پنجشنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۳

پنجشنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۳

ساعدی در تبعید – اسد سیف

آنچه از زبان من در این‌جا گفته می‌شود، سخنی نو نیست. کم‌وبیش شنیده‌اید. من اما کوشیده‌ام آن بخش‌هایی از همین شنیده‌ها و خوانده‌ها را در کنار هم قرار دهم تا به کارنامه‌ای از ساعدی دست یابم که واقعیت زندگی او بود در سال‌های تبعید.

می‌گویند؛ “ساعدی قدر نبوغ خود را ندانست”، “از توان و آمادگی روحی لازم…برای مهاجرت اجباری” برخوردار نبود،

“به نوشتن نه، به الکل پناه برده بود و آن را چنان مصرف می‌کرد که هم‌چون وسیله‌ای کند [که] برای خودکشی مؤثر واقع شود”. ” او به پاریس رفت تا بمیرد، همان کاری که هدایت کرده بود…”.[۱]

می‌گویند؛ “ساعدی هم دقّ کرد…از بس ودکا خورد کور شد…برای این‌که دقّ نکند ودکا می‌خورد…نبایست می‌رفت، اشتباه کرد…”[۲]

می‌گویند؛ ساعدی “می‌دانست که اگر همین‌طور ادامه بدهد، می‌میرد، اما باز ادامه داد. من فکر می‌کنم دستی‌دستی خودش را کشت. انگار برای مردن به این‌جا آمده بود…”[۳]

می‌گویند؛ مرگ او خودخواسته بود و نویسنده‌ای در ایران کتابی در همین راستا منتشر کرده است. عنوان کتاب “گوهرمراد و مرگ خودخواسته” است.[۴]

این‌ها البته نمونه‌هایی هستند اندک به نقل از کسانی که خود را دوستدار ساعدی می‌دانند. پیش از همه‌ی این‌ها اما جمهوری اسلامی این سخنان را جار زده و هم‌چنان می‌زند. برای نمونه می‌گویند؛ “ساعدی زندگی‌اش را با تقلید مستقیم و مشخص از صادق هدایت سپری می‌کند. تا آن‌جا که تحت تأثیر …کارهای هدایت واقع می‌شود و همانند او تصمیم به خودکشی می‌گیرد…وی به صورت افراطی معتاد به الکل بود و همین اعتیاد عاقبت او را از پای درآورد و به گورستان برد…او در پاریس خودکشی کرد…” جمهوری اسلامی البته پا را فراتر می‌نهد، از همکاری ساعدی با ساواک نیز می‌نویسد و این‌که او “بیش از هرچیز مدیون حمایت‌های رژیم پهلوی و همکاری با اداره وزارت فرهنگ بود…”[۵]

از بخش دوم سخنان کیهان‌نویسان که بگذریم، سئوال این است؛ چرا دو سوی مخالف، فکری واحد را تکرار می‌کنند؟ من قصد ندارم که بگویم ما سطحی‌نگریم و یا استقلالِ فکری نداریم و تکرارگوی سخنان یاوه و تبلیغاتی جمهوری اسلامی هستیم، اما می‌خواهم این سئوال را حداقل برای خود طرح کنم که چه بنیان‌های فکری مشترکی در این فرهنگِ استوره‌ساز و مرگ‌پرور ما نهفته است که ما را از دو قطب مخالف به نتیجه‌ای مشترک می‌رساند و ذهنِ ما در آفرینش دروغ و ریا کارکردی یکسان دارد؟[۶]

از موضوع دور نشویم؛ ساعدی در اردیبهشت سال ۱۳۶۱ مجبور به ترک کشور شد و در دوم آذر ۱۳۶۴ در پاریس به علت خونریزی معده درگذشت. به بیانی دیگر او سه سال و هفت ماه در تبعید زیست. ببینیم این آدم میخواره‌ای که نه به قصدِ نجات جان، بل‌که خودکشی ایران را ترک گفته بود، در این مدت چه کرد.

“ساعدی و الفبا”

الفبا در شمار نخستین نشریاتِ ایرانیان در تبعید است. شش شماره از آن را ساعدی منتشر کرد. هفتمین شماره پس از مرگ او انتشار یافت. در تابستان ۱۳۶۱ یعنی سه ماه پس از حضور در پاریس انتشار آن اعلام شد و نخستین شماره آن در زمستان ۱۳۶۱ منتشر شد. هدف از انتشار همانا “زنده نگاه داشتن فرهنگ و هنر ایران و مبارزه با هنرزدایی و فرهنگ‌کشی رژیم ارتجاعی حاکم بر وطن” است، و “دفاع از حقوق و آزادی‌های دمکراتیک و مبارزه با خشک‌اندیشی و قشری‌گری و خودکامگی…”

الفبا حلقه ارتباطِ بسیاری از نویسندگان و روشنفکران رانده‌شده از کشور بود که در سراسر جهان تبعید ساکن شده بودند. شش شماره الفبا در کل ۱۳۸۸ صفحه است. بیش از شصت نویسنده‌ی ایرانی در آن مقاله دارند. تنی چند از این نویسندگان ساکن ایران بودند که با نام مستعار مقاله می‌نوشتند. پنج شماره از شش شماره الفبا با مقاله‌ای از ساعدی شروع می‌شود. در یک شماره سخنرانی او بر مزار هدایت آمده است. با نگاه به این مقالات که هنوز تازگی خود را حفظ کرده‌اند، می‌توان چگونگی زندگی فکری و فعالیت اجتماعی ساعدی را در تبعید بازشناخت. در مقاله‌ی “فرهنگ‌کشی و هنرزدایی در جمهوری اسلامی” به نشانه‌های ارتجاع و بنیان آن‌ها از نخستین روزهای انقلاب می‌پردازد و در نطفه خفه‌شدن آزادی. از سانسور و پاک‌سازی ادارات می‌نویسد، از بستن دانشگاه‌ها و تخریب هرچیزی که نشان از فرهنگ و هنر داشت، از حجاب اجباری و سنگسار و این‌که چه باید کرد؟، در مقاله‌ی “دگردیسی و رهایی آواره‌ها”، به تبعیدیان برمی‌گردد و فرق آن را با مهاجر برمی‌شمارد. از روند استحاله تبعیدیان می‌نویسد که آن‌زمان ملموس نبود و امروز زندگی ماست. او در این مقاله از همه رانده‌شدگان می‌خواهد که فریاد برکشند و در اعتراض به رژیم جمهوری اسلامی و در بنای وطنی تازه دنیا را بلرزانند، که جز این اگر باشد، به مرگ تدریجی دچار خواهیم گشت.

در مقاله “رودررویی یا خودکشی فرهنگی” در سومین شماره الفبا به “فرهنگ‌کشی” در رژیم‌های توتالیتر می‌پردازد. او در این مقاله به ابعاد فاجعه‌ای می‌پردازد که با سرکوب و خفقانِ حاکم، گریبانگیر نسل‌های بعد خواهد شد و به آداب و رفتار آنان بدل می‌شود. او از مردم می‌طلبد که در برابر این هیولا “ایستادگی لازم است”. “نباید خاموش در گوشه‌ای بنشینیم و خفه شویم”.

ساعدی در سخنرانی خویش در رابطه با عید نوروز از همه پناهندگان و مردم می‌خواهد که پاسدار و حافظِ سنن و آدابِ ملی باشند و “رزم بزم‌گونه”ای از نوروز بسازند در برابر رژیم.

ساعدی در پنجمین شماره الفبا از “نمایش در حکومت نمایشی” می‌نویسد و این‌که رفتار رژیم خود می‌تواند دستمایه‌ای باشد برای انواع تئاترها. او از تئاتر به عنوان “سالار و سرداری که همیشه زنده و معترض است”، نام می‌برد و از کارورزان تئاتر می‌خواهد که با هنر خویش، رودرروی “هنر بنده‌ساز”ی که رژیم تبلیغ می‌کند، بایستند.

ساعدی و نوشتن در تبعید

انتشار “الفبا” تنها یک بخش کوچک از فعالیت‌های گسترده غلامحسین ساعدی در دوران تبعید است. داستان‌های؛ “سه‌گانه”، “در سراچه دباغان”، “کلاس درس”، “اگر مرا بزنند”، “غمباد و یکی یک‌دانه” از کارهای اوست در عرصه داستان کوتاه که در تبعید نوشته شده‌ و در الفبا به چاپ رسیده‌اند. سه فیلمنامه “ملّاس کریوس”، “دکتر اکبر” و “رنسانس” را نیز او در تبعید نوشته که هنوز انتشار نیافته‌اند. دو نمایشنامه‌ “اُتللو در سرزمین عجایب” و “پرده‌داران آینه‌افروز” که در همین سال‌ها نوشته شده، در یک جلد، پس از مرگ ساعدی، در پاریس انتشار یافتند.[۷] رمانِ ناتمام “کاروان سفیران خدیو مصر به دربار امیر تاتارها” نیز پس از مرگ او، توسطِ “کتاب چشم‌انداز” در ۱۳۹۱ در پاریس منتشر شد. در صفحه‌ای از “دفترچه یادداشت” ساعدی هفده عنوان نمایشنامه و داستان ذکر شده که قرار بوده در فرصتی مناسب “دوباره” نوشته شوند.[۸]

در مصاحبه با “رادیو بی‌بی‌سی” می گوید؛ “من چندتا متن سینمایی نوشتم. بعضی‌هاش خیلی مفصله و خرج سنگینی برخواهد داشت و من فکر می کنم منهای فصلنامه الفبا، مدام باید بنویسم، شانزده ساعت، دوازده ساعت، چهارده ساعت، آره. حتی حاضرم در مترو بخوابم. آره، بله کارمو ادامه بدم… ساکت نشستن کار ما را خراب خواهد کرد. من باید ادامه بدم، گیرم که بمیرم”.[۹]

ساعدی و کانون نویسندگان ایران در تبعید

با یورش به احزاب و سازمان‌های سیاسی و هم‌چنین نهادهای صنفی، بخش وسیعی از اعضای کانون نویسندگان ایران نیز مجبور به ترک کشور شدند. ساعدی از جمله‌ی همین افراد است. او با اعتقاد به ادامه‌ی کار وضرورتِ تشکل، در بنیان گرفتنِ کانون نویسندگان ایران در تبعید نقش به‌سزایی داشت و خود تا زمان مرگ از اعضای هیأت دبیران آن بود.

سازمان دادن سخنرانی‌ها، و برپایی جلسات فرهنگی از جمله فعالیت‌های نخستینِ کانون بود. تدارک نمایش “اُتللو در سرزمین عجایب” که ساعدی نویسنده آن بود و به وسیله گروه ناصر رحمانی‌نژاد برای اجرا آماده شده بود، از جمله‌ی همین فعالیت‌هاست. این اثر ابتدا در روز ۱۲ فروردین ۱۳۶۴ در پاریس و سپس لندن اجرا شد.

ساعدی و فعالیت‌های سیاسی

ساعدی اگرچه به هیچ سازمان و گروهی وابستگی نداشت، اما مقبولِ همگان بود و تا آن‌جا که در توان داشت یار و همراه آنان بود. در همین راستاست حضور او در “شورای ملی مقاومت” که با ماهنامه شورا همکاری داشت و برایشان مقاله می‌نوشت. حضور مؤثر او در مجامع ایرانیان تبعیدی از او چهره‌ای شاخص ساخته بود و به حق شاخص‌ترین چهره بود در میان تبعیدیان. هرجا که ایرانیان بودند، او نیز بود؛ سخنرانی می‌کرد، برای دیگران جلسه سخنرانی ترتیب می‌داد، مقاله می‌نوشت، نامه می‌نوشت، مصاحبه می‌کرد، در چاپ و نشر کتاب و نشریه، دوستان را یاری می‌داد. و جالب این‌که چند ماه پیش از مرگ تدارک انتشار نشریه‌ای فرهنگی به زبان ترکی را در سر داشت و در این راه، در سفری به کلن، از باقر مرتضوی یاری طلبیده بود.[۱۰]

شاید این نیز جالب باشد که ساعدی، یعنی فردی که برای خودکشی به پاریس آمده بود، پس از سال‌ها زندگی مجردی، در سال ۱۳۶۱ در این شهر با خانم بدری لنکرانی ازدواج کرد.

خلاصه این‌که؛ زندگی، رفتار، نوشته‌ها و سخنان ساعدی در دوران کوتاه زندگی او در تبعید، سراسر امید است و آرزو. امید به نابودی این رژیم و بازگشت سرفرازانه تبعیدیان به کشور در همه نوشته‌هایش به چشم می خورد. به جرئت می توان گفت؛ در میان تبعیدیان، ساعدی عاشق‌ترین آنان به زندگی بود. بارها در میان جمع دوستان اعلام داشته بود که؛ هنوز بسیار چیزها برای نوشتن در سر دارد و منتظر فرصتی‌ست تا آنها را بر کاغذ آورد. 

در نوشته‌ای، با اشاره به مشکلات تبعید، می نویسد؛ “دوری از وطن و بی‌خانمانی تا حدود زیادی کارهای اخیرم را تیزتر کرده است. من نویسنده متوسطی هستم و هیچوقت کار خوب ننوشته‌ام. ممکن است بعضی‌ها با من هم‌عقیده نباشند ولی مدام، هر شب و روز صدها سوژه ناب مغز مرا پُر می کند. فعلاً شبیه چاه آرتزینی هستم که هنوز به منبع اصلی نرسیده، امیدوارم چنین شود و یک مرتبه موادی بیرون بریزد. علاوه بر کار ادبی برای مبارزه با رژیم حاکم نیز ساکت ننشسته‌ام. عضو هیأت دبیران کانون نویسندگان هستم. و در هر امکانی که برای مبارزه هست، به هر صورتی شرکت می کنم، با این‌که داخل هیچ حزبی نیستم. با وجود این که احساس می کنم شرایط غربت طولانی خواهد بود، ولی آرزوی برگشت به وطن را مدام دارم. اگر این آرزو و امید را نداشتم، مطمئناً از زندگی صرف نظر می کردم”.[۱۱]

اما چرا ساعدی تبعید برگزید؟ خود می گوید؛ “من به هیچ صورت نمی خواستم کشور خود را ترک کنم ولی رژیم توتالیتر جمهوری اسلامی که همه احزاب و گروه‌های سیاسی و فرهنگی را به شدت سرکوب می کرد، به دنبال من هم بود. ابتدا با تهدیدهای تلفنی شروع شد… مجبور شدم از خانه فرار کنم و مدت یک سال در یک اتاق زیر شیروانی زندگی نیمه مخفی داشتم… مأموران رژیم در به در دنبال من بودند. ابتدا پدرم را احضار کردند و گفتند به نفع اوست که خودش را معرفی کند، و به برادرم که جراح است، مدام تلفن می‌کردند و از من می‌پرسیدند. یکی از دوستان نزدیک مرا که بیشتر عمرش را به خاطر مبارزه با رژیم شاه در زندان گذرانده بود، دستگیر و بعد اعدام کردند و یک شب به اتاق زیر شیروانی من ریختند ولی زن همسایه قبلاً مرا خبر کرد و من از پشت بام فرار کردم… با تغییر قیافه و لباس به مخفیگاهی رفتم… شش هفت ماهی در مخفیگاه بودم…در تاریکی مطلق زندگی می کردم…اغلب در تاریکی می نوشتم. بیش از هزار صفحه داستانهای کوتاه نوشتم. در این میان برادرم را دستگیر کردند و مدام پدرم را تهدید می کردند که جای مرا پیدا کند، و آخر سر دوستان ترتیب فرار مرا دادند و من با چشم گریان و خشم فراوان و هزاران کلک از راه‌ کوه‌ها و دره‌ها از مرز گذشتم و به پاکستان رسیدم و با اقدامات سازمان ملل و کمک چند حقوقدان فرانسوی ویزای فرانسه گرفتم و به پاریس آمدم”.[۱۲]

با این تفاصیل اجازه بدهید طرح سئوالی را که در آغاز سخنانم در برابر خود قرار داده بودم، با شما نیز در میان بگذارم؛ چرا ما ایرانیان که حاشیه‌نشینان تاریخ هستیم، دوست داریم هم‌چنان در حاشیه بمانیم؟ چرا اصل را که در این‌جا ادبیاتِ نویسنده‌ای به نام ساعدی است وامی‌نهیم و به حاشیه، که زندگی شخصی یک نویسنده است، می‌پردازیم؟ چرا حاشیه برایمان جذاب‌تر از اصل است؟ چرا تکرارگو می‌شویم و رنجِ چشم ‌گشودن و اندیشیدن را از خود دریغ می‌داریم. راستی چرا؟ چرا واقعیتِ هستی اجتماعی ما نیز سراسر آغشته به خیال است؟

در پایان؛ به نظرم ساعدی جان عاشقی بود بی‌قرار، وجودی سراسر مبارزه که هیچ ایستایی نمی‌ شناخت. خود او بر مزار صادق هدایت خطاب به حاضران گفت؛ “این آواره معترض را اگر انزواگر و انزواجو و مرگ‌طلب خوانده‌اند، به غلط خوانده‌اند و نامیده‌اند، او زندگی را در پویایی می دید، به دنبال آب زندگی بود”.[۱۳] انگار باید همین جملات ساعدی بر گور هدایت را امروز در یادبود خود ساعدی  تکرار کنیم، که تکرار متأسفانه پنداری به تاریخ و به فرهنگ ما، مردم فراموش‌خیال ایران، تبدیل شده است. انگار باید سخنان او را این بار نه تنها از زبان او بر مزار هدایت، بل‌که خطاب به ما، ناشنوایان هویت گم‌کرده تاریخ نیز بشنویم؛

“این آواره معترض را اگر انزواگر و انزواجو و مرگ‌طلب خوانده‌اند، به غلط خوانده‌اند و نامیده‌اند، او زندگی را در پویایی می دید، به دنبال آب زندگی بود”.


[۱] – امیرحسن چهل‌تن، تراژدی ساعدی بودن، نویسنده‌ای که نبوغ خود را ندانست، به نقل از سایت بی‌بی‌سی در بیستمین سالگرد درگذشت ساعدی

[۲] – منصور کوشان، دیالوگ از رمان محاق، ص ۴۹

[۳] – هوشنگ گلشیری، دیالوگ از رمان آیینه‌های دردار، ص ۸۸

[۴] – اسماعیل جمشیدی، گوهرمراد و مرگ خودخواسته، نشر علم، تهران ۱۳۸۱

[۵] – کیهان، مقاله “ساعدی؛ از همکاری با ساواک تا حمایت از منافقین”، آذر ۱۳۹۴

[۶] – به نظرم بنیان این تفکر را باید در تاریخ و فرهنگ آلوده به استوره‌ی ما جست‌وجو کرد. زمانی از تبعیدی به عنوان “غربتی” و “نفی بلد” شده نام می‌بردند؛ کسی که در غربت خویش سرانجام از درد و رنج و فراق می‌مُرد. و هم‌چنین در فرهنگ مُرده‌پرستِ ما که مُرده ارزشمند است. این ارزش اما اگر در کنار خودکشی قرار بگیرد، بار دوگانه‌ای دارد؛ خوب بودن مرده و مردن، و بد بودن خودکشی. از آن‌جا که نمی‌خواهیم و یا جسارت لازم را در دفاع از حق شخصی و داوطلبانه “بودن” و یا “نبودن” نداریم، به ریسمان پوسیده سنت مذهبی می‌چسبیم تا پاسدار قداستِ “بودن” به هر بهایی، باشیم در برابر خودکشی که از نظر اسلام گناه است. از سویی دیگر باید به تزهای جمهوری اسلامی نیز توجه کرد که؛ آن‌که با من نباشد، دشمن من است و دشمن باید کشته شود. در همین رابطه است؛ آن‌که کشور را ترک می‌گوید، به عنوان دشمن، مرده تبلیغ می‌شود. چون نمی‌توانیم حضور دو قله‌ی ادبیات معاصر ایران، هدایت و ساعدی را در تاریخ ادبیات فارسی نادیده بگیریم، از متن که ادبیات باشد، به حاشیه می‌رویم تا با تکرار چنین سخنانی در واقع ادبیات را در حاشیه قرار دهیم. وگرنه عرق‌خوری و خودکشی شخص چه ربطی دارد به ادبیاتی که آفریده‌اند؟

[۷] – آثار منتشر نشده ساعدی را از “نوشته‌های دکتر غلامحسین ساعدی” مندرج در ضمیمه نشریه شورا، شماره ۱۳‌و ۱۴ نقل کرده‌ام.

[۸] – از دفترچه یادداشت ساعدی، الفبا شماره هفت، ص ۲۲

[۹] – مصاحبه با بی‌بی‌سی، به نقل از الفبا شماره هفت، ص ۱۰

[۱۰] – باقر مرتضوی، “ساعدی، از او و در باره او”، ناشر باقر مرتضوی، آلمان (کلن) ۲۰۰۷

[۱۱] – غلامحسین ساعدی، شرح احوال، الفبا شماره هفت، ص ۴

[۱۲] – سخنرانی در سالروز مرگ صادق هدایت بر مزار او که به دعوت کانون نویسندگان ایران در تبعید برگزار شده بود. به نقل از الفبا، شماره ۲، بهار ۱۳۶۲

[۱۳] – غلامحسین ساعدی، شرح احوال، الفبا شماره ۷، صص ۴-۳

برچسب ها

زبیگنیو داستان درگیری گذشته است با آینده. گذشته تیره و تار است. امکان ادامه هستی در آن ممکن نیست. گذشته زندان و شکنجه است؛ دنیای مجازها و غیرمجازها، تعقیب و گریز، بودن و یا نبودن

اين نوشته را در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذاريد

3 پاسخ

  1. انسان های خاص همیشه یادشان و نامشان گرامیست و ماندگار است
    دیگران که با تخریب این انسان های خاص می خواهند شیادانه خود را مطرح کنند
    فقط خود را مفتضح می کنند
    و چیزی از این تخریب ها عایدشان نمی شود
    امثال ساعدی ها خیلی زود از جامعه انسانی گرفته می شوند
    این انسان ها وجودشان زاینده ی موضوعاتی است که در خدمت بشریت خواهند بود

  2. زنده یاد غلامحسین ساعدی، چند ماه پیش از مرگ تراژیکش در آذرماه سال ۱۳۶۴، تفاوت حال و روز «آوارگان» با «مهاجران» را این‌گونه وصف می‌کند:

    «مهاجر قدرت انتخاب دارد…مهاجر امیدوار است، همیشه امیدوار است، حتی اگر ریش و گیسش به سپیدی نشسته باشد. اما آواره، قدرت انتخاب ندارد. او به‌ اجبار به گوشه‌ای پناه برده که پناهش داده‌اند. آواره پناهنده است. زندانی گوشه‌ای است که اگر آب‌وهوای خوش‌تری هم داشته باشد، و نان و تن‌پوش بهتری هم گیرش بیاید، غریبه‌ای است دل‌مرده، از راه رسیده‌ای است راه گم کرده، خسته و ناتوان، حیران و ناآشنا، ناآشنا و متحیر و عاجز، با انبانی از اوهام و کابوس‌های غریب، خشمگین و عصبی، لرزان، یک پا بر سر یک چاه، و پای دیگر سر چاه ویل؛ و متعجب که چرا سقط نمی‌شود، با اینکه می‌داند از خطر جسته است، اشک به آستین نداشته خشک می‌کند که چرا چنین شده است. چرا جا کن شده است. نمی‌داند چه خاکی بر سر کند. او خاک وطن را دوست دارد. تکیه‌گاه او باد صبا نیست، گردباد است.»
    آواره‌ها باید دنیا را آگاه کنند که چه بر سر سرزمین آن‌ها آمده است. آواره‌ها باید به همه دنیا و به تمام زبان‌ها بگویند که یک‌مشت جلاد دستار بسته، بر سر ملت بزرگ و زنده‌ای چه چادر سیاهی از مرگ گسترده‌اند… آواره‌ها اگر فریاد نکشید و دنیا را نلرزانید، نیم‌ نگاهی هم به شما نخواهد شد و مرگ تدریجی، مرگ مزمن، چون قانقاریا، آرام‌آرام شما را خواهد خورد.»
    پناهندگی و آوارگی یکی از دردهای همیشگی انسان است.

    این رباعی از خیام را با حالت طنز می خواند:
    من بی می ناب زیستن نتوانم بی باده کشید بار تن نتوانم
    من بنده آن دمم که ساقی گوید یک جام دگر بگیر و من نتوانم؟؟؟

    یاد و نامش گرامی باد!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *