شاید امروز پس از گذشتن بیش از یک قرن و نیم از آن جنگ، برای پیدا کردن درک تاریخیِ درستتری بهتر آن باشد که بیاییم ببینیم آنچه در واقعیت کوچه و خیابان اتفاق افتاد چه بود و این جنگ بزرگ برای هر کدام از دو جبههی نبرد چه دستاوردهایی به همراه آورد تا علل وقوع آن جنگ خودبهخود روشن شود…دیدگاه مارکسیستی از تاریخ به ما نشان میدهد که اختلاف بین دو منطقه مستقیماً بر اساس تفاوت در روشهای تولید بود تا مسائلی مانند آزادی و حقوق بشر
اگر یک جستوجوی سردستی در گوگل بکنیم، متوجه میشویم که هیچ چیز به اندازهی تاریخ جنگ داخلی امریکا موضوع کتاب و مقالههای تاریخی در زبان انگلیسی نبوده است. صدها کتاب در این باره از دیدگاههای گوناگون، چه لیبرالیستی، چه محافظهکارانه و چه از دیدگاه چپ وجود دارد.
درگیری فکری مارکس و دوست همارهاش انگلس نیز جنگ داخلی امریکا را از آن روز تاکنون یکی از ایستگاههای تحلیلی تاریخیِ برخی از مورخان مارکسیست کرده است.
اما شاید امروز پس از گذشتن بیش از یک قرن و نیم از آن جنگ، برای پیدا کردن درک تاریخیِ درستتری بهتر آن باشد که بیاییم ببینیم آنچه در واقعیت کوچه و خیابان اتفاق افتاد چه بود و این جنگ بزرگ برای هر کدام از دو جبههی نبرد چه دستاوردهایی به همراه آورد تا علل وقوع آن جنگ خودبهخود روشن شود.
از آنجا که «شمال» در آمریکا از ابتدا بر پایهی صنعت و «جنوب» از ابتدا بر پایهی کشاورزی بنا شده بود، اختلاف منافع بین این دو منطقه از آغازِ بربالیدن دوخطه خود را نشان میداد: صاحبان زمین بر جنوب و صنعتگران بر شمال تسلط داشتند. و جنوبیها مشکل یافتن نیروی کار رایگان را با وارد کردن بردگان سیاه پوست از افریقا حل میکردند.
دیدگاه مارکسیستی از تاریخ به ما نشان میدهد که اختلاف بین دو منطقه مستقیماً بر اساس تفاوت در روشهای تولید بود تا مسائلی مانند آزادی و حقوق بشر. در واقع، پیش از آن که بحث بردهداری مطرح شود، اولین اختلافات مهم بر سر گمرک آغاز شد. شمالِ صنعتی تعرفههای حفاظتی میخواست و این به ملّاکان و کشاورزی در جنوب آسیب میرساند. به دلیل این اختلاف، ایالتهای جنوبی حتی تلاش کردند تا از دولت فدرال جدا شوند که بهسختی از این امر جلوگیری به عمل آورده شد.
بعدها هم که موضوع سیاهان به اصلیترین موضوع ناسازگاری بین دو منطقه تبدیل شد، باز علتش بیشتر تضاد منافع زمینی و عینی بود تا ایدههای انتزاعی مانند آزادی وحقوق بشر. در همین حال، امریکا در حال گسترش به سمت غرب بود. اگر شمالیها ابتدا به ایالتهای تازه فتح شده میرسیدند، با کارخانههای خود در آنها نظم صنعتی برقرار میکردند، اما اگر جنوبیها اول عمل میکردند، میآمدند و با بردگان خود در آنها مستقر میشدند و ایالت را به منطقهی کشاورزی تبدیل میکردند. زمانی که راهحلهای موقت مختلف به منظور کاهش تنشهای فزاینده بین این دو قطب قدرت برای مدت طولانی دیگر مؤثر نشد، جنگ داخلی آغاز شد. بعد هم مانند همهی جنگهای ریشهگرفته از تضاد منافع، این جنگ نیز رهبران ایدهآلیستی خود را پیدا کرد که از ارزشهای انسانی دفاع میکردند. آبراهام لینکلن چنین رئیس جمهوری بود.
این واقعیت که نظم موجود در جنوب از حیث روند تاریخی عقبماندهتر بود، جنوب را از ابتدا محکوم به شکست میکرد. اما جنوبیها با سنّتهای شوالیهای و اشرافی خود، با شجاعت فراوان جنگیدند و شکست را تا جایی که ممکن بود به تأخیر انداختند. ایدئالیسم کج ومعوج جنوبیها در این بود که گمان میکردند شجاعتی که در جنگ از خود بروز میدهند چنان والاست که میتواند بر ظلمی که به بردگان میکنند، سرپوش بگذارد. بدتر از آن، این بود که بردگان سیاهپوست، بیخبر از آنچه در جریان است، از اربابان خود در جنگ حمایت میکردند.
پس ما با یک انقلاب ضدّ بردهداری روبه رو نیستیم. شمالیها درصدد بودند به زور سرنیزه بردهداری را بربیاندازند. اما آیا واقعا هدف اصلیشان این بود؟ عجیب است اما آدم را به یاد جنگ خلیج فارس و قشونکشی نیروهای مسلح امریکا برای «آزاد کردن» عراق میاندازد.
باری، لینکلن، از حزب جمهوری خواه که به مترقیتر بودن معروف بود، کشته شد. هنگامی که معاون رئیس جمهور جایگزین وی شد، به اتهام تقلب برکنار گردید، و ریاست جمهوری به دست حزب دموکرات افتاد. شمالیها که در جنگی که ادعا میکردند برای آزادی به راه انداختهاند، پیروز شدند، در این دوره به سرعت به سوی جنوب سراسیمه وگلهوار روانه شدند و دست به غارت سهمگینی زدند.
کشتار ۱۸۶۶ نیواورلئان (پس از جنگ)
جنوبیها به آنان لقب مخصوصی داده بودند: به آنان carpetbagger میگفتند. چون بر شانهی هر کدامشان خورجینی بود که بدنهاش از گلیم یا فرش بود. این اصطلاح را برای تحقیر آنان به کار میبردند و این واژهی «کارپتبگر» وارد تاریخ جنگ شمال وجنوب شد و در کاریکاتورهای آن موقع به وفور به کار گرفته شد. تأثیر این نماد چنان زیاد بود که مردم جنوب هنوز نمیتوانند آن را فراموش کنند. شاید نفرت واقعی جنوب از شمال بیشتر به دلیل این غارت و قتل عام باشد تا مسئلهی سیاهان. دو انتخابات پیشین ریاست جمهوری امریکا را کنار بگذاریم؛ مردم جنوب عمدتا به حزب دمکرات رای میدهند. با این حال، لینکلن خود یک جمهوریخواه بود و این حزب در آن اوایل تاریخ تأسیساش همیشه برای آزادی سیاهان بیشتر تلاش میکرد.
با پایان جنگ، شمالیها به سیاهان آزادی دادند؛ آزادیای که محکوم به ماندن بر روی کاغذ بود. برخی از سیاهان به شمال مهاجرت کردند و بردهی سرمایهداران آنجا شدند. تبدیل به «ارزانترین کارگر» شدند و در بدترین شرایط در «گتو»ها گذران عمر کردند ودلشان به این خوش بود که «آزاد» زندگی میکنند.
در آن سو، برخی از آنها با ماندن در جنوب و به صورت کارگر «آزاد» شدند. خورجینگلیمیهایی هم که از شمال میآمدند دیری نگذشت که به سرسختترین دشمنان سیاهپوستان تبدیل شدند، وهمین نشان میداد که حتی شعار الغای بردهداری فاقد یک محتوای فرهنگی بوده است. حتی اشراف قدیمی بهتر از این اربابان تجاری جدید از بردگان خود مراقبت میکردند.
جنگ داخلی نقطهی عطفی در تاریخ جنوب بود. زمینداران قدیمی برای خود یک قانون شرافت اشرافی ایجاد کرده بودند. آنها همچنین به سوء استفاده از سیاهپوستان متهم بودند. با این همه، قوانینی مبتنی بر ارزشهای انسانی داشتند و به آنها به طور کامل صادق بودند. این نظم پس از جنگ داخلی سقوط کرد. این سیستم جای خود را به یک سیستم تجاری غیرانسانی داد که توسط ماجراجویانی با انگیزههای حرص و طمع پول ایجاد شده بود.
پس از این دوره استثمار شدت گرفت و هم طبیعت و هم جامعه آلوده شد. فرزندان اشراف قدیم یا شدیداً فاسد شدند، الکلی شدند، دیوانه شدند، خودکشی کردند، یا در بیاخلاقی از بازرگانان جدید پیشی گرفتند. با گذشت زمان، تازهبهدورانرسیدگان قوانین آداب معاشرت خود را ابداع کردند و به طرز غیرقابل تحملی مؤدب شدند.
به عنوان یک مارکسیست این حق را داریم که از برخی ایدههای مارکس انتقاد کنیم، اما این انتقاد شامل هیجانی که او از سربر آوردن لینکلن و اتحادیهی شمال حس میکرد، نمیشود. او در آن بزنگاه موضع درستی اتخاذ کرد. انتقاد ما آنجاست که او انقلابهای بورژوایی را دریچهای به سوی رهایی سیاسی میدید، و جنگ شمال وجنوب در نوع خود یک بلوای بورژوایی بود. یکمقایسهی کوتاه از همان اوان بین ایالات متحده و مکزیک شاید روشنگر باشد: در مکزیک هیچ انقلاب بورژواییای رخ نداد، اما بردهداری در آنجا ملغا شد، اما در ایالات متحده بردهداری قویتر از قبل تداوم یافت. پس آیا میتوان ادعا کرد در ایالات متحده رهایی سیاسی بیشتر از مکزیک بود؟
نقش تمهیدات فرهنگی و ادبیات در شعلهور شدن جنگ
البته جنگ هیچوقت کار سهل و سادهای نیست. سیاستگزاران شمال که آتش جنگ را برافروخته بودند، پیش از هرچیز نیاز به سرباز وحمایت جانی ومالیِ مردم شمال داشتند. امرسون از «گردباد میهنپرستی» سخن گفت و خطابههای آتشینی در تهییج مردم نوشت. والت ویتمن، شاعر ملّیِ وقت، نیز بر همین عقیده بود: در شعرهای این دورهی او با عباراتی مانند «قلبهای آکنده از انسانیت و آرزوهای والا»، یا «سیل مردان» که تحت تأثیر «انرژیهای اولیه»ی خود، بیباکانه برای نبرد هجوم آوردند، مواجه میشویم؛ با «پیشروی، دست و پنجه نرم کردن با سرنوشت سخت و عدم عقب نشینی»… اصطلاح «امریکای جنگاور» نیز از ابداعات اوست.
ادبیات روزنامهایِ وقت خبر از کشف مجدد «زندگی مشترک بزرگ یک ملت»، از یک «کلّ تمام و کمال» میداد. جنگ «توفان تندری» است که «فضای اخلاقی و سیاسی را پاکسازی میکند»…
در پس پشت این ادبیات دروغ، واقعیت ذهنیای غرق در تجارت و سوداگری، خودخواه و ناتوان از هرگونه تلاش قهرمانانه نهفته بود. همراه با چنین پیشپاافتادگی و ابتذالی، جهانبینی جدیدی در حال شکلگیری بود که کوچکترین حساسیتی نسبت به ارزش رنج کار در خود نداشت. ویتمن چنین سرود: برای اینکه دوباره هستی اتفاق بیفتد، «باید اشک در خانهها باشد و خون در مزارع.»
هدف این پروپاگاندا در قالب ادبیات آماده کردن همه برای یک جنگ طولانی بود؛ جنگی که قلبها را پاک کند از احساسات ضعیف. ویتمن تا آنجا جلو رفت که از مرگ، تجلیلی پانتئیستی به عمل آورد؛ «مرگ دستهجمعی» را ستود و آن را «جاودانگی جمعی» خواند.
رجوع به ادبیات راستین
عادت شده است که هر وقت صحبت از جنگ داخلی امریکا میشود دامنهی سخن به «کلبهی عمو تام» نیز کشیده شود. اما در این زمینه ما از یک کلیات بسیار موثّقتر و به حقیقت نزدیکتر برخوردار هستیم و آن رمانهای ویلیام فاکنر است.
فاکنر به عنوان یک جنوبی، مسئولیت ویرانگرانهی قتلهایی را که اجدادش علیه سیاهپوستان مرتکب شدند و همعصرانش با سازمانهایی مانند “کو کلاکس کلن” Ku Klux Klan ادامه میدادند، احساس میکند. این میراث گناهی است که او را خرد میکند. اما نکته اینجاست که فاکنر از شمالیهای منافق بیشتر به خشم میآید. او بر این باور بود که سیاه و سفیدهای جنوب باید مشکل بردگی را خود حل میکردند و خورجینگلیمیهای کاذب شمال نباید در این موضوع دخالت میکردند. او مبنای استثماریِ نظم قدیمیِ رمانتیک-اشرافی خطهی جنوب را میشناسد و تنها امید او سیاهان اند. او بر این عقیده پا میفشرد که اگر روزی جنوب و کل امریکا از جنایات بزرگ خود رهایی یابند، سیاهان با صفات برتر خود منادیان رهایی خواهند بود.
فاکنر برای اینکه تاریخ جنوب را آنطور که میخواست بنویسد، منطقهای ساختگی ایجاد کرد و نام آن را «یوکناپاتاوفا» گذاشت. او حتی نقشهای از این منطقه اسطورهای کشید. یوکناپاتاوفا در ایالت میسیسیپی است، فقیرترین ایالت در جنوب و جایی که اختلاف سیاه و سفید مشهودتر است. مردم آن، بقایای اشراف قدیمی، سرمایهداران جدید، سیاهان، نژادپرستها، سفیدپوستان فقیر و غیره اند، که داستان کل جنوب را نشان میدهند. فاکنر با دنبال کردن خانوادههایی که در طول نسلها در کتابهای مختلف خود ایجاد کرده است، تاریخچهای را که هرگز نمیتواند از ذهنش پاک کند، تحلیل و آن را روایت میکند.
تاریخ روایی فاکنر از بسیاری از تحلیلهایی که از جنگ شمال وجنوب تا کنون به عمل آمده، خواندنیتر و قابل اعتمادتر است.
2 پاسخ
نویسنده چندان در اکونومیسم و اقتصاد زدگی فرو رفته که می خواهد هر رویدادتاریخی را با شیوه ی تولید تحلیل کند .درست است که در شمال شیوه ی تولید سرمایه داری چیرگی داشت اما تولید کشاورزی در ان جا هم اهمیت داشت .در جنوب نظام زمینداری بر پایه ی بردگی و تولید کشاورزی چیره بود .
حنوب پس از انتخاب لینکلن به گمان مخالفت او با برده داری اعلام جدایی کرد دولت و کنگره ئ تشکیل داد و رئیس جمهور برگزید .لینکلن برای جلوگیری از تجزیه کشور جنگ را اغاز کرد و سه سال بعد برده داری رابرچید و ان رادر قانون اساسی گنجاند . برچیدگی این لکه ننگ گامی بلند راستای گسترش ازادی انسان به شمارمی اید . جنوب پس از شکست با سوئ استفاده از نظام فدرال رفته رفته تبعیض نژادی را بر قرا رکرد که در سا لهای ۱۹۶۰ برچیده شد .مارکسیسم جنبه ی انساندوستی هم دارد وتنها اقتصاد نیست نامه مارکس به لینکلن نشانه ان است.در این باره
نگاه کنید به کتاب جنگ داخلی در امریکا : فرید امور .تهران نشر اگه ۱۳۹۵.ترجمه نامه مارکس در این کتاب امده است.
نامه کارل مارکس که در کتاب «جنگ داخلی در آمریکا» آمده است، یکی از مهمترین نوشتههای او درباره جنگ داخلی آمریکاست. این نامه در سال ۱۸۶۴ به رئیسجمهور وقت ایالات متحده، آبراهام لینکلن، از طرف انجمن بینالمللی کارگران (انترناسیونال اول) نوشته شد. در این نامه، مارکس از تلاشهای لینکلن برای لغو بردهداری و پیشبرد اصول آزادی ستایش میکند.
بخشی از مضمون نامه به این شکل است:
مارکس جنگ داخلی آمریکا را نهتنها یک درگیری ملی، بلکه مبارزهای جهانی علیه بردهداری و برای آزادی کارگران میدانست. او نوشت که پیروزی اتحادیه (شمال) در این جنگ، نهتنها برای ایالات متحده، بلکه برای طبقه کارگر سراسر جهان یک پیروزی بزرگ است. مارکس تأکید میکند که لغو بردهداری سنگ بنای پیشرفت اجتماعی و دموکراسی در آمریکاست.