از دهان مرگ ربودی مرا
و مرا از غبارِ آه و گریه تِکاندی.
رهگذران سوت زنان می رفتند؛
و قطار ها بی توقف از ایستگاه می گذشتند،
با چمدانی از اشتیاقِ ارغوانی رسیدی!
ماه در چشمانِ تو می خندید
و مهر در دستانِ تو گُل می داد
تو هیچ نمی گفتی
و من در پیراهن نازکِ تو خفته بودم.
در سرشتِ مرگ؛
دیگر میانِ اشتیاقِ ارغوانی و اندوه؛
فرقی نیست
رستم؛ زیرِ این درختِ کُنار مُرده است،
و خانه ام چاه است
بی بوی پیراهنِ بیژن.