دوشنبه ۲۳ مهر ۱۴۰۳
دوشنبه ۲۳ مهر ۱۴۰۳

هشت تصویر از اِلِئوس* – مهرداد خامنه‌ای

ننه سبزوارى زنی از روستاهای خراسان بود که اولين داستان‌هاى عاشقانه، تصاویر واقعی از مردم اجتماع و زندگی‌شان را برايم نقل كرد

*در آتن باستان، اِلِئوس یا الِه‌آ مظهر بخشندگی و شفقت بود. 

۱– محیط عاطفی 


با ع.ع از طریق دوستی قدیمی در تهران ارتباط گرفتیم. او کشاورزی چپ‌گرا است در گیلان که به شعر و ادبیات علاقه دارد و باب صحبت را در همان لحظات اول آشنایی با اشاره به همین مطلب آغاز می‌کند.

ع.ع: من از دوران مدرسه به ادبیات علاقمند بودم. نمره همه درس‌های من صفر، ولی ادبیات نه، پانزده – شانزده. یک بار هم هفده گرفتم.

او اصرار عجیبی دارد که فارسی را بدون لهجه گیلکی و سلیس صحبت کند. به رودسر می‌رسیم. تابلو مطب پزشکی را نشان می‌دهد.

ع.ع: این آقای دکتر بسیار عالی است. فرای دانش خود تجویز می‌کند. یک دکتر تجربی هم در اینجا هست که از همه شهرهای گیلان برای خاش‌واگیران* نزد او می‌آیند.
او ما را به سمت محلی که قرار است در آنجا ساکن شویم هدایت می‌کند و توصیه نهایی را یادآور می‌شود.

ع.ع: شما اجازه بدهید که من گَپ بزنم و محیطی عاطفی درست کنم. اینطور بهتر است.

وارد پس‌کوچه‌ای سنگفرش می‌شویم که‌ محل مورد نظر در انتهای آن است.

م. ق مدیر مدرسه ابتدایی‌ است. کشاورزی هم می‌کند. از کودکی بر روی زمین با پدرش کار می‌کرد. خانه‌اش را خودش ساخته است و برای کمک خرجی خانواده‌اش طبقه بالای خانه را کرایه می‌دهد. 

با هم دست می‌دهیم و دست بزرگ و زمختش را محکم در دستانم فشار می‌دهد. با شرم به شیرین نیم نگاهی می‌کند.

م.ق: خوش آمدید آبجی. بفرمایید. ما همکار هستیم تعارف نکنید.

این محل برای ما ایده‌آل است. یک طرف دریا و یک طرف کوه. در همسایگی خانواده‌ای فرهنگی.

به او گفتیم که می‌خواهیم طولانی مدت منزلش را اجاره کنیم. م.ق هم انگار از ما خوشش آمد و قرار شد مستاجر او باشیم. به صورت شفاهی با هم بر سر مبلغی توافق کردیم. 

م.ق: تا هر زمان که خواستید این خانه در اختیار شما دو نفر است و فکر کنید که خانه خودتان است.

ع.ع موفق شد که «محیط عاطفی» مورد نظرش را به وجود آورد. هر وقت از آن حوالی رد می‌شود حتما به ما سر می‌زند و شعرهای جدیدش را برای ما می‌خواند. با اصرار مکرر من اشعار گیلکی‌اش را هم رو کرده است ولی متاسفانه دیگر آن جملات فارسی خاص ابتدای آشنایی‌مان را از او نمی‌شنویم. خودمانی شده‌ایم.

یازده سال از آن تاریخ گذشته است و بسیاری مسائل در این مملکت تغییر کرده است اما م.ق  بر سر حرف خود ایستاده است.

* خاش‌واگیران: کسی که کارش درآوردن تیغ ماهی گیر کرده در گلو است

۲- فورد فالکون مدل ۱۹۶۴

ساختمان بزرگ سندیکای کارگران در مرکز شهر بلگراد سینمای مجللی داشت که معمولا به صورت تخصصی فیلم‌های مستند درجه یک نشان می‌داد. در یکی از روزهای پس از دانشگاه جلوی آب‌نمای آن نشسته بودم و منتظر ساعت شروع فیلم بودم. اوایل پاییز ۱۹۸۹. مردی بور به سمتم آمد و با انگلیسی دست‌وپاشکسته چیزی درباره ماشینش گفت. زبان محلی بلد نبود. فکر کردم لابد ماشینش خراب شده و کمک می‌خواهد. فهمیدم چک است. به خودم گفتم حتما توریست است اما به سمت ماشین که می‌رفتیم به سختی توضیح داد که پناهنده است و کار رفتنش به کانادا درست شده و ماشینی که با آن به همراه خانواده به یوگسلاوی آمده‌اند روی دستش مانده است و حال باید بروند. 

به ماشین که رسیدیم اعضای خانواده‌اش شامل همسر و دو دختر کوچک داخل آن بودند و کنجکاو ما را نگاه می‌کردند. بیشتر توضیح داد که قصد دارد ماشینش را بفروشد. ارزان. من گفتم دانشجو هستم و پول ندارم. گفت فقط خارجی می‌تواند این ماشین را در اینجا از او بخرد. برایم جالب بود که آقای چک همین‌طوری به وسط شهر بلگراد آمده بود و عدل اولین کله‌سیاه را که پیدا کرده بود قصدش را صادقانه با او درمیان گذاشته بود.

ماشین آنتیک بود. فورد فالکون مدل ۱۹۶۴ اما تمیز مثل دسته گل. مرد چنان چانه می‌زد و در نگاهش استیصالی بود که خودم را مثل آیینه (که بارها در شرایط زندگی در خارج از کشور مثل او قرار گرفته بودم) در آن دیدم. 

گفتم آخر من نه گواهی‌نامه رانندگی دارم و نه پول برای ماشین خریدن و برای اثبات امر کیف پولم را بیرون آوردم تا نشان دهم چیزی ندارم. از قضا کرایه خانه‌ام که دویست مارک آلمان غربی بود را در کیفم داشتم که به صاحبخانه‌ام بدهم و تا من بخواهم با سندم توضیح بدهم مارک‌ها را دید و گفت چقدر است؟ گفتم دویست. گفت باشد. گفتم آخر اینطور که نمی‌شود. کم است. گفت نه کافی است. تا سرم را بگردانم سند ماشین با پلاک چکسلواکی دستم بود و خانواده چک خوشحال از دور برایم دست تکان می‌دادند. 

من ماندم و فورد فالکون ۱۹۶۴. حالا بدون گواهی‌نامه چطور این ماشین را به خانه ببرم؟ دیدن فیلم آن روز که به فنا رفت و من آرام آرام ماشین را راه انداختم و خود را به خانه که در خارج از شهر بود رساندم.

خرید این ماشین باعث شد منی که تا آن روز در آن کشور دست از پا خطا نکرده بودم به صورت روزمره خلاف‌کار شوم. آنقدر ماشین‌سواری کیف می‌داد که حاضر بودم غذا نخورم ولی بنزین بزنم و دیگر هرروز در سرمای زیر بیست درجه منتظر اتوبوس سرکوچه نمانم تا تمام چهارستون بدنم تا رسیدن به دانشگاه خشک شود.

بدبختی کار اینجا بود که ماشین هر چند کیلومتری آب خالی می‌کرد و جوش می‌آورد و آنقدر قدیمی بود که امکان تعمیرش نبود. اما من از رو نمی‌رفتم. صندوق عقب درندشت فورد فالکون پر از بطری‌ها و گالن‌های آب بود و هر یک ربع بیست‌ دقیقه می‌زدم کنار سیرابش می‌کردم.

پلیس هم چند بار جلویم را گرفت و کارت عضویت هنرکده آزاد هنرپیشگی آناهیتا تهران را به جای گواهی‌نامه نشان می‌دادم و حتما در کنارش دفترچه دانشجویی دانشکده هنرهای دراماتیک را می‌گذاشتم. پلیس با خوش‌رویی همواره بدرقه‌ام می‌کرد و عموما در چند جمله نظرشان را می‌گفتند: کارگردان. آفرین. از ما فیلم‌های خوب بساز!

تبدیل به گاو پیشانی سفید در شهر شدم و پس از مدتی پلیس دیگر در مسیر معمول رفت و آمدم جلویم را نمی‌گرفت. فورد فالکون ۱۹۶۴، پلاک چکسلواکی، ایرانی، دانشجوی کارگردانی. 

مسئله اما جوک داخلی در بین هم‌کلاسی‌هایم در دانشگاه بود و فورد فالکون بیچاره همچون وانت‌بار مدت‌ها برای همه ما دانشجویان کارگردانی در انتقال وسایل فیلمبرداری و رفت‌وآمدهای‌مان کار کرد تا یک روز در نزدیکی همان محل فروخته شدنش زیر بار مُرد و در کنار خیابان به حال خود در غربت رها شد.

۳– پناهجو: در راه بى‌بازگشت 

یک روز صبح زود بیورگ همکار سوئدیم تماس گرفت. صدایش هیجان زده بود و ‌پرسید آیا مى‌توانم هفته پیش رو را خالى کنم؟ گفتم بله مى‌توانم ولى چرا تمام هفته؟ دوباره ذوق زده گفت دیوید فینکل براى تهیه گزارش از پناهجویان آمده است. 

دیوید فینکل خبرنگار معروف روزنامه واشینگتن پست و کاندید دریافت جایزه پولتزر در سال ۱۹۹۹ بود.

رأس ساعت ١٢ همه در هتل محل اقامت او حاضر بودیم. بیورگ من را به فینکل که مردى بسیار قد بلند و لاغر بود و چشمانى تیز و کنجکاو داشت معرفى کرد. مرد دیگرى هم همراه او بود که معلوم شد عکاس واشینگتن پست است.

بدون حاشیه شروع کرد: «من یک پناهجوى ترک به نام دورسون را از استانبول به صورت مخفیانه تعقیب مى‌کنم و داستان من داستان سفر اوست که امیدوارم تا مقصد او که ایتالیاست بتوانم به شکل نامریى همراهش باشم و در این مسیر داستان این سفر را که نمونه‌اى از داستان اکثر پناهجویان است را به صورت مستند و دقیق بنویسم. مستند بودن و حقیقى بودن گزارش برایم خیلى مهم است پس بنابراین کوچک‌ترین جزئیات هم برایم اهمیت دارد. لطفا در طول کار هر چیز را همانطور که هست به من منتقل کن! تو گوش و زبان و رابط من خواهى بود با دیگران. بیورگ به من گفته که خودت فیلم‌هاى مستند مى‌سازى، پس مى‌دانى منظورم چیست. حقیقت، همین.»

پرسیدم الان از دورسون خبر دارد؟ گفت مى‌داند که در مرز بوسنى و کرواسى توسط پلیس مرزى دستگیر شده ولى نمى‌داند که در کدام زندان است. اول باید او را در زندان پیدا کنیم ولى هیچکس نباید بفهمد که دنبال او هستیم، ما خیلى عادى به عنوان خبرنگار براى تهیه گزارش به زندان‌ها سرمى‌زنیم ولى چشم و گوش‌مان را باز مى‌کنیم تا او را بیابیم. بعد عکسى از او را به من نشان داد و گفت حالا تو ببین آیا مى‌توانى بفهمى در ٢۴ ساعت گذشته در کجاها مهاجران غیرقانونى را زندان برده‌اند؟ هر چه زودتر باید دست به کار شویم.

در تماس با پلیس مرزى فهمیدیم که دو گروه در ٢۴ ساعت گذشته دستگیر شده‌اند که یک عده در زاگرب و عده دیگر در زندان مرزى که حدود ٢ ساعت با ما فاصله داشت مستقر هستند. قرار شد تا فردا به منظور بازدید از زندان زاگرب از طریق بیورگ مجوزها و ارتباطات لازم گرفته شود و اول وقت به آنجا برویم و اگر او را نیافتیم بلافاصله به سمت مرز راهى شویم.

در زندان زاگرب بخش مخصوص پناهجویان مثل فضاى سازمان ملل را داشت البته سازمان ملل پاپتى‌ها. انواع زبان‌ها در آنجا گویش مى‌شد و اکثرا با دیدن خبرنگار سر درددل‌شان باز مى‌شد، به امید این که شاید فرجى شود. ما که قرار بود هم از حال و روز این افراد باخبر شویم و در عین حال دورسون را پیدا کنیم به حرف‌های‌شان گوش مى‌کردیم و به هر اتاقى سرمى‌زدیم. نظرم به نوشته‌هاى روى دیوار جلب شد. از اشعار ناظم حکمت تا شعر حافظ در آنجا بر دیوار حک شده بود. 

یکی‌شان نوشته بود؛ در ناامیدى بسى امید است/ پایان شب سیه سپید است.

فینکل که متوجه کنجکاوى من شد جریان را پرسید و او هم کنجکاو شد و از اکثر نوشته‌هاى روى دیوار نت برداشتیم. اما از دورسون خبرى نبود. در آخرین اتاق پرچم اتحادیه اروپا بر دیوار بر بالاى تخت یکى از زندانیان نصب شده بود. در زیر پرچم جوانى از کشور آلبانى لم داده بود. قاب جالبى بود و عکاس همراه ما از دستش نداد.

پس از خروج از زندان زاگرب سریعا خود را به زندان مرزی دیگر رساندیم. ما که عجله داشتیم تا دورسون را پیدا کنیم اصلا متوجه نبودیم که راننده بدبخت گرسنه است و مرتب غر مى‌زد و فینکل هم هى از ساک دستى‌اش سیب به او تعارف مى‌کرد. او هم زیر لب فحش مى‌داد.

پاسگاه مرزى با دیدن خبرنگاران، بسیار رسمى رفتار مى‌کردند. رفتیم در زیر‌زمین پاسگاه که به صورت بداهه تبدیل به زندان شده بود. ۵٠ نفر در آنجا کیپ هم نشسته بودند. دورسون هم گوشه دیوار بود. هیچکدام به روى خودمان نیاوردیم. شروع کردیم به روال معمول از همه سئوال کردن تا خود را به او رساندیم.

دورسون گفت که مى‌خواهد هزینه ورود غیرقانونى را بپردازد و تا آزاد شد دوباره با قاچاقچى‌اش تماس خواهد گرفت و مسیر را از طریق اسلوونى و یا شاید جنوب کرواسى به طرف مرز ایتالیا ادامه خواهد داد.

گفت هر چه دارد را به پلیس خواهد داد تا رهایش کنند. جریمه‌اش چیزى حدود ٢٠٠ دلار بود. فینکل به من ٢٠٠ دلار از قبل داده بود که اگر فرصتى یافتم به دورسون برسانم. من هم به سبک دستخوش دادن ایرانى‌ها دو صد دلارى را در کف دست تا زدم و زمان خداحافظى و در هنگام دست‌دادن با او در کف دستش جاى دادم.

از پاسگاه بیرون آمدیم، سرنخ پیدا شده بود و رد دورسون را از آن پس تا خود ایتالیا و تا زمانى که در میدان شهر ترست تنش را به آب حوضچه آنجا زد و انگار غبار تمام سختى راه را از جانش مى‌شست با او بودیم. او خود را به پلیس ایتالیا معرفى کرد و ما هم به کار و زندگى معمول خود بازگشتیم.

نتیجه این روزها مقاله: «در راه بى‌بازگشت – با امید و جیب خالى مهاجر ترک به پیش مى‌رود» در روزنامه واشینگتن پست بود. فینکل در سال ۲۰۰۱ جایزه روزنامه‌نگاری رابرت اف کندی برای مجموعه‌ی مقالات خود در مورد «الگوهای مهاجرت غیرقانونی در سراسر جهان» را صاحب شد و در سال ۲۰۰۶ جایزه پولیتزر برای «نمونه برجسته از گزارش‌گری تحقیقی که موضوعی مهم و پیچیده را روشن می‌کند، تسلط بر موضوع با قلمی شفاف و ارائه واضح» را دریافت کرد.

۴– ماشاالله رفیق انورخوجه 

در بحبوحه جنگ بالکان در زاگرب وضع اقتصادى خراب بود و بحران همه‌گیر، پول درآوردن را همچون کندن مو از تن خرس کرده بود.

روزى یکى از دوستانم که از ایران می‌شناختمش و دوره تخصص دندانپزشکى‌اش را مى‌گذراند با من تماس گرفت که بیا یک عده تاجر ایرانى در نمایشگاه بین‌المللى شرکت کرده‌اند و به امید فروش کالاهای‌شان کلى جنس با خود آورده‌اند و همه روى دست‌شان باد کرده است. گفتم خوب چه کار کنم؟ من که تاجر نیستم. راستش بنا به تجربیات نه چندان خوب گذشته اصلا نمی‌خواستم دور و بر هموطنان در خارج از کشور آفتابى شوم و سرم به کار خودم بود. به دوستم هم در لفافه همین را گفتم و این که مواظب باشد از این جماعت بازاری اگر شرى به او نرسد، خیرشان پیشکش.

اما او اصرار می‌کرد که تو بیا فقط به من کمک کن، با این‌ها طرف نیستى، شهریه باید بدهم و چه و چه. قبول کردم.

یکى از این تجار دو تن پسته خام آورده بود. گویا کسی در ایران کارشناسى کرده بود که خارجیان اساسا پسته شور دوست ندارند و معلوم شده بود که برعکس خارجیان اتفاقا اصلا به پسته خام لب نمى‌زنند. حال برگرداندن آن همه پسته برای‌شان در حکم آفتابه خرج لحیم بود.

طرف مربوطه با رفیق من به توافق رسید که سود پسته‌ها مال ما باشد و اصل قیمت خرید را هر وقت فروختیم به او بدهیم.

ما همچون مسافران سفینه استارترک با دو تن پسته خام قدم به سرزمین‌هاى ناشناخته گذاشتیم. دانش علم دندانپزشکى و هنر را روى هم ریختیم و به این نتیجه رسیدیم که باید پسته‌ها را شور کنیم تا به فروش برسد. با این تصمیم در پى پیدا کردن تنور برآمدیم. تنور کجا دارد؟ نانوایى! رفتیم در شهر به دنبال کرایه نانوایى و جماعت نانوا وقتى مى‌شنیدند که ما می‌خواهیم پسته تفت بدهیم غش‌غش مى‌خندیدند. این یک طرف داستان بود و طرف دیگر داستان پیدا کردن خریدار برای پسته‌ها پس از تفت دادن بود!

دو نفرى رفتیم به بازار تره‌بار تا ببینیم کسى را پیدا مى‌کنیم؟ از بخت خوش ما جوانى اهل آلبانى را یافتیم به نام نِوجَت. در همان چند کلام اول متوجه شد که ما این کاره نیستیم و به دنبال یک لقمه نان آمده‌ایم. او که اقلیت قومی مسلمان در کشورى کاتولیک بود و فکر می‌کرد چون ما ایرانی هستیم لابد مثل او از این حس‌های مذهبی داریم، دائم الحمدالله و ماشالله و انشاالله را چاشنی جملاتش می‌کرد. رفیقم هى به من سقلمه مى‌زد که من هم حرفی بزنم و ماشاءالله و… از این صحبت‌ها بگویم. من خون خونم را می‌خورد و لام تا کام حرف نمى‌زدم. فکر می‌کردم وامصیبتا، هر چه رفیق انور خوجه تمام مساجد را تبدیل به کتابخانه کرد و سال‌ها دهان ملت آلبانی را آسفالت کرد تا مذهب از سرشان بیافتد، آخرش شد این!

 بالاخره نوجت بچه‌مسلمان تصمیم به همکاری با ما گرفت و نه تنها متعهد شد که پسته‌هاى ما را در صورت شورکردن به قیمت خوب بخرد، بلکه پذیرفت تنور نانوایى مناسب براى انجام این کار را نیز برای‌مان مهیا کند. تلفن ردوبدل کردیم و ما در انتظار خبر از نوجت نشستیم!

دو روز نگذشته بود که او زنگ زد و گفت یک نانوایى پیدا کرده است خارج از شهر که متعلق به هم‌ولایتی‌های او است و از ١٢ شب تا ۴ صبح آزاد است، در آنجا مى‌توانیم عملیات خارق‌العاده خود را انجام دهیم. ما هم خوشحال همان شب رفتیم به آدرس آن نانوایى و با جمع مسلمانان آلبانیایی مواجه شدیم که کار با تنور را به ما یاد دادند و با انبوه انشالله و ماشالله ما را در آنجا تنها گذاشتند. پسته‌ها را از بسته‌بندى‌هاى زیبای ایرانی باز کردیم و پهن کردیم و نمک زدیم و در تنور گذاشتیم. سرى اول جزغاله شد و همین‌طور سرى دوم و بالاخره در سرى سوم کم‌کم مزه‌اش براى ما دو استاد طباخى پسته ایرانی قابل قبول شد. تا ۴ صبح آن ‌روز دو گونى پسته آماده کردیم و رأس ساعت ۶ آنها را به نوجت تحویل دادیم. در هنگام وداع او را قسم آلبانیایى تحت عنوان “بِس” دادیم که یعنى دیگر خون‌های‌مان را با هم قاطى کرده‌ایم و در واقع می‌دانستیم اگر سرمان را کلاه بگذارد آه در بساط نداریم که پول تاجر ایرانی را بدهیم.

٣ روز بعد نوجت تماس گرفت که دو گونى فروخته شد و بیایید پول‌تان را بگیرید و سرى بعد را آماده کنید!

ما دیگر از شعف اولین موفقیت بین‌المللى و فراحرفه‌اى خود سر از پا نمى‌شناختیم و از ذوق، یک ماهه دو تن پسته را فروختیم و هزینه ۶ ماه زندگى برای‌مان فراهم شد.

از آن پس هر وقت کسى از آلبانی صحبت می‌کند من دیگر به رفیق انور خوجه و حزب کار آلبانی فکر نمی‌کنم بلکه به یاد نوجت و دیگر دوستان نانوای او مى‌افتم و در دل مى‌گویم: انشالله، ماشالله و الحمدالله به این انسان‌های شریف.

۵– دل‌بستگی‌های ننه سبزواری 

ننه سبزوارى زنی از روستاهای خراسان بود که اولین داستان‌هاى عاشقانه، تصاویر واقعی از مردم اجتماع و زندگی‌شان را برایم نقل کرد.

وجود او در خانواده ما ضرورى بود. پدر و مادرم هر دو کارمند بودند، مادرم در کنار کار روزانه دوران تحصیلات عالیه خود را نیز مى‌گذارند و پدرم به جز کار دولتی بعدازظهرها در دو سه شرکت خصوصی هم کار مى‌کرد و من که تنها فرزند خانواده بودم مى‌بایست شخصى مراقب اموراتم می‌شد. 

کار ننه سبزوارى به غذا پختن و خوراندن آن به من ختم نمى‌شد، بلکه او یک هم‌بازى جدى در فوتبال دونفره، کشتى و بازى قایم‌باشک بود و هر روز پس از مدرسه با هم بازى مى‌کردیم. یک بار در هنگام سوک‌سوک کردن انگشتش پیچ خورد و روزها آن را بسته بود و بالاخره مادرم متوجه قضیه شد و او با جدیت من را تبرئه کرد که: خانوم جان بچه یکى‌یکدانه تنهاست، اگر بازى نکنه دیوانه مره (می‌شه)، گناه نکرده. عزیز مویه (منه).

در شب‌هایى که از ترس‌هاى بیهوده دوران کودکى یواشکى به اتاقش مى‌رفتم از داستان عشقش به همسرش على‌اکبر که سال‌ها پیش فوت کرده بود می‌گفت. از زمانی که على‌اکبر با اسب به دنبال او مى‌رفت تا آبى که ننه از چاه مى‌کشید را برایش حمل کند. ننه با وجود ترسش از برادر بزرگ‌تر که اگر آنها را با هم مى‌دید به گفته خودش خون به پا مى‌کرد، هر روز منتظرش می‌ماند تا بیاید و این خطر را به جان مى‌خریدند. سر چاه آب وعده‌گاه عشق‌بازی‌شان بود. تا این که یک روز على‌اکبر از او اجازه مى‌خواهد که به خواستگاریش بیاید و او در جواب به سادگی مى‌گوید: على‌اکبر مو رو (من رو) بگیر و خلاصوم (خلاصم) کن! 

همیشه آخر داستان‌هاى عاشقانه‌اش با انبوه اشک‌هایش همراه بود و هرچه من اصرار مى‌کردم دیگر چیزى نمى‌گفت و سکوت مى‌کرد. آرام خیسى صورتش را با دستمال گلى جیبش پاک مى‌کرد و مى‌گفت: نمتنوم (نمى‌تونم).

ننه از کار پرمشقتش بر روى زمین مى‌گفت و این‌که هیچ‌ وقت پول کافى براى امرار معاش نداشتند و على‌اکبر بیشتر ایام سال باید به شهر مى‌رفت تا با کارگرى خرج‌شان را دربیاورد. از ٩ فرزندى که زاییده بود تنها دو نفرشان زنده مانده بود؛ دخترش کبوتر و پسرش على‌اصغر. من که همیشه بیش از اندازه کنجکاوى مى‌کردم مى‌بایست داستان مرگ تک‌تک فرزندانش را برایم تعریف مى‌کرد و برایم عجیب بود که هیچ‌وقت مثل داستان‌هاى عاشقانه‌اش با علی‌اکبر زیرگریه نمى‌زد و خیلى خونسرد مى‌گفت: خدا نخواست.

کارهاى ننه بعضى اوقات خنده‌دار بود. مثلا در همان عالم بچگى متوجه شدم که وقتى تلویزیون روشن است چادر سر مى‌کند و رویش را مى‌گیرد (در مواقع معمولى فقط در خیابان چادر سر مى‌کرد). یک روز از او پرسیدم ننه جون چرا چادر سر مى‌کنى؟ خیلى جدى گفت: جلوى مرد غریبه… استغفرالله (به تلویزیون اشاره کرد). کاشف به عمل آمد که ننه فکر مى‌کند همان‌طور که ما تصویر تلویزیون را مى‌بینیم، از آن‌طرف هم آنها ما را مى‌بینند. روزها سعى کردم که این مسئله را توضیح دهم اما ننه قبول نمى‌کرد تا یک روز با پیچ گوشتى پشت تلویزیون را باز کردم تا ببیند کسى آنجا نیست و بالاخره قانع شد و مرتبا تکرار مى‌کرد: خدایا توبه، این چه شاهکاریه؟

در زمان انقلاب و دوران تظاهرات دانش‌آموزى ننه از هر کس دیگرى بیشتر نگران من بود. با آب و تاب وقایع را برایش هر روز تعریف مى‌کردم و بى‌خبر از این بودم که چقدر دلش به شور افتاده است. یک روز سراغ مدیر مدرسه من را گرفته بود تا به او بگوید مگر من بچه‌ام را اینجا به شما نسپردم؟ چطور سر از خیابان در مى‌آورد؟ آن‌چنان ناراحت بود که حرف پدر و مادرم هم به خرجش نمى‌رفت تا رفت قرآن آورد و من قسم خوردم که دیگر به خیابان نروم.

بزرگ‌تر که شدم از جلوی دانشگاه تهران پوستر خسرو گلسرخى را خریدم که در کنار عکسش در دادگاه نوشته بود:

بر سینه ات نشست زخم عمیق و کارى دشمن

اما اى سرو ایستاده نیفتادى

این رسم توست که ایستاده بمیرى

وقتى که پوستر را به دیوار اتاقم مى‌زدم ننه آمد و کنجکاو که این عکس کیست؟ من هم تمام داستان گلسرخى را برایش تعریف کردم. او گفت: خدا به حق پنج تن ریشه اجنبى رو از زمین برداره. گفتم: ننه جون من هم می‌خوام مثل او باشم. با هراس گفت: ننه باز مى‌خواى چه کار کنى؟ شر به پا نکنی! گفتم: نه، همین که تو مجبور نباشى بیاى این همه سال پیش ما کار کنى و با کبوتر و على‌اصغر باشى، على‌اکبر همه سال نره شهر تنها بمونى، بچه‌هات نمیرن. با سواد بشى.

گفت: ننه دردت به جونم، گذشته‌ها گذشته تو هم خوب پسر منى. کجا بهتر از پیش پسرم.

بغلم کرد و محکم ماچم کرد.

(عکس: ننه سبزوارى در هنگامى که اولین تجربه‌هایم را با دوربین عکاسى تمرین مى‌کردم و او مدل زیباى من بود)

۶–  بیتف ۲۰: جریان‌های جدید تئاتری

در زمان برگزارى بیستمین دوره جشنواره بین‌المللى تئاتر بلگراد «بیتف» به آنجا رفتم. از استانبول بلیط قطار تا بلگراد را خریدم و در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۱۹۸۶ وارد ایستگاه مرکزى قطار پایتخت جمهوری فدراتیو سوسیالیستی یوگسلاوی شدم. خوبى اکثر شهرهاى اروپایى این است که ایستگاه قطار درست در مرکز شهر است و وقتى از ایستگاه خارج مى‌شوى در قلب شهر هستى. اولین چیزى که نظرم را جلب کرد پوسترهاى جشنواره تئاتر بود که انگار به من خوش‌آمد مى‌گفتند. عکس یک «گوش». در اولین باجه روزنامه‌فروشى بروشور جشنواره را دیدم و خواستم بخرم که روزنامه‌فروش گفت مجانى‌ست. به چند زبان. انگلیسى آن را برداشتم. شروع به ورق زدن کردم. برق سه فازم پرید!!!

– اینگمار برگمان، میس جولیا، آگوست استریندبرگ، تئاتر سلطنتى استکهلم

– اولگ یفرموف، مرغ دریایى، چخوف، تئاتر هنر مسکو (مخات)

– اوجینیو باربا، اوکسیرینکوس، تئاتر اودین

– یرژى ژگوژفسکى، اپراى سه‌پولى، برشت، تئاتر ورشو

و از آلمان، ژاپن، اسپانیا، دانمارک، کانادا و «پرگینت»، ایبسن از تئاتر درام یوگسلاوى.

اولین حسم این بود که دستپاچه شدم. مرغ دریایى تئاتر هنر مسکو، برگمان، باربا… سریع تاکسى گرفتم رفتم به آدرس تئاترى که مرغ دریایى را داشت. رفتم دم باجه. هیچ‌کس جلویش نبود. چه عجیب. داشتم پول درمى‌آوردم که مسئول باجه گفت: بلیط‌ها تمام شده است. مثل این‌که آب سرد بر رویم ریخته باشند. پرسیدم براى نمایش‌هاى دیگر چه؟ گفت بلیط‌هاى جشنواره کلا از یکى دو ماه قبل تمام شده است. حال نزار من را که دید آدرسى داد و گفت این دفتر جشنواره است، برو یک سر آنجا. دوباره تاکسى گرفتم و رفتم دفتر جشنواره. اصلا نمى‌دانستم براى چه به آنجا می‌روم؟ اگر بلیط‌ها تمام شده خوب بروم چه بگویم؟

 به هرحال رفتم. در دفتر جشنواره چند نفر گرم کار بودند. تا وارد شدم خودم را زدم به شغال‌مرگى که دانشجو هستم و از ترکیه براى «بیتف» آمده‌ام و همه بلیط‌ها تمام شده است. نمی‌دانم آن موقع قیافه‌ام چگونه بود که سریع یکی از کارمندان صندلى به من تعارف کرد و گفت قهوه برایم بیاورند. لبخند گرمى داشت و پرسید اهل کجا هستى؟ تا گفتم ایرانى هستم خندید و گفت من ایران بودم! جشن‌ هنر شیراز. از کشور شما خیلى خاطرات خوبى دارم. من نمى‌دانستم در آن لحظه باید موضع سیاسى بگیرم یا خفه شوم. که از معدود زمان‌هایى بود که خفه شدم و قهوه غلیظ میزبان را سرکشیدم. ناگهان دیدم از کشو میزش دسته بلیط‌ها را بیرون آورد. گفت: همه نمایش‌ها رو دوست‌ دارى ببینى؟ گفتم صد البته! از همه نمایش‌هاى جشنواره بیتف برایم بلیطى برید. شوکه شده بودم. گفتم جدا؟؟؟ گفت: بله و لبخند زد.

گفتم چقدر باید بپردازم؟ گفت هیچى مهمان ما هستید. گفتم مگه می‌شه؟ گفت: این به خاطر مهمان‌نوازى شما در ایران از ما. دوباره لبخند گرمى زد و ادامه داد: به من خیلى خوش گذشت. کشور زیبایى دارید و من آربى آوانسیان را هم مى‌شناسم و دوباره خندید. براى من مثل رویا بود. چیزى که در فکرم چرخ می‌زد این بود که احساس مى‌کردم خانواده تئاتر چقدر گرم و صمیمى هستند. آربى آوانسیان کجا؟ بلگراد کجا؟ من کجا؟

خداحافظى کردم و در روزهاى آینده به دیدن نمایش‌ها مشغول بودم. در هر نمایشى بهترین صندلى را داشتم و هر بار که مى‌نشستم بغض گلویم را مى‌گرفت. بعد از جشنواره رفتم به دانشکده هنرهای دراماتیک بلگراد و براى کنکور کارگردانى ثبت‌نام کردم. محل ادامه تحصیلم را یافته بودم.

(عکس: گوش – پوستر بیتف ۲۰ – سپتامبر ۱۹۸۶)

۷– مادری در غربت

خانم زهره در ایران معلم کودکان ناشنوا بود. از بندرعباس. با دو فرزند خردسالش تایماز و الناز. یک سالی بود که در بلگراد پناهجو بودند. او برای ما جوان‌ترهای غربتی نزدیک‌ترین شخصی بود که می‌توانستیم به عنوان مادر تصور کنیم. مهربانی‌اش، مهمان‌نوازی‌اش و گاه‌و‌بی‌گاه پندواندرزهای مهم‌اش از زندگی.

یک بار تازه با یکی از هم دانشکده‌ای‌هایم دوست شده بودم. چند بار هم یکدیگر را در فضای خارج از دانشگاه دیده بودیم. فکر کردم وقتش است دوستم را برای صرف شام به منزل دعوت کنم تا فرصت بیشتری برای آشنایی داشته باشیم. مشکل اما آنجا بود که من جز پختن کته و غذاهای دم‌دستی دانشجویی چیز دیگری بلد نبودم و اساسا در زمینه آشپزی کارم خراب بود چه رسد به پخت‌وپز برای مهمانی.

با ناامیدی از خانم زهره مشاوره خواستم تا برای این مهمانی، پختن نوعی غذای کم‌خرج و ساده اما خوب را به من آموزش دهد. او گفت پختن غذای خوب تجربه می‌خواهد قرارت را که مشخص کردی من می‌آیم خانه‌ات خودم برایت غذا می‌پزم و همه چیز را آماده می‌کنم. تو فقط دوستت را سر وقت بیاور خانه.

روز موعود حدود ساعت شش عصر در خانه را باز کردم. میز کوچکم با رومیزی کار دست ایران و گلدان گل نرگس روی آن  تزیین شده بود. ظروف‌ غذا در گوشه‌ای با دقت  چیده شده بودند و آماده سرو غذا بودند.

درون فر ماهی‌شکم‌پر به سبک جنوبی آرام جلزوولز می‌کرد و بوی مطبوعی از سبزیجات مخصوص آن فضای خانه را پر کرده بود. شراب قرمز با لیوان‌های پایه بلند مخصوص آن (که من نداشتم) گوشه دیگر بود.

دوستم چنان از این فضا و پذیرایی لذت برد که مجبور شدم راستش را به او بگویم و او حتی بیشتر از وجود چنین افرادی در زندگی‌ام شگفت‌زده شد. خانم زهره چنین دوستی برای من در غربت بود.

 بار دیگر خانم زهره در زمان امتحانات نیم‌ترم اول در دانشکده به کمکم آمد. موضوع کار عملی ما در درس کارگردانی روایت یک داستان در ده شات (عکس) بود. عکس شماره ده باید نتیجه نه عکس دیگر می‌بود و پایان داستان.

من داستانم را در یک بیمارستان کودکان جای دادم بدون داستان‌پردازی دقیق. زنی با چند بسته کادو نزد کودکان بستری می‌رود و بدون آشنایی قبلی به آنها محبت می‌کند و عکس‌العمل کودکان نسبت به رفتار این زن غریبه.

خودم یک دوربین را دست گرفتم و به محمود، یکی از بچه‌های پناهجوی ایرانی که دستی در عکاسی داشت دوربین دوم را دادم. خانم زهره هم نقش آن زن غریبه را بر عهده گرفت. دانشگاه اجازه عکاسی در بیمارستان و بچه‌ها را برایم گرفت و همه کار را در عرض یک ساعت باید انجام می‌دادیم.

نیم ترم اول دانشگاه را با تمام بی‌سوادیم به کمک دوستان پناهجوی ایرانیم در بلگراد پشت سر  گذاشتم. 

خانم زهره با الناز و تایماز یک سال بعد به کانادا رفتند.

در ادامه عکس‌های خانم زهره است در بیمارستان کودکان بلگراد که برای امتحانم  از ایشان گرفتم.

۸– هتل تریم

سال ۱۹۹۱ مصادف بود با ورود خیل عظیم پناهجویان از کشورهای مختلف به شهر بلگراد که شهرداری آن می‌بایست تا زمان رسیدگی به پرونده‌‌های افراد به همه متقاضیان اسکان موقت می‌داد.

شهرداری دچار بحران شده بود و در مرحله اول دو هتل بزرگ جنگلی به آنها اختصاص یافت. در همین زمان می‌بایست پایان‌نامه کارگردانی فیلم مستندم را می‌ساختم. از برکت حضور همیشگی هموطنان پناهجو و دوستی با آنها توانستم از درون این بحران نگاهی به وقایع داشته باشم و از چندوچون قضایا و شرایط واقعی آن آگاه شوم. بر همین اساس سناریو‌یی نوشتم به نام «هتل تریم» با تمرکز بر روی کودکان خانواده‌های پناهجو که گاه سال‌ها باید منتظر جواب می‌ماندند و بلاتکلیف دوران بسیار سختی را می‌گذراندند، و آن را به دانشگاه و استاد مربوطه ارائه کردم.

قرار شد که با توجه به وضعیت روز این فیلم تولید مشترکی باشد بین دانشگاه و تلویزیون بلگراد که در بخش مستند شبکه یک پخش شود.

با یک تیر دو نشان بود. هم کار امتحانی دانشگاه بود و هم اولین کار حرفه‌ای‌ام برای تلویزیون. از این بهتر نمی‌شد.

فیلم را یک هفته‌ای با اکیپی قدر ساختیم و صبح سوم اکتبر ۱۹۹۱ نسخه اصلی «بتا»ی فیلم را برای پخش برداشتم که به تلویزیون ببرم.

گفتم در راه بنزینی هم به باک فورد فالکون ۱۹۶۴ بیچاره‌ام (که قبلا وصفش رفت) بریزم. همین‌طور یک کیف کوچک پاسپورتی سامسونایت چرم که یادگار پدرم بود را برداشتم و داخلش یک دفترچه کوچک و قلم و دفترچه دانشجویی‌ام را گذاشتم و راه افتادم.

نزدیک مرکز شهر در پمپ‌بنزین ده لیتر بنزین زدم و رفتم داخل کیوسک که حساب کنم. وقتی برگشتم و سوار ماشین شدم دیدم که خبری از نسخه فیلم و کیف پاسپورتی نیست.

بلافاصله فهمیدم که سارقی پلاک خارجی (چکسلواکی) ماشین و کیف پاسپورتی سامسونایت و یک قوطی عجیب فیلم «بتا» را دیده و همه را به هوای مارک و دلار و چیزی به‌دردبخور از یک توریست در حال گذر برده است. و عجب به کاهدان زده بود و تنها دانشجوی مفلسی را در اولین کار حرفه‌ای‌اش بدبخت کرده بود.

قطرات عرقی سرد را بر بدنم احساس می‌کردم و یک راست به خانه امن چندین ساله‌ام، دانشکده هنرهای دراماتیک رفتم و در توهم این که دوباره همه چیز را از نو بسازم در دفتر رئیس استودیو فاجعه را بازگو کردم تا حداقل در فرصت یک هفته باقی مانده برای امتحان چیزی سرهم کنم و سال را رد نشوم.

با تمام همدلی‌های رئیس استودیو تا یک ماه آینده امکانی برای فیلمبرداری مجدد نبود. به همین سادگی یک سال تحصیلی را رفوزه می‌شدم و بی‌لیاقتی خود را در همان قدم اول حرفه‌ای‌ام برای همه به اثبات می‌رساندم. شاه‌مات که می‌گویند همین است. مغزم کار نمی‌کرد و احساس گرسنگی و ضعف می‌کردم.

سوار ماشین شدم و فکر کردم گور پدر همه چیز می‌روم در رستوران یک غذای حسابی می‌خورم و بدبختی‌‌ام را تنهایی جشن می‌گیرم. 

دو روز بعد ساعت حدود دوازده ظهر بود که تلفن زنگ زد، رئیس استودیو بود، بدون مقدمه گفت یکی از همکاران استودیو رفته بوده بازار لوازم دست‌دوم فروشی شهر و فیلم من را آنجا پیدا کرده است. و گفت فیلم را ده مارک خریده است اگر می‌توانی پولش را بده و فیلم را از او بگیر!

ده مارک، ده مارک. و این همه آن چیزی بود که زندگی یک دانشجوی کارگردانی را یک شبه می‌توانست زیرورو کند.

اين مطلب را به شبکه های اجتماعی ارسال کنيد

https://akhbar-rooz.com/?p=253247 لينک کوتاه

4 1 رای
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x