۱
اندکی پس از پیروزی ترامپ در انتخابات ریاست جمهوری آمریکا در سال ۲۰۱۶، عدهای از مخالفان جمهوری اسلامی در خارج از کشور که عمدتا خود را لیبرال میخواندند در نامهای به او خواهان تشدید مبارزه آمریکا با رژیم فقها در ایران گشتند. آنها از هشت سال مماشات حکومت اوباما با ایران اظهار تأسف نموده و خواهان تشدید تحریم سپاه و بازوهای مالی خامنهای شدند. این نامه موجب سردرگمی بسیاری از ایرانیان، در داخل و خارج از کشور گشت. چرا لیبرالهای ایرانی از سیاستهای یک رئیسجمهور لیبرال چون اوباما به یک رئیسجمهور غیرلیبرال شکایت میکنند؟
در میان امضاکنندگان نامه، نام مجید محمدی نویسنده کتاب «لیبرالیسم ایرانی: یک الگوی ناتمام» نیز به چشم میخورد. محمدی در این کتاب از موضع یک لیبرال به بررسی ویژگیهای جریانات مختلف لیبرالی ایرانی پرداخته است. او و برخی دیگر از امضاکنندگان نامه، در کارنامه سیاسی و علمی خود، همکاری بسیار نزدیک با اصلاحطلبان در ایران را داشتند، از همین رو رجانیوز از امضاکنندگان به عنوان«اصلاحطلبان» ضد میهنپرست یاد کرد. پس از حملات اصولگرایان، فصلنامه سیاستنامه که خود را ارگان لیبرالهای میهنپرست ایرانی میداند به دفاع از «لیبرالیسم مدنی» خود در مقابل «لیبرالیسم وحشی» امضاکنندگان نامه پرداخت. محمد قوچانی، برای آنکه لیبرالها را از زیر ضرب حملات اصولگرایان خارج کند، توپ را به زمین «نومارکسیستها، از جمله یوسف اباذری انداخت.او همزمان یاداور شد که کسانی که در پشت صحنه حمله آمریکا به عراق بودند، نه لیبرال بلکه «تروتسکیستهای سابق» بودند-احتمالا منظور قوچانی پل ولفوویتس است، البته بنا به گفته ولفوویتس او هیچگاه تروتسکیست نبوده بلکه زمانی با تروتسکیستها نشست و برخاست میکرده است. جالب آنکه قوچانی ترجیح میدهد که چشمش را در مورد سابقه چپگرا بودن دو تن از همکاران نزدیکش در سیاستنامه- موسی غنینژاد و سید جواد طباطبایی که در نظر وی موجب نجات لیبرالیسم ایرانی گشتهاند- فرو ببندد.
قوچانی در دفاع از لیبرالیسم «متمدنانه» خود، به این موضوع میپردازد که چرا لیبرالیسم با میهندوستی و دینداری در تضاد نیست. او نتیجه میگیرد «لیبرالها(چه کلاسیک/چه نوکلاسیک) از زمان جان لاک تا عصر فریدریش فون هایک و از مهدی بازرگان تا امروز آزادی را در میهن میجویند.» (قوچانی، سیاستنامه شماره ۶) دو سال بعد در مقاله دیگری در نشریه سازندگی میگوید: «بازرگان به اندازه فروغی اهل ادبیات نبود و به اندازه مصدق قهرمان استقلال نبود، اما دغدغه مهمترین میراث فرهنگی ایران یعنی دین و ربط آن به آزادی را داشت و از هر دو سلف خویش سیاسیتر بود و تنها سیاستمدار ارشد ایران است که در برابر موج مارکسیسم، ناسزای لیبرالیسم را به جان خرید و خود را لیبرال خواند و نترسید. برخلاف ابوالحسن بنیصدر که مارکسیستی پنهان بود و به خطا لیبرال خوانده میشود، بازرگان لیبرال یا بورژوایی شرمسار و شرمنده نبود.« (قوچانی، راه طی نشده، سازندگی ۵ بهمن ۱۳۹۷) .
اما درست در همان تاریخ، آقای غنینژاد، همکار نزدیک او در مصاحبهای به نام «نسبت لیبرالیسم و اقتصاد آزاد» میگوید: « کسی مانند مرحوم بازرگان که به شدت با حزب توده مخالف بود، ابتدا از سوی این حزب برچسب لیبرال خورد و با کمال تعجب برخی جریانهای اسلامی هم تحت همین برچسب او را مورد هجمه قرار دادند. این در حالی بود که نه مرحوم بازرگان خود را لیبرال میدانست و نه ترکیب دولت موقت او سنخیتی با لیبرالیسم داشت.» (دنیای اقتصاد، اردیبهشت ۱۳۹۷)؛ و خواننده در حیرت باقی میماند که آیا از نظر لیبرالناسیونالیستهای سیاستنامه، بازرگان و دولت او لیبرال بودند یا نبودند؟
از سوی دیگر ابراهیم یزدی، در مصاحبهای با روزنامه شهروند گفته بود: «هم مرحوم مهندس بازرگان و هم مرحوم مطهری و هم مرحوم بهشتی به لیبرالیسم سیاسی اعتقاد داشتهاند» (شهروند شماره ۶۵) طرح این نظر موجب آشفتگی بیشتری میگردد.
از نظر غنینژاد «لیبرالیسم در حقیقت عبارت است از دو چیز: ۱) حکومت قانون ۲) نظام بازار ازاد. در حقیقت ترکیب این دو لیبرالیسم را میسازد.» بنابراین غنینژاد تعریف خود از لیبرالیسم را در حد نولیبرالهایی چون هایک یا فریدمن نگه میدارد. قوچانی، سعی دارد که برای خط لیبرالی خود یک پدر معنوی بسازد و مناسبترین شخصیت سیاسی را بازرگان تشخیص داده است، بنابراین تئوری و عمل بازرگان، مبنای تعریف اوست. او در مقاله «لیبرال تنها» که در مهرنامه شماره ۱۸ منتشر گشت، ویژگیهای لیبرالیسم را چنین بر میشمرد: «۱- لیبرالیسم (ازادیخواهی) خواست حکومت قانون است. ۲- لیبرالیسم (ازادیخواهی) پذیرش تقدم آزادی بر عدالت است. ۳- لیبرالیسم (ازادیخواهی) خصم کمونیسم است. ۴- لیبرالیسم (ازادیخواهی) نسبتی با پوپولیسم ندارد. ۵- لیبرالیسم (ازادیخواهی) همسایه محافظهکاری است. ۶- لیبرالیسم (ازادیخواهی) همان اصلاحطلبی است.» از آنجا که در این تعریف اشاره مستقیمی به اصل اساسی غنینژاد برای لیبرالیسم، یعنی آزادی کامل بازار، وجود ندارد بنابراین به خوبی میتوان فهمید که چرا غنینژاد نمیتواند هیچ شخصیت سیاسی معروفی در تاریخ معاصر ایران که «لایق» عنوان لیبرالیسم باشد، را بیابد.
قوچانی در مقالات دیگری خط فکری خود و دوستانش را به طور دقیق مشخص می نماید. سید جواد طباطبایی از مدتها پیش خود را در صف نظریهپردازان ناسیونال لیبرالیسم قرار داده است. بسیاری از همکاران قوچانی در «حلقه» سیاستنامه نیز خواهان آن هستند که لیبرالیسم، ناسیونالیسم و اسلام را پیوند دهند. اما مشکل اینجاست که روشنفکران دینی بازرگان را پدر معنوی خود میدانند. خمینی و اصولگرایان ، مجاهدین را فرزندان بازرگان و نهضت آزادی تلقی کرده و میکنند، سروش در سخنرانی خود به مناسبت مرگ بازرگان از او دفاع جانانهای نمود… از همین رو قوچانی در مقاله «مهدی بازرگان هم پدر بود؛ پدر ناسیونال لیبرالیسم ایرانی» در نشریه سازندگی عنوان کرد، بازرگان با «شجاعت» در مقابل «شیوع انواع مارکسیسم در ایران (از الحادی تا اسلامی)» ایستادگی کرد. در این مقاله او این بار چهار اصل را برای انواع لیبرالیسم برمیشمرد، حکومت قانون، مالکیت خصوصی، رهایی اخلاقی و سکولاریسم. از نظر او بازرگان دو نوع از لیبرالیسم را پذیرفته بود، «لیبرالیسم سیاسی(حکومت قانون) و لیبرالیسم اقتصادی (مالکیت خصوصی)» و طبعا مخالف لیبرالیسم اخلاقی و رهایی دینی بود.
از طرف دیگر، رامین جهانبگلو چهار نکته اصلی لیبرالیسم را چنین برمیشمرد: مدارا، ازادی، فردیت و محدودیت حاکمیت. از نظر جهانبگلو، از اصل احترام به فرد و فردیت است که میتوان اصولی چون احترام به مالکیت خصوصی، آزادی دین، بیان و بازار آزاد را اسنتتاج کرد. اصل دوم ، یعنی آزادی که او به سیاق ایزا برلین آن را آزادی منفی مینامد و رهایی اخلاقی از جمله انان است، نمیتواند مورد قبول دیندارانی چون قوچانی قرار گیرد.
مهرزاد بروجردی نیز در مصاحبهای با شهروند امروز، شماره ۶۵، اعلام میکند «من برغم احترام ویژه برای دکتر مصدق، شیوه تفکر او را لیبرالیستی نمیدانم.» او در این مصاحبه از فروغی، تقیزاده، صدیقی…را در جرگه شخصیتهای سیاسی معروف لیبرال قرار میدهد. در عین حال، بروجردی از «جفای چپ» در مورد لیبرالهای ایرانی نام میبرد، از نظر او کسانی چون «خسرو روزبه، جلال ال احمد، صمد بهرنگی» که «نه لیبرال بودند» و «نه درک روشنی از لیبرالیسم داشتند« در حمله به لیبرالیسم «سخت به بیراهه» رفتند.
میتوان پیش از ادامه بحث و قبل از هر چیز توافق کرد چپ درک درستی از لیبرالیسم ایرانی نداشته و ندارد و در گذشته در برخورد با لیبرالیسم دچار خطای فاحشی شد. این نکتهای است که چپ بدان اقرار کرده و میکند. اما برخی از لیبرالها سعی دارند که مشکلات و نارساییهای خود را در پشت حمله به چپ پنهان کنند. میتوان به دو نمونه زیر قناعت کرد..
۱ول، گفته میشود چپ، و در راس آن حزب توده و کیانوری، لیبرالیسم را به مثابه «فحش » وارد زبان سیاسی ایران نمود. اما باید در نظر داشت که برای بسیاری از نیروهای مذهبی، بنا بر تعریف یزدی، لیبرالیسم دارای چهار وجه است، لیبرالیسم سیاسی، اقتصادی، اخلاقی و ایدئولوژیک. یزدی معتقد بود «هیچ فردی از میان گروههای مسلمان به لیبرالیسم اخلاقی و ایدئولوژیک معتقد» نیست. بخش بزرگی از روحانیت و نیروهای مذهبی، اعم از لیبرال و غیرلیبرال، دو وجه آخر لیبرالیسم یعنی رهایی اخلاقی و دینی را به کمونیستها منتسب میکردند. از نظر آنها کمونیستها طرفدار «بیبندوباری جنسی» و بیدین بودند. درست به همن خاطر، هیچکدام از لیبرالهای دیندار حاضر نبودند اشکارا خود را لیبرال بدانند. چپگرایان قبل از هر چیز لیبرالیسم را در معنای طرفداری از بازار آزاد و سرمایهداری خلاصه میکردند، چیزی که تقریباً هیچکدام، به جز عده معدودی، از رهبران و شخصیتهای مذهبی با آن مشکل نداشتند.سالها بعد، حتی زمانی که روشنفکران دینی تا حدی تکلیف خود را با سکولاریسم مشخص کردند، و دیگر نیروی قابل عرضی به نام چپ در ایران وجود نداشت همچنان از عنوان لیبرالیسم خودداری نمودند، و باز به خاطر آنکه با اتهام «بیبندوباری جنسی» که فقط «شایسته» کمونیستها و «طرفداران مسلک اشتراکی» است، مواجه نشوند. لیبرالیسم به خاطر «بیدینی » و «بیبندوباری اخلاقی» در گذشته فحش محسوب میشد و در نزد عدهای از سنتگرایان همچنان فحش محسوب میشود، اما این موضوع ربطی به چپگرایان ندارد. حال اینکه چگونه میتوان احترام به آزادی فرد را «بیبند و باری جنسی» نامیدن ، خود موضوع جداگانهای است.
دوم، قوچانی معتقد است، واژه «ناسیونال لیبرالیسم» را «برخی از روشنفکران چپ ایرانی برای تحقیر و تخفیف و تشبیه روشنفکران ازادیخواه(به قول انان؛ نولیبرال) به ناسیونال سوسیالیسم ساختهاند و گمان کردهاند که ننگ فاشیسم یعنی سوسیالیسم ملی را میتوانند از دامان چپها بزدایند و آن را به اردوگاه راستها منتقل کنند.»
بنابراین او در ابتدا اعتراض دارد که چرا چپها واژه «ناسیونال لیبرالیسم» را اختراع کردهاند، اما در عین حال و با کمال میل از ان استفاده میکند. سپس معتقد است هدف شوم این چپها شباهت کلمه «ناسیونال لیبرالیسم» با «ناسیونال سوسیالیسم» است. در همان مقاله قوچانی محمد مصدق را به عنوان یکی از پدران خط سیاسی ناسیونال سوسیالیسمِ خود در کنار بازرگان و فروغی قرار میدهد. اما از سوی دیگر، موسی غنینژاد، در مصاحبهای عنوان کرد که «مصدق را پدر پوپولیسم نفتی» میداند. وی در این مصاحبه ضمن تأکید بر رشد اندیشههای «ناسیونال سوسیالیستی» در اوایل قرن، اعلام کرد که هم رضاشاه و هم مصدق اجنبیستیز بودند. بعد از رضا شاه پرچم ملیگرایی به دست مصدق افتاد و سپس نتیجه میگیرد: «اعتقاد من بر این است که کشور ما در صد سال گذشته از این تفکر که من آن را «ناسیونال سوسیالیسم» مینامم ضربههای زیادی دیده است. اصل تفکر سیاسی حاکم بر ایران، مبتنی بر اجنبیستیزی بود که در عین حال هویت خود را در مخالفت با لیبرالیسم میدیده و در اقتصاد هم مدافع نقش و حضور گسترده دولت در اقتصاد بود.»(غنینژاد: مصدق را پدر پوپولیسم نفتی میدانم»، تاریخ ایرانی).
به عبارتی قوچانی مصدق را پدر ناسیونال لیبرالیسم در ایران میداند اما از سوی دیگر غنینژاد همان مصدق را مظهر «ناسیونال سوسیالیسم» تلقی میکند، بنابراین چه کسی ناسیونال لیبرالیسم را به ناسیونال سوسیالیسم پیوند میدهد؟ چپهای توطتهگر و یا لیبرالهای «متخصص»ی چون غنینژاد که همه مورخین تاریخ معاصر را انگشت بدهان نموده اند؟
۲
اگر اشفتگیهای فکری بالا به کنار گذاشته شود، همچنان پرسش اصلی که نه فقط لیبرالها بلکه چپها را نیز آزار میدهد پابرجاست: چه کسی را باید لیبرال شمرد؟ آیا باید از لیبرالیسم تعریفی دربردارنده ارائه نمود و یا آنکه باید آن را همچون یک چتر بزرگ که بسیاری زیر آن جا میگیرند، در نظر گرفت؟ در این صورت آیا یک تعریف وسیع مشکلی را حل میکند؟ آیا میتوان لیبرال بود اما دموکرات نبود؟….
بهتر است از پرسش آخر آغاز نمود. آیا یک لیبرال خوب همیشه یک دموکرات خوب هم هست؟ آیا یک جامعه آزاد منطبق بر ارمانهای لیبرالی لزوما یک جامعه دموکراتیک است؟ این موضوع از آنجا اهمیت مییابد که بسیاری از لیبرالها بر این نکته انگشت میگذارند. پاسخ کوتاه به این پرسش مهم خیر است. از لحاظ تاریخی آنها دو ریشه کاملاً متفاوت دارند. دموکراسی مفهومی باستانی برای شکل حکومت بود در حالی که لیبرالیسم تئوری مدرنی در رابطه با دولت است. این یک واقعیت است که در بسیاری از جوامع غربی این دو مفهوم در کنار هم دیده میشوند اما ازدواج این دو به دوران پس از جنگ دوم جهانی بر میگردد. بنیامن کنستان از اولین تئوریسینهای لیبرالیسم بر این موضوع به روشنی انگشت نهاد. از نظر او، هدف پیشینیان در دموکراسی یونان توزیع قدرت در میان همه شهروندان جامعه بود و آنها از این پدیده به عنوان آزادی یاد میکردند، اما برای مدرنیستها هدف تامین امنیت داراییهای خصوصی است. برای آنها آزادی به معنی ضمانتی است که از سوی نهادهای جامعه برای حفظ داراییها داده میشود. توکویل نیز یافتن پاسخ به یک پرسش مهم را در برابر خود نهاد: آیا در یک جامعه دموکراتیک، آزادی میتواند دوام بیاورد؟ در این صورت چگونه؟
از نظر نوربرتو بوبیو دموکراسی یکی از سه پاسخ ممکن به این پرسش است: چه کسی صاحب قدرت مطلقه است یعنی چه کسی به دولت دستور میدهد؟ پاسخ سلطنتطلب مشخص است: یکی، فقط شاه (و در ایران کنونی فقط ولی فقیه). پاسخ طرفداران الیگارشی، یا حکومت معدودی از ثروتمندان و اغنیا نیز مشخص است «فقط برخی از نخبگان» در مقابل این دو، دموکراتها اعلام میکنند که اکثریت، یا «مردم» قدرت تام را دارند. اما لیبرالیسم معنای خود را در پاسخ به پرسش دیگری مییابد: این قدرت تام چگونه باید اعمال شود؟ به عبارتی آن کسی که قدرت را در اختیار دارد چگونه باید قدرت خود را اعمال کند؟ طرفداران سلطنت مطلقه پاسخ میدهند: آن کسی که قدرت را در اختیار دارد، صاحب قدرت نامحدودی است اما لیبرالها در مقابل میگویند، مهم نیست چه کسی امر میکند، مهم آن است که او قدرت محدودی داشته باشد.بنابراین میتوان نتیجه گرفت که لیبرالیسم به معنی آن است که قدرت باید چگونه کنترل شود، در حالی که دموکراسی به معنی آن است که چه کسانی باید قدرت را در اختیار داشته باشند.
حال باید به خاطر آورد که کارل پوپر افلاطون را به خاطر آنکه با طرح پرسش، «چه کسی باید حکومت کند؟» به باد انتقاد گرفت، زیرا این پرسش قرنها موجب عذاب الیم برای بشریت گشت. در حالی که پرسش درست آن است که «چگونه باید حکومت نمود؟» از نظر پوپر، افلاطون با طرح این پرسش نابجا، خود را به پدر معنوی همه حکومتهای توتالیتر بدل نمود، در حالی که افلاطون به پرسش مطرح زمان خود در یونان باستان- در مورد دموکراسی- پاسخ داده بود. آنچه که پوپر و طرفدارانش، و البته بسیاری از مخالفینش، درک نمیکنند این است که هر دو پرسش کاملاً ضروری هستند و کسانی که سعی نمودهاند فقط به یک پرسش جواب دهند، دچار خطا گشتهاند. مسلماً پاسخ کنسرواتیسم، لیبرالیسم و سوسیالیسم و درک آنها از دمکراسی و رهایی بسیار متفاوت است، اما این نوشته قصد ورود به این اختلافات را ندارد. این قلم در چند نوشته جداگانه از جمله «سرگشتگی در باره یک مفهوم»(۱ ) و «چرا چپگرا هستم؟» (۲) به این موضوعات پرداخته است.
آیا ممکن است دولتی لیبرال باشد اما دمکرات محسوب نگردد؟ قطعا. تاریخ لیبرالیسم خود شاهد این مدعاست. بنا به گفته ادموند فاوسِت، از لیبرالهای معاصر و نویسنده کتاب جالب و خواندنی «لیبرالیسم: سرگذشت یک ایده»، میتوان چهار دوره تاریخی مهم در طول عمر لیبرالیسم تشخیص داد.
- دوره بین ۱۸۸۰-۱۸۳۰ که میتوان آن را دوران جوانی نامید. در این دوران لیبرالیسم توانست در غرب خود را در قدرت شریک نماید.
- دوره ۱۹۴۵-۱۸۸۰ ، نخبگان لیبرالیسم تحت فشار روزافزون جنبشهای کارگری، زنان، جنبشهای ازادیبخش در مستعمرات و دیگر جنبشهای مردمی مجبور به سازش با دمکراسی شدند. در این زمان اکثریت مردم در کشورهای پیشرفته صنعتی اصول لیبرالیسم در مورد نحوه محدود نمودن قدرت و شیوه تقسیم قدرت را پذیرفتند در سال ۱۸۸۱ مورخ لیبرال لرد اکتون در نامهای به دختر گلدستون (نخستوزیر لیبرال انگلیس که چهار بار مقام نخستوزیری را کسب نمود )نوشت: «ما مجبور به رعایت عدالت و تقسیم قدرت با طبقه کارگر هستیم«.سپس او سعی کرد به این پرسش پاسخ دهد، آیا میتوان به طبقه کارگر اعتماد کرد؟ احتمالاً نه و در نهایت اکتون افزود «هیچ طبقهای مناسب حکومت کردن نیست.» سالها پس از نامه اکتون، تقسیم قدرت واقعیت یافت.
- دوره۱۹۸۹-۱۹۴۵ ، دورانی که شکست فاشیسم تا سقوط سوسیالیسم واقعاً موجود را در بر میگیرد.
- دوره ۱۹۸۹-تاکنون، دورهای که برخی از لیبرالها از آن به عنوان «پایان تاریخ» یاد کردهاند.
طبعا همه لیبرالها این تقسیمبندی را قبول ندارند. مثلاً مجید محمدی از سه دوره تاریخی نام میبرد. اما این تفاوتها تغییری در اصل قضیه نمیدهد. همه لیبرالها معتقدند که تا قبل از جنگ دوم جهانی دولتهای لیبرال وجود داشته است و در عمل پس از جنگ جهانی بود که بالاخره زنان حق رأی بدست اوردند. حتی در کشوری چون سوئد که زنان چند سال پس از جنگ اول جهانی موفق به کسب حق رأی گشتند، اما به دلیل اعمال محدودیتهای دیگر در عمل نتوانستند تا پس از جنگ دوم جهانی در انتخابات به طور گسترده شرکت کنند. همین موضوع در مورد طبقات فرودست، سیاهپوستان امریکا… صادق است. بنابراین میتوان گفت که بنا بر روایت خود لیبرالها ، در دوره بسیار طولانی لیبرالیسم بدون دموکراسی در معنای متعارف آن وجود داشته است. این موضوع امروز نیز صادق است.
امروز طرفداران سلطنت و برخی از مورخین ایرانی استدلال میکنند که در زمان شاه آزادیهای فردی و احترام به فرد وجود داشت، از این رو قیام بر علیه رژیم سلطنت را ناروا میدانند. از سوی دیگر طرفداران جمهوری اسلامی، بر «رهبری فرهمند خمینی» تأکید دارند و نظام کنونی را یک نظام مردمی میخوانند. حال اگر بتوان عدم وجود آزادی بیان، آزادی اجتماعات و احزاب، قدرت بیکران شاه و…را برای یک لحظه نادیده گرفت، میتوان گفت مسلماً ازادیهای فردی در زمان شاه بیشتر بود و رژیم گذشته خود را کم و بیش یک رژیم «بورژوا لیبرال» اروپایی قلمداد میکرد. رژیم جمهوری اسلامی، که در آن ولی فقیه قیم همه مردم محسوب میشود و از این رو در مهمترین اصل حکومتیاش هیچ ذره دموکراتیکی یافت نمیشود ، در ابتدای انقلاب از حمایت توده مردم برخوردار بود. از این رو با اغماض بسیار فراوان میتوان گفت که در ابتدای انقلاب، ایران شاهد نوعی دمکراسی ناقص و در زمان شاه لیبرالیسم ناقص بود.
۳
معضل بعضی از روشنفکران ایرانی در مورد شخصیتهای لیبرال-مثلا آیا بازرگال لیبرال بود؟ -و پاسخهای بسیار متفاوتی که به آن داده میشود، فقط مختص ایران نیست و در همه کشورها ، حتی آنجا که سنت دیرین لیبرالیسم قرنهاست وجود دارد، نیز به چشم میخورد. مثلا، آیا ریگان و اوباما هر دو لیبرال بودند؟ آیا هایک و کینز از لیبرالیسم پیروی میکردند؟ چه نظری میتوان در مورد مارگارت تاچر و هلموت کُهل داد؟ آیا میتوان لیبرالیسم را همچون چادر بزرگی در نظر گرفت که بسیاری از این شخصیتها در زیر ان هر چند به دور از هم جای داده شوند، بدون آنکه مفاهیم اصلی لیبرالیسم را نادیده انگاشت؟
بنا به گفته ادموند فاوسِت لیبرالیسم یک دکترین قرص و محکم نیست، بلکه از مجموعهای از افکار مجزا تشکیل شده است، از همین رو نمیتوان اندیشه لیبرالی را از عمل آن جدا نمود. یک دلیل برای جدا نکردن تئوری و عمل این است که تا قبل از قرن بیستم، بسیاری از متفکرین لیبرال، خود سیاستمدار و یا از مقامات دولتی محسوب میشدند: ویلهلم فون هومبولت- از جمله دیپلمات، بنژامن کنستان-سیاستمدار، فرانسوا گیزو-وزیر، توکویل-دیپلمات، جان استوارت میل-نماینده پارلمان…در ایران نیز شخصیتهای لیبرالی چون فروغی یا بازرگان را باید هم از آثار، و هم عملشان قضاوت نمود.
لیبرالیسم پس از شکلگیری کاپیتالیسم و معضلات جامعه مدرن در غرب در واکنش به شرایط جدید جامعه بوجود امد. لیبرالیسم از سویی انرژی و خوشبینی خود را از سرمایهداری میگرفت و از سوی دیگر هراسناک از پدیده تازهای به نام انقلاب بود. در این دنیای جدید افزایش جمعیت، پیشرفتهای علمی و فنی، تحولات اقتصادی و اجتماعی و تغییرات دینی و اخلاقی، همه در کنار یکدیگر درجریان بودند. قطعاً اندیشههای متفکرین متعددی در شکلگیری لیبرالیسم نقش داشتهاند. نظرات حقوقدان، سیاستمدار و فیلسوف ایتالیایی چزاره بکاریا حول محور کیفرشناسی و واکنش جامعه در برابر ارتکاب جرم، جیمز مدیسون و مونتسکیو در مورد تعدیل و توازن قوا، ولتر و جفرسون در باره مدارای مذهبی، هیوم و کانت حول آزادی و اخلاق تأثیرات زیادی بر آن داشته است. مسلما نظرات ادام اسمیت که برخی او را «پدر سرمایهداری» خواندهاند نقش ویژهای در این میان داشته است.
همچنان که در تعریف قوچانی (نگاه کنید به شش ویژگی لیبرالیسم از نظر او در بالا) دیده میشود، برخی تلاش دارند که لیبرالیسم را معادل ازادیخواهی-نه فقط از نظر لغوی بلکه از هر جهت-قرار دهند. این واقعیت انکارناپذیری است که در طول تاریخ بسیاری از لیبرالها برای آزادی مبارزه کردهاند. طبعا رهایی از نظر یک سوسیالیست با رهایی از نظر یک لیبرال تفاوت زیادی دارد، اما هر دو خواهان آزادی هستند. در بخشهای زیادی از مانیفست کمونیستی از آزادی انسان تجلیل شده است، از جمله در تعریف سوسیالیسم گفته میشود: «جای جامعه کهن بورژوازی، با طبقات و تضادهای طبقاتیاش را اجتماعی میگیرد که در آن بالیدن ازادانه هر کس شرط بالندگی ازادانه همگان است.» طرفداری از ازادی٫ در مورد همه ایدئولوژیهای بزرگ دیگر نیز صدق میکند. از همین رو ادموند فاوست، آزادی را به عنوان یک ویژگی مختص لیبرالیسم در نظر نمیگیرد. او ضمن بررسی نظرات و کردار تئوریسینها و سیاستمداران لیبرال چهار مشخصه برای لیبرالیسم تعریف میکند . این چهار مشخصه عبارتند از:
اول، لیبرالیسم برخورد منافع و افکار در جامعه را اجتنابناپذیر میشمرد. از نظر لیبرالها هم رؤیای نوستالژیک محافظهکاران برای بازگشت به هارمونی گذشته و هم امید سوسیالیستها برای رسیدن به یک «جامعه خیالی» نه شدنی و نه مطلوب است. در نظر آن رقابت موجب پیشرفت میگردد .
دوم، عدم اعتماد به قدرت انسانی. هدف لیبرال جلوگیری از سلطه دولت، طبقه، دین بر فرد در جامعه است.
سوم، لیبرال به پیشرفت انسان بسیار خوشبین است. پیشرفت هم ممکن و هم مطلوب است.
چهارم، احترام مدنی به افراد با هر عقیده و مرام و هدفی که برای زندگی انتخاب کردهاند. این احترام شامل احترام به مالکیت خصوصی و اهداف شرکتها نیز میشود. این احترام به معنی برابری حقوقی افراد نیز است.
(در اینجا باید افزود که پذیرش تنوع عقاید، خوشبینی به پیشرفت، اعتقاد به برابری از مشخصات سوسیالیسم نیز هست. چیزی که این نوشته قصد ورود به آن را ندارد.)
بنابراین از نظر فاوست، مدارا، بدبینی به قدرت، خوشبینی به پیشرفت و احترام به فرد و طبعا مالکیت خصوصی از ویژگیهایی هستند که در طول دو قرن گذشته لیبرالیسم را در تئوری و عمل از دیگر ایدئولوژیها جدا کرده است. در نظر او تأکید بر همه این عوامل چهارگانه، هم موجب دفاع از آزادی بازار و مالکیت خصوصی در برابر تعدی دولت گشته و هم شرایطی را فراهم کرده که دولت مانع تجاوز بازار به منافع مردم عادی شده است، هم موجب امید به پیشرفت انسان گشته و هم یک ماشین ناامیدی برای رسیدن به یک «جامعه اتوپیایی به نام سوسیالیسم» ایجاد کرده است. در نگاه فاوست، این چهار ایده کلیدی امروز نیز لیبرالیسم را از «اقتدارگرایی رقابتی(چین)، ناسیونالیسم قومی(هند)، پوپولیسم نظامی(مصر، ونزوئلا)، اسلامگرایی ناسیونالیستی(ترکیه) و اسلامگرایی مذهبی(ایران)» جدا میسازد. و در نهایت نتیجه میگیرد که «اهداف و ارمانهای لیبرالیسم همان چیزی است که همیشه بوده است: مقاومت در برابر تسلط، ایمان به پیشرفت بشر و اصرار بر احترام مدنی به مردم». به عبارتی مدارا و احترام مدنی به مردم در هم تنیده میشود. او این نتایج را از بررسی اندیشه و کردار بیش از پنجاه شخصیت مهم تاریخی استخراج کرده است. (البته به نظر این قلم چند تن از این شخصیتها بیشتر سوسیالیست بودند تا لیبرال).
برخی از لیبرالها در نقد نظرات فاوست خواهان حذف کسانی چون تاچر، ریگان، هایک، هربرت هوور و یا «لیبرال امپریالیستها» از لیست لیبرالهای متعارف شدهاند. مثلاً وی فردی چون جوزف چمبرلین را که در ابتدا یک لیبرال رادیکال بود اما بتدریج در برخورد با مسأله ایرلند به یک لیبرال امپریالیست بدل گشت و به همکاری با محافظهکاران پرداخت را همچنان در لیست لیبرالها قرار میدهد.او خود اعتراف میکند که تصمیم در مورد برخی از لیبرالها کار آسانی نبوده است.
زمانی چخوف گفت «من از کسانی که به دنبال گرایش در بین خطوط هستند، میترسم، آنها مصمم هستند که مرا یک لیبرال یا محافظهکار بدانند. من نه لیبرال هستم ، نه محافظهکار، نه مؤمن به پیشرفت اجتماعی، نه راهب و نه یک فرد بیتفاوت». مسلماً برخی دوست ندارند در موردشان از برچسبهای سیاسی استفاده شود. شاید این موضوع برای یک هنرمند کمتر اهمیت داشته باشد، اما نیروهای سیاسی برای تعیین استراتژی و تاکتیک خود در برخورد با دیگر نیروها و شخصیتهای سیاسی و تحلیل رفتار آنها ،مجبور به یافتن ریشههای مشترک و زدن اتیکت هستند. چیزی که از آن گریزی نیست.
۴
بنا بر ویژگیهایی که فاوسِت برای لیبرالیسم بر میشمرد، فروغی، مصدق، بختیار و بازرگان با همه اختلافاتشان سیاستمدارانی لیبرال محسوب میشدند. با این حال تفاوت زیادی بین آنها وجود دارد. چنانچه بین یک مارکسیست و یک انارشیست ، با وجود اعتقاد به سوسیالیسم، تفاوتهای زیادی وجود دارد. از این نظر بررسی نظرات و عملکرد مهدی بازرگان میتواند تا حدی راهگشا باشد.
زمانی الاحمد در رابطه با تضاد روشنفکران و روحانیت عنوان میکند ، روشنفکران ایرانی تلاش دارند از قیام مارتین لوتر در مقابل پاپ که در نهایت به تجدیدنظر اساسی در مسیحیت انجامید تقلید کنند، غافل از آنکه در حوزه تشیع نمیتوان «لوتربازی» دراورد. بازرگان از جمله کسانی بود که به قول خودش خواست از طریق «لوتربازی» اسلام را بهتر درک نماید.
خانم فروغ جهانبخش در کتاب «اسلام، دموکراسی و مدرنیسم دینی در ایران-از بازرگان تا سروش» به بررسی نظرات چند تن از مهمترین نظریهپردازان دینی در ایران پرداخته است. از نظر او در ایران معاصر میتوان از دو گونه «روشنفکر دینی» یاد کرد، اول نیروهای اصلاحطلبی که از درون خود دستگاه و نهادهای دینی برمیخیزند، و در پی یافتن راهحل مشکلات زمانه در درون دین هستند-مانند شریعت سنگلجی. این افراد هدف خود را پالایش دین از خرافات میدانستند و توانستند بر روشنفکران نسل بعدی خود نیز تأثیر گذارند.در میان این افراد اصلاحطلب، جهانبخش از کسروی نیز یاد میکند که بعدها جامعه روحانیت را رها کرد.
دوم، مدرنیستهای دینی. از نظر جهانبخش، نیروهای فعال مذهبی دیگری وجود دارند که اغلب تحصیلات دینی ندارند اما دغدغه دینی دارند. این افراد در پی تلفیق عقلانی ارزشهای دینی و اخلاقی هستند. آنها از پیشرفت علم و تغییرات زیادی که در جامعه مدرن رخ میدهد آگاهی دارند و هدف خود را اثبات این موضوع قرار دادهاند که دین واقعی در دنیای پرشتاب مدرن نیز اهمیت زیادی دارد. بنا به گفته فضلالرحمن ملک از متفکران و پژوهشگران اسلامی قرن بیستم، مدرنیستهای اسلامی به آنهایی گفته میشود که «تلاش زیاد و اگاهانهای در باز فرمولهکردن اصول و ارزشهای اسلامی در تطابق با اندیشه مدرن و یا ادغام اندیشه و نهادهای مدرن با اسلام کرده باشند». مدرنیستها با رد تضاد بین ایمان و عقل این حق را برای خود قائل میشوند که ازادانه افکار و ایدههای اومانیستی را به تفاسیر خود بیافزایند. بنابراین هدف اصلی این روشنفکران دفاع از اسلام در مقابله با «ناپاکیها» و بازسازی دین و نجات ارزشهای اصلی آن در پرتو دانش مدرن هستند.
بنا به گفته گیب در کتاب «گرایشات مدرن در اسلام» ، مدرنیستها اغلب در خارج از روحانیت قرار دارند، در حالی که رفرمیستها از درون دستگاه مذهبی قد علم میکنند. فشار عوامل خارجی، مثلاً دانش مدرن، انگیزه بازسازی رفرمیستهاست، در حالی که اصلاحگری دینی نتیجه تغییرات درونی است. هدف اصلاحطلبی دینی بازگشت به معانی اصلی هنجارها و ارزشهای دینی است، در حالی که مدرنیستهای دینی برای تقویت دین از وامگیری از خارج هیچ ابایی ندارند. اصلاحطلبان در پی یافتن راهحل در درون دین هستند، اما مدرنیستهای دینی چارچوبی برای تحلیل مشکلات زمانه فراهم میکنند. از نظر جهانبخش بر پایه چنین تعاریفی، البته گاه با کمی اغماض، باید اکثر روشنفکران متاخر دینی ایرانی، کسانی چون بازرگان، شریعتی، سروش و روحانیونی چون طالقانی، مطهری و حتی خمینی را در دسته رفرمیستها قرار داد. بدون ورود به درستی و یا نادرستی این لیست، میتوان این تحلیل را پایه بررسی نظرات بازرگان قرار داد.
۵
مهدی بازرگان از جمله دانشجویانی بود که در زمان رضاشاه به فرانسه رفت. هفت سال در آنجا درس خواند و از نزدیک با یک کشور مدرن غربی آشنا شد. برای او از همان ابتدا این مسأله اهمیت داشت که آیا مدرنیته به مذهب اجازه ادامه حیات را میدهد؟ ایا جامعه مدرن و مذهب قابل انطباق هستند؟ پاسخ او به این پرسشها مثبت بود و «مهمترین ماموریت» خود را اشاعه امکان تطابق جامعه مدرن و دین قرار داد. در اولین مقاله خود، «مذهب در اروپا» اعلام کرد «اروپا با شاپو و کروات مردها و زلف و ماتیک خانمها اروپا نشده است. اروپا معنویت و مذهب ایدهال دارد» او به این نتیجه رسید که اگر ایران خواهان افزایش وجهه ملی خود در میان کشورهای دیگر است، باید ارزشهای اجتماعی و دینی-اخلاقی خود را بازسازی نماید. دیگر اینکه رابطه مستقیمی بین ماشین و دمکراسی وجود دارد. «ماشین و زندگی صنعتی، دمکراسی را به وجود آورده است. دمکراسی هم ماشین را به وجود میاورد.» از آنجا که سطح علمی غرب با ایران قابل مقایسه نبود، و تفوق علمی فرنگیها موجب سعادت مادی و اخلاقی آنها گشته بود، برای او نشان دادن عدم تعارض علم و دین در غرب از اهمیت والایی برخوردار بود. او توجه زیادی به علوم طبیعی مینمود، اما به دیگر علوم چون فلسفه و جامعهشناسی و کلاً علوم انسانی علاقه زیادی نداشت.
در نگاه بازرگان تقریباً هر چیز خوبی که در غرب وجود دارد، یاداور یک سنت قدیمی در اسلام است. اگر غربیها هر روز حمام میکنند، مسلمانان نیز وضو میگیرند، اگر روزنامه یا کتاب میخوانند مسلمانان نماز میخوانند، زمانی نماز همان ورزش تلقی شد. دموکراسی نیز یاداور شورا و بیعت با پیغمبر است. حقوقبشر همان پیام انبیاست. او در کتاب «عشق و پرستش یا ترمودینامیک انسان» سعی میکند رابطه انسان و دین را از طریق فیزیک بازخوانی کند. با آوردن مثالهای زیادی از آیات قرآن نشان میدهد که بسیاری از یافتههای علم ترمودینامیک در کتاب مقدس مسلمانان وجود دارد. گاه در تلاش تطبیق علم با متن قرآن به هر قیمتی، پا را بسیار به دور از تفکر علمی میگذاشت. در «ذره بیانتها»، فرشتگان را انرژی متعالی و جن را انرژی پست نامید.
برخی از پژوهشگران، افکار سیاسی بازرگان را به چند دوره تقسیم کردهاند. بسیاری از روشنفکران دینی مایل هستند، سالهای آخر زندگی او، بویژه کتاب او «خدا و اخرت، هدف بعثت انبیا» را در مرکز توجه قرار دهند. بعضی دیگر، از سه دوره فکری یاد میکنند که با کتابهای «بعثت و ایدئولوژی»، «بازیابی ارزشها» و «خدا و اخرت، هدف بعثت انبیا» پیوند میخورند. باید به خاطر داشت که بازرگان در طول حیات طولانی خود، حوادث مهمی که ایران معاصر را تکان داده است، را به چشم دید. او یکسال پس از انقلاب مشروطیت چشم به جهان گشود، دوران نوسازی آمرانه ایران را در زمان رضاشاه شاهد بود، در جنبش ملی نفت از یک تکنوکرات به دامان سیاست ملی پرتاب شد، در دوران ناارامیهای دهه چهل به حزبسازی دست زد، به زندان شاه افتاد ، مجبور گشت پس از خروج سکوت اختیار کند، با اوجگیری اعتراضات مردمی به مردم پیوست و به دعوت خمینی ردای نخست وزیر انقلاب را به دوش انداخت. پس از ۲۷۵ روز، تحت فشار همان نیروهایی که او را به قدرت پرتاب کرده بودند مجبور شد، صحنه اصلی سیاست را به رقبایش بسپارد. با این حال در شورای انقلاب و مجلس اول حضور داشت و به منتقد جمهوری اسلامی بدل گشت. قطعاً چنین فردی دچار تغییرات فکری زیادی گشته است، با این حال، از نظر این قلم میتوان در مجموع از یک بازرگان سخن گفت. حتی اگر او در سالهای آخر عمر دچار یک چرخش ۱۸۰ درجهای شده باشد-که چنین نیست- نمیتوان فعالیتهای طولانی سیاسی که همه، بازرگان را بر اساس آن میشناسند، را نادیده گرفت و یا بیاهمیت جلوه داد.
برای بسیاری بازرگان یک سیاستمدار سالخورده بود که تمام زندگی خود را وقف «سیاستبازی» کرده بود ، اما این تصویر با واقعیت مطابقت ندارد. او تا زمان مصدق به سیاست عنایتی نداشت، ولی اعتقادات مذهبی او، دیانتِ بازرگان خط سرخی است که در تمام افکار و فعالیتهای سیاسی وی به خوبی به چشم میخورد. او حتی قبل از ورودش به صحنه سیاست، در زمانی که در دانشگاه تدریس میکرد، از درگیریهای سیاسی دانشجویان در دانشگاه ناراضی بود و در «بازی جوانان با سیاست» جوانان را از ورود به چنین «بازی» نهی نمود. توسط مصدق به بازی سیاست کشیده شد. در آن زمان سنجابی وزیر فرهنگ بود و بازرگان معاون او. در زمانی که مصدق در پی خلع ید انگلیسیها از شرکت نفت بود، بازرگان را به او توصیه کردند. معرفیکنندگان ضمن تأکید بر کاردانیاش، به مصدق در مورد خشکمذهبی بودن او هشدار دادند. به گفته خودش وقتی که ماموریت اداره شرکت ملی نفت ایران به او داده میشود، او قبل از هر چیز پذیرش ماموریت را موکول به «استشاره و استخاره از قرآن کریم» مینماید. پس از آنکه در مسجد هدایت با کمک طالقانی استخاره میکند و «ایه عجیبی که نشانه امید و امر بود» آمد توانست نفس راحتی بکشد و مهمترین ماموریت یک ناسیونالیست مصدقی یعنی خلع ید انگلیسیها از شرکت نفت را بپذیرد. زمانی که در سال ۱۳۴۰ همراه با یاران قدیمیاش میخواست نهضت آزادی ایران را تشکیل دهد، باز نیز به گفته خودش دست به دامان استخاره شده بود.
۶
در مرامنامه نهضت آزادی بر چهار اصل تکیه شده است «۱-مسلمانیم. ..ورود ما به سیاست و فعالیت اجتماعی من باب وظیفه ملی و فریضه دینی بوده و دین را از سیاست جدا نمیدانیم و خدمت به خلق و اداره امور ملت را عبادت میشماریم. آزادی را به عنوان موهبت اولیه الهی و کسب و حفظ آن را عبادت میشماریم. آزادی را به عنوان موهبت اولیه الهی و کسب و حفظ آن را از سنن اسلامی و امتیازات تشیع میشناسیم. مسلمانیم به این معنی که به اصول عدالت و مساوات و صمیمیت و سایر وظایف اجتماعی و انسانی قبل از آنکه انقلاب کبیر فرانسه و منشور ملل متحد اعلام نماید معتقد بودهایم…۲-ایرانی هستیم..۳-تابع قانون اساسی ایران هستیم…۴-مصدقی هستیم..»
در مرامنامه بر چهار اصل مسلمان بودن، ایرانی بودن، طرفداری از حاکمیت قانون و مصدقی بودن بنا شده است، اما مهمترین اصل آن همان اصل اول بود. در این اصل نیز به خوبی دیده میشود که در اسلام همه چیز از همان ابتدا وجود داشته و نه فقط تضادی بین دین و دنیای مدرن وجود ندارد بلکه تمام اصول مهم سیاست مدرن از قبل در کتابها و سنن اسلامی وجود داشته ، ولی به فراموشی سپرده شدهاند. وظیفه مدرنیستهای مسلمان فقط گردزدایی از این اصول اساسی است. اصل مهم دیگر، التزام به قانون اساسی و حاکمیت قانون بود . ناسیونالیسم و مصدقی بودن، از مبانی محسوب میشدند که در دهه سی از اهمیت زیادی برخوردار بودند اما به مرور زمان وزن خود را از دست دادند.
بازرگان در رابطه با استعمار و غرب و یا کلاً غربزدگی- که از دهه چهل به بعد به گفتمان غالب در ایران بدل شد- چندان اهمیتی نمیداد و از آن به عنوان «کابوس غربزدگی» یاد میکرد. باید به خاطر آورد که از نظر بازرگان غربیها اگر مسلمان و دیندار معتقد نبودند، بیدین نیز نبودند. آنها در انجام فرایض اخلاقی بسیار کوشا بودند. او از جمله گفت که در زمان تحصیلش در فرانسه، ۶۸٪ دانشجویان همکلاسیاش در انجمنهای مذهبی کاتولیک فعالیت میکردند. از نظر او غربیان نوعدوست، امانتکار، وظیفهشناس، سختکوش…بودند. او در فرانسه «با یک ملت اعتدالی و میانهرو که نه فرشته [بود] و نه دیو» روبرو گشته بود. تکیه بر استعمار موجب رد علوم و چیزهای خوب آنها میشود و «اگر آنها [غربیها] چیزهایی بردهاند، چیزهای بهتری اوردهاند.» لازم است خدمت آن خاورشناسی که ماهها و سالها زحمت کشید تا بتواند کتیبههای بیستون را از نو بخواند ، را به خاطر اورد؛ نتیجه چنین تلاشهایی آن است که امروز هر ایرانی از تاریخ گذشته خود «احساس غرور» میکند.
برای مصدق و بازرگان استعمار به یک اندازه اهمیت نداشت. او پیدایش استعمار را نتیجه رشد سرمایهداری نمیدانست. در جهان همیشه دست قوی وجود دارد که طرف ضعیف را تحت فشار قرار میدهد. اگر غرب به استعمار پرداخت، این نتیجه تفوق علمیاش بود. بازرگان در دفاعیات خود در سال ۱۳۴۲ استبداد شاهی را به باد انتقاد گرفت اما به مسأله استعمار نپرداخت، به طوری که مصدق بر او ایراد گرفته بود که چرا در مدافعاتش نامی از استعمار نبرده است؟
اما در نظر او وظیفه هر مسلمان مقاومت در برابر استبداد بود. وی با تکیه بر حکایات قرآن و مبارزه پیامبر اسلام بر مستبدین دوران خود، به این نتیجه رسیده بود که دین ذاتاً بر علیه استبداد است. از نظر او استبدا مادر همه شرهای دنیا محسوب میشد، اما چرا استبداد بلای جان ایرانیان بود؟ بازرگان که از مخالفین سرسخت مارکسیستها و ماتریالیستها بود، در این مورد به تکرار یک تحلیل مادی اکتفا میکرد: اول، موقعیت جغرافیایی ایران آن را در معرض حمله کوچنشینان قرار داده است. دوم، طبیعت خشک ایران باعث جدایی شهرها و روستاها از یکدیگر و عدم ارتباط گسترده انها با یکدیگر گشته است. سوم، جامعه ایران یک جامعه کشاورزی تحت شرایط بسیار سخت بوده است. همه این عوامل تأثیرات زیادی بر روحیه و شیوه زندگی ایرانیان گذاشته است. مثلاً قبول منابع کم آبی موجب پذیرش استبداد شده است. جالب آنکه او در اینجا نقش عوامل فرهنگی – مثلا دین که از نظر او همیشه نقش مهمی را در جامعه ایفا کرده است- را مسکوت میگذارد.
بنا بر نظر بازرگان، وجود نهاد اجتهاد در شیعه موجب گسترش دموکراسی در جامعه گشته است. از آنجا که مرجع روحانی برای تأمین مالی خود وابسته به مردم و مستقل از حکومت است، و از آنجا که مردم خود و در نهایت آزادی مرجع خویش را انتخاب میکنند، پس این امر چیزی جز گسترش دموکراسی نیست. به عبارتی او حق آزادی انتخاب یک مرجع را با آزادی سیاسی فردی و انتخابات سیاسی که همه افراد جامعه هر چند سال یکبار مجبور به تصمیمگیری هستند، یکی میکند. درست به همین خاطر است که همه دستاوردهای فلسفی و فکری روشنگران و انقلاب فرانسه در مورد آزادی و برابری چیزی جز تکرار آنچه مسلمانان از قبل میدانستند نبود. او این نکته را نپذیرفت که در دوران مدرن ، انسان در مرکز توجه قرار دارد و متفکران اولیه دنیای مدرن بر استقلال و آزادی ذهن فردی تکیه داشتند. این انسان است که متناسب با عقل خود در باره خدا میاندیشد، از او سخن میگوید و یا آنکه آن را نفی میکند. در این نگاه، دین و الهیات مستقل از ذهن انسانها وجود ندارد. الهیات انسانی میشود و خدا به یک موضوع اخلاقی برای بشر تبدیل میگردد. عدهای برای اخلاقی زیستن خود به خدا و جاودانگی روح و مسئولیت انسان در برابر خدا روی میاورند. برخی راه دیگری را بر میگزینند. در این میان تنها مرجع، رجوع به عقل انسان است. درست به همین خاطر دین از عرصه عمومی به عرصه خصوصی رانده میشود. اما در نظر بازرگان، «اگر دین سیاست را در اختیار و امر خود نگیرد، سیاست دین را مضمحل خواهد کرد» و «ما میگوییم دین از سیاست جدا نیست و باید حاکمیت با دین باشد. هم به لحاظ ایدئولوژی و هم به لحاظ حکومت. ولی تأکید و تصریح میکنیم که حاکمیت با دیانت باشد نه با روحانیت». و در مورد انسانگرایی نیز میگفت «اومانیسم نیز خوب است ولی به شرط آنکه به وسیله خداپرستی توجیه و تقویت شود.» پس میتوان نتیجه گرفت که از نظر بازرگان آزادی و حقوق فرد را نباید بر مبنای عقل توجیه کرد بلکه آن را باید از طریق قرآن توجیه نمود. او اگرچه آخرعمر خود گفت، آزادی دادنی نیست، گرفنتی نیست، بلکه یادگرفتنی است، باز بر این اعتقاد باقی ماند که خدا حقیقتی مستقل از ذهن بشر است که انسان را هدایت میکند و نمیتوان وجود خدا را موکول به ذهن و تجربه انسانی نمود.ازادی ریشه الهی دارد. خدا انسان را آفرید و حق آزادی او را تضمین کرد. حال چرا با وجود چنین ضمانتی از سوی خدا، بسیاری از چنین موهبتی محروم هستند؟
از نظر سیاسی بازرگان فراتر از اولین قانون اساسی ایران نرفت. ایدئولوژی اسلامی مهمترین هدیهای است که به ایرانیان عرضه شده و آنها را بینیاز از تکیه بر ایدئولوژیهای خارجی نموده است. دین بایستی اهداف و اصول کلی دولت را تعیین کند. اما این به معنی آن نیست که به خاطر رتبه برتر مذهبی روحانیت، باید حق دخالت انها در سیاست را تضمین نمود. مردم حکومت را انتخاب میکنند و حاکم متناسب با قوانینی که حدود اسلامی را رعایت میکند به وظایف خود میپردازند. در نتیجه نقش مردم در حد مشورت باقی میماند.
از زمان مشروطیت این بحث مطرح شده بود که آیا اکثریت مردم حق تعیین حاکم را دارند؟ و بسیاری از عالمان به آن پاسخ منفی دادند. بازرگان به تبعیت از نایینی و طالقانی معتقد بود که اعتماد به پرنسیپ اکثریت درست است حتی اگر مردم انتخاب اشتباهی کنند. تفسیر او از انتخاب سه خلیفه اول اهل تسنن و نه علی دال بر این دارد که او قاعده بازی انتخاب را پذیرفته بود. اما او در مورد تناقضات احتمالی بین مشورت و ولایت ، تضاد انتخاب مردم و قوانین اسلام پاسخ مناسبی نداشت. درضمن در دنیای او، اقلیتها حق زیادی به جز استفاده از حق امر به معروف و نهی از منکر را ندارند.
حال با وجود همه اینها، چرا باید بازرگان را در جرگه لیبرالها قرار داد؟
بازرگان را از نظر معرفتی نمیتوان یک تئوریسین لیبرال به حساب اورد. او فردی دیندار بود که به حداقل اصول لیبرالی در عمل پایبند بود. او معتقد به دموکراسی اخلاقی بود که با گزارههای متعارف اسلام تعارضی نداشتند. اصول اساسی این گزارهها، مبارزه با استبداد ، ازادیخواهی در شکل محدود ان، حقوق و مشروعیت مردمی بود. این حقوق از طریق انتخابات آزاد و بدون شرط، وجود احزاب، مطبوعات و پارلمان تعیین میشد. او اهل تساهل و مدارا بود و در برخورد با پدیده غربزدگی هیچگاه به گفتمان حاکم نپیوست. مدارا با همه تمدنها و کشورها را در صدر وظایف مسئولین کشور قرار میداد. به پیشرفت و توسعه کشور و جهان بسیار خوشبین بود. ازادیهای فردی را در حدود معینی- که اسلام آن حدود را تعیین میکرد- قابل قبول میدانست. از مالکیت خصوصی دفاع مینمود. به برابری انسانها باور داشت. او همچون جان استوارت میل بین حق و فایدهگرایی رابطه برقرار میکرد. از نظر او وقتی پیامبران از پاداش و کیفر در روز قیامت صحبت کردند بر همین روحیه نفعپرستی انسان تأکید نمودند. بنابراین نه فقط فایدهگرایی زشت نیست بلکه فقط همین نفعپرستی است که انسان را میتواند به هدف انبیاء برساند. او خواهان یک دین کوچک و یک دولت کوچک بود.
۷
برخی از پژوهشگران مایلند کسانی چون مصدق و بازرگان را در جرگه سوسیالدمکراتها و نه لیبرالها قرار دهند. مثلاً مهدی معتمدیمهر در پاسخ به مقاله قوچانی به نام «لیبرال تنها، مدعی میشود که بازرگان لیبرال نبود و قبل از هر چیز باید او را در جرگه سوسیال دموکراتها جای داد. او از جمله میگوید، «شاید به کارگیری عنوان سوسیالدمکرات، جامع تمام احوال سیاسی و فکری بازرگان نباشد، اما بازرگان به مراتب به سوسیالدمکراسی نزدیکتر بود تا لیبرالیسم. الگوی مملکتداری او دولت رفاهی بود، آزادی و دموکراسی توأم با تأمین اجتماعی و رفع نیازهای اساسی مردم.» (مهدی معتمدیمهر، بازرگان؛ لیبرال دمکرات یا سوسیال دموکرات؟) همچنان که گفته شد، مهرزاد بروجردی نیز معتقد است که مصدق را باید در جرگه سوسیالدمکراتها قرار داد و نه لیبرالها.
اگر به تاریخ جنبش کارگری نگاه شود، جنگ اول جهانی موجب انشعاب در آن گشت. انترناسیونالیستها در جبهه مخالفین جنگ و ناسیونالیستها با وجود پذیرش همبستگی جهانی کارگران در حرف، در عمل به جبهه شووینیستهای جنگطلب پیوستند. پیش از آن در سوسیالدمکراسی در رابطه با نحوه مشارکت در قدرت اختلافنظر وجود داشت. در نهایت پس از انشعاب، اختلاف کمونیستها و سوسیالدمکراسی قبل از هر چیز در نحوه برخورد با انقلاب بود. آیا هدف سوسیالیستی میبایستی نادیده گرفته میشد اما «جنبش همه چیز»؟ آیا امکان گذار تدریجی به سوسیالیسم وجود داشت یا نه؟ در جناح طرفداران انقلاب، برخی مثل روزا لوکزامبورگ، هم معتقد به گذار به سوسیالیسم از طریق انقلاب بودند و هم بر لزوم حفظ دموکراسی نمایندگی لیبرالی تأکید داشتند. بنا به شرایط خاصی، سوسیالیسم در روسیه و کشورهای مشابه دیگر هیچگاه نتوانست به ایدهال دمکراتیک مارکسیستها برسد. احزاب سوسیالدمکرات هم تا سال ۱۹۵۱ ایدهال سوسیالیستی اولیه خود را در مرامنامههایشان حفظ نمودند. پس از آن بعضی از احزاب سوسیالدمکرات آرمان رسیدن به سوسیالیسم را از برنامه خود حذف نمودند. در نتیجه برخی از احزاب سوسیالدمکرات هدف غایی خود را نیز« سرمایهداری با چهره انسانی» قرار دادند.
با موفقیت احزاب سوسیالدمکراسی در اروپا در قرن گذشته، دولت رفاه با نام سوسیالدمکراسی گره خورد. در حالی که سه نوع دولت رفاه وجود دارد، دولت رفاه لیبرال، مانند ایالات متحده و استرالیا. در این نوع، این بازار است که منابع، بیمهها و خدمات اجتماعی را کنترل میکند. دولت رفاه کنسرواتیو، مانند فرانسه و المان. سیستمی که بیمههای اجتماعی بر پایه درآمد قرار دارد و سوم، دولت رفاه سوسیال دمکرات که هدف اصلی سیستم همگانی بیمههای اجتماعی آن ایجاد نوعی برابری نسبی در جامعه است. در نتیجه، صرف اعتقاد و کمک به دولت رفاه به معنی پذیرش سوسیالدمکراسی نیست. در ایران، دولت رفاه در دوران شاه برای بخشی از جامعه، ایجاد شد و درست به همین خاطر شاه، بنا به گفته میلانی، زمانی خود را «سوسیالیست» خواند! در آلمان دولت رفاه در طی سالهای متمادی توسط دمکراتمسیحیها رشد نمود، آیا به این خاطر کسانی چون هلموت کوهل را باید سوسیالدمکرات خواند؟ بنابراین دولت رفاه پدیدهای فراگیر است و این فقط بنیادگرایان بازار چون غنینژاد میتوانند هر نوع دولت رفاه را در مقوله سوسیالیسم قرار دهند.
همچنین باید افزود که حتی اعتقاد به کنترل سرمایه نیز به تنهایی به معنی اعتقاد به سوسیالدمکراسی نیست. در همه کشورها، از لیبرالترین تا محافظهکارترین دولتها ، قوانینی برای کنترل سرمایه وجود دارد. سوسیالدمکراسی را حتی با کنترل تولید نیز نمیتوان توضیح داد. هنری دو من بلژیکی که زمانی سوسیال دمکرات بود و بعداً به خدمت فاشیستها در امد، طرحی داشت که بر اساس آن دولت بدون سلب مالکیت از سرمایهداران، کنترل تولید را بر عهده داشت. طرحی که توسط فاشیستهای المانی به اجرا گذاشته شد.
ازادی، برابری، همبستگی و عدالت پایههای سوسیالدمکراسی را تشکیل میدهند. دیدگاههای بازرگان و حتی جناح چپگرای نهضت آزادی نیز با درک سوسیالدمکراسی از آزادی و عدالت همخوانی نداشت. در ابتدای شکلگیری لیبرالیسم، آن از بازار آزاد شروع کرد، اما بتدریج به سوی دخالت دولت در بازار حرکت نمود. در عوض سوسیالدمکراسی از سوسیالیسم آغاز نمود تا کمکم به کنترل سرمایهداری رضایت دهد. اگر چه این دو در زمانهایی در عمل به یکدیگر نزدیک شدند، اما هیچگاه در تئوری یکی نگشتند. حتی راه سوم بلر-گیدنز با راه نولیبرالی حاکم در انگلیس تفاوت داشت.مسلما جناح سحابی در نهضت آزادی انتقادهای معینی نسبت به سرمایهداری داشت، اما اختلاف جناح بازرگان با آنها در این رابطه زیاد بود.
مسأله بعدی، پیوند تنگاتنگ سوسیالدمکراسی با جنبش کارگری است. آنها حداقل در تئوری برای حقوق کارگران نسبت به معضلات مشابه اجتماعی اولویت بیشتری میدهند. دموکراسی و گسترش جامعه مدنی برای سوسیال دموکراتها از اهمیت زیادی برخوردار است. «تقدم سیاست» که یک اصل طلایی برای سوسیال دمکراسی محسوب میشود، نیاز به وجود یک دولت قوی دارد. اما در یک کشور سوسیالدمکرات، حضور گسترده یک دولت قوی به معنی حضور ناچیز و کوچک جامعه مدنی نیست. سیاست دمکراتیک سوسیالدموکراسی در جهت تعمیق دمکراسی لیبرالی حرکت میکند، و این تعمیق بدون گسترش کیفی و کمی بیشتر جامعه مدنی ممکن نیست.
به این لیست میتوان موارد زیاد دیگری را افزود، اما به جای آن بهتر است به چند حادثه مهم در دوران نخستوزیری بازرگان پرداخت، تا قضیه روشنتر شود.
- بازرگان پس از انقلاب تلاش نمود به عنوان یک سیاستمدار ارتش را از زیر ضرب حملات جناحهای مختلف به ویژه چپگرایان مذهبی و غیر مذهبی و حتی لیبرالها نجات دهد. از این رو با سماجت زیاد از تیمسار قرهنی حمایت کرد. از حمله ارتش به کردستان، در شرابطی که هیئتی به رهبری طالقانی در حال مذاکره با نیروهای درگیر بود، تا دفاع از معرفی سپهبد مقدم برای ریاست ضد اطلاعات دولت موقت که موجی از نارضایتی در همان هفته اول پیروزی انقلاب به وجود اورد. در همین زمان، افسران و سربازان طی اعتصابهای متعددی نارضایتی خود را از انتصابهای قرهنی اعلام میکردند، با این حال بازرگان و دولت متبوعش به حمایت از قرهنی ادامه داد. باید به خاطر آورد که در همین زمان طالقانی، همرزم بازرگان، طی مصاحبهای گفت، اگر دست او باشد به جای سران بلندپایه ارتشی سابق یک پاسبان را در راس شهربانی قرار میدهد.او ضمن تأکید بر ایجاد ارتشی منسجم و منظم خواهان برکناری فرماندهان سران عالیرتبه ارتش شد.
- یک هفته پس از انقلاب، بازرگان اعلام نمود که چپگراها میتوانند حزب کمونیست تشکیل دهند، اما همزمان گفته شد که حزب توده بر اساس قانون اساسی غیرقانونی است. تودهایهای زندانی، در نامهای با عنوان «۲۲۰ سال زندان سخن میگوید» به این تصمیم دولت موقت اعتراض کردند. یکی از افراد معترض صفر قهرمانی بود. صفر قهرمانی که سحابی موقع آزادی از زندان به پیشوازش شتافته بود. بعدها بازرگان، تودهایها را به «میوهچینان و خوشهچینانی که بعد از رسیدن محصول به صورت درویش ..سرازیر باغها و خرمنزارها میگردند»، تشبیه نمود که مشغول تبلیغات مارکسیستی بودند. ده سال بعد در ۲۲ بهمن ۱۳۶۷، زمانی که بسیاری از رهبران حزب توده در زندان به سر میبردند و یا اعدام شده بودند، بازرگان طی سخنرانی اعلام کرد چرا حکومت «…سران حزب توده را که همگی اقرار به عامل شوروی بودن و جاسوسی کردهاند، اعدام نمینمایند؟«
- کمتر از سه هفته پس از پیروزی انقلاب خمینی به روزنامهها هشدار داد که »خود را با انقلاب هماهنگ کنند و از توطئه و تفرقهافکنی بپرهیزند.». پس از آن حمله به روزنامه ایندگان و روزنامهها و مجلات دیگر آغاز شد. بزودی تعداد زیادی از این نشریات بسته شدند و در مواردی هاشم صباغیان از دادگاهها که دست به چنین عملی زدند، تشکر نمود. در روزنامه کیهان تحریریه قدیم آن روزنامه بیرون انداخته شد… بازرگان در دفاع از قرهنی در مقابل همه از چپ و راست و همحزبیهای خود ایستادگی کرد، اما در مقابل نقض آزادی مطبوعات اعتراض جدی ننمود.پس از چندی دولت لایحه جدید مطبوعات را اعلام کرد.
- بیست روز پس از انقلاب هیات دولت قانون حمایت خانواده را لغو نمود. اعتراض زنان به لغو قانون و تقاضای انان برای تساوی حقوق زنان و مردان با هیچ واکنش مثبتی روبرو نشد. پس از چندی خمینی از پوشش زنان در ادارات انتقاد نمود. دکتر کاظم سامی در ۱۶ اسفند سقط جنین در جمهوری اسلامی را ممنوع اعلام کرد. بعد از مدتی سخنگوی دولت به زنان یادآوری کرد که انقلاب اسلامی بوده و آنها موظف به تبعیت از قوانین اسلامی هستند.
- راهپیمایی روز زن در ۱۷ اسفند سال ۱۳۵۷ به اعتراض به حجاب اجباری بدل شد. دو روز بعد این اعتراضات در جلو دادگستری ادامه یافت. ۲۱ اسفند تظاهرات مشابهی در مقابل رادیو تلویزیون برگزار شد. یک روز پس از این اعتراضات، بازرگان در نطق تلویزیونی خود به معضل دادگاههای انقلاب پرداخت و به آن به شکل مودبانه اعتراض کرد، اما سخنی از اعتراض زنان در میان نبود.عباس امیرانتظام، سخنگوی دولت بعد از چندی گفت که دولت موقت طرفدار حجاب است ولی اعتقاد به اجبار در این کار را ندارد.در مرداد ماه نیز، به هنگام شروع ماه رمضان سخنگوی دولت اعلام کرد کسی حق حمله به زنان بیحجاب را ندارد. میتوان گفت که از سوی دولت موقت (و نیز گروههای سیاسی از چپ و راست) مقاومت جدی در این مورد صورت نگرفت.
- در طی نخستوزیری بازرگان، کارگران بیکار به اعتراضات و اعتصابات زیادی دست زدند و در این ماهها بازرگان از دو چیز بیش از همه نالید. تعدد مراکز تصمیمگیری و انتظارات بیش از حد مردم.
- سه ماه پس از پروزی انقلاب، دولت به منظور حفظ حقوق و سرمایههای کشور، بانکها را ملی کرد. بتدریج عدهای از متخصصین به این تصمیم دولت اعتراض کردند، زیرا بسیاری از بانکها در حال ورشکستگی بودند. ملی کردن آنها به معنی پذیرش قروض بانکها توسط دولت بود. در هر حال در آن زمان انتقاد شدیدی از جناح راست به تصمیم دولت در این مورد صورت نگرفت. تنها معضل تعیین تکلیف با طرح بانک اسلامی بود، که متوقف شد و سپس نام «سازمان اقتصاد اسلامی» را به خود گرفت.
- طبق لایحه ۶۷۳۸ دولت موظف بود تکلیف مالکیت صنایع را هرچه زودتر مشخص کند. دولت موقت صنایع غیردولتی را به چهار دسته تقسیم کرد. دو دسته از انان میبایستی به مالکیت دولت در میامدند. از نظر دولت موقت بخش خصوصی تمایلی به سرمایهگذاری در صنایع با سرمایه بالا را نداشت. این صنایع و نیز کارخانههای متعلق به وابستگان دولت میبایستی ملی میشدند. صنایع بدهکار به بانکها، میبایستی شراکت بانکها را به نسبت بدهکاری خود میپذیرفتند. دسته چهارم صنایعی بودند که شامل هیچکدام از موارد بالا نمیشدند و طبق قانون به کار خود ادامه میدادند. هدف این طرح ، مصادره صنایع نبود اما در عمل و برخلاف نظر دولت موقت اموال ۵۳ نفری که شامل این قانون میشدند، مصادره گشت.
- در درگیریهای کردستان، گنبد و خوزستان جناحهای سیاسی متفاوتی-از چپ تا راست- شرکت داشتند. مصطفی چمران نماینده اصلی دولت در این درگیریها بود. (تحلیل این مسأله و نقش نیروهای سیاسی متفاوت در درگیریها خارج از بحث این نوشته است.)
- بازرگان از مخالفین اصلی بازگشایی دانشگاهها در مهر ۵۸ بود. دلیل اصلی مخالفت او امکان ناآرامی در دانشگاهها توسط دانشجویان پس از تعطیلات تابستانی بود.
- در طی صدارت بازرگان، رفراندوم جمهوری اسلامی، و مجلس خبرگان برگزار شد. قبل از رفراندوم بازرگان سعی نمود کلمه دموکراتیک را به عنوان جمهوری اسلامی بیافزاید که با مقاومت خمینی روبرو شد.مجلس خبرگان نیز با تعداد کمی نماینده برگزار شد. در هر دو انتخابات انتقادات زیادی به نحوه رفراندوم و انتخابات وارد بود. مثلاً تعداد کم نمایندگان خبرگان برای تصویب پیشنویس قانون اساسی- که دولت موقت طرفدار آن بود- به هیچ وجه در حد یک انتخابات دمکراتیک که همه نیروهای سیاسی جامعه بتوانند در مباحث مهمترین سند کشور مشارکت کنند، نبود. دولت موقت فقط هنگامی به این قضیه پی برد که طرفداران خمینی و حکومت ولایت فقیه کنترل مجلس را به دست گرفتند.
- بیشترین مخالفت آشکار با روحانیت حاکم از سوی محمد نزیه مسئول وقت شرکت نفت صورت گرفت که در نهایت خود را پنهان نمود.
میتوان لیست بالا را را ادامه داد. هیچ دولت سوسیالدمکراتی، انهم بعد از یک انقلاب باشکوه، از اعتراضات کارگران بیکاری که نمیتوانستند امرار معاش کنند، هر روز در تلویزیون نمینالد. در زمان دولت موقت، دولت بلافاصله با تعیین مدیران انتصابی سعی کرد شوراهای کارگری کارخانهها را خلع ید نماید. باید به خاطر داشت، بازرگان، بهشتی، رفسنجانی، رجایی، سحابی، موسوی اردبیلی، باهنر همه در کارخانه ریختهگری چدن و فولاد ایرفو سهامدار بودند. سحابی و بازرگان در چند دهه در شرکتهای متفاوتی سرمایهگذاری کردند. اما، مسأله اصلی نه سهامداری آنها بلکه طرز برخورد دولت موقت با جنبش کارگری بود. ان با تصویب «لایحه مدیریت» به جنگ شوراهای کارگری رفت. مسلماً شوراهای کارگری که در برخی از انان چپگرایان قدرت را در دست داشتند ، برای نیروهای مذهبی حاکم به مثابه یک زنگ خطر بود، اما در بسیاری از شوراها -مانند ایرفو- مارکسیستها نفوذ چندانی نداشتند.
ملی کردن بانکها و بخشی از صنایع اجباری بود و حتی اگر نولیبرالترین حکومت هم قدرت را در اختیار داشت، مجبور به چنین کاری میشد. دولت بازرگان به درستی کوشید که مانع برگزاری دادگاههای انقلاب و اعدامهای بیرویه شود. دولت موقت از همان ابتدا بیشترین تلاش و انرژی خود را صرف حفظ آرامش در کشور نمود اما با تکیه بر سیاستهای نادرست، به آرامش کشور کمک زیادی ننمود. قطعاً باید در کمال انصاف اعتراف کرد که گاه تعیین سیاست درست در آن شرایط، کار سادهای نبود.
دولت بازرگان از آزادی زنان، مطبوعات، اجتماعات و احزاب دفاع جدی نکرد و در عمل خود یکی از نیروهای تحدید کننده این ازادیها بود. در دوران نخستوزیری مصدق ، بازرگان معاونت سنجابی در وزارت فرهنگ را داشت. بنا بر روایت فریدون ادمیت، زمانی مصدق گفته بود که با حضور بازرگان در وزارت فرهنگ این خطر وجود دارد که حجاب دختران در مدرسهها اجباری شود. البته بازرگان در خانه خود نیز دخترانش را مجبور به داشتن حجاب ننمود و در دوران صدارت او نیز حجاب زنان هنوز اجباری نبود. ( خمینی هفت ماه بعد از سقوط دولت موقت، در زمان ریاست جمهوری بنیصدر حجاب را اجباری نمود.) با این حال لغو قانون حمایت از خانواده توسط دولت موقت به اجرا درامد.
بنابر آنچه گفته شد، کارنامه سیاسی دولت موقت به سختی در حد یک دولت لیبرال با توجه به شرایط انقلابی و بحرانی ایران، و در کشوری که لیبرالیسم معمولا نه در شکل ناب آن بلکه در ترکیب با ایدئولوژیهای دیگر ظهور کرده است، بود و نه چیزی بیشتر از ان. زدن برچسب سوسیالدمکرات بر دولت موقت و( یا دولت مصدق) نادیده گرفتن بسیاری از ارزشهای سوسیالدمکراسی است.
۸
ایران هیچگاه یک کشور مستعمره نبوده است اما به خاطر حضور قوی نیروهای استعماری، اعم از روسیه، انگلیس و آمریکا در دوران معاصر، استقلال اهمیت زیادی برای ترقیخواهان کشور داشته است تا جایی که برای برخی حتی آزادی گاه به معنی رهایی از سلطه بیگانه تقلیل یافته است. از این رو لیبرالیسم عمدتا همراه با ناسیونالیسم توانسته است در میان مردم پایگاه معینی پیدا کند. از سوی دیگر، در طی جنبش ملی کردن نفت، لیبرالهای ملی اگر چه در ابتدا از حمایت بخشی از روحانیت بهرهمند شدند اما این روحانیت به رهبری کاشانی به زودی به جبهه سلطنتطلبان پیوست. بخش بسیار کوچکی از روحانیت (مانند طالقانی) و نیروهای مذهبی به حمایت خود از مصدق ادامه دادند. نیروهای ملی مذهبی طرفدار مصدق، تشکیل یک حزب اسلامی را راه موثرتری برای نفوذ در میان مردم تشخیص دادند. نهضتازادی به لحاظ ایدئولوژیک امتزاجی از اسلام محافظهکار، لیبرالیسم و ناسیونالیسم بود. این حزب از این جهت محافظهکار بود که به نوعی ولایت اسلامی اعتقاد داشت. حکومت حاکم مشروط به رأی مردم بود، اما از سوی دیگر مذهب در عرصه عمومی حضوری قوی داشت و قوانین دینی محدودیتهای مهمی را برای شهروندان ایجاد میکرد. انان مخالف ولایت فقیه به رهبری روحانیت بودند ، اما خواهان حضور قوانین اسلامی در کشور بودند. از این نظر نهضتازادی و بازرگان در مقایسه با جبهه ملی و مصدق دهه سی یک قدم به عقب رفته بودند.
از نظر تئوریک، آزادی، عدالت اجتماعی ودموکراسی در حد مفاهیم مذهبی اختیار، عدل شورا و بیعت باقی ماندند و هیچگاه حتی به سطح الهیات کانتی نرسیدند. خدا پدیدهای مستقل از انسان در نظر گرفته میشد که وظیفه انسان تبعیت از آن بود. از نظر انان این امکان وجود داشت که انسان وجود خدا را نپذیرد اما قوانین قرآن مقدس محسوب میشدند و وظیفه همه ساکنین کشور تبعیت از این قوانین اخلاقی بود.
با این حال، رفرمیستهای اسلامی در عمل طرفدار تساهل و مدارا بودند و بنا بر آنچه که گفته شد میتوان گفت که : اگر برای تعیین حضور لیبرالیسم در ایران هم به تئوری و هم عمل شخصیتها و احزاب توجه شود میتوان نهضت آزادی را در میان لیبرالها جای داد. از این نظر آقای غنینژاد کاملاً اشتباه میکنند. در ایران لیبرالیسم در ترکیب با ایسمهای دیگر وجود داشته است. همچنین برخلاف نظر مهرزاد بروجردی نیز نباید این ترکیب را با سوسیالدمکراسی اشتباه گرفت. از سوی دیگر مجید محمدی اعتقاد دارد که نمیتوان از لیبرالیسم سخن گفت، بلکه چه در ایران و چه کشورهای دیگر همیشه لیبرالیسمهای مختلف وجود داشتهاند. تأکید این نوشته بر آن بود که بین لیبرالها اختلاف زیادی وجود دارد اما اگر در یک دوره طولانی به لیبرالیسم نگاه شود، آنگاه میتوان مبانی مشترک مهمی برای « انواع لیبرالیسم» یافت. این مبانی انقدر کلی نیستند که همه ایدئولوژیهای متفاوت در آن جای بگیرند و از این جهت اتیکت لیبرالیسم بیمعنا شود. چنین تعریف گستردهای میتواند از یک سو مانع خطای کسانی چون غنی نژاد شود که مبنای لیبرال بودن را بسیار تنگ در نظر میگیرد و از سوی دیگر مانع از ایجاد دهها نوع لیبرالیسم بر پایه ایدههای هر متفکر و تئوریسین زنده و مرده لیبرال گردد. مسلماً بین یک انارشیست و مارکسیست تفاوتهای زیادی وجود دارد، و بین انواع انارشیسم نیز دریایی از اختلاف وجود دارد، اما سوسیالیست خواندن همه آنها به خاطر گذار از سرمایهداری و بدون در نظر گرفتن نحوه گذار، مزایای معینی را در بر دارد. حال اگر بتوان کسانی چون قوچانی، غنینژاد، بازرگان، فروغی، مصدق، رحیمی… را زیر عنوان لیبرال دستهبندی نمود، آیا با این تعریف کلی، چپ دچار مشکل نخواهد شد؟ آیا نباید در کنار این دستهبندی بزرگ، یک تعریف دقیقتر نیز داشت؟ پرسشی که پاسخ جداگانه میطلبد.
توضیحات:
(۱) – http://www.iran-chabar.de/article.jsp?essayId=93973
(۲)- https://www.radiozamaneh.com/474010
منابع
- ویکیپدیا
- مسعود بهنود، ۲۷۵ روز بازرگان
- ادموند فاوسِت، لیبرالیسم
- موسی غنینژاد، سیاستنامه، دنیای اقتصاد
- فروغ جهانبخش، اسلام، دموکراسی و مدرنیسم دینی در ایران
- مهرزاد بروجردی، تارنمای بروجردی
- محمد قوچانی، مهرنامه، سازندگی، سیاستنامه
- مهدی بازرگان، مجموعه اثار
- مجید محمدی، لیبرالیسم ایرانی
- مهدی معتمدیمهر، بازرگان؛ لیبرال دموکرات یا سوسیال دموکرات؟
- مجله کیان، شمارههای مختلف
- رامین جهانبگلو، لیبرالیسم در فضای روشنفکری ایران
با عرض معذرت, نام جناب جاسکی اشتباها جاسمی تایپ و موجب تاسف است.
با تشکر از جناب جاسمی, گمان میبردم که تشتت آرا فقط در عقاید “روشنفکران” چپ در باره معنی سوسیالیسم وجود دارد. ولی ظاهرا “روشنفکران” وطنی غیر سوسیالیست گوی سبقت را از “روشنفکران” سوسیالیست ربوده اند. حقیقت این ست که “این حرف ها برای فاطی تنبان نمیشود” و باید فکر بهتری کرد.
“تلاش-در-دایره-ی-شیطانی-مارال-سعید”, مقاله اخیر اخبار روز.