تغییرات اخیر در انکار نظریه امپریالیسم توسط چپ یوروسنتریک غربی، که حالا به انتقاد از چپ ضدامپریالیستی گسترش یافته است، بهدقت همراستا با تغییرات در نظم جهانی است که با افول هژمونی ایالات متحده همراه شده است…کتاب «امپراتوری» نوشته مایکل هاردت و آنتونیو نگری، که در سال ۲۰۰۰ منتشر شد، یک نمونه از فاصله گرفتن چپ غربی از نظریه کلاسیک امپریالیسم است
عمق بحران ساختاری سرمایه در زمان ما به حدی است که از زمان آغاز جنگ جهانی اول و فروپاشی انترناسیونال دوم—در دورهای که تقریباً تمام احزاب سوسیال دموکرات اروپایی در جنگهای بینامپریالیستی به نفع دولت-ملتهای خود شرکت کردند—شکاف در مورد امپریالیسم در میان نیروهای چپ به چنین ابعاد جدیای نرسیده بود.
اگرچه بخشهای بیشتر یورو-محور مارکسیسم غربی مدتها تلاش کردهاند تا نظریه امپریالیسم را به روشهای مختلف تضعیف کنند، اما اثر کلاسیک ولادیمیر لنین امپریالیسم: بالاترین مرحله سرمایهداری –نوشته شده بین ژانویه تا ژوئن ۱۹۱۶- همچنان جایگاه مرکزی خود را در تمامی بحثهای مربوط به امپریالیسم حفظ کرده است. این موضوع نه تنها به دلیل دقت این اثر در توضیح جنگهای جهانی اول و دوم، بلکه به دلیل کارآمدی آن در تبیین نظم امپریالیستی پس از جنگ جهانی دوم بوده است.
با این حال، تحلیل لنین بهتنهایی مطرح نبوده و در مقاطع مختلف با نظریه وابستگی، نظریه مبادله نابرابر، نظریه سیستمهای جهانی و تحلیل زنجیره ارزش جهانی تکمیل و بهروزرسانی شده است تا تحولات تاریخی جدید را در نظر گیرد. در تمامی این موارد، نوعی وحدت اساسی در نظریه مارکسیستی امپریالیسم وجود داشته که مبارزات انقلابی جهانی را شکل داده است.
با این حال، امروزه این نظریه مارکسیستی امپریالیسم به طور گستردهای، اگر نه به طور کامل، توسط سوسیالیستهای خودخوانده در غرب با گرایشهای یورو- محور رد میشود. بنابراین، فاصله بین دیدگاههای امپریالیسم در چپ غربی و جنبشهای انقلابی در جنوب جهانی بیشتر از هر زمان دیگری در طول قرن گذشته است. بنیادهای تاریخی این شکاف در افول هژمونی ایالات متحده و تضعیف نسبی کل نظم امپریالیستی جهانی متمرکز بر سهگانه ایالات متحده، اروپا و ژاپن نهفته است که در برابر رشد اقتصادی مستعمرات و نیمهمستعمرات سابق در جنوب جهانی قرار دارد. افول هژمونی ایالات متحده با تلاش ایالات متحده/ناتو از زمان فروپاشی اتحاد شوروی در سال ۱۹۹۱ برای ایجاد یک نظم جهانی تکقطبی تحت سلطه واشنگتن همراه بوده است. در این بستر شدیداً قطبیشده، بسیاری از چپها اکنون بهرهکشی اقتصادی پیرامون از سوی کشورهای هستهای امپریالیستی را انکار میکنند. علاوه بر این، اخیراً حملات شدیدی به چپ ضد امپریالیست صورت گرفته است.
بنابراین، اکنون به طور رایج با چنین پیشنهادات متناقضی از سوی چپ غربی روبرو هستیم:
– یک کشور نمیتواند کشور دیگری را استثمار کند.
-هیچچیز به نام سرمایهداری انحصاری به عنوان پایه اقتصادی امپریالیسم وجود ندارد.
– رقابت و استثمار امپریالیستی میان کشورهای مختلف توسط مبارزات طبقاتی جهانی در یک سرمایهداری فراملی جهانی جابهجا شده است.
– تمام قدرتهای بزرگ امروزی کشورهای سرمایهداری هستند که درگیر مبارزات بینامپریالیستی هستند.
– کشورهای امپریالیستی عمدتاً بر اساس طیف دموکراتیک-استبدادی قضاوت میشوند، بنابراین تمام امپریالیسمها برابر نیستند.
– امپریالیسم صرفاً یک سیاست سیاسی تجاوز یک دولت به دولت دیگر است.
– امپریالیسم بشردوستانه به منظور حفاظت از حقوق بشر توجیهپذیر است.
– طبقات مسلط در جنوب جهانی دیگر ضد امپریالیست نیستند و یا گرایشهای فراملی یا نیمه امپریالیستی دارند.
-“چپ ضد امپریالیست یک نگاه دوگانه اتخاذ کرده است که در آن، از جنوب جهانی به عنوان نیروی اخلاقی «خوب» در برابر شمال جهانی به عنوان نیروی اخلاقی «بد» حمایت میکند.”
– امپریالیسم اقتصادی اکنون “برگشته است” و جنوب/شرق جهانی اکنون غرب/شمال جهانی را استثمار میکند.
– چین و ایالات متحده در رأس بلوکهای رقیب امپریالیستی قرار دارند.
– لنین عمدتاً نظریهپرداز بینامپریالیسم بود، نه امپریالیسم مرکز(هسته) و پیرامون.
برای درک مسائل پیچیده نظری و تاریخی که در اینجا مطرح است، مهم است که به تحلیل لنین از امپریالیسم بازگردیم و آن را نه تنها از منظر امپریالیسم: بالاترین مرحله سرمایهداری، بلکه در ارتباط با مجموعه کامل نوشتههای او درباره امپریالیسم در سالهای ۱۹۱۶ تا ۱۹۲۰ در نظر بگیریم. این امر به ما این امکان را میدهد که چگونه نظریه سیستم جهانی امپریالیستی در طول قرن گذشته بر اساس تحلیلهای لنین و انترناسیونال کمونیست (کمینترن) اولیه، و سپس از طریق اصلاحات نظری بیشتر بعد از جنگ جهانی دوم در آثار نظریهپردازان اصلی نظریه وابستگی، مبادله نابرابر، سیستم جهانی سرمایهداری و زنجیرههای ارزش جهانی توسعه یافته است، را درک کنیم. این تاریخ بهعنوان زمینهای برای نقد انکار امپریالیسم در بخش زیادی از چپ کنونی عمل خواهد کرد.
نظریه کلی لنین درباره امپریالیسم
قدرت عظیم تحلیل لنین در امپریالیسم: بالاترین مرحله سرمایهداری به قدری است که حتی کسانی که بر این باورند که امپریالیسم دیگر به پایان رسیده است، همچنان به این اثر کلاسیک او ارجاع میدهند. بنابراین، امروز از سوی چپ اروپا محور معمولاً گفته میشود که لنین به مسائل نابرابری میان کشورهای استعمارگر و مستعمره نشده یا میان مرکز و پیرامون نپرداخته است. بلکه، گفته میشود که او کار خود را عمدتاً مربوط به تضاد افقی میان قدرتهای بزرگ سرمایهداری میدانست. برای مثال، ویلیام آی. رابینسون، استاد ممتاز جامعهشناسی در دانشگاه کالیفرنیا، سانتا باربارا و عضو هیئت اجرایی انجمن مطالعات جهانی شمال آمریکا (GSA)، تا آنجا پیش میرود که تأکید میکند نظریه لنین درباره امپریالیسم هیچ ارتباطی با استثمار یک ملت توسط ملت دیگر نداشت.
ایده غالب در میان چپها این است که لنین نظریهای درباره امپریالیسم ارائه داده که بر پایه مفهوم دولت-ملت یا مرزهای سرزمینی استوار بوده است. این ایده اساساً اشتباه است. او یک نظریه مبتنی بر طبقه را ارائه داده است. یک ملت نمیتواند ملت دیگری را استثمار کند—این صرفاً یک عینیتگرایی* بیمعنی است. امپریالیسم همیشه یک رابطه طبقاتی خشونتآمیز بوده است، نه میان کشورهای مختلف بلکه میان سرمایه جهانی و کار جهانی… بیشتر چپها استثمارگر را به عنوان یک “ملت امپریالیستی” میبینند. این عینیتگرایی است، چرا که ملتها نه بودهاند و نه هیچگاه عامل های کلانی بودهاند. یک ملت نمیتواند استثمار کند یا استثمار شود.
با این حال، برخلاف آنچه که گفته میشود، استثمار یک ملت توسط ملت دیگر اساساً مخالف مارکسیسم نیست. کارل مارکس به وضوح از کسانی که نمیتوانستند “ببینند که چگونه یک ملت میتواند به هزینه ملت دیگر ثروتمند شود” انتقاد کرده است. به طور مشابه، لنین در امپریالیسم: بالاترین مرحله سرمایهداری به وضوح بیان کرد که تمایل غالب امپریالیسم “استثمار تعداد فزایندهای از ملتهای کوچک یا ضعیف توسط گروهی بسیار کوچک از غنیترین و قدرتمندترین ملتها” بوده است. بعدها او گفت که “استثمار ملتهای تحت ستم… و بهویژه استثمار مستعمرات توسط یک مشت قدرتهای بزرگ” ریشه اقتصادی امپریالیسم است. لنین به وضوح اعلام کرد که منظور از استثمار در این زمینه این است که یک ملت امپریالیستی در مرکز نظام جهانی سرمایهداری “سودهای اضافی را از” یک ملت تحت ستم در دنیای استعمار/نیمهاستعمار/وابسته به چنگ می آورد.
با این حال، طبق نظر ویوک چیبر*، استاد جامعهشناسی در دانشگاه نیویورک و سردبیر مجله کاتالیزر، کل مفهوم لنین از امپریالیسم اقتصادی به عنوان سرمایهداری انحصاری “اشکالدار” بوده است، همچنان که تصورات لنین مبنی بر این که امپریالیسم اقتصادی است (و نه صرفاً سیاسی)، و این که یک لایه بالاتر از طبقه کارگر (آریستوکراسی کارگری) در کشورهای سرمایهداری ثروتمند از امپریالیسم بهره میبرد، نادرست بود. در همه این موارد، چیبر پیشنهاد کرده است که تحلیل لنین اشتباه بوده است، در حالی که اهمیت نظریه او عمدتاً محدود به حوزه رقابتهای بینسرمایهداری بوده است.
این برداشتهای اشتباه جدی در مورد نظریه لنین و ارتباط آن با مسائل معاصر، تا حدی ناشی از گرایشی در میان دانشمندان رادیکال غربی است که آثار امپریالیسم: بالاترین مرحله سرمایهداری لنین را بهطور انتزاعی و جدا از دیگر آثار مهم او درباره امپریالیسم مطالعه میکنند. این آثار شامل شش قطعه کلیدی است که بین سالهای ۱۹۱۶ تا ۱۹۲۰ نوشته شدهاند: «انقلاب سوسیالیستی و حق ملتها به تعیین سرنوشت (مقالات)» (ژانویه–فوریه ۱۹۱۶)، «امپریالیسم و شکاف در سوسیالیسم» (اکتبر ۱۹۱۶)، «خطاب به دومین کنگره سراسری سازمانهای کمونیستی ملتهای شرق» (نوامبر ۱۹۱۹)، «پیشنویس مقالات درباره مسائل ملی و مستعمراتی» (برای دومین کنگره کمینترن [ژوئن ۱۹۲۰])، «مقدمهای بر ویرایشهای فرانسوی و آلمانی کتاب او درباره امپریالیسم» (۶ ژوئیه ۱۹۲۰)، و «گزارش کمیسیون مسائل ملی و مستعمراتی» (۲۶ ژوئیه ۱۹۲۰). این آثار اضافی، که عمدتاً نوشتههای بعدی لنین در مورد مسائل ملی و مستعمراتی هستند، امپریالیسم: بالاترین مرحله سرمایهداری را تکمیل میکنند و مستقیماً به مسئله استثمار کشورهای کمتر توسعهیافته توسط قدرتهای بزرگ امپریالیستی، عمدتاً ایالات متحده، بریتانیا، فرانسه، آلمان، ایتالیا و ژاپن (که امروز، با افزودن کانادا، گروه هفت یا G7 را تشکیل میدهند) میپردازند.
لنین در امپریالیسم: بالاترین مرحله سرمایهداری نوشت: «اگر لازم باشد که بهاختصار امپریالیسم را تعریف کنیم، باید بگوییم امپریالیسم مرحله انحصاری سرمایهداری است.» رشد انباشت انحصاری جایگزین دوران رقابت آزاد شده و زمینهای از سودهای اضافی عظیم در تعداد اندکی از شرکتها را ایجاد کرده است که اقتصاد را تحت سلطه خود قرار دادهاند. در پنج ویژگی از امپریالیسم که لنین بلافاصله پس از این بیان کرده است، او بر تمرکز و تمرکز سرمایه در سطح ملی و جهانی بهعنوان ویژگی اصلی امپریالیسم تأکید کرد. دومین ویژگی ترکیب سرمایه صنعتی و بانکی برای شکلدهی به سرمایه مالی و اولیگارشی مالی بود. سومین ویژگی، صادرات سرمایه بود که از صادرات کالا متمایز است؛ به عبارت دیگر، جابجایی سرمایه به میدان جهانی عملیات. ویژگی چهارم، که سه ویژگی قبلی را جمعبندی میکرد، تسلط بر جهان توسط تعداد کمی از انحصارهای سرمایهداری بینالمللی بود. ویژگی پنجم تکمیل «تقسیم سرزمینی جهان میان قدرتهای بزرگ سرمایهداری» بود.
تحلیل لنین به شدت مخالف نظر کارل کائوتسکی، تئوریسین اصلی حزب سوسیالدموکرات آلمان، بود که استدلال کرده بود که امپریالیسم به «ابرامپریالیسم *» تبدیل خواهد شد، که در آن کشورهای پیشرو سرمایهداری از طریق «اتحادیه قدرتمندترینها» متحد خواهند شد، فرضیهای که با جنگهای جهانی اول و دوم رد شد. گرچه قدرتهای اصلی سرمایهداری پس از جنگ جهانی دوم جبههای امپریالیستی جمعیتر تشکیل دادند، این امر نتیجه هژمونی جهانی ایالات متحده بود که دیگر کشورهای پیشرفته سرمایهداری را به شریکان درجه دوم تبدیل کرد. بهطور کلی، دیدگاه کائوتسکی درباره امپریالیسم بهعنوان یک سیاست نشان داده شده است که بهمراتب ضعیفتر از دیدگاه لنین به آن بهعنوان یک سیستم است.
چنانکه واحد تحقیقاتی اقتصاد سیاسی (RUPE) در هند اشاره کرده است، «تمرکز امپریالیسم: بالاترین مرحله سرمایهداری لنین بر کشف ماهیت جنگ جهانی اول و ریشههای آن در خود سرمایهداری بود؛ بنابراین او در آن اثر خاص تأثیری که امپریالیسم بر مستعمرات و نیمهمستعمرات داشت را بررسی نکرد.» برای رسیدن به آن بخش از تحلیل او، لازم است به دیگر آثار لنین، عمدتاً نوشتههای بعدی او در مورد امپریالیسم توجه شود که در زمانی نوشته شدند که او بهطور مستقیم با مبارزات ضد امپریالیستی در ملتهای پیرامونی، بهویژه در آسیا، در چارچوب تشکیل کمینترن مواجه بود. پس از انقلاب اکتبر، روسیه شوروی بلافاصله با مداخلات نظامی قدرتهای امپریالیستی در کنار نیروهای سفید در جنگ داخلی روسیه روبهرو شد. لنین به وضوح اشاره کرد که وینستون چرچیل، وزیر امور خارجه بریتانیا، با خوشحالی اعلام کرد که روسیه در حال اشغال است در «کمپین چهارده کشور». این کمپین به یک ائتلاف از چهارده کشور امپریالیستی اشاره دارد که شامل ایالات متحده، بریتانیا، فرانسه، ایتالیا و ژاپن بودند. این کشورها پس از انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ و پیروزی بلشویکها در روسیه، به مخالفت با انقلاب و دولت جدید سوسیالیستی شوروی پرداختند و بهطور نظامی به روسیه حمله کردند. در همان زمان، انقلاب روسیه الهامبخش قیامهای بزرگ در آسیا بود، مانند جنبش چهارم مه در چین (۱۹۱۹)، تحریکات ضد قانون روالات در هند (۱۹۱۹) و انقلاب بزرگ عراقی (۱۹۲۰).
لنین، البته، به عنوان یک اندیشمند سیاسی ماهر، به خوبی عواقب این جنبشهای انقلابی جدید را درک میکرد. بنابراین، او بر روی استثمار اقتصادهای کمتر توسعهیافته تأکید بیشتری داشت، که همواره تضاد تاریخی اصلی زیرساخت تحلیل امپریالیسم او بود. استثمار مستعمرات، نیمهمستعمرات و کشورهای وابسته توسط قدرتهای امپریالیستی، پیش از این در نوشتههای لنین در سال ۱۹۱۶ نمایان بود.
در «انقلاب سوسیالیستی و حق ملتها به تعیین سرنوشت»، او استدلال کرد که ممکن است برخی کشورهای مستعمره یا وابسته تحت سیستم سرمایهداری تا حدی خودمختاری داشته باشند، اما این امر تنها در صورتی ممکن است که انقلابها آن را به تحقق برسانند.
چنین انقلابهایی در حاشیههای سیستم در نهایت انقلابهایی در کشورهای متروپل را مطالبه میکردند. او نوشت: «هیچ ملتی نمیتواند آزاد باشد اگر ملتهای دیگر را استثمار کند»، اشاره به گفته پیشین مارکس.
در «امپریالیسم و شکاف در سوسیالیسم»، لنین بیان داشت:
چند کشور ثروتمند وجود دارند—اگر منظور ما از ثروت، «واقعی» و «مدرن» باشد، فقط چهار کشور هستند: انگلستان، فرانسه، ایالات متحده و آلمان—که انحصار را به مقیاس وسیعی گسترش دادهاند. این کشورها سودهای بسیار بزرگی به دست میآورند که به صدها میلیون یا حتی هزاران میلیون میرسد. آنها بر دوش صدها میلیون نفر در کشورهای دیگر سوار هستند و برای تقسیم این غنایم خاص و آسان با یکدیگر میجنگند. این استثمار و تقسیم غنایم، در واقع جوهر اقتصادی و سیاسی امپریالیسم است.
لنین نه تنها استدلال کرد که سرمایه انحصاری مستعمرات، نیمهمستعمرات و کشورهای وابسته را استثمار میکند و از این طریق سودهای اضافی بهدست میآورد، بلکه این امر، همانطور که فردریک انگلس اشاره کرده بود، به او اجازه میدهد که «یک بخش محدود از طبقه کارگر» (طبقه کارگر بالایی) را «رشوه دهد»، که این فرضیه به عنوان نظریه «آریستوکراسی کارگری» شناخته میشود. او این موضوع را در پیشگفتار خود در سال ۱۹۲۰ امپریالیسم: بالاترین مرحله سرمایهداری به طور قاطعانه تکرار کرد. او استدلال کرد که این امر طبیعت محافظهکارتر جنبش کارگری بریتانیا و همچنین جنبشهای کارگری در کشورهای امپریالیستی مرکزی را توضیح میدهد.
پاسخ به این موضوع، «اگر بخواهیم سوسیالیست بمانیم»، او نوشت: «باید به عمق بیشتری برویم»، فراتر از طبقه کارگر بالایی که تعدادش بسیار محدود است، به سوی تودههای واقعی مردم؛ این تمام معنا و محتوای مبارزه علیه [فرصتطلبی] آریستوکراسی کارگری و سوسیالدموکراسی است.
در «خطاب به دومین کنگره سراسری سازمانهای کمونیستی ملتهای شرق»، لنین بر این تأکید کرد که «بخشی بیاهمیت از جمعیت جهان» حق «استثمار اکثریت جمعیت جهان» را به خود دادهاند. تحت این شرایط، مبارزه علیه امپریالیسم حتی بر مبارزه طبقاتی اولویت مییافت، هرچند که این دو همچنان بهطور ذاتی به هم پیوسته بودند. او نوشت: انقلاب سوسیالیستی تنها، یا عمدتاً، مبارزه پرولتاریاهای انقلابی در هر کشور علیه بورژوازی آنها نخواهد بود—نه، بلکه مبارزه تمامی مستعمرات و کشورهای تحتاستثمار امپریالیستی، تمامی کشورهای وابسته، علیه امپریالیسم بینالمللی خواهد بود…. جنگ داخلی مردم کارگر علیه امپریالیستها و استثمارگران در تمام کشورهای پیشرفته آغاز به ترکیب با جنگهای ملی علیه امپریالیسم بینالمللی کرده است.
لنین این موضع را در «پیشنویس اولیه تزهای مسئله ملی و مستعمراتی» بیشتر گسترش داد. او تفاوت واضحی میان «ملتهای تحتاستثمار، وابسته و تابع» و «ملتهای استعمارگر، استثمارگر و حاکم» قائل شد. او بهوضوح اعلام کرد که «بینالمللیگرایی پرولتری ایجاب میکند که… منافع مبارزه پرولتری در هر کشور به مبارزهای جهانی تحتالشعاع قرار گیرد». سرمایهداری، به گفته او، اغلب تلاش میکند سطح استثمار بینالمللی را از طریق ایجاد دولتهایی که بهطور ظاهری مستقل هستند، اما در واقع از نظر اقتصادی، مالی و نظامی وابسته به کشورهای امپریالیستی هستند، پنهان کند.
«گزارش کمیسیون مسئله ملی و مستعمراتی» لنین این نکات را تکرار کرده و به این نتیجه رسید که در شرایط کنونی عقبماندگی در کشورهای تحتاستثمار، «هر حرکت ملی تنها میتواند یک حرکت بورژوایی-دموکراتیک باشد». این مبارزات «انقلابی-ملی»، با وجود ماهیت طبقاتی غالب خود، باید حمایت شوند، اما تنها به شرطی که این مبارزات «واقعاً انقلابی» باشند. او دیدگاه مبنی بر اینکه اینگونه انقلابها «ناگزیر باید از مرحله سرمایهداری عبور کنند» را قویاً رد کرد و بر این نکته تأکید داشت که این انقلابها میتوانند با توجه به ماهیت ضدامپریالیستی و ترکیب طبقاتی پیچیده خود و با نمونهای که از اتحاد جماهیر شوروی در برابرشان است، بهطور بالقوه به جنبشهای واقعی سوسیالیستی تبدیل شوند که بسیاری از وظایف توسعهای که به سرمایهداری مربوط میشوند را بهشرطی که در چارچوب غیرسرمایهداری باشند، انجام دهند.
«پیشنویس اولیه تزهای مسئله ملی و مستعمراتی» لنین، که در کنگره دوم کمینترن ارائه شد، پس از تأیید لنین، توسط «تزهای تکمیلی در مورد مسئله ملی و مستعمراتی»، نوشته مارکسیست هندی م. ن. روی، دنبال شد که به همراه «پیشنویس اولیه تزها» پذیرفته شدند. نکته کلیدی در این «تزهای تکمیلی» بیانیه صریحی بود مبنی بر اینکه امپریالیسم توسعه اقتصادی را در مستعمرات، نیمهمستعمرات و کشورهای وابسته تحریف کرده است. مستعمراتی مانند هند دچار فرآیند صنعتیزدایی شده بودند که پیشرفت آنها را مسدود کرده بود. سودهای اضافی از کشورهای «عقبمانده» و مستعمرات توسط قدرتهای امپریالیستی استخراج میشود. این کشورها با استفاده از منابع طبیعی، نیروی کار ارزان و شرایط اقتصادی نابرابر، از مستعمرات و کشورهای توسعهنیافته بهرهبرداری میکنند و ثروتهای زیادی به دست میآورند..
سلطه خارجی به طور مداوم توسعه آزاد زندگی اجتماعی را مسدود میکند؛ بنابراین، اولین گام انقلاب باید حذف این سلطه خارجی باشد. مبارزه برای سرنگونی سلطه خارجی در مستعمرات به این معنی نیست که اهداف ملی بورژوازی ملی را تأیید کنیم، بلکه به معنای هموار کردن مسیر آزادی برای پرولتاریا در مستعمرات است… قدرت واقعی، بنیان حرکت آزادیبخش، خود را در چهارچوب تنگ ملیگرایی بورژوایی در مستعمرات قرار نخواهد داد. در بخش اعظم مستعمرات، احزاب انقلابی سازمانیافتهای وجود دارند که با تودههای کارگری در ارتباط نزدیک هستند.
دو سال بعد، در «تزهای مسئله شرقی» در کنگره چهارم کمینترن در سال ۱۹۲۲، برخی از مفاهیم اصلی مرتبط با نظریه وابستگی معرفی شد.
این کاهش فشار امپریالیستی در مستعمرات پس از جنگ جهانی اول، همراه با رقابت فزاینده میان گروههای مختلف امپریالیستی، باعث رشد سرمایهداری بومی در کشورهای مستعمره و نیمهمستعمره شده است که فراتر از محدودیتهای تنگ سلطه امپریالیستی قدرتهای بزرگ گسترش یافته و همچنان در حال گسترش است. پیشتر، سرمایهداری قدرتهای بزرگ سعی میکرد کشورهای عقبمانده را از تجارت اقتصادی جهانی جدا کند تا از این طریق وضعیت انحصاری خود را تضمین کرده و از بهرهبرداری تجاری، صنعتی و مالی این کشورها سودهای اضافی بدست آورد. رشد نیروهای تولیدی بومی در مستعمرات با منافع امپریالیسم جهانی در تضاد آشکار است، که ماهیت آن بهطور خاص بهرهبرداری از تفاوت در سطح توسعه نیروهای تولیدی در مناطق مختلف اقتصاد جهانی برای دستیابی به سودهای اضافی انحصاری است.
«تزهای حرکت انقلابی در مستعمرات و نیمهمستعمرات»
در کنگره ششم کمینترن، در سال ۱۹۲۸، نقطه اوج نظریه امپریالیسم در دوران بین دو جنگ بود. در آنجا گفته شد که «تمام سیاست اقتصادی امپریالیسم در ارتباط با مستعمرات توسط تلاش آن برای حفظ و افزایش وابستگی آنها، تعمیق استثمار آنها و تا حد ممکن جلوگیری از توسعه مستقل آنها تعیین میشود… بخش اعظم ارزش اضافی که از نیروی کار ارزان در مستعمرات و نیمهمستعمرات استخراج میشود، به خارج صادر میشود و در نتیجه «خونریزی ثروت ملی کشورهای مستعمره» رخ میدهد.
مهمترین مسئله نظری و عملی، اساس طبقاتی انقلاب ضدامپریالیستی در کشورهای کمتر توسعهیافته بود. لنین تأکید کرده بود که شورش علیه امپریالیسم باید اهداف توسعهای را که معمولاً با بورژوازی ملی مرتبط است، انجام دهد، اما ماهیت مبارزه «انقلاب ملی» لزوماً نباید توسط بورژوازی ملی تعیین شود. مائو تسهتونگ در تحلیل خود از طبقات در جامعه چین در سال ۱۹۲۶، به مبارزه ضدامپریالیستی و انقلاب سوسیالیستی کمک مهمی کرد. در اینجا مائو استدلال کرد که بورژوازی بزرگ و سرمایهدار انحصاری، همراه با طبقه زمیندار، تشکیلدهنده یک طبقه کُمپرادوراست بودند که به عنوان وابستهای از سرمایه بینالمللی عمل میکردند. در همین حال، بورژوازی ملی کوچکتر خود را ضعیف میدید و عمدتاً تلاش میکرد تا خود را به یک بورژوازی بزرگ تبدیل کند. بنابراین، نیروهای انقلابی به بورژوازی کوچک، نیمهپرولتاریا، پرولتاریا و در نهایت دهقانان وابسته بودند.
تمامی این مسائل و بیشتر تحولات بعدی در نظریه امپریالیسم ریشه در لنین داشت. همانطور که پرابات پاتنایک نوشت
اهمیت امپریالیسم لنین در این بود که تصور انقلاب را کاملاً انقلابی کرد. مارکس و انگلس پیشتر امکان وقوع انقلاب در کشورهای مستعمره و وابسته را حتی قبل از انقلاب پرولتری در متروپولیسها پیشبینی کرده بودند، اما این دو نوع انقلاب بهطور جداگانه دیده میشدند؛ و هم مسیر انقلاب در پیرامون و هم ارتباط آن با انقلاب سوسیالیستی در متروپولیسها روشن نبود. امپریالیسم لنین نه تنها این دو انقلاب را به هم پیوند زد، بلکه انقلاب در کشورهای پیرامونی را بخشی از فرآیند حرکت بشریت به سوی سوسیالیسم دانست. بنابراین، این انقلاب را بهعنوان یک کل یکپارچه در نظر میگرفت.
پس از جنگ جهانی دوم، سیستم امپریالیستی جهانی تغییرات تاریخی زیادی را تجربه کرد و شرایط ژئوپولیتیکی زمان لنین تغییر کرد. ایالات متحده اکنون قدرت هژمونیک بیچونوچرای جهان سرمایهداری بود و بلافاصله جنگ سردی را آغاز کرد که هدف آن “مهار” اتحاد جماهیر شوروی و سرکوب انقلابها در سراسر جهان بود. با این حال، موجی از انقلابهای ضد استعماری، که عمدتاً از مارکسیسم الهام گرفته بود، پس از پیروزی انقلاب چین در مه ۱۹۴۹، سراسر آسیا و آفریقا را در بر گرفت.
برخلاف آسیا و آفریقا، در آمریکای جنوبی و مرکزی تعداد کمی مستعمره رسمی وجود داشت، چرا که این کشورها در قرن نوزدهم در انقلابهای ضد استعماری علیه اسپانیا و پرتغال مبارزه کرده و به تشکیل دولتهای مستقل دست یافتند. با این حال، کشورهای آمریکای لاتین مدتهاست که به وابستگیهای اقتصادی یا نیکوکلنی تبدیل شدهاند که ابتدا تحت سلطه بریتانیا و سپس ایالات متحده بودند. به همین دلیل، مشکل اصلی در این منطقه غلبه بر وابستگیهای اقتصادی، سیاسی و فرهنگی بود که توسط امپریالیسم ایالات متحده تحمیل شده بود. نظریه مارکسیستی آمریکای لاتین، بهویژه در ارتباط با امپریالیسم، ریشههای خود را در آثار مارکسیست پرویی خوزه کارلوس ماریاتگی* مییابد که در سال ۱۹۲۹ نوشت: ما ضدامپریالیست هستیم زیرا مارکسیست هستیم، زیرا انقلابی هستیم، زیرا بوسیلۀ سوسیالیسم، با سرمایهداری مقابله میکنیم… و در مبارزه خود علیه امپریالیسم خارجی، وظیفه همبستگی خود با تودههای انقلابی اروپا را انجام میدهیم.
با توجه به موج انقلابها در سه قاره دنیای سوم در دهههای ابتدایی دوران پس از جنگ جهانی دوم، تحلیل لنین از امپریالیسم گسترش و تعمیق یافت و به یک سنت جهانی غنی تبدیل شد که شرایط تاریخی و زبانی مختلف را منعطف میساخت، اما همواره به ضرورت مبارزه انقلابی اشاره میکرد
یکی از چهرههای مهم در توسعه نظریه امپریالیسم و نظریه وابستگی پس از جنگ جهانی دوم، پاول ای. باران* بود که نویسنده کتاب اقتصاد سیاسی رشد در ۱۹۵۷ است. باران در سال ۱۹۱۰ در نیکولایف، در امپراطوری روسیه تزاری متولد شد و در موسسات مختلف اقتصادی در اتحاد جماهیر شوروی و آلمان تحصیل کرد. پس از جنگ، او به ایالات متحده مهاجرت کرد و در دانشگاههای مختلف به تدریس پرداخت. باران در اقتصاد سیاسی رشد استدلال کرد که امپریالیسم “توسعه را در جهان توسعه نیافته به طور بیحد و حصر مختل کرده است.” او مفهوم “مازاد اقتصادی” را معرفی کرد که به طور ساده به معنی “تفاوت بین تولید فعلی جامعه و مصرف فعلی آن” است و توضیح داد که مشکل اصلی جلوگیری از توسعه در کشورهای کمتر توسعه یافته، برداشت مازاد توسط قدرتهای امپریالیستی است.
یکی از اجزای مهم نظریه وابستگی باران، مقایسه ژاپن با هند بود. ژاپن به عنوان یک نمونه منحصر به فرد از توسعه اقتصادی خارج از اروپا یا مستعمرات سفیدپوست اروپایی نمایان شد. امپریالیستها تلاشهای زیادی برای تسخیر چین در قرن نوزدهم انجام دادند، اما موفق به مستعمره سازی ژاپن نشدند. با شروع بازسازی میجی در سال ۱۸۶۸، ژاپن توانست زمینه اجتماعی لازم برای صنعتی شدن سریع را ایجاد کند و این امر با استفاده از دانش فنی غربی تسهیل شد. در مقابل، هند که توسط بریتانیا در قرن هجدهم مستعمره شده بود، صنعت خود را از دست داد و در حالت دائمی وابستگی یا توسعه وابسته باقی ماند.
پس از لنین، باران تأکید کرد که یک طبقه کُمپرادور یا بورژوازی بزرگ (که با زمینداران بزرگ همپیمان است) در کشورهای کمتوسعه وجود دارد که مستقیماً به سرمایه بینالمللی متصل است و نقش انگلوار در رابطه با جوامع خود ایفا میکند. او نوشت: «وظیفه اصلی امپریالیسم در دوران ما این است که توسعه اقتصادی کشورهای کمتوسعه را جلوگیری کند یا اگر این ممکن نباشد، آن را کند و تحت کنترل درآورد.» او توضیح داد که «اگرچه تفاوتهای زیادی بین کشورهای کمتوسعه وجود داشته است»، اما «دنیای کمتوسعه به طور کلی به طور مداوم بخش بزرگی از مازاد اقتصادی خود را به کشورهای پیشرفته از طریق بهرهها و سودها ارسال کرده است.» بدترین مشکل، با این حال، این است که بسیار دشوار است که بگوییم کدامیک از این دو بدتر است: برداشت مازاد اقتصادی آنها توسط سرمایه خارجی یا بازسرمایهگذاری آن توسط بنگاههای خارجی. در تقریباً همه جنبهها، اقتصاد وابسته تنها «ضمیمهای از بازار داخلی سرمایهداری غربی» بود. تنها راهحل، بنابراین، انقلاب علیه امپریالیسم و برپایی یک اقتصاد برنامهریزیشده سوسیالیستی بود. در اینجا باران به مثال چین اشاره کرد که با «خروج از مدار سرمایهداری جهانی»، تبدیل به یک منبع «تشویق و الهامبخش برای سایر کشورهای مستعمره و وابسته» شده بود.
کتاب اقتصاد سیاسی رشد دو سال پس از کنفرانس باندونگ در سال ۱۹۵۵ منتشر شد، که جنبش عدممتعهدها را میان کشورهای دنیای سوم راهاندازی کرد و تأثیر زیادی داشت. اگرچه کشورهای آمریکای لاتین در کنفرانس باندونگ شرکت نکردند، اما دیدگاه جدید دنیای سوم باعث ایجاد انقلابی در مارکسیسم و تحلیل رادیکال وابستگی در آمریکای لاتین شد، که بیشتر به طور ملموس از انقلاب کوبا الهام گرفت. باران در سال ۱۹۶۰ به کوبا سفر کرد و با چگوارا که در آن زمان رئیس بانک ملی بود ملاقات کرد. چگوارا خود را بهطور نزدیکی با تحلیل کلی باران از توسعهنیافتگی مرتبط دانست. چگوارا در سال ۱۹۶۵ اظهار داشت: از زمانی که سرمایهداری انحصاری جهان را به تصرف خود درآورده است، بیشتر بشریت را در فقر نگه داشته و تمام سودها را میان کشورهای قدرتمند تقسیم کرده است.
در آفریقا، سمیر امین*، اقتصاددان مارکسیست جوان مصری-فرانسوی، نقد کاملی از تحلیلهای اصلی توسعه ارائه داد. رساله دکتری او در سال ۱۹۵۷ (که در ۲۶ سالگی به اتمام رسید و همان سال کتاب باران منتشر شد) تحت عنوان انباشت در مقیاس جهانی منتشر شد. او سپس تأثیر عمیقی در نظریه وابستگی، مبادله نابرابر و نظریه سیستمهای جهانی داشت. بخش عمدهای از تحلیلهای امین بر تمایز بین اقتصادهای «اتوسنتریک»* در مرکز سیستم سرمایهداری جهانی، که به نیازهای درونی خود و تولید انبوه متکی بودند، و از سوی دیگر اقتصادهای «ناهماهنگ» در پیرامون، که تولید آنها بر اساس نیازهای اقتصادهای امپریالیستی شکل گرفته بود، متمرکز بود. ماهیت ناهماهنگ اقتصادهای پیرامونی تحت امپریالیسم، «جدایی» انقلابی از منطق نظم امپریالیستی جهانی را به تنها جایگزین واقعی تبدیل میکرد. اما برای امین، جدایی به معنای جدا شدن مطلق از اقتصاد جهانی یا «کنارهگیری خودکفا»* نبود. بلکه، به معنای جدایی از سیستم ارزشگذاری جهانی کار که حول یک مرکز غالب و پیرامون مغلوب سازماندهی شده بود، و انتقال به یک دنیای «چندقطبی» بود.
یکی از مهمترین کمکهای امین به نظریه امپریالیسم، کتاب مبادله نابرابر*: مطالعهای از امپریالیسم تجارت اثر آرگیری امانوئل* (۱۹۶۹) بود. امانوئل استدلال میکرد که در دوران نیکولنیالیسم*، رابطه بین کشورهای مرکز و کشورهای پیرامونی رابطهای از نابرابری در مبادله است، به طوری که یک کشور نسبت به کشور دیگر ارزش کار بیشتری به دست میآورد، به دلیل تحرک جهانی سرمایه همراه با عدم تحرک جهانی نیروی کار. این کار باعث راهاندازی یک بحث طولانی شد که در نهایت با پیشنهاد آمین حل شد: مبادله نابرابر زمانی وجود دارد که تفاوت دستمزدها بین شمال جهانی و جنوب جهانی بیشتر از تفاوت بهرهوری اقتصادی یا کارآیی تولید آنها باشد. او همچنین استدلال کرد که قانون ارزش اکنون در سطح جهانی تحت سرمایهداری انحصاری-مالی عمل میکند.
واقعیت طبقه حاکم در دنیای کمتوسعه، طبق نظر امین، واقعیتی از «کُمپرادوریزه شدن و فراملیسازی» بود که نیازمند استراتژیهای انقلابی ضدامپریالیستی جدید بود، زیرا دیگر بورژوازی ملی به معنای واقعی وجود نداشت. یک استراتژی جدایی انقلابی در این شرایط نیازمند «ساخت یک بلوک اجتماعی ضد کُمپرادور» بود بهمنظور امکانبخشی به یک پروژه مستقل که از کنترل سیستم امپریالیستی جهانی جدا باشد. در مورد امپریالیسم و طبقه در کشورهای پیشرفته سرمایهداری، امین پیشنهاد کرد که نظریه طبقه کارگری لنین به تنهایی نمیتواند به اندازه کافی به چگونگی ایجاد ساختارهای وسیع حمایتکننده از امپریالیسم در داخل کشورهای هستهای بپردازد که نمیتوان آنها را به راحتی کنار گذاشت. از این رو، آنچه مورد نیاز بود، «ساخت بلوک ضد انحصاری» بود
بسیاری از نظریات مارکسیستی وابستگی که از دهه ۱۹۷۰ به بعد شکل گرفت، به نظریه سیستمهای جهانی (که بعداً به نظریه سیستمهای جهانی تغییر نام داد) پیوست، که توسط اولیور کاکس، ایمانوئل والرشتاین، فرانک، امین و جیوانی آریگی بنیانگذاری شد. نظریه سیستمهای جهانی برخی از محدودیتهای نظریه وابستگی را با تصور دولت- ملت به عنوان بخشی از یک سیستم سرمایهداری جهانی حل کرد. به این ترتیب، سیستم جهانی به واحد اصلی تحلیل تبدیل شد و به عنوان تقسیمشده به مراکز و پیرامونها (همچنین شامل نیمهپیرامونها و مناطق خارجی) در نظر گرفته شد. با این حال، در برخی از نسخههای نظریه سیستمهای جهانی، بهویژه در آثار آریگی، انحرافی از نظریه امپریالیسم مشاهده میشود که روابط سیاسی-اقتصادی بینالمللی را صرفاً به تغییر هژمونیها کاهش میدهد، که با اقتصاد سیاسی بینالمللی رایج همخوانی دارد.
در دهه ۱۹۶۰، اقتصاددانان سیاسی رادیکال به نقد شرکتهای چندملیتی به عنوان شکل جهانی سرمایه انحصاری و در نتیجه اصلیترین کانالهای انتقال امپریالیسم اقتصادی متمرکزشدند. تحلیل پیشگامانه دراین زمینه توسط استیون هایمر* صورت گرفت، که پایاننامه مهم خود را در سال ۱۹۶۰ با عنوان عملیات بینالمللی شرکتهای ملی: مطالعهای در خصوص سرمایهگذاری خارجی مستقیم نوشت و نظریهای از «شرکتهای چندملیتی» بر اساس سازماندهی صنعتی و نظریه انحصار ارائه داد، در همان سال که این اصطلاح برای نخستین بار ظهور کرد. پس از آن، نقش شرکتهای چندملیتی و امپریالیسم در کتابهای باران و سویزی تحت عنوان سرمایهداری انحصاری و در مقاله هری ماگداف و سویزی با عنوان یادداشتهایی در مورد شرکتهای چندملیتی (۱۹۶۹) مورد بررسی قرار گرفت. مسیر جهانی این شرکتها به بخش مرکزی نظریه امپریالیسم تبدیل شد، همانطور که در کتاب ماگداف تحت عنوان عصر امپریالیسم: اقتصاد سیاست خارجی ایالات متحده آمده است.
در دهههای ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰، بخش عمدهای از تحقیقات در حال تحول در مورد امپریالیسم از حوزه اقتصاد سیاسی به حوزه فرهنگ منتقل شد. در راستای نقد پیشین جوزف نیهام از «یورو- مرکزگرایی*» در دهه ۱۹۶۰، سمیر امین در سال ۱۹۸۹ نقد تأثیرگذار خود از یورو- مرکزگرایی را معرفی کرد، در حالی که ادوارد سعید، شرق شناسی* را در ۱۹۷۸ و فرهنگ و امپریالیسم* را در ۱۹۹۳ تولید کرد. با ظهور اکوسوسیالیسم*، نقد امپریالیسم همچنین به مسأله امپریالیسم زیستمحیطی گسترش یافت.
در قرن بیستویکم، بیشتر تحلیلهای امپریالیسم اقتصادی بر آربیتراژ* نیروی کار جهانی و زنجیرههای ارزش جهانی تمرکز داشته است. هیچگاه پیش از این استخراج مازاد توسط شمال جهانی از جنوب جهانی بهطور کامل در مطالعات تجربی نشان داده نشده بود. این به این دلیل است که استثمار بینالمللی اکنون بیشتر از هر زمان دیگر سیستماتیک شده است: در زنجیرههای ارزش سیستم جهانی ریشهدار است و در صادرات کالاهای تولیدی از پیرامون به نیمهپیرامون و سپس به مرکز تجسم یافته است. نتیجه این امر برجستهتر شدن نظریههای «فرا استثمار*» (یعنی سطوح استثمار در جنوب جهانی که بیشتر از میانگین جهانی است و نیازهای اساسی معیشتی کارگران جنوبی را تضعیف میکند) بوده است که توسط اندیشمندانی چون مارینی، امین، جان اسمیت و ایانتان سوواندی توسعه یافته است.
امروزه، ما از تحقیقات جیسون هیکل Jason Hickel و همکارانش میدانیم که در سال ۲۰۲۱ شمال جهانی توانست ۸۲۶ میلیارد ساعت نیروی کار خالص را از جنوب جهانی استخراج کند. این معادل ۱۸.۴ تریلیون دلار با توجه به دستمزدهای شمالی است. پشت این موضوع این است که کارگران در جنوب جهانی برای کار معادل در همان سطوح مهارت، ۸۷ تا ۹۵ درصد کمتر از دستمزدهای شمال جهانی دریافت میکنند. همان مطالعه نتیجهگیری کرد که شکاف دستمزدها بین شمال و جنوب جهانی در حال افزایش است، به طوری که دستمزدها در شمال بین سالهای ۱۹۹۵ و ۲۰۲۱ یازده برابر بیشتر از دستمزدها در جنوب افزایش یافته است. این تحقیق در مورد آربیتراژ نیروی کار جهانی معاصر با تحقیقات تاریخی اخیر اوتسا پاتنایک و پربهات پاتنایک که اکنون تخلیه کلان ثروت در دوره استعمار بریتانیا در هند را مستند کردهاند، همراه است. ارزش این تخلیه در دوره ۱۷۶۵–۱۹۰۰، بهطور تجمعی تا سال ۱۹۴۷ (بر اساس قیمتهای ۱۹۴۷) معادل ۱.۹۲۵ تریلیون دلار بود؛ و تا سال ۲۰۲۰، به ۶۴.۸۲ تریلیون دلار رسید.
باید تأکید کرد که تخلیه معاصر مازاد اقتصادی توسط شمال جهانی از جنوب جهانی، از طریق مبادله نابرابر نیروی کار که در صادرات از جنوب به نیمهپیرامون و سپس به مرکز تجسم مییابد، علاوه بر جریان معمول سرمایه از کشورهای در حال توسعه به کشورهای توسعهیافته است که در حسابهای ملی ثبت میشود. این شامل تعادل تجارت کالاها (واردات و صادرات)، پرداختهای خالص به سرمایهگذاران و بانکهای خارجی، پرداختها برای حمل و نقل و بیمه، و طیف گستردهای از دیگر پرداختها به سرمایه خارجی مانند حق امتیازها و اختراعات است. طبق گزارش کنفرانس سازمان ملل در تجارت و توسعه (UNCTAD)، تنها در سال ۲۰۱۷، انتقال منابع مالی خالص از کشورهای در حال توسعه به کشورهای توسعهیافته معادل ۴۹۶ میلیارد دلار بود. در اقتصاد نئوکلاسیکی*، این به عنوان پارادوکس جریان معکوس سرمایه یا جریان سرمایه به سمت بالا شناخته میشود که سعی میکند آن را با عوامل مختلف اتفاقی توضیح دهد، به جای اینکه واقعیت امپریالیسم اقتصادی را بپذیرد.
در بعد ژئوپلیتیک امپریالیسم، تمرکز این قرن بر افول هژمونی ایالات متحده بوده است. تحلیلها بر تلاشهای واشنگتن از ۱۹۹۱ به بعد، با پشتیبانی لندن، برلین، پاریس و توکیو، برای معکوس کردن این روند متمرکز شده است. هدف این است که مثلث ایالات متحده، اروپا و ژاپن—با پیشرو بودن واشنگتن—به قدرت جهانی تکقطبی تبدیل شود و امپریالیسم «آشکار»تری را برقرار کند. این پویایی ضدانقلابی در نهایت به جنگ سرد جدید کنونی منتهی شد.
با وجود تمامی تحولات در نظریه امپریالیسم در طول یک قرن گذشته، آنچه بیشتر از نظریه امپریالیسم برجسته شده است، نه خود نظریه بلکه تشدید استثمار جنوب جهانی توسط شمال جهانی و همراه با مقاومت جنوب جهانی است. همانطور که سویزی در کتاب سرمایهداری مدرن و مقالات دیگر در سال ۱۹۷۲ اشاره کرد، نقطه تیز مقاومت پرولتاریا در قرن بیستم از شمال جهانی به جنوب جهانی منتقل شد. تقریباً تمام انقلابها از سال ۱۹۱۷ به بعد در پیرامون سیستم سرمایهداری جهانی رخ دادهاند و علیه امپریالیسم بودهاند. اکثریت قریب به اتفاق این انقلابها تحت سرپرستی مارکسیسم صورت گرفتهاند. همه این انقلابها تحت اقدامات ضدانقلابی قدرتهای امپریالیستی بزرگ قرار گرفتهاند. ایالات متحده تنها پس از جنگ جهانی دوم، بارها به طور نظامی در کشورهای خارجی مداخله کرده است، عمدتاً در جنوب جهانی، که منجر به مرگ میلیونها نفر شده است. در اواخر قرن بیستم و اوایل قرن بیستویکم، تناقضات اصلی سرمایهداری، امپریالیسم و طبقه بوده است.
انکار فزاینده امپریالیسم در میان جریان های چپ
انکار واقعیت امپریالیسم به طور کامل یا جزئی در تاریخ طولانی چپ یورو- مرکزگرا از زمان “امپریالیسم اجتماعی” جامعه فابیان در بریتانیا آغاز شده است و در شوونیسم اجتماعی احزاب سوسیال دموکرات بزرگ اروپایی در زمان جنگ جهانی اول منعکس شده است. با این حال، با بازگشت چپ غربی پس از جنگ جهانی دوم، به ویژه در دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰، سوسیالیستهای غربی موضعی شدید ضد امپریالیستی اتخاذ کردند و از مبارزات رهاییبخش ملی در سراسر جهان حمایت کردند. این موضع به تدریج با افول جنبش ضد جنگ ویتنام در اوایل دهه ۱۹۷۰ محو شد.
در سال ۱۹۷۳، بیل وارن*، نویسندهای مارکسیست، در مقالهای که در مجله New Left Review منتشر شد، بحثی مطرح کرد که به نوعی بازخوانی دیدگاههای کارل مارکس و ولادیمیر لنین درباره امپریالیسم بود. او به این نکته اشاره کرد که مارکس در مقالهای تحت عنوان “نتایج آینده حکومت بریتانیا در هند” (۱۸۵۳) به امپریالیسم از زاویهای متفاوت نگاه کرده بود.
مارکس در این مقاله، امپریالیسم بریتانیا در هند را بهعنوان یک نیروی پیشرو و تحولآفرین توصیف کرده بود. او استدلال میکرد که هرچند امپریالیسم مستلزم خشونت و تخریب است، اما در بلندمدت میتواند باعث مدرنسازی جوامع مستعمره شود. برای مثال، استعمار بریتانیا باعث معرفی فناوریهای جدید، نظام اداری مدرن، و زیرساختهایی نظیر راهآهن در هند شد. مارکس معتقد بود که این تغییرات میتوانند زمینه را برای توسعه اقتصادی و انقلاب اجتماعی فراهم کنند.
لنین، برخلاف مارکس، در کتاب مشهور خود “امپریالیسم، بالاترین مرحله سرمایهداری” (۱۹۱۷)، امپریالیسم را ذاتاً مخرب و ارتجاعی دانست. او استدلال کرد که امپریالیسم در واقع آخرین و پیشرفتهترین مرحله سرمایهداری است، جایی که کشورهای سرمایهداری برای سود بیشتر به استثمار شدید جوامع ضعیف و عقبمانده میپردازند. لنین معتقد بود که امپریالیسم نهتنها توسعهای واقعی در مستعمرات ایجاد نمیکند، بلکه آن جوامع را بیشتر وابسته و استثمارشده میسازد.
بیل وارن معتقد بود که دیدگاه مارکس در سال ۱۸۵۳ نسبت به امپریالیسم (بهعنوان یک نیروی مدرنیزاسیون و پیشرفت تاریخی) صحیحتر و عمیقتر از تحلیل لنین بوده است. به گفته وارن، لنین دیدگاهی منفی و مطلقاً انتقادی به امپریالیسم داشت که باعث نادیده گرفتن جنبههای تحولآفرین آن شد. وارن استدلال میکرد که امپریالیسم، علیرغم جنبههای استثماریاش، نقش مهمی در ایجاد توسعه اقتصادی، صنعتیسازی، و مدرنیزاسیون در جوامع مستعمره داشته است.
تفسیر وارن از مارکس در تضاد با تحلیلهای بسیار عمیقتری بود که از دهه ۱۹۶۰ به بعد توسط نظریهپردازان در ایالات متحده، هند و ژاپن انجام شده است که نشان دادند مارکس از اوایل دهه ۱۸۶۰ به روشنی درک کرده بود که استعمار چگونه توسعه در مستعمرات را مسدود میکند. با این حال، این ایده که مارکس و حتی لنین امپریالیسم را به عنوان پیشگام سرمایهداری دیدهاند—عنوان و زیرعنوان کتاب وارن که پس از مرگ او در سال ۱۹۸۰ منتشر شد—به یک پیشفرض پذیرفتهشده در چپ تبدیل شد.
تحلیل وارن، که امپریالیسم را به عنوان نیروی پیشرو سرمایهداری در نظر میگرفت، پایهگذار انکار تحلیلهای سنتی مارکسیستی از امپریالیسم بود که به ویژه کشورهای مرکز سرمایهداری را مسئول استثمار کشورهای پیرامونی میدانستند، از طریق نرخهای بالاتر استثمار کارگران در کشورهای وابسته، و از این طریق، تصاحب بخش بزرگی از این مازاد عظیم توسط کشورهای امپریالیستی در مرکز سیستم.
سوسیالیستهای یورو- مرکزگرا به طور مداوم این تحلیل را رد کردهاند، و معتقد بودند که نرخ بالاتر بهرهوری در شمال جهانی تفاوت دستمزدها بین شمال و جنوب را تا جایی کاهش میدهد که در نهایت سطح استثمار در شمال حتی بیشتر از جنوب است. با این حال، این رساله مبنی بر اینکه نرخ استثمار در شمال بیشتر است، اکنون به طور قطعی با استفاده از تحقیقات تجربی در مورد هزینههای نیروی کار واحد و ارزشی که مرکز از نیروی کار در پیرامون (و نیمه پیرامون) از طریق مبادله نابرابر میگیرد، رد شده است. مطالعههای متعدد نشان دادهاند که حتی وقتی بهرهوری و سطوح مهارت را در نظر میگیریم، که اکنون در تولید صادراتی در جنوب و شمال جهانی قابل مقایسه هستند (چرا که همان فناوری، معرفیشده توسط شرکتهای چندملیتی، استفاده میشود)، نرخ استثمار در جنوب جهانی بسیار بالاتر است، با هزینههای نیروی کارواحد بسیار پایینتر. در واقع، روند کنونی انکار نظریه امپریالیسم میتواند تا حدی به این دلیل باشد که در برابر این شواهد فزاینده، سعی در اجتناب از واقعیت فوقاستثمار مرکز توسط پیرامون و کنار گذاشتن کل مسأله امپریالیسم صورت گرفته است.
در پشت نقدهایی که از سوی چپهای یورو- مرکزگرا به امپریالیسم اقتصادی مطرح شده است، رد تز انگلس و لنین درباره «آریستوکراسی کارگری» قرار دارد. به همین ترتیب، این دیدگاه که بخشی از طبقه کارگر در هسته امپریالیستی اقتصاد جهانی از امپریالیسم بهره میبرد، به طور کلی به عنوان امری غیرقابل قبول سیاسی کنار گذاشته شده است. با این حال، وجود آریستوکراسی کارگری در سطحی مشخص به هیچ وجه نمیتواند به صورت واقعی رد شود. نشانهای از این موضوع این است که مطالعههای متعدد نشان دادهاند که رهبری اتحادیه AFL-CIO در ایالات متحده به طور تاریخی به اتحادیهگرایی تجاری گرایش داشته و ارتباط نزدیکی با مجتمع نظامی-صنعتی داشته است. این رهبری در طول دوران پس از جنگ جهانی دوم با CIA همکاری کرده است تا اتحادیههای پیشرو در جنوب جهانی را سرکوب کند و از رژیمهای استثماری حمایت کند. هیچ شکی نیست که در این موارد و موارد دیگر، لایههای بالای کارگری (یا نمایندگان آنها) به طور فرصتطلبانه در مقابل نیازهای اکثریت کارگران در ایالات متحده و جنبش پرولتاریای جهانی ایستادهاند. رهبری اتحادیهها در اروپا که با احزاب سوسیال دموکرات در ارتباط بوده است، تمایلات مشابهی را نشان داده است.
در برابر چنین تناقضات تاریخی، رویکرد جدیدی برای انکار امپریالیسم در چپ توسط آریگی در کتاب هندسه امپریالیسم معرفی شد، که علیرغم عنوانش، تلاش میکرد از مفهوم هژمونی (بخشی از نظریه امپریالیسم) برای کنار گذاشتن مفهوم امپریالیسم بهطور کلی استفاده کند و آن را به جنبههای ژئوپلیتیکی کاهش دهد و از مسأله استثمار اقتصادی بینالمللی اجتناب کند. برای آریگی، نظریههای قدیمی امپریالیسم، از جمله نظریه لنین، «منسوخ» شده بودند. آنچه پس از جنگهای جهانی و تحولات تاریخی باقی ماند، یک سیستم جهانی متشکل از کشورهای ملی بود که هر یک برای کسب هژمونی و برتری تلاش میکردند. جیووانی آریگی در کتاب ( قرن بیستم طولانی (۱۹۹۴، به طور کلی از بهکار بردن اصطلاح «امپریالیسم» برای توصیف جهان پس از جنگ جهانی دوم پرهیز کرد. او همچنین نظریه «سرمایهداری انحصاری» را با استفاده از رویکرد نئوکلاسیکی «هزینههای معامله*» کنار گذاشت و آن را در تحلیلهای خود به کار نبرد.
اما این تأثیرات ترکیبی از سقوط دیوار برلین در سال ۱۹۸۹، موج جهانیسازی بعدی و تلاش تهاجمی واشنگتن برای ایجاد یک نظم تکقطبی بود که منجر به انکارهای بیشتری از امپریالیسم در چپ شد. بهطور پارادوکسیکال، در زمانی که لیبرالها امپریالیسم عریان جدیدی را جشن میگرفتند، بخش زیادی از چپ جهانی تمامی مفاهیم انتقادی نظریه امپریالیسم را کنار گذاشت و حتی در برخی موارد از ایدئولوژی امپراتوری جدید حمایت کرد. در اینجا هژمونی ایدئولوژیک که توسط سرمایه بر چپ غربی اعمال میشد، بهطور کامل نمایان شد. در سال ۱۹۹۰ پراباهات پاتنایک* در مقالهاش تحت عنوان «چه اتفاقی برای امپریالیسم افتاد؟»، پیشنهاد کرد که «سکوت رعدآسا» در مورد اقتصاد سیاسی امپریالیسم در میان مارکسیستهای اروپایی و آمریکایی در دهه ۱۹۸۰ و اوایل دهه ۹۰، که یک شکاف شدید با دهههای ۶۰ و ۷۰ ایجاد کرد، محصول یک بحث نظری گسترده در درون مارکسیسم نبود. بلکه این سکوت را میتوان به «تقویت و تحکیم خود امپریالیسم» نسبت داد.
کتاب «امپراتوری» نوشته مایکل هاردت و آنتونیو نگری، که در سال ۲۰۰۰ منتشر شد، یک نمونه از فاصله گرفتن چپ غربی از نظریه کلاسیک امپریالیسم است. این کتاب در رسانههای اصلی ایالات متحده، مثل نیویورک تایمز، تایم، و فارین افیرز، مورد تحسین قرار گرفت.
هاردت و نگری معتقدند که امپریالیسم قدیمی، که مبتنی بر سلسلهمراتب و تفکیک قدرت بین مرکز (کشورهای قدرتمند) و پیرامون (کشورهای ضعیفتر) بود، دیگر به پایان رسیده است. آنها ادعا میکنند که جهان امروز دیگر نمیتواند بر اساس مدلهای قدیمی که مناطق جغرافیایی را به مرکز و پیرامون یا شمال و جنوب تقسیم میکردند، توضیح داده شود. بهعبارت دیگر، در جهان مدرن، چنین تقسیمبندیهایی دیگر معتبر نیست.
«دنیای مسطح» و مفهوم امپراتوری:
آنها با الهام از ایدههایی که بعدها توماس فریدمن (ستوننویس نیویورک تایمز) در کتاب «دنیا مسطح است» در سال ۲۰۰۵ ترویج داد، ادعا میکنند که سرمایهداری جهانی امروز به یک بازار هموار و یکدست تبدیل شده است. به نظر آنها، در این فضای جدید، دیگر خبری از تسلط مستقیم امپریالیسم سنتی (که مبتنی بر کنترل نظامی و سیاسی بود) نیست. بلکه اکنون سرمایهداری جهانی غیرمتمرکز شده است و بدون مرز عمل میکند.
هاردت و نگری حتی پا را فراتر میگذارند و میگویند که امپریالیسم، به شکلی، دیگر مانعی برای حرکت سرمایهداری جهانی است. از نگاه آنها، امپریالیسم سنتی با مداخلات خود در روندهای بازار جهانی، جلوی پیشرفت “دنیای مسطح” سرمایهداری را میگیرد.
کار هاردت و نگری به طور غیرمستقیم الهامبخش جغرافیدان مارکسیست دیوید هاروی* برای نوشتن امپریالیسم جدید در سال ۲۰۰۳ شد. در اینجا، هاروی نظریه امپریالیسم را از طریق مفهوم «تصرف اولیه» مارکس (یا همان «انباشت اولیه*») دوباره شکل داد و آن را بهعنوان «انباشت از طریق مصادره*» بازتعریف کرد. مصادره، که با سرقت یا تصرف مرتبط است، بهجای استثمار داخلی در فرآیند اقتصادی، جوهره «امپریالیسم جدید» شد. نقش استثمار در نظریه امپریالیسم لنین که آن را مستقیماً به سرمایهداری انحصاری مرتبط میساخت، در تحلیل هاروی نادیده گرفته شد، که منجر به تصوری از «امپریالیسم نیو دیل» یا سیاست همسایگی خوب احیا شده بهعنوان راهحلی برای درگیریهای بینالمللی شد. این دیدگاه نتواست امپریالیسم را بهعنوان مفهومی دیالکتیکی مرتبط با سرمایهداری و پایهای برای آن سیستم همانند جستجوی سود در نظر بگیرد.
اگرچه دیوید هاروی بهعنوان یکی از نظریهپردازان برجسته امپریالیسم شناخته میشود، اما او خود را از نظریههای کلاسیکی که توسط لنین، مائو، و نظریهپردازان وابستگی، تبادل نابرابر، و سیستم جهانی ارائه شده بود، جدا کرد. هاروی این سنت فکری تقریباً یک قرنی را بهعنوان دیدگاه «چپ سنتی» طبقهبندی کرد و مسیر متفاوتی را پیش گرفت. او دیدگاه خود را به نظریههایی مانند دیدگاه هاردت و نگری در کتاب امپراتوری نزدیکتر دانست. به گفته هاروی، این دیدگاه بهجای تمرکز بر امپریالیسم کلاسیک، بر یک «پیکربندی غیرمتمرکز امپراتوری» تأکید دارد که ویژگیهای پستمدرن و جدیدی را نشان میدهد.
بخشی از نظریه مارکسیستی کلاسیک امپریالیسم، که هنوز در تحلیلهای مدرن بازتاب داشت، بر دیدگاه روزا لوکزامبورگ استوار بود. لوکزامبورگ امپریالیسم را بهعنوان فرایند فتح و تصرف بخشهای غیرسرمایهداری جهان توصیف میکرد. او معتقد بود که این مناطق، بهویژه مناطق خارجی و پیرامونی، بازارهای جدیدی را برای حمایت از انباشت سرمایه فراهم میکنند و سپس به تدریج در سیستم کلی سرمایهداری جذب میشوند. از این دیدگاه، امپریالیسم فرایندی خودویرانگر تلقی میشد، زیرا این شیوه گسترش سرمایهداری در نهایت به تضادهای درونی آن دامن میزد.
دیوید هاروی در تحلیلهای خود بر اهمیت نقش «مصادره» (تملک و تصرف) تأکید کرد. با این حال، هاروی این مفهوم را به گونهای بازتعریف کرد که بهنوعی نقش استثمار بینالمللی در امپریالیسم کمرنگتر شد. از نظر برخی منتقدان، این بازتعریف گامی به عقب تلقی میشد، زیرا توجه اصلی از روابط استثماری بین کشورهای مرکز و پیرامون منحرف شد.
در سال ۲۰۱۰، در کتاب معمای سرمایه، هاروی پیش رفت و استدلال کرد که «تغییری بیسابقه» در حال رخ دادن است که «جریان تاریخی ثروت از آسیای شرقی، جنوب شرقی و جنوب آسیا به اروپا و آمریکای شمالی که از قرن هجدهم به بعد رخ داده است، معکوس شده است»؛ جریانی که آدام اسمیت در ثروت ملل با تأسف به آن اشاره کرده بود. حمایت او از این ادعا گزارشی از شورای ملی اطلاعات ایالات متحده در سال ۲۰۰۸ بود که روند جهانی شدن تا سال ۲۰۲۵ را بهصورت یک جهان چندقطبی پیشبینی کرده بود. اما در حالی که این گزارش پیشبینی کرد که اقتصادهای آسیایی همچنان سریعتر از ایالات متحده و اروپا رشد خواهند کرد و این امر با کاهش هژمونی ایالات متحده و افزایش چندقطبی بودن همراستا بود، اشارهای به آنچه که هاروی آن را «معکوس شدن» جریان سرمایه بهطور جهانی میدانست، نکرد.
برآورد اخیر، که توسط هیکل و همکارانش ارائه شد، مبنی بر استخراج ۱۸.۴ تریلیون دلار توسط شمال جهانی از جنوب جهانی در فرآیند تبادل نابرابر در سال ۲۰۲۱—و همچنین صدها میلیارد دلار انتقال منابع مالی از کشورهای در حال توسعه به کشورهای توسعهیافته هر ساله (که به گفته UNCTAD تنها در سال ۲۰۱۲ به ۹۷۷ میلیارد دلار رسید)—نشان میدهد که مفهوم «معکوس شدن» جریان تاریخی سرمایه که هاروی مطرح کرده، اشتباه است. طبق مطالعهای توسط ماتئو کروسّا، انتقال ارزش از طریق تبادل نابرابر در بخش تولید صادراتی از مکزیک به ایالات متحده تنها در سال ۲۰۲۲، ۱۲۸ میلیارد دلار بوده است.
در سال ۲۰۱۴، هاروی در کتاب هفده تناقض سرمایهداری* خود، از گنجاندن نظریه امپریالیسم خودداری کرد. در سال ۲۰۱۷، او اعلام کرد که «امپریالیسم» باید بهعنوان «نوعی استعاره» تلقی شود، نه چیزی واقعی. یک سال بعد، او افزود که ترجیح میدهد از رویکرد هندسی سیستم جهانی آریگی استفاده کند که «مفهوم امپریالیسم (یا به طور کلی جغرافیای سختگیرانه مرکز و پیرامون که در نظریههای سیستمهای جهانی مطرح شده) را کنار میگذارد و بهجای آن، تحلیلی بازتر و سیالتر از هژمونیهای در حال تغییر در درون سیستم جهانی ارائه میدهد». به این ترتیب، تحلیل «امپریالیسم جدید» هاروی که از همان ابتدا برای کنار گذاشتن بیشتر نظریه مارکسیستی کلاسیک امپریالیسم طراحی شده بود، با تحلیلهای ژئوپولیتیکی اصلی ترکیب شد و مفاهیم مرکز-پیرامون، شمال-جنوب و هرگونه مفهوم منسجم از امپریالیسم اقتصادی را کنار گذاشت.
تاریخنگار و جامعهشناس کانادایی موشه پستونه*، که بهویژه بهخاطر کتاب زمان، کار و سلطه اجتماعی* در سال ۱۹۹۳ شناخته میشود، در سال ۲۰۰۶ تحلیلی انتقادی از نظریه و سیاست ضد امپریالیستی ارائه داد. او نوشت که «بسیاری که با سیاستهای آمریکا در خاورمیانه و جاهای دیگر مخالف بودند، به مفاهیم و چارچوبهای نظری و سیاسی ضدامپریالیستی ناکافی و کهنهپرست روی آوردند. در قلب این ضدامپریالیسم نوین، درک فتیشیسم از توسعه جهانی نهفته است—یعنی درک عینی از فرآیندهای تاریخی انتزاعی در قالبهای سیاسی و عاملی. سلطه انتزاعی و دینامیک سرمایه بهطور جهانی فتیشیسم شده است و به ایالات متحده یا در برخی موارد به ایالات متحده و اسرائیل نسبت داده میشود…. این به درکهای فتیشستی از جهان اشاره دارد و پیشنهاد میکند که چنین درکهایی عواقب منفی شدیدی برای تشکیل سیاست ضد هژمونیک مناسب امروز دارند.» با این حال، از آنجایی که ایالات متحده بهطور بیچونوچرا بهعنوان مرکز هژمونیک سرمایهداری مالی انحصاری جهانی درگیر در جنگهای دائمی در جنوب جهانی به شمار میآید، ادعای پستونه مبنی بر اینکه تمرکز بر این مسئله فتیشستی است، به یک هزارتوی تناقضات منتهی میشود که از آن نمیتواند فرار کند. این دیدگاه که سیاست ضدامپریالیستی باید با سیاست ضد هژمونیک و ضد جهانیشدن جایگزین شود، خود باز به این انتقاد میانجامد که جهانیشدن انتزاعی را فتیشیسم کرده و تمام واقعیت تاریخی امپریالیسم تا امروز را نادیده میگیرد.
تغییرات اخیر در انکار نظریه امپریالیسم توسط چپ یوروسنتریک غربی، که حالا به انتقاد از چپ ضدامپریالیستی گسترش یافته است، بهدقت همراستا با تغییرات در نظم جهانی است که با افول هژمونی ایالات متحده همراه شده است. پس از بحران مالی بزرگ ۲۰۰۷–۲۰۰۹ و افزایش مستمر چین، باراک اوباما سیاست «چرخش به آسیا» را آغاز کرد. این امر با جنگ سرد جدید علیه چین که توسط دولت دونالد ترامپ آغاز و سپس توسط دولت جو بایدن پیگیری شد، دنبال شد. واشنگتن به استفاده فزاینده از قدرت مالی ایالات متحده برای اعمال تحریمهای گسترده علیه کشورهایی که خارج از قدرت ایالات متحده بودند یا در مقابل آن قرار داشتند، روی آورد. این روند با شروع جنگ اوکراین-روسیه (یا جنگ نیابتی ناتو-روسیه) در سال ۲۰۲۲ تشدید شد. در نتیجه، دیدگاههای مختلف درباره امپریالیسم در میان اندیشمندان چپ بهشدت دگرگون شد و به ترک صریح انتقاد سنتی از امپریالیسم منجر شد.
در این زمینه تاریخی، چیبر* در یک مصاحبه در سال ۲۰۲۲ در ژاکوبن* بهصراحت تمام عناصر اساسی نظریه امپریالیسم لنین را رد کرد. او ابتدا با این استدلال شروع کرد که «امپریالیسم باید از سرمایهداری متمایز شود.» او اضافه کرد که مفهوم امپریالیسم بهعنوان سرمایهداری انحصاری در نظر لنین «نادرست» است، زیرا «در اواخر قرن بیستم و اوایل قرن بیستویکم، هیچ تمایل سیستماتیک به انحصار وجود ندارد.» حمله چیبر به خود مفهوم سرمایهداری انحصاری، ناآگاهی او از رشد عظیم در چند دهه اخیر در تمرکز و متمرکز شدن سرمایه مرتبط با امواج مداوم ادغامها و منجر به افزایش قدرت انحصار، همراه با متمرکز شدن مالی را نشان میدهد. در سال ۲۰۱۲، دویست شرکت بزرگ (تماماً شرکتهای بزرگ) در ایالات متحده از مجموع ۵.۹ میلیون شرکت، ۲ میلیون مشارکت، ۱۷.۷ میلیون شرکت تکمالکی غیرکشاورزی و ۱.۸ میلیون تکمالکیهای کشاورزی، حدود ۳۰ درصد از سود ناخالص ایالات متحده را تشکیل میدادند و این سهم بهسرعت در حال افزایش است. درآمد شرکتهای پنجاه شرکت بزرگ جهانی اکنون معادل ۳۵ تا ۴۰ درصد از کل درآمد جهانی است. در سال ۲۰۲۰، تراکنشهای زنجیرههای ارزش جهانی (GVC) توسط شرکتهای چندملیتی، عمده تجارت جهانی را تشکیل میدهند. به گفته بانک جهانی، «شدتیابی GVC» یک کشور به میزان واردات از سایر کشورها برای صادرات این کشور بستگی دارد.
پس از اینکه چیبر مفهوم سرمایهداری انحصاری را کنار گذاشت، توانست هرگونه مفهوم منسجم از استثمار بینالمللی یا امپریالیسم را کنار بگذارد. او نوشت: «جریانهای بینالمللی سرمایه امپریالیسم را تشکیل نمیدهند، این فقط سرمایهداری است»، گویی امپریالیسم کاملاً از قوانین حرکتی سرمایهداری جدا است. به گفته چیبر، نظریه لنین بیشتر جنبه سیاسی داشت تا اقتصادی و عمدتاً مربوط به «رقابت بیندولتی» بود. علاوه بر این، تحلیل لنین بهطور کلی «نادرست» بود. بنابراین، تحلیل لنین (همراه با تحلیلهای لنینیستهای بعدی) از نظر چیبر، خطی و مرحلهای بود و بر این اساس همه کشورها باید از «یک مرحله سرمایهداری» عبور کنند—موقعیتی که لنین صراحتاً آن را رد کرده بود. بدتر از همه، نقد لنین از امپریالیسم شامل مفهوم «آریستوکراسی کارگری» بود که بهگفته چیبر، «هیچ معنایی برای تحلیل کلی نه شمال و نه سرمایهداری جهانی ندارد».
به نظر چیبر، «ضدامپریالیسم» میتواند بهعنوان «هر اقدام جمعی در کشور خودتان علیه نظامیگری و تجاوزگری دولتتان به کشورهای دیگر» تعریف شود. این تعریف کاملاً سیاسی و ملی است و از بین بردن هرگونه ارتباط با بینالمللیگرایی پرولتری و هرگونه مقاومت مستقیم علیه قوانین حرکت سرمایه در مرحله انحصاری آن. به این ترتیب، طبق این تعریف، ضدامپریالیسم یک مبارزه ملی بر سر سیاستهای نظامیگرایانه و تجاوزگرانه است، نه مخالفت با امپریالیسم بهعنوان یک سیستم. در نهایت، چیبر نتیجه میگیرد که «جهانی لنینیستی به جهانی کائوتسکی تبدیل شده است.» بنابراین، امپریالیسم باید بهطور کائوتسکیای بهعنوان یک سیاست ملی دیده شود که وحدت کشورهای مرکز سیستم را در بر میگیرد و از نظر منطقی از مسئله استثمار جهانی جدا است.
در مقالات اخیر با عناوینی مانند «منیکینیسم غیرقابل تحمل چپ ضدامپریالیستی*» و «تمسخر ضدامپریالیسم»، رابینسون سعی کرده است که به جای مفاهیم امپریالیسم، مفهوم سرمایهداری جهانیشدهای را معرفی کند که توسط یک طبقه سرمایهدار فراملی حاکم است. او با هدف قرار دادن افرادی مانند ویجی پراشاد از مؤسسه تری کنتیننتال، هرگونه نظریهای درباره استثمار شمال جهانی توسط جنوب جهانی یا «جهان سوم سابق» را محکوم میکند. رابینسون میگوید که یک کشور نمیتواند کشور دیگری را استثمار کند. او اعلام میکند که «امپریالیسم» فقط به معنای «گسترش خشونتآمیز سرمایه با تمامی مکانیسمهای سیاسی، نظامی و ایدئولوژیکی است که این امر در بر دارد.» طبق گفته او، نظریه امپریالیسم لنین در اصل در «رقابت ملی بین طبقات سرمایهداری» نهفته بود و نه در مبارزه برای استثمار کشورهای پیرامونی در دنیای سرمایهداری، که خود لنین آن را «ماهیت اقتصادی و سیاسی امپریالیسم» میدانست.
برای رابینسون، شرایط سرمایهداری جهانی امروز به قدری تغییر کرده است که هیچ ربطی به «ساختار قبلی ندارد که در آن سرمایه استعماری متروپولها به سادگی ارزش اضافی را از مستعمرات استخراج کرده و آن را به خزانههای استعماری واریز میکرد.» او میگوید که ایالات متحده ممکن است در دنیا مداخله نظامی انجام دهد، «اگر بخواهیم این را امپریالیسم بنامیم» که «خوب است»، اما نباید آن را با نظریه سنتی مارکسیستی امپریالیسم بهعنوان استثمار بینالمللی اشتباه گرفت.
به طور مشابه، گیلبرت آچکار، استاد توسعه در دانشگاه لندن، در مقالهای در سال ۲۰۲۱ در نشریه «نیشن» با عنوان «چگونه از ضدامپریالیسم احمقانه پرهیز کنیم»، چپ ضدامپریالیستی را به «کمپیسم»، یعنی وفاداری به یک بلوک خاص، متهم میکند. او میگوید آنهایی که به طور قاطع با مردم پیرامونی همبستگی نشان میدهند و با تمامی مداخلات نظامی و تحریمهای اقتصادی مخالفند، به نوعی «دفاع از دیکتاتورها» میکنند. در عین حال، آچکار معتقد است که حمایت از مداخلات نظامی قدرتهای امپریالیستی غربی به نفع تغییر رژیمها در صورتی که به جنبشهای پیشرو کمک کند، مناسب است؛ همانطور که در مداخله در لیبی در سال ۲۰۱۱ چنین نظری داشت.
چپهای غربی، بهویژه سوسیالدموکراتها، انتقاداتی سخت از کوبا و ونزوئلا در مورد مشکلات اخلاقی، سیاسی و اقتصادی آنها مطرح کردهاند. این انتقادات بدون در نظر گرفتن بستر سیاسی واقعی و عمدتاً بر اساس پذیرش گزارشهای تبلیغاتی از رسانههای ایالات متحده و اروپا است، در حالی که دستاوردهای عظیم این کشورها نادیده گرفته میشود. این انتقادات معمولاً اهمیت نقش ایالات متحده در تحریمهای اقتصادی و جنگهای اقتصادی علیه این کشورها را نادیده میگیرد.
برخی از منتقدان چپ ضدامپریالیستی امروز به آمین انتقاد میکنند و میگویند که جدا شدن از امپریالیسم ممکن نیست، حتی در مفهوم آمین از ایجاد یک «جهان چندقطبی» که دیگر تحت سلطه متروپولهای امپریالیستی اقتصاد جهانی نیست. اگرچه شکی نیست که جهان چندقطبی در حال ظهور است، اما جری هریس، دبیر سازمانی GSA، در مصاحبهای اظهار داشت که حرکت به سوی یک جهان چندقطبی در سرمایهداری جهانیشده امروزی که توسط یک طبقه سرمایهدار فراملی حاکم است، غیرممکن است. به نظر او، هیچ راهی برای خروج از نظم جهانی کنونی وجود ندارد، زیرا دیگر تقسیمات امپریالیستی واقعی یا کشورهای مستقل ملی وجود ندارند (جز شاید چند کشور سرکش)، و بنابراین هیچ امکانی برای چیزی خارج از کل سرمایهداری جهانی وجود ندارد. در این دیدگاه، نظریهپردازان سرمایهداری فراملی چپ نمیتوانند درک کنند که هرچند سرمایه جهانیشده است، اما نمیتواند یک دولت جهانی تشکیل دهد.
یکی دیگر از تحولات نظری در چپ غربی، پذیرش نظریه امپریالیسم لنین بهعنوان مدل سادهای از رقابت بینامپریالیستی میان قدرتهای بزرگ است. در این نگاه، چین و روسیه بهعنوان یک بلوک واحد دیده میشوند که در رقابت امپریالیستی با ایالات متحده، اروپا و ژاپن قرار دارند. کشورهای میانهرو یا نیمهپیرامونی در جنوب جهانی بهعنوان «قدرتهای نیمهامپریالیستی» معرفی میشوند. این مفهوم که اولین بار توسط مارینی* در نظریه وابستگی مطرح شد، اکنون بهشکلی متفاوت مورد استفاده قرار میگیرد. در این دیدگاه، امپریالیسم دیگر بهطور عمده با نقش استثمارگرانه قدرتهای بزرگ امپریالیستی جهانی (مانند ایالات متحده، بریتانیا، آلمان، فرانسه، ایتالیا و ژاپن) که در مرکز نظام جهانی سرمایهداری قرار دارند، مرتبط نیست. بلکه، دولتهای امپریالیستی به کشورهایی همچون اسرائیل، ایران، عربستان سعودی، هند و برزیل نیز تعمیم داده میشود.
به گفته اشلی اسمیت، مدیر مجله اسپکتِر*، ایالات متحده در حال رقابت نه تنها با چین و روسیه و متحدان آنها، بلکه با «دولتهای نیمهامپریالیستی همچون اسرائیل، ایران، عربستان سعودی، هند و برزیل» است. با این حال، اقتصاددان مارکسیست مایکل رابرتس به درستی بیان کرده است که او نسبت به مفهوم «نیمهامپریالیسم» تردید دارد، زیرا این مفهوم مرز بین بلوک هستهای امپریالیستی و پیرامون کشورهای تحت سلطه را تضعیف میکند. در حالی که کشورهای نیمهامپریالیستی به هیچ وجه انتقال عظیم و مداوم منابع از کشورهای ضعیفتر به آنها را تجربه نمیکنند.
با این حال، تلاشهای چپ اروپامحور غربی برای معرفی چین بهعنوان یک کشور امپریالیستی هیچ مبنای واقعی برای این ادعا پیدا نمیکند جز اینکه به رشد سریع اقتصادی چین، صادرات سرمایه آن، تدابیرش برای تقویت امنیت منطقهای خود (در مواجهه با محاصرهای که توسط پایگاههای نظامی ایالات متحده و ائتلافهای آن صورت گرفته است)، و سوالبردن از نظم امپریالیستی مبتنی بر قوانین تحت سلطه ایالات متحده و غرب اشاره کند. پیر روسه در «بینش بینالمللی» میگوید: «هیچ قدرت سرمایهداری بزرگی وجود ندارد که امپریالیستی نباشد. چین استثنا نیست.» اما تلاش او برای ارائه نمونههای مشخص از این موضوع در مورد چین، زمانی که در برابر سیستم امپریالیستی جهانی تحت فرمان ایالات متحده و تریاد قرار گیرد، به امری بیاهمیت تبدیل میشود. بنابراین، ما مجبور میشویم باور کنیم که چین امپریالیستی است، زیرا «فضای دریایی قابل توجهی را در منطقه خود اشغال میکند»، هنگکنگ را اداره میکند (که دیگر مستعمره بریتانیا نیست و به چین بازگشته است)، در کشورهای دیگر از طریق ابتکار کمربند و جاده خود که به دنبال ارتقاء توسعه اقتصادی است، دخالت میکند و در مواقعی از بدهی بهعنوان ابزاری برای اعمال فشار سیاسی-اقتصادی استفاده کرده است.
برای کسانی که سعی دارند چین را بهعنوان یک کشور امپریالیستی بهمعنای کلاسیک آن معرفی کنند، مسئله دشوارتر این است که چین به جای پیوستن به نظم امپریالیستی مبتنی بر قوانین تحت سلطه ایالات متحده یا جایگزینی آن با نظم جدید امپریالیستی، سیاست خارجی خود را بر ترویج حق تعیین سرنوشت ملتها متمرکز کرده است، در حالی که با بلوکبندیهای ژئوپولیتیکی و مداخلات نظامی مخالفت میکند. سه ابتکار جهانی چین—ابتکار امنیت جهانی، ابتکار توسعه جهانی و ابتکار تمدن جهانی—همه پیشنهادهای پیشرو برای صلح جهانی در دوران ما را تشکیل میدهند. جمهوری خلق چین پایگاههای نظامی کمی در خارج دارد، هیچ مداخله نظامی خارجی انجام نداده و بهجز در رابطه با دفاع از مرزهای خود، وارد جنگ نشده است.
بر خلاف پیشنهادات هاروی، چین از مازاد اقتصادی تولید شده در ایالات متحده استفاده نکرده است. بلکه برعکس، هزینههای پایین کار واحد کالاهایی که در جنوب جهانی تولید میشوند، باعث افزایش حاشیه سود ناخالص برای شرکتهای چندملیتی از مرکز سیستم شده است که کالاهای خود را در چین و سایر کشورهای در حال توسعه تولید کرده و سپس صادر میکنند تا در شمال جهانی مصرف شوند، جایی که قیمت نهایی فروش کالاها چندین برابر قیمت صادراتی آنها در کشورهای تولیدکننده است. همانطور که مینکی لی نشان داده است، چین در سال ۲۰۱۷ با یک «زیان خالص نیروی کار» در تجارت خارجی روبهرو شد (که بهعنوان مجموع نیروی کار موجود در کالاها و خدمات صادراتی آن منهای نیروی کار موجود در کالاها و خدمات وارداتیاش محاسبه میشود) که معادل ۴۷ میلیون سال کارگران بود؛ در حالی که ایالات متحده در همان سال یک «سود خالص نیروی کار» معادل ۶۳ میلیون سال کارگران را تجربه کرده است. چین در این شرایط جهانیشدهی استثمار بینالمللی به سرعت رشد کرده است، به دلیل باز شدن به بازار جهانی، نفوذ بخش دولتی قوی خود، رویکرد نسبتاً برنامهریزیشده به توسعه و سایر عوامل کلیدی. در عین حال، بخش زیادی از مازادی که در بخش صادرات-تولید در اقتصاد آن ایجاد شده است، از بین رفته و به خزانههای شرکتهای چندملیتی مستقر در مرکز اقتصاد جهانی منتقل شده است. در حال حاضر، درآمد سرانه ایالات متحده ۶.۵ برابر چین است. از این نظر اساسی، چین هنوز هم یک کشور در حال توسعه است.
تمام اینها به این معنی نیست که چین بهعنوان یک قدرت اقتصادی بزرگ ظهور نکرده است که به دلیل اندازه و داینامیکهای رشد داخلی خود، تهدیدی برای هژمونی جهانی ایالات متحده به ویژه در زمینه تولید اقتصادی است. با این حال، ایالات متحده و تریاد بهعنوان قدرتهای بزرگ امپریالیستی در مرکز سیستم جهانی سرمایهداری، هنوز هم (حتی اگر به سرعت کاهش یابد) هژمونی فناوری، مالی و نظامی خود را در سراسر جهان حفظ کرده و همچنان به استخراج خالص مازاد اقتصادی از جنوب جهانی وابستهاند.
در تضاد شدید با چین، ایالات متحده در طول تاریخ خود در ۱۰۱ کشور مداخله نظامی کرده است، برخی از این کشورها چندین بار. از زمان جنگ جهانی دوم، ایالات متحده صدها جنگ/مداخله نظامی/کودتا در پنج قاره انجام داده است. این مداخلات پس از انحلال اتحاد جماهیر شوروی و پایان جنگ سرد شتاب گرفته است. امروز، در بستر جنگ سرد جدید، واشنگتن در حال گسترش زنجیرهای از ائتلافهای نظامی است که بهطور صریح برای تضمین برتری نظامی خود در هر منطقه از جهان طراحی شده است. ایالات متحده ۹۰۲ پایگاه نظامی در خارج از کشور دارد (که حدود ۴۰۰ تای آنها در اطراف چین قرار دارند). در حالی که بریتانیا بهعنوان شریک فرعی، ۱۴۵ پایگاه نظامی خارجی دارد.
در مقالهای که در ژوئیه ۲۰۲۴ تحت عنوان “دنیای چندقطبی: یک واژهسازی برای حمایت از امپریالیسمهای متعدد” توسط فردریک تون آنخلس و همکارانش منتشر شده است، نویسندگان به شدت از کسانی که از کشورهایی مانند چین و روسیه حمایت میکنند و همدردی خود را با کشورهای جنوب جهانی (کشورهایی که سابقاً مستعمره بودند) ابراز میکنند، انتقاد کردهاند. این نویسندگان چنین دیدگاهی را مشابه اشتباهاتی میدانند که در دوران جنگهای جهانی اول و دوم توسط جناح راست سوسیالدموکراسی ارتکاب مییافت.
در این مقاله گفته میشود که کسانی که از یک دنیای چندقطبی یا چندمرکزی حمایت میکنند، در واقع اصول مارکسیسم انقلابی را تحریف کرده و از هدف اصلی مبارزه برای سوسیالیسم دور میشوند. این نویسندگان معتقدند که این دیدگاهها در نهایت به جنگ و ویرانی منجر خواهند شد. به عبارت دیگر، کسانی که با قدرتهای جدید امپریالیستی مانند چین، روسیه و کشورهای متحد آنها (مثلاً کوبا و ونزوئلا) همدردی میکنند، در واقع در حال تکرار اشتباهاتی هستند که پیش از این در تاریخ از سوی جناحهای مختلف سوسیالدموکراسی مرتکب شدهاند.
در اینجا تاریخ کاملاً برعکس شده است. هیچیک از احزاب سوسیالدموکرات بینالملل دوم که بههمراه دولتهای خود در جنگی بر سر تقسیم جهان، بهویژه بر سر استثمار مستعمرات شرکت کردند، با «نگونبختان زمین» همدردی نکردند. تنها بلشویکها در روسیه و همچنین لیگ کوچک اسپارتاکوس که توسط روزا لوکزامبورگ و کارل لیبکنشت در آلمان تشکیل شد، مخالف جنگ جهانی اول ایستادند و خود را با جهان در حال توسعه همپیمان کردند. پیروی از لنین و لوکزامبورگ نه تکرار اشتباه سوسیالدموکراتهای بینالملل دوم است، بلکه کاملاً برعکس است: ایستادن در کنار کشورهای امپریالیستی علیه کشورهای در حال توسعه، مرتکب گناهی علیه بشریت میشود مشابه به آنچه که اکثر احزاب سوسیالدموکرات بینالملل دوم انجام دادند. ایستادن در کنار جنوب جهانی نمیتواند بهعنوان تحریف «اصول انقلابی مارکسیسم» در نظر گرفته شود. برای بیش از یک قرن، کانون انقلاب در پیرامون، نه مرکز، نظام سرمایهداری جهانی بوده است.
اتخاذ موضع ضدامپریالیستی به طور طبیعی به معنای رها کردن مبارزه طبقاتی در کشورهای سرمایهداری مرکزی نیست—بلکه برعکس. همانطور که لنین استدلال کرد، با توجه به واقعیت اجتنابناپذیر وجود یک آریستوکراسی کارگری که لایه بالای جنبش کارگری در کشورهای امپریالیستی را تشکیل میدهد، لازم است که به عمق برویم و مبارزه را دقیقاً از منظر کسانی که از همه بیشتر توسط سرمایهداری و استعمار استثمار میشوند، ببینیم. این تصادفی نیست که جنبش ضدامپریالیستی در ایالات متحده همیشه ریشههای عمیق خود را در سنت رادیکال سیاهپوستان داشته است، که در اوایل قرن بیستم توسط W. E. B. Du Bois نمایندگی میشد و امروز توسط ائتلاف سیاهپوستان برای صلح نمایندگی میشود. نژادپرستی و امپریالیسم همیشه به طور ذاتی به هم پیوستهاند، به طوری که هر جنبش ضدامپریالیستی واقعی، جنبشی علیه سرمایهداری نژادی است.
در سالگرد صدسالگی مرگ لنین، روث ویلسون گیلمور* اشاره کرد که نقد لنین از امپریالیسم چقدر برای مبارزه رادیکال سیاهپوستان در ایالات متحده از اهمیت تاریخی برخوردار بوده است. «جنبش رادیکال سیاهپوست که جهانی و بینالمللی است، با جنبشهای آزادیبخش ضدامپریالیستی جهانی ارتباط برقرار کرده و الهام و تحلیلهای مشترک را به اشتراک گذاشته است…. خشونت سازمانیافته امپریالیسم همچنان در قالب بقایای گوشتی و شبحوار آن—توسعهنیافتگی انباشتهشده—و به صورت عینی در روابط نابرابر قدرت کنونی که ارزش را از طریق نخبگان به «شمال اقتصادی» میفرستد، به شکل برجستهای در حال پیگیری است.» جمعیتهای بومی در همه جا به طور اجتنابناپذیری در خط مقدم مخالفت با استعمار/امپریالیسم بودهاند. همانطور که روکسان دونبار-اورتیز* در کتاب «تاریخ مردم بومی ایالات متحده» توضیح داد، جنگهای استعمارگرانه نسلکشی علیه مردم بومی ایالات متحده به طور ساده با امپریالیسم خارجی ایالات متحده ادغام شد.
امروز، سیستم امپریالیستی جهانی همزمان با تشدید استثمار جهانی، ما را به لبه انهدام جهانی از طریق وضعیت اضطراری زیستمحیطی سیارهای و احتمال فزاینده جنگ هستهای بیپایان نزدیک میکند. برای اندیشمندان چپ در چنین شرایطی که استدلال میکنند ضدامپریالیسم دشمن است، این به معنای رأی دادن به امپریالیسم، بربریت و نابودی است. همانطور که ماریاتیگویی گفت: «ما ضدامپریالیست هستیم چون مارکسیست هستیم، چون انقلابی هستیم، چون با سوسیالیسم بهجای سرمایهداری مخالفیم»—و چون برای انسانیت جهانی ایستادهایم.
***
پانویس ها:
عینیت گرایی: Objectivism به معنای توجه به واقعیتها به شکلی بیطرفانه و مستقل از نظرات یا احساسات شخصی است.
ویوک چیبر: Vivek Chibber
ابرامپریالیسم : Ultra-Imperialism
کمپرادور: طبقه کُمپر (یا کمپرادور) به گروهی از افراد یا طبقات اجتماعی اطلاق میشود که در کشورهای مستعمره یا نیمهمستعمره به عنوان واسطهگران اقتصادی بین استعمارگران (کشورهای امپریالیستی) و مردم محلی عمل میکنند. این طبقه معمولاً شامل تاجران، سرمایهداران و مقامات محلی است که از وابستگی به اقتصاد جهانی و منافع امپریالیستی سود میبرند. آنها نقش واسطه را ایفا کرده و به تسهیل استثمار منابع و نیروی کار در کشور خود کمک میکنند، در عین حال که منافع اقتصادی زیادی از این وابستگی به کشورهای استعمارگر به دست میآورند.
خوزه کارلوس ماریاتگی : José Carlos Mariátegui
پل ای. باران: Paul A. Baran, author of The Political Economy of Growth (1957)
سمیر امین، Samir Amin اقتصاددان مارکسیست جوان مصری-فرانسوی
آرگیری امانوئل Arghiri Emmanueg
کناره گیری خودکفا Autarkic with drawl به وضعیتی اشاره دارد که یک کشور یا جامعه تصمیم میگیرد خود را از اقتصاد جهانی یا تعاملات بینالمللی جدا کند و بر خودبسندگی اقتصادی و سیاسی تمرکز کند. این اصطلاح معمولاً برای توصیف سیاستهایی استفاده میشود که بر کاهش وابستگی به تجارت خارجی، سرمایهگذاری خارجی یا حتی فناوریهای بینالمللی تأکید دارند.
این اصطلاح اغلب در تحلیلهای تاریخی یا اقتصادی، به ویژه در زمینه رژیمهایی که به دنبال استقلال از سلطه امپریالیستی بودند، به کار میرود.
شرق شناسی Orientalism هم به معنای مطالعه دانشگاهی و علمی شرق توسط غربیان و هم به معنای گفتمان انتقادی ادوارد سعید به کار میرود. بااینحال، مفهوم انتقادی شرقشناسی در ادبیات علوم انسانی و اجتماعی اهمیت بیشتری پیدا کرده است، زیرا به بررسی روابط قدرت و اثرات استعماری در نگاه غرب به شرق میپردازد.
اکوسوسیالیسم (Ecosocialism) یک ایدئولوژی سیاسی، اقتصادی و زیستمحیطی است که تلاش میکند اصول سوسیالیسم و محیط زیستگرایی را در هم ادغام کند. این دیدگاه به دنبال ارائه یک راهحل جامع برای مقابله با بحرانهای زیستمحیطی و نابرابریهای اجتماعی ناشی از سرمایهداری است.
آربیتراژ (Arbitrage) یک اصطلاح اقتصادی و مالی است که به معنای کسب سود از اختلاف قیمت یک دارایی در دو یا چند بازار مختلف است. این مفهوم به طور گسترده در بازارهای مالی، کالاها، ارزها و حتی داراییهای دیجیتال (مانند ارزهای دیجیتال) استفاده میشود.
آربیتراژ به شرایطی گفته میشود که یک دارایی یا محصول در یک بازار با قیمتی پایینتر فروخته میشود و در همان زمان در بازار دیگری با قیمتی بالاتر خریداری میشود. معاملهگر از این اختلاف قیمت برای کسب سود بدون ریسک استفاده میکند.
یورو- مرکزگرایی Eurocentrism
اقتصاد نئوکلاسیکی، یکی از اصلیترین چارچوبهای نظری اقتصاد مدرن امپریالیستی، به مطالعه تخصیص منابع محدود در میان عوامل اقتصادی (مانند مصرفکنندگان، تولیدکنندگان و دولتها) میپردازد. این مکتب اقتصادی بر فرضیههایی مانند عقلانیت افراد، بهینهسازی، و بازارهای کارآمد تکیه دارد.
در تئوری اقتصادی نئوکلاسیکی، انتظار میرود که سرمایه به سمت مناطقی با بهرهوری کمتر و بازدهی بالاتر حرکت کند (یعنی از کشورهای ثروتمند به کشورهای فقیر). این به دلیل این است که:
– در کشورهای فقیر، بازده سرمایه معمولاً بالاتر است، چون سرمایه کمتری در اقتصاد وجود دارد.
– سرمایهگذاری در این کشورها باید منجر به رشد اقتصادی سریعتر و بازده بیشتر شود.
اما در عمل، چنین چیزی اغلب اتفاق نمیافتد.
جریان سرمایه به سمت بالا از کشورهای فقیر به کشورهای ثروتمند مشاهده میشود. این جریان معکوس پارادوکسی را ایجاد میکند که اقتصاددانان نئوکلاسیکی آن را «پارادوکس جریان سرمایه» یا پازل لوکاس (Lucas Paradox) مینامند.
جامعۀ فابیان Fabian Society این سازمان یک انجمن سیاسی سوسیالیستی بریتانیایی است که در سال ۱۸۸۴ تأسیس شد. هدف اصلی جامعه فابیان ترویج سوسیالیسم دموکراتیک و اصلاحات اجتماعی از طریق روشهای تدریجی و مسالمتآمیز بود، نه انقلاب. این انجمن نقش مهمی در شکلگیری حزب کارگر بریتانیا ایفا کرد.
بیل وارن Bill Warren
هزینههای معامله Transaction Costs یک مفهوم اقتصادی است که به هزینههای مرتبط با انجام یک معامله در بازار اشاره دارد. این هزینهها شامل مواردی مثل جستجوی اطلاعات، مذاکره، نظارت بر اجرای قرارداد، یا هزینههای اداری مربوط به مبادلات اقتصادی هستند.
در نظریه نئوکلاسیکی، کاهش هزینههای معامله برای توضیح رفتار بنگاهها و ساختارهای اقتصادی بسیار مهم است. آریگی در کتاب قرن بیستم طولانی از این مفهوم برای بازنگری در دیدگاههای سنتی درباره سرمایهداری انحصاری استفاده کرد. به جای تمرکز بر انحصار، او به شیوههای جدید سازماندهی اقتصادی و مدیریت هزینههای معامله توجه کرد که در دوره پس از جنگ جهانی دوم شکل گرفتند.
اصطلاح «جهان مسطح» به طور استعاری به ایدهای اشاره دارد که در آن موانع جغرافیایی، اقتصادی، فرهنگی یا سیاسی برای تعامل و ارتباط در سطح جهانی کاهش یافتهاند. این مفهوم به جهانی اشاره دارد که در آن دسترسی به منابع، اطلاعات و فرصتها برای افراد و ملتها یکسانتر و بیواسطهتر شده است.
در زمینه هاردت و نگری (Hardt and Negri)، این مفهوم به نگاه آنها به جهانیسازی اشاره دارد. آنها معتقدند که در نظم نوین جهانی، قدرتها و سلسلهمراتب سنتی به نوعی جای خود را به یک شبکه جهانی از ارتباطات، تولید و کنترل دادهاند. برخلاف ایده سلسلهمراتب امپریالیستی که بر جهان حکمفرما بوده، دیدگاه آنها بر جهانی مسطح و یکپارچه تأکید دارد، جایی که قدرت از طریق شبکهها اعمال میشود و دیگر به مراکز جغرافیایی یا قدرتهای ملی محدود نیست.
پربهات پاتنایک Prabhat Patnaik عبارت «درک فتیشستی از توسعه جهانی» به دیدگاهی اشاره دارد که توسعه جهانی را به شکلی ایدهآلسازی شده، غیرواقعی و گسسته از تضادهای اساسی آن میبیند. این نوع نگاه، پیچیدگیهای اجتماعی، اقتصادی و سیاسی پشت فرآیندهای توسعه جهانی را نادیده میگیرد و آن را بهگونهای سادهانگارانه و اغلب اسطورهای تعبیر میکند.
وقتی گفته میشود که «در قلب این ضدامپریالیسم نوین، درک فتیشستی از توسعه جهانی نهفته است»، به این معناست که این جریان ضدامپریالیستی جدید، توسعه جهانی را به شکلی غیرانتقادی و اغراقآمیز میپندارد. ممکن است چنین دیدگاهی بر این باور باشد که توسعه جهانی میتواند صرفاً با کنار گذاشتن امپریالیسم به شکلی عادلانه و هموار رخ دهد، بدون آنکه به ساختارهای قدرت، روابط استثماری و تناقضات درونی نظام سرمایهداری توجه کافی داشته باشد.
به عبارت دیگر، این نقد نشان میدهد که ضدامپریالیسم نوین ممکن است واقعیتهای پیچیده توسعه جهانی و نقش امپریالیسم در بازتولید این ساختارها را کماهمیت جلوه دهد یا نادیده بگیرد.
دیوید هاروی David Harvey
انباشت اولیه Primitive Accumulation
انباشت از طریق مصادره Accumulation by Dispossession
انباشت اولیه مفهومی است که مارکس برای توضیح چگونگی پیدایش سرمایهداری به کار میبرد. این فرایند به انتقال تاریخی از نظامهای پیشاسرمایهداری به سرمایهداری اشاره دارد و شامل شیوههایی است که از طریق آن طبقات حاکم منابع، زمینها، و ابزار تولید را از تولیدکنندگان مستقیم (مانند دهقانان) سلب کردند و این منابع را به مالکیت خصوصی تبدیل کردند. این کار اغلب با استفاده از زور، خشونت، و اجبار انجام شد. انباشت اولیه شامل سلب مالکیت از دهقانان، خصوصیسازی زمینهای عمومی، و ایجاد نیروی کار آزاد بود، یعنی کارگرانی که دیگر مالک ابزار تولید نیستند و تنها میتوانند نیروی کار خود را بفروشند.
مارکس توضیح میدهد که این فرایند شامل غارت مستعمرات، بردهداری، و انباشت طلا و نقره نیز بود که از طریق آن ثروت و منابع به دست طبقه سرمایهدار متمرکز شد. دیوید هاروی با بازتعریف این مفهوم در قالب «انباشت از طریق مصادره»، نشان داد که این فرایند نهتنها در آغاز سرمایهداری بلکه بهطور مداوم ادامه دارد. به نظر هاروی، خصوصیسازی منابع عمومی، مالیسازی اقتصاد، بدهیهای نابرابر، و غارت کشورهای ضعیفتر از اشکال معاصر این فرایند هستند که سرمایهداری از طریق آنها گسترش مییابد.
هفده تناقض سرمایه داری Seventeen Contradictions of Capitalism
موشه پستون Moishe Postone
Time, Labor and Social Domination
فتیشیسم یا«بت وارگی» کالا Commodity Fetishism مفهومی است که مارکس برای توضیح نحوه برخورد انسانها با کالاها در نظام سرمایهداری به کار میبرد. در این نظام، کالاها به گونهای ظاهر میشوند که گویی دارای ارزش ذاتی و مستقل هستند، در حالی که این ارزش در واقع ناشی از کار انسانی است که در تولید آنها صرف شده است. اما این رابطه پنهان میماند و افراد تصور میکنند که ارزش کالاها از خودشان میآید. به این ترتیب، روابط اجتماعی میان انسانها که در فرآیند تولید نهفته است، به روابط میان اشیا یا کالاها تبدیل میشود. برای مثال، وقتی کالایی مانند یک لباس یا یک تلفن همراه خریداری میشود، مصرفکننده معمولاً به زحمت و کار انسانی که برای تولید آن صرف شده، توجه نمیکند. این وضعیت موجب میشود کالاها بهگونهای دیده شوند که انگار قدرتی جادویی دارند و بهطور مستقل از روابط انسانی وجود دارند. این امر در نهایت باعث ازخودبیگانگی انسانها از کار، دیگران و جامعه میشود، زیرا توجه آنها از روابط انسانی به روابط میان اشیا منحرف شده است.
ژاکوبنها (Jacobins) یکی از مهمترین و رادیکالترین گروههای سیاسی در جریان انقلاب فرانسه (۱۷۸۹-۱۷۹۹) بودند. این گروه که ابتدا بهعنوان یک باشگاه سیاسی آغاز به کار کرد، به تدریج به نیروی اصلی پشت تحولات انقلابی و اقدامات رادیکال در فرانسه تبدیل شد. نام آنها از صومعه «سنت ژاکوب» در پاریس گرفته شده است، جایی که اعضای اولیه آن جلسات خود را برگزار میکردند.
The Unbearable Manicheanism of the ‘Anti-Imperialist انتقاد از دیدگاههای سادهانگارانه و دو قطبی در مورد امپریالیسم و مبارزه ضد امپریالیستی اشاره دارد. اصطلاح مانیکهایسم در اینجا به معنای تقسیمبندی و تفکر مطلقگرایانه است که در آن همه چیز به دو دسته خوب و بد، یا دوست و دشمن تقسیم میشود. در این نوع تفکر، واقعیتها پیچیدگیها و تنوعات خود را از دست میدهند و همه چیز به طور سادهانگارانه در قالب دو قطب متضاد دیده میشود.
در مورد “ضد امپریالیسم”، این انتقاد معمولاً به کسانی وارد میشود که بدون توجه به پیچیدگیهای جغرافیایی، تاریخی و سیاسی، درک سادهای از امپریالیسم دارند و آن را به صورت یک مبارزه سفید و سیاه یا خوب و بد معرفی میکنند. این نوع دیدگاه ممکن است کشورها یا نیروهایی را که در سطح جهانی علیه امپریالیسم مبارزه میکنند، بهطور غیرمنصفانه و بدون بررسی عمیقتر از سیاستها و عملکردهای آنها، بهعنوان “طرف خوب” و دشمنان آنها را بهعنوان “طرف بد” قرار دهد.
ویجی پراشاد (Vijay Prashad) تاریخنگار، نویسنده، و تحلیلگر سیاسی هندی است که در زمینههای مختلفی از جمله تاریخنگاری، سیاست جهانی، امپریالیسم و تحولات معاصر فعالیت دارد. او در حال حاضر استاد تاریخ در دانشگاه ایالتی شمالی کارولینا است و در حوزههای متعددی از جمله تاریخنگاری پس از استعمار، سیاست جهانی و نظریههای چپ فعالیت میکند.
اشلی اسمیت Ashley Smith, managing editor of the journal Spectre
روث ویلسون گیلمور Ruth Wilson Gilmore
روکسان دونبار اورتیز Ruth Wilson Gilmore
تاریخ مردم بومی ایالات متحده An Indigenous Peoples’ History of the United States
Mariátegui خوزه کارلوس ماریاتِگی (José Carlos Mariátegui) یکی از مهمترین نظریهپردازان و نویسندگان مارکسیست قرن بیستم است که در پرو به دنیا آمد. او بهویژه به خاطر آثارش در زمینه فلسفه اجتماعی و نقد اقتصادی شناخته شده است. ماریاتِگی بیشتر به عنوان یکی از پیشگامان تفسیر مارکسیسم در شرایط خاص آمریکای لاتین شناخته میشود.
ماریاتِگی به جای پذیرش صرف نظریات مارکسیستی از اروپا، سعی کرد تا مارکسیسم را با شرایط خاص اجتماعی، فرهنگی و تاریخی کشورهای آمریکای لاتین تطبیق دهد. او به اهمیت «انقلاب در آمریکای لاتین» از منظر بومی و سنتهای فرهنگی منطقه تأکید میکرد. ماریاتِگی با توجه به تاریخنگاری و تجربیات مردم بومی، نظریهای را مطرح کرد که «سوسیالیسم بومی» نامیده میشد.
منبع: مانتلی ریویو
https://monthlyreview.org/2024/11/01/the-new-denial-of-imperialism-on-the-left