روسیه و اقمار آن در نزد مردم را از خود بزداید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *