“پرومته”هایِ تازه از ساقه درآمده و ساقط از آسمان
“پرومته”هایِ گرسنهای که به خاطرِ دزدییِ یک قطعهنان
مظلومیتِ دست و پایِ فقیرشان قطع میشود
و پرتوی رنجیده که هرگز به پناهگاهِ گرمِ خورشید بازنمیگردد
جملههایِ جورواجورِ تو ای انجیر
آیا دهانِ جمعِ جمادات را شیرین نخواهدکرد؟
آیا از سنگدانِ هزاران پرندهیِ نجیب یک نانِ سنگک پخته نخواهد شد؟
اگر شعری نامِ مرا که خدایِ خودم هستم در خودش ضبط میکند
تو تعجب نکن! خدا هم واژهایست مانندِ واژهگانِ دیگر
نه بیشتر و نه کمتر واژهای که از تصوری ویژه سقفی زده بر سر
واژهای که به خیالِ خودش نوک به حقیقت میزند
نه زیبایی هنوز به درستی هضم نشده است
بزم و شادییِ رزمندهگانِ راستینِ راهِ آزادی بر صندلییِ قضاوت ننشسته
است
و دانشآموزان هنوز بر تختههایِ کلاسشان
“ددگاه” را به اشتباه “دادگاه” مینویسند
ای پرومتهیِ خُردسالی که از بیست پرتوِ دوستداشتنی
از بیست پرتوِ بیگناهِ انگشتانات تعدادی به سفری بیبازگشت رفته است
تعدادی در قعرِ قبر خفته است
ببین چهگونه آغوشِ غریبِ غروب گشوده به راهِ انجیر است!
ببین چهگونه در کتابهایِ مدارس
تصویرِ یک متهیِ معتمد غرقه در خون است!
متهای که از زهداناش روزنههایی برایِ تنفس و نگاههایِ تازه به زندهگی
زاده میشوند
ای عبورِ نور ای مبارزِ نازکدلی که منقارت
حاملِ شعرهایی شیرین و پُرشکوفه شعرهایی پُرشراره و شرقی است
ای که بالهایات دو دنیایِ پهناور و پاک و امیدوار است
من دو دستِ گرمِ گشوده دو دستِ گمشده
برایِ درآغوشگیرییِ راهی روییده از یک گُلام
در رؤیایِ نانِ تو است خوشههایِ معطرِ گندمام
من ستایندهیِ خداوندگاری منتقد و بیمثالام
خداوندگاری که آتش را از خودش وَ از خویشاوندانِ خشمگین و خونخوارش
میدزدد
و آن را با رضایتِ خاطر و با سقفی بلند برایِ عقابها در غربت و سرما
به طورِ یکسان به شرق و غربِ دانشآموزانی ارزانی میدارد
که گرچه گرسنه و بیسقف و بیپناهاند
اما در مقابلِ جمادی جنایتپیشه و بیتعطیل که “امامجمعه” است
هیچگاه زانو به خاک نمیسایند و نه در دفتر و نه بر تختهها
هرگز “ددگاه” را “دادگاه” نمینویسند!