یکشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۴

حسرت‌های یک تماشاچی – لقمان تدین نژاد 

نمایشگاه نقاشی‌های موشه شاگال

کاخ الماس، فِرارا، ایتالیا

Palazzo dei Diamanti in Ferrara

«ایکاش من هم یک صهیونیست بودم» و روزی به دعوت انجمن زنان صهیونیست هاداسا Hadassah می‌رفتم اورشلیم. پنجره‌های کنیسه‌شان را ویترا کاری می‌کردم با داستان دوازده قبیله‌ی یهود و هرچه از تربیت مذهبیِ خود مَتَل‌ و افسانه‌ و اسطوره‌ از عهد عتیق و غیره در ذهن داشتم منتقل می‌کردم بر شیشه‌. به اقتضای زمان و به اقتباس از استادان نقاشیِ مدرن، به داستان‌های شیرین قبایل چوپانی و پدران و اجدادِ خود یک پیچش امروزی می‌دادم و همه را در یک بسته‌بندیِ آوانگارد قرن بیستمی می‌ریختم روی شیشه‌های پنجره‌های دور تا دور کنیسه؛ که مومنین را از یک طرف ببرد به دوران داوود و سلیمان و سامسون و جاشوا و کُشتی گرفتن یهوه با یعقوب، و از طرف دیگر با نگاه کردن به آن، اشکنازی‌ها و بقیه بار دیگر متقاعد شوند که در تمام شئون حیات، و زیست خود در این جهان، پیوسته قلّه‌ی کوه شایستگی‌ها را اشغال کرده و سوار بر نوک پیکان تکامل بشر را به سمت پیشرفت می‌برند. هر روز پیش از سپیده از نوعی شَعَف و خلسه‌ی مرموز از خواب می‌پریدم و با خودم فکر می‌کردم که تا لحظاتی دیگر چشمان خورشید عالمتاب به جمال دوازده قبیله‌ی اسرائیل روشن می‌‌شود و سرشار از افتخار می‌گردد: الان قبیله‌ی نفتالی…، یک لحظه دیگر روبِن…، حالا رفت روی شمعون…، و…، و…

هی با خودم فکر می‌کردم آدم‌ها بعدها همین آثار را خواهند دید و قضاوت خواهند کرد و به به چه چه، و از نقاشی‌های من تفسیرهایی میکنند که به عقل جن هم نمی‌رسد چه رسد به منِ صاحب اثر؛ بعدها که دیگر کسی یادش نیست که همکیشان و میزبانان من همین چهار پنج سال پیش قتل عام دیر یاسین و کفر قاسم را به راه انداخته و پانصد هزار نفر را از روستاها و سرزمین‌های اجدادی خود پاک‌سازی کرده و رانده‌اند به بیابان‌ها و برهوت. البته وقتی که خداوند جَلّ شأنُه از میان تمام آفریدگان خود فقط یک قوم را بر می‌گزیند و با آنها میثاق می‌بندد و قرارداد دو جانبه امضا می‌کند خُب معلوم است که به او مجوّز هم باید بدهد که از اقوام و نژادهای دون و پست و نازل و عوام و جِنتیل gentile هرکس را که خواست از دختربچه تا مادربزرگ بزند از خانه و سرزمین خود براند و وقتی هم که لازم شد در یک نفس و بی هیچ تردیدی، با بمب تکّه پاره بکند. عهد عتیق تمام حقایق و حرف اول و آخر را برای همه چیز و از جمله سوژه‌های نقاشی من زده است. من افتخار می‌کنم و «بارها گفته‌ام و بار دگر می‌گویم» که آبشخور هنر من همین افکار مذهبی و همین عهد عتیق است که خوشبختانه یک لحظه هم ذهن مرا ول نمی‌کنند.

«ایکاش من هم یک صهیونیست بودم» و کلّه‌ام لبریز از افسانه‌ها و تخیّلات قبایل چوپانیِ عصر سنگ و عصر مِفرغ، نقاشی «سِفرِ خروج» را می‌آفریدم و می‌آوردم به دوران توفانیِ معاصر در سال ۱۹۴۸ و منطبق می‌ساختم بر بزرگداشتِ توطئه‌‌های حساب شده و ترفند‌های ماهرانه ماکیاولیِ آژانس یهود، از مظلوم نمایی‌‌ها گرفته، تا آدمکشی‌ها و تروریسم سازمان‌های هاگانا و اشترن و غیره. نقاشیِ «سِفر خروج» خود را منطبق می‌ساختم بر اهداف استعمار نوین و اشغال سرزمین‌های به اصطلاح مقدس. واقعه‌ی «کشتیِ اِکسِدوس Exodus» را در نقاشیِ خود جاودانه می‌ساختم و همراه با اُتو پِرِمینگِر Otto Preminger کارگردان صهیونیست هالیوود، به استعمار و اشغال سرزمین‌های ملت‌های دیگر یک شکل رومانتیک زیبا افسانه‌یی دلاورانه می‌بخشیدم. کار من مکمّل اثر تبلیغاتی هالیوود می‌شد در آنجا که پُل نیومن، لی جِی کاب، سال مینیو Lee J. Cobb, Sal Mineo، و دیگر هنرپیشگان یهودیِ هالیوود قدم می‌نهادند بر خاک سرزمین‌های اشغالی و با قدوم خود دولت علّیه‌ی اسرائیل را اعتلایی تازه می‌بخشیدند. این که همین دیروز و پریروز هزاران هزار فلسطینی از ترس سرنیزه و خمپاره و گلوله‌های هم مسلکانِ من در سازمان‌های اشترن و هاگانا و کوماندوهای لباس شخصیِ یهودی، با پای پیاده نیمه جان خود را برداشته و به صحراها و کویرها و کشورهای نامهربان همسایه گریخته بوده‌اند یک امر جداگانه است. چه احساس خوبی دارد آفرینشی از این دست؛ شستشوی مغزی از اوان کودکی با اوهام مذهبی و غرور و تبختر و تکبر‌های قومی و سایه‌یی که از همین خصلت‌ها و نوستالژی‌ها بر اثر می‌افتد. یک خداوند آنتروپومورفیک anthropomorphic در هیئت یک کدخدا و بزرگ یک قوم گلّه‌دار نشسته است بر مَسنَد طلای الماس نشان در اعماق آسمان، پشتِ ابرهای کومولوس، و قوم و قبیله و طایفه و کلان موشه شاگال را از دست فرعون و هیتلر نجات می‌دهد و پس از «خروج و اِکسِدوس» از مصر و آلمان و لهستان هدایت می‌کند به سرزمین موعود. همان مُنجی و خدا و کدخدا به قوم برگزیده‌ی خود چِک سفید امضا می‌دهد که با ساکنین اصلی و اولیه‌ی سرزمین موعود، از یونانی و فنیقی و پارسی گرفته تا آشوری و مقدونی و کنعانی و غیره، هرجور بخواهد عمل کند و لکه‌ی کثافت و جرثومه‌ی آنها را به هر شکلی و هر جور صلاح می‌داند، از خونین گرفته تا فریب و ترفند، از صفحه‌ی زمین و روزگار پاک کند. یهوه خودش وقت ندارد وارد جزئیات شود و همه چیز را می‌گذارد به عهده‌ی خلیفه و امین خود بر کره‌ی خاکی.

«ایکاش من هم یک صهیونیست بودم»، همکیشان، از صاحبان گالری‌های نیویورک و لندن و پاریس گرفته تا کار چاق‌ کن ها و دلّالان آثار هنری، تا منتقدین پول بگیر اجیری، تا اساتید بلند پایه‌ی هنر بورژوایی و حقوق بگیر سازمان سیا در دانشگاه‌های صاحب‌نام، به هر زور و ترفند و انشا و عبارات رنگی و گلدار و خوش آهنگ که بود مرا با سِریشُم و چسب دو قلو و هرچیز دیگر می بستند به پیکاسوی خالقِ گِرنیکا Guernica و مودیلیانی و سالوادور دالی و واسیلی کاندینسکی Wassily Kandinsky و بقیه، که به همه بقبولانند که به خدا، به پیر، به پیغمبر، ما در همه چیز شاگرد اول هستیم و بی‌نظیر و بی بدیل، یکیش همین تحول هنر از رنسانس و کلاسیسیم و غیره به مدرن و آوانگارد. بگذریم که نقاشی‌های من در اصل بیشترها عوامانه و سطحی هستند و ته آن را که با دقت و تیزبینی و تجربه که نگاه می‌کنی و مقایسه می‌کنی با کارهای استادان از رنسانس تا به امروز، در اصل می‌پردازند به مراسم ختنه سوران و بارمیتزوا و عروسی‌های سُنتی و صحنه‌هایی از زندگی و سلوک و رسومِ عقب‌مانده ترین و  متعصب‌ترین اقوام یهودی، و عموماً خالی هستند از دید نامتعارف برتر یک هنرمند با یک شناخت عمیق نسبت به سرنوشت و سرگذشت انسان و Human Condition. البته همین تبلیغات و مقالات paper و سمینارها و سمپوزیوم‌ها عواملی هستند که ارزش نقاشی‌های سطحی ابتدایی تقلبی تقلیدیِ مرا بالا می‌برند و میلیونها دلار بیشتر عاید صاحبان آثار من می‌کنند؛ همان همکیشان وال استریتی و بساز بفروش‌های میلیارد دلاری و سهامداران کارخانه‌های اسلحه سازی، و امیران و ملوک و شاهزادگان بی‌فرهنگ امارات متحده عربی و عربستان سعودی و قطر و غیره و غیره. 

بخشکی شانس…! چه می‌شد «اگر من هم یک صهیونیست بودم» که هرساله از همین شهر فِرارا گرفته تا لوکزامبورگ و میامی و تورنتو و… و… برای من نمایشگاه ترتیب می‌دادند و هربار میلیونها دلار فقط صرف چیدن نقاشی‌های من و ترتیب دادن و تبلیغات وسیع اطراف آن می‌شد. یک خط در میان، یک نقاشی در میان، تلویحاً و ماهرانه تاکید می‌کردند و یادآوری می‌کردند که من اول یک یهودیِ با ایمان هستم و بعد یک نقاش، و از همان اوان کودکی قربانی تبعیضاتِ نژادی-مذهبیِ اروپایی‌ها بوده‌ام. آشکار و پنهان و به اَشکال مختلف هربار به بیننده تلقین می‌کردند که قوم من رنج‌ها کشیده است زیر دست این اروپایی ها، آنهم مخصوصاً و درست در روزهایی که اسرائیل دارد در غزّه نسل کشی می‌کند و با اِف-۳۵ و بی-۲ به ایران حمله می‌کند. نه یک بار نه صد بار هی مظلوم نمایی کنند و مویه سر ‌دهند، «خومون بگوییم و خومون بِگِریویم»** و توجهات را منحرف ‌سازند از کشتار مردم لبنان و تهران، و لت و پار کردن دختربچه‌ها و جوانان دبیرستانیِ غزّه که با یک دنیا آمال و آرزو و عشق به زندگی زنده زنده در آتش بمب‌های فسفریِ ارتش اسرائیلِ ما می‌سوزند. «اگر من هم یک صهیونیست بودم» هم‌کیشان همه جا برای من نمایشگاه ترتیب می‌دادند که، «ببینید ما چقدر خوبیم؟ ببینید که پیام ما فقط مهر و محبت است و love، رنگ و ظرافت و قلم مو و لطافتِ روحی. ببینید که دروغ و افترا است که ما تجسم غضب و انتقام هستیم و دائما داریم به انحاء مختلف به جهانیان دندان قروچه نشان می‌دهیم و از موشه دایان الهام میگیریم که روزی فرمود، «اسرائیل باید مثل یک سگ هار رفتار کند که کسی جرئت نزدیک شدن به آن را نداشته باشد»؟ ببینید که دروغ است که کار ما همه ترور استادان دانشگاه در رشته‌های اتم و کوانتوم فیزیک و دانش موشکی است، که کار ما همه جاسوسی و ساختن قحبه‌خانه است برای مقامات بلندپایه‌ی جهان، و ایجاد بحران در جهان به کمک اروپا و آمریکا، و ساختن گروه‌های تروریست اسلامی و داعشی؟ ببینید که در طول تاریخ این کشورهای ایران و مراکش و تونس و عراق، و کودکان و مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌های فلسطینی بوده‌اند که همیشه در روسیه تزاری و آلمان و فرانسه و لهستان برای ما پوگرام pogrom درست کرده‌اند؟ ببینید که ما هفتاد هزار که هیچ، اگر ده برابر بیشتر هم از این فلسطینی‌ها و سوری‌ها و لبنانی‌ها و ایرانی‌ها بکشیم هنوز انتقام کشته‌های خود را از آلمانی‌ها و لهستانی‌ها و فرانسوی‌ها و بقیه اروپایی‌ها نگرفته‌ایم؟»

به جهنم…! حالا که نشد یک صهیونیست باشم و برای خودم هم در دنیا و هم در آخرت کسی باشم و اسم و رسمی داشته باشم، ایکاش یک خائن به میهن خود بودم؛ مثلاً یک شاهزاده‌ی دریوزه‌ی بدبختِ منتظرالسلطنه، از پادشاهی مانده، از ملت رانده، بازیچه‌ی آیپک و موساد و لیکود، زیر یوغِ یک منتظرالشهبانوی بی‌سواد بی‌کمال؛  یا یک اپوزیسیون قلّابی،  زیر بلیت وزارت امور خارجه‌ی امپراتوری، در یک خانه‌ی چند میلیون دلاری در کویینزِ نیویورک که پولش از دارایی‌های بلوکه شده‌ی کشورم آمده است،؛ یا یک برنده‌ی جایزه‌ی نوبلِ سفارشی، مبتلا به مرض بی زبانی و لالمانی، در برابرِ بقول داستایوسکی «رنج‌های بشری»، جایزه‌ی صلح نوبل، پوف…پوف…پوف…چه بوی تعفنی…! 

دستکم یک فیلمساز مفلوکِ کم استعدادِ جوانمرگ شده‌ی به پایان کار رسیده بودم، مرید و ستایشگرِ سابق اسدالله لاجوردی، که زمانی همراه با مرحوم سید ابراهیم نبویِ بخت برگشته‌ی از رژیم برگشته، و مجید مجیدی کارگردان فیلم‌های عرفان اسلامی، در گرماگرم اعدام‌های فلّه‌ییِ شهید لاجوردی در سالهای ۱۳۶۱-۱۳۶۰ سیزده بدر رفته بودم زندان اوین، در محوطه‌ی درخت و باغچه‌ی حیاط زندان نشسته بودم سر یک سفره با زندانیان توّاب از سیزده چهارده ساله تا بیشتر‌، کمی آنطرف تر از برادر لاجوردی و بازجو‌ها و شکنجه‌گرها و فرماندهان گروه‌های ضربت، سبزی پلو و ته‌چین برداشته بودم از بشقاب گذاشته بودم دهنم. یا اقلا کَپَل گوشتالو داشتم به اندازه‌ی دو تایر ماشین پیکان، در کاباره قِر میدادم مقابل مرحوم ظهوری و عقیلی و یَدی و داش مشدی‌ها و لات‌های جنوب شهر و معروف می‌شدم به ویتامین فیلم‌های فارسی. 

جهنم…! اقلاً یک اوباش لوس آنجلسی بودم که به روال گذشته‌های دور و عین خویشان و دوستان و هم‌محل‌های چماق دار خود در تهران، تیغ موکت‌بری و چماق می‌کشیدم برای دانشجویان یو-سی-اِل-اِی UCLA که علیه نسل کشی اسرائیل تظاهرات می‌کنند. اینها هم نمی‌شد لااقل یک کارمند دون پایه‌ی بایگانی شبکه منو تو می‌شدم، یا یک تفسیرگر سیاسیِ تلویزیون اسرائیل-اینترناشنال، جوان، زیر ابرو برداشته، با مغز یک گنجشک و سواد و شعوری سیاسی به همان اندازه.

در آن صورت اگر سازمان زنان صهیونیست هاداسا در بوق و کرنای رسانه‌های خود نمی‌زد و مرا برای نقاشی پنجره‌های کنیسه‌ی اعظم اورشلیم دعوت نمی‌کرد، لااقل بخش فرهنگی-برون مرزیِ موساد که خرج بلیط و هتل مرا می‌داد که یک سفر بروم اورشلیم. اگر مناخیم بگین و بِن گوریون و ابا اِبان و گُلدا مایر در فرودگاه تل‌آویو نمی‌آمدند به استقبالِ شخصیتی چون منِ موشه شاگال، منشه امیر نماینده موساد که می‌آمد که به فارسی سلیس به من خوش آمد بگوید. لَدی‌اَلورود (به محض ورود) و پس از بوسیدن آسفالت باند فرودگاه تِل آویو، یک عرقچین سیاه یا kippah یا scull cap یا چیزی از همین دست می‌گذاشتند سرم، مرا می‌بردند پای دیوار ندبه، عریضه می‌نوشتم فرو می‌کردم لای درز بین سنگ‌های معبد سلیمان، سرم را می‌انداختم پایین ژست فکورانه می‌گرفتم، و زیر لب دعا می‌کردم به جان خلبانان اسرائیل که روزی چند بار سورتی دارند در آسمان غزه و لبنان و سوریه و از ارتفاع ۱۰ هزار پایی بمب و راکت می‌زنند به خانه‌های مردم بی‌دفاع، دعا می‌کردم که ارتش مدرن دلاور کاردان با کفایتِ اسرائیل اول از همه سرِ مار را در تهران بزند و بعد شاخک‌های آنرا در لبنان و غزه و عراق و سوریه و یمن و سودان و بقیه. دعا می‌کردم که هر طور صهیونیست‌های مُچاله-مومیاییِ سه هزار ساله از نوع بِن گویر Ben Gvir صلاح خود و قوم برگزیده‌ می‌دانند ایران را در عرض ۲۴ ساعت فلج و نابود و  شقّه و چند پاره کنند و یک بار دیگر امثال ظریف و روحانی و استاد رائفی پور و اصولگراهای خوابیده در آب و نمک و جاسوس‌های پیچیده‌ی موساد و اِم-آی-سیکس و سیا، و اولیگارش‌های دو تابعیتی را بیاورند سر کار. بعد می‌رفتم مرز غزّه و لبنان و هی گلو پاره می‌کردم، «نه غزّه نه لبنان جانم فدای اسرائیل»، و بی یک ذرّه عاطفه و انسانیت طوری که نتانیاهو صدایم را خوب بفهمد هی فریاد می‌زدم، «کلوخ‌انداز را پاداش سنگ است» و تفسیر می‌دادم که این هفتادهزار کشته از دختربچه و نوزاد و مادر بزرگ پدر بزرگ و عمو و دایی، یا سپر انسانیِ تروریست‌های حماس بوده‌اند یا عضو حماس، از نوع یحیی سِنوار، از این بیشتر حقشان است، و چه بد که نتانیاهو همه‌اش هی بزرگواری بخرج می‌دهد و با یک بمب اتمِ تاکتیکی کار را یک بار برای همیشه فیصله نمی دهد. از دور نگاه می‌کردم به زنان و مردانی که داشتند به قول یوآو گالانت Yoav Gallant عین کفتار و سگ و گربه‌ی ولگرد و روباه و راسو خرابه‌های خانه‌های خود را می‌کاویدند به دنبال چیزی، و منِ ایرانیِ پارس-شووینیستِ بی‌سوادِ از همه بهتران، بیش از پیش ارزش والا و تافته‌ی جدا بافته‌ی نژادِ آریایی خود در مقابل سامی‌ها و سوسمارخورها را حس می‌کردم و احساس محرمیّت و نزدیکیِ بیشتری می‌کردم با کشور اسرائیل مُنجیِ ناصحِ کشورِ خود. 

خُب…، حالا که صهیونیست از مادر زاده نشده‌ و به هیچ جا نرسیده‌ام، از نمایشگاه نقاشی‌های موشه شاگال و فضای تاریک-عقب مانده-خفقان آور-بدبو ارتجاعی- شش هزار ساله‌ی آن، انباشته از کالای تقلبی بزنم بیرون، بروم بیرون نفسی تازه کنم در خیابانهای شهر. بهتر است فراموش کنم و بجای اینکه به اقتضای زمان و مثل برخی‌ها اصرار داشته باشم که هرطوری شده از نمد صهیونیسم برای خودم کلاهی بدوزم کمی آنطرف تر از نوک دماغ خود را هم ببینم و به این فکر کنم که «این نیز بگذرد» و از زمستانِ تاریخ که قدری می‌گذرد روسیاهی ذغالِ جنایات بشری و خیانت‌ها و زشتی‌های انسان برجسته‌تر می‌گردد و بیش از پیش به چشم می‌زند و کمی عبرت بگیرم. 

* The Women’s Zionist Organization of America, Inc.

خودمان بگوییم و خودمان گریه کنیم**

لقمان تدین نژاد 

آتلانتا،  ۲۱ اکتبر ۲۰۲۵

تصویر متن: “وضعِ بشر”، رنه ماگریت

The Human Condition

René Magritte

۱۹۳۳

Oil on canvas

۱۰۰ cm × ۸۱ cm (39 in × ۳۲ in)

National Gallery of Art, Washington DC

برچسب ها

اين نوشته را در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذاريد

توجه: کامنت هایی که بيشتر از 900 کاراکتر باشند، منتشر نمی‌شوند.
هر کاربر مجاز است در زير هر پست فقط دو ديدگاه ارسال کند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آگهی