* یادداشت بازگو کننده: در نشر این داستان، آنهم درست در گرماگرم حملهی سگ شکاریِ آمریکا به غزه و لبنان و سوریه، و دامن زدن به بحرانها در منطقه، احساس چندگانهیی داشتم. نوشتن دربارهی عطر دلاویزِ بشریت در چنین موقعیتی!؟ در شرایطی که نتانیاهو در جلسهی هیئت دولت به تورات خود استنباط کرده و میگوید، «بعضیها میپرسند که آیا این شمشیر تا ابد باید تکه پاره کند؟ و جواب من به آنها اینست که، در خاورمیانه، بدون شمشیر، ابدی در کار نیست.»** نوشتن دربارهی عطر دلاویزِ بشریت در میان بمبارانها، کشتار بیش از چهل و دو هزار زن و مرد معمولی و بچه و بزرگسال و نوزاد، و زخمی و معیوب و معلول ساختن حدود ۱۵۸ هزار نفر در مقابل چشمان من، و سلطنت طلبانی که همین سرنوشت را برای ایران میخواهند و بیصبرانه انتظار آنرا میکشند، و روشنفکران و چهرههایی که از ترس ترور شخصیت و انتقامجوییِ شدید صهیونیستها، و نیز از ترس همصدا قلمداد شدن با جمهوری اسلامی، یا از این جنایات چیزی نمیگویند و یا جویده جویده و دوپهلو و خجالتی سخن میگویند!؟ نوشتن دربارهی عطر دلاویزِ بشریت در گرماگرم ترورها و خرابکاریهای اسرائیل و آتش زدنها و به بولدوزر بستن خانهها و بیمارستانها و مدرسهها با سلاحهای آمریکایی و آلمانی و انگلیسی و فرانسوی و پشتیبانیهای فنّی اطلاعاتی نظامیِ ناتو؟ نوشتن دربارهی عطر دلاویزِ بشریت در زمانی که آمریکا و کشورهای غربی با اهدای میلیارها دلار پول و فراهم کردن انواع سلاح و بمبهای فسفری و رادیو اکتیو تضعیف شده، اسرائیل را جلو میدهند، به پیش میرانند، و برایش آرزوی موفقیت میکنند در راه ایجاد یک خاورمیانهی جدید با یک نقشهی جغرافیای تازه و عملی ساختن هدفی که در جنگهای قبلی خود به آن دست نیافته بودند، و نابود کردن فلسطینیها با همان روشهای خشن استعماریِ دیرینه که در مورد بومیان آمریکا بکار میبستند؟ نوشتن از «عطر دلاویز بشریّت» در شرایطی که بیش از ٪۹۵ از مردم اسرائیل از رهبران و دولت خود پشتیبانی میکنند و استراتژیِ «آمدند و کندند و سوختند و کشتند و بردند و رفتند» ارتش کشور خود علیه «حیوانهای آدمنما»ی غیر یهودی، اعم از عرب و فلسطینی و لبنانی و ایرانی و تُرک و غیره را تأیید میکنند و افتخار میکنند به سربازانی که آدمکشیها و تجاوزات جنسی و پرت کردن اجساد از پشتبامها را زنده پخش میکنند در فضای مجازی…!؟
با خود میگفتم، «عطر دلاویزِ بشریت…!؟ چه شوخیِ بیمزهیی…، چه یاوهیی…، آنهم در چنین موقعیتی…»
**************
وانتِ سفید هفت تُن با سرعت غیر مُجاز سرازیریِ تپّهی وسط کارخانه را راند و شتاب کرد به سمت پیچ جاده و سولهی بخش تعمیرات. شش هفت نفری که در زمین سیمانیِ جلوی کارگاه دور هم جمع بودند و دو نفر دو نفر، سه نفر دو نفر، با هم حرف میزدند از آن دور متوجه سرعت بالای وانتِ سرکارگر شدند، حرفهای خود را قطع کردند، و کنجکاوانه ایستادند منتظر رسیدن ریچارد. وانت به انتهای سرازیری رسید پانصد متر دیگر آمد و در چند متریِ ورودی کارگاه محکم زد روی ترمز. چرخهای عقب وانت قسمتی از جاده را گرفته بودند و اگر در همان لحظه وانتی، لودری، کاترپیلاری، کامیونی، میخواست از جاده رد شود مجبور بود وانت را دور بزند. وانت هنوز توقف کامل نکرده بود که ریچارد از همان داخل ماشین داد زد،
-باید بریم تلمبهخانهی بِ B…، بجنبین…!
آنقدر عجله داشت که حتی نکرد سرش را از پنجره بیرون بیاورد که صدای او به تمام و کمال به کارگران برسد. جَک که ایستاده بود پای درِ کرکره از آن دور پرسید،
-پُمپ از کار افتاده؟
ریچارد با بیحوصلگی جواب داد،
-معلوم نیست…، مونیتورِ سیستم کنترل قرمز نشونش میده…، شاید…
جان یک قدم برداشت به سمت وانت و با لحنی عصبانی داد زد،
-فاک…! باز دوباره…؟!
و دیوید با خونسردیِ همیشگیِ خود پوزخند زد،
-اینکه همین دو روز پیش اونهمه سرش کار کرده بودیم…، داشت کار میکرد به آن خوبی وقتیکه تموم کردیم اومدیم…!
در جمع کارگران جنب و جوشی افتاد و همه به جز سام متفرق شدند، یکی رفت جلیقهی ایمنیِ خود را از چوب لباسی برداشت، دیگری رفت لیوان کوکاکولای خود را از روی میز برداشت، یکی دیگر جیبهایش را گشت برای پیدا کردن سویچ وانت، و هریک به نوعی آمادهی رفتن و رسیدگی به مشکل تازهیی شدند که طبق معمول به یکباره از یک جایی که انتظارش نمیرفت بیرون میزد. صدای دو سه نفر آمد که زیرلبی غُر میزدند. تایلور، مکانیک با سابقه مشکل پمپ را حدس زد و نظرش را برای چاد توضیح داد. ریچارد با همان عجلهی یک دقیقه پیش که محکم زده بود روی ترمز و با بیحوصلی و شتاب خبرِ خرابیِ ناگهانیِ پمپ را پخش کرده بود این بار هم پایش را بسرعت از روی پدال ترمز برداشت و گاز داد و وانت را از جا کند. چرخ عقبِ وانت تا داشت شتاب میگرفت سنگریزههای چالهی حاشیهی اسفالت را برهم ریخت. وانت هنوز ده متر هم دور نشده بود که ریچارد آهسته کرد، از آینهی بغل نگاه کرد به پشت سر، سرش را از پنجره بیرون آورد و با حرکتِ عصبیِ دست اشاره کرد که بیافتند دنبال او و تندی و بیحوصلگی و عجلهی هر سرکارگری در مواقع اضطراری را نشان داد. جان با عصبانیت سر تکان داد، راه افتاد به سمت پارکینگ کنار ساختمان، یک پُک محکم زد به سیگار خود، آنرا از لب برداشت و یک لحظه خیره شد به آن، و پرت کرد آن دورتر بر چمن. احساس دوگانهی کسی را نشان میداد که هنوز آماده نیست از سیگاری که به زحمت به نصفه رسیده جدا شود و در عین حال چارهی دیگری هم ندارد. جان تا هنوز نگاهش به جلوی پا و آسفالت پارکینگ، عقب وانت خود را دور میزد که برود بنشیند پشت فرمان، صدای ستیزهجوی او از پشت سر بگوش میرسید و به راحتی میرفت تا درِ کرکرهی کارگاه در آن ده متری،
-گُهِ گاییده…(۱)
…گُه مادر قهوه…(۲)
-همه جا گُه…، همه جا بوی گَند…، همه جا فاضلاب، همه جا لَجَن… همه چی خراب…، همیشه خراب…
تا دو دقیقه بعد که از پارکینگ بیرون زده و داشتیم از دروازهی مرکز تصفیه فاضلاب بیرون میزدیم جان هنوز داشت غُر میزد و فحش میداد حتی تا وقتی که رسیده بودیم سر جادهی اصلی و توقف کامل کرده بود در انتظار خالی شدن جاده. به این طرف و آنطرف جاده سرک میکشید و منتظر گردش به چپ بود و در همانحال از شهرداری گرفته تا ریچارد، از دولت فدرال گرفته تا شرکت فاضلاب، و تا مردم معمولی که روزانه گُه و فضولات تولید میکردند و سر دستِ ما میفرستادند، همه را از ته دل بسته بود به فحشهای تند و مرتب فاک فاک نثارشان میکرد. نگاهش ثابت بود بر ماشینهایی که از آن بالای تپه میآمدند و به سرعت میراندند در سرازیری و من نمی فهمیدم که او دارد عقدهی دلش را برای من خالی میکند یا مخاطبش آسمانها هستند و زمین و زمان و هرچه در آن هست.
از رادیو بیسیم صدای ریچارد آمد که داشت سرِ جَک داد میکشید،
-کدام جهنمی هستی…؟(۳)
و صدای جَک بریده بریده بگوش رسید،
-گیر کردهام پشت این ترافیکِ گاییده… سر چراغِ گاییدهی این پل گاییده…(۴)
…پنج… دقیقه…
جان به یکباره گاز داد و سرعت گرفت اما دویست قدم بیشتر نرفته سپر به سپر شدیم با یک شورلت سیاهِ شاسی بلند که راه ما را سد کرده بود و فارغ از هرچه در جهان میگذشت با سرعتی زیر حد مجاز میراند و خوش خوشان جلو میرفت. جان عصبانی شد، با بیحوصلگی اول وانت را آنقدر جلو برد که نزدیک بود مماس شود با سپر عقب ماشین، تک بوق زد، دو سه بار چراغ زد و با دور و نزدیک شدنهای ناگهانی به پشت ماشین سعی کرد راننده را هُول کرده و به کناری براند. خانم راننده که تا پیش از آن هی سرش را همراه با یک موزیک به این طرف و آنطرف میبرد متوجه ما شد و از آینهی عقب نگاهی انداخت به پشت سر، و بار دیگر بیتوجه به ما با همان سرعت سابق و با همان خونسردی و بیخیالی به راه خود ادامه داد. جان هرچه فحش در دل داشت گذاشت در یک بوق ممتد، و بعد با عصبانیت یک نگاه سریع انداخت به آینهی بغل و تا هنوز ماشینِ پشتی بقدر کافی دور بود فرمان را به سرعت پیچاند و وارد خط دست راست شد. جان تا داشت از ماشین سابربِن Suborbon سبقت میگرفت نگاه خشمآلودهیی انداخت بر راننده و جلوتر که افتاد نگاهی انداخت به آینهی بغل و داد کشید،
-ماشین به این گُندهگی میخوای چکار زن…؟
و با صدای بلند گفت،
-گُه و کثافتها را همینها درست میکنند میفرستند سر دست ما…،
…که براشون تصفیه کنیم…،
…که باز گُه و کثافت درست کنند…
آن مدل ماشین بی تردید بیش از پنجاه هزار دلار قیمت داشت و طول و عرض و ارتفاع آن دست کمی از یک مینیبوس و دولموش نداشت. به طور متوسط به ازای هر بیست و دو مایل یک گالن بنزین سوپر مصرف میکرد و با ماشین به آن حجم و بزرگی براحتی میتوانستی از سلطان احمد دوازده نفر بیاندازی بالا و برانی تا بورسا؛ یا با دوازده مسافر از ترمینال غرب برانی تا ساوه. دستکم ششهزار پوند وزن داشت و داشبورد آن به بزرگیِ یک میزِ دراز متوسط بود. یک خانم لاغراندام بین ۶۰ تا هفتاد کیلو فرمان را محکم چسبیده بود و با احتیاط تمام رانندگی میکرد و گاهگاهی برمیگشت یک نگاه پر از مهر میانداخت به سگ پشمالوی متوسطی که بادِ بیرون به صورتش میخورد و ابروها و کاکل پر پشت او را مشوّش میساخت. صندوق عقب آن بقدری جادار بود که میتوانستی یک فولکس قورباغهیی را در آن جا دهی. جان آنقدر داشت غُر و لند میکرد و آنقدر حواسش جای دیگری بود که نزدیک بود از چراغِ زرد رد شود اما به موقع متوجه شد و قبل از وارد شدن به چهارراه زد روی ترمز اما دیگر دیر شده و چرخهای جلوی او افتاده بودند درست وسط خط عابر پیاده. کسانی که از خیابان رد میشدند مجبور میشدند پوزهی وانت را دور بزنند. خانمی که از جلوی ما رد میشد تنش تقریبا مماس شد با سپر جلو، سرش را بلند کرد، نگاه خشماگینی انداخت به جان، و در همانحال قلادهی سگ خود را کشید و تا داشت دور میشد دو سه بار برگشت و نگاههای خشمآلوده انداخت به جان. صدای فریاد جان اتاق وانت را پر کرد،
-دِ گمشو، سلیطه…،(۵)
جان در تمام مدت و تا وقتی که زن به وسط چهارراه رسیده بود هنوز داشت او را با نگاه دنبال میکرد و بلند بلند فحش میداد. آنطور که زن قلّادهی سگ کوچولوی خود را چسبیده بود و به طرف خود میکشید و صدا میزد و مانع دور شدن او میشد بیشتر نگرانی او نسبت به جان و سلامت سگ را نشان میداد تا هر چیز دیگر. جثهی سگِ سفید برفی تقریباً به اندازهی یکی از بچه گربههای ولگردی بود که آخر شبها ول میشوند لای زبالههای شهرهایی مثل استانبول و قاهره و عمان و تهران و غیره و صدای رقّتانگیز میو میوهای ضعیف آنها میآید در تاریکیها. پاکتهای زباله را به هم میریزند، با دیگر گربهها سر یک تکه نان و پس ماندهی غذا جنگ میکنند، و گاهی زیر نور ضعیف چراغ شهرداری میبینی یکی از آنها که جدال را به دیگری باخته است شکوهآمیز میو میو میکند، تلّ زباله را تسلیم میکند به حریف و در تاریکی میپرد به داخل جوی فاضلاب و محو میشود. بچه گربه تا دارد از تل زبالهی کنار خیابان دور میشود آثار ناچاری و شکست و نارضایتی از وضع خود در پیچشهای تن لاغر و میومیوهای ضعیف او منعکس میشود. سگ سفید ریزه میزه، فارغ از مشکلات جهان و ترافیک و خطر تصادف، طناب قلّادهی خود را میکشید و با آن پاهای خندهآور کوتاه خود هی اینطرف و آنطرف میچرخید و وول میخورد بین پاهای عابرین. جان دوباره برانگیخته شده بود و بجای اینکه محو زیباییِ چهرهی زن و رانهای سکسی و تکان تکان خوردنهای شهوتانگیزِ باسن او زیر شورت اطلسیِ کوتاه شده و حرفهای شهوانی معنیدار بزند، همانطور که نگاه منتظر بی طاقتش را به چراغ راهنمایی دوخته بود ادامه داد،
-همهاش همینه…، زندگی یعنی همین…، سکس…، هیچی دیگه هم توش نیست…، شوهر گاییدهی او (۶) هفتهیی هفتاد هشتاد ساعت کار میکند، بورس خرید و فروش میکند، سر این و آن کلاه میگذارد، و کمیسیونهای چند صدهزار دلاری میگیرد، که یک زندگی لوکس فراهم بکند برای این فاکینگ بیچ…(۷)
و بعد از یک مکث کوتاه به نزاع لفظیِخود ادامه داد،
-اسمشو هم گذاشتن عشق…، پیوند مقدس…، نهاد مقدس خانواده (۸)
و فریاد زد،
-برو تو کونم… (۹)
و انگار یاد کسی افتاده باشد پیشبینی کرد،
-بعد از یکی دو سال هم از هم جدا میشن… نصف ثروتِ مرد رو همین سلیطهی بیمصرف صاحب میشه…، مفت و مسلّم… حساب که میکنی هر یه سکس برای آن ابله گاییده (۱۰) ده هزار دلار یا بیشتر آب خورده وقتی که از دادگاه میزنه بیرون…
و نگاهی به من کرد،
-غیر از اینه؟ هان…؟
اگر چراغ سبز نمیشد و نگران رسیدن به تلمبهخانهی بِ B نبود که پایش را فوری بگذارد روی گاز و راه بیافتد ممکن بود تا یک ساعت دیگر همچنان فحش بدهد و فلسفهی خود را برای من باز کند. من در تمام مدت نشسته بودم ساکت و فقط گوش میدادم. در فکرهای دیگری بودم و حرفهایش را فرو میدادم و به حافظه میسپردم. موردی نمیدیدم که از مشاهدات و تجربیات شخصی خودم چیزی بگویم و کسی را ارشاد کنم. او جوامع سنتی عقبمانده را تجربه نکرده بود که زن جداشده از همسر سربار خانواده تلقی میشود، تمامی غرور و انسانیت و شخصیت او روزانه پایمال و له و لورده میشود زیر نگاههای مردم محل و آشنایانِ دور و نزدیک، و جوی فاضلابِ وسط کوچه اعتماد بنفس او را با خود میبرد و وجود خالی و بیپناه و بیآیندهی او را رها میکند در یک جهانِ سگیِ زشت. جامعهیی که هر کس و ناکسی به او فشار میآورد که به یک ازدواج ناخواسته مصلحتیِ دیگر تن بدهد که «زن بی صاحاب» تلقی نشود و برود زیر دست یک مرد عوضیِ دونِ شأن و مرتبهی اجتماعی خانوادگی خودش. ندیده بود زنانی را که هرچند زندگی را مذبوحانه دوست میدارند در همان حال زیر بار مصیبتهای سنگینِ خود بارها و بارها آرزو میکنند که «خدا آنها را ببرد» اما یک لحظه بعد غریزهی مادری و نگرانی نسبت به بچهها و سیر کردن شکم و سلامت و آینده و گذران زندگی، آنها را به خود میآوَرَد و محکومیت و چارمیخ بودن آنان به زندگی در یک جهانِ پستِ خونخوار را به یادشان میاندازد. تردید نداشتم که جان هم زنانِ معمولی و ساده، و یا بینوا و ناچار در اطراف خود فراوان دیده بود و اگر حالا بند کرده بود به زنی که به قول خودش یک پوسته و صدفِ خالی و یک سوژهی سکسی بیشتر نبود از این بود که خودش از قبل و به دلایلی دیگر برانگیخته بود. او در آن لحظات مبارز طلبتر و آتشیتر از آن بود که تندگذر بودن لحظات زندگی را در نظر بگیرد و اینکه طبیعت و زمانِ مادر بخطا هر روز و در هر لحظه داشت علیه آن زن و دزدیِ سرمایهی او توطئه میکرد و او هم بطور غریزی میفهمید که تا ابد فرصت ندارد که زیبایی چهره و اندام سکسی خود را به نمایش بگذارد و از همان هم یک پارچه غرور و اعتماد بنفس باشد و غرق لذّت از توجهات مردم به خود.
من در موقعیتی نبودم که از تجربیات غیر قابل انتقال خود در زندگی حرف بزنم و کسی مثل جان را نصیحت کنم. او در یک شهر کوچکِ جنوبی به دنیا آمده بود، معمولی بزرگ شده بود، از هفده سالگی وارد نیروی دریایی شده بود، آدم کشته بود، بارها با مرگ روبرو شده و هربار تصادفاً از چنگال آن فرار کرده بود، در کوه و کمرهای افغانستان جسد هم سنگر خود را روی دوش انداخته و از مقابل طالبان فرار کرده بود، از جنگ و ارتش و مأموریت و رفتن از این کشور به آن کشور و از این قاره به آن قاره منزجر شده و از ارتش استعفا کرده بود، و دو بار زن گرفته و هر دوبار به دلیل مشکلات روانی و کلّه شقیها و ناسازگاریهای خود از آنها جدا شده بود. او حالا پس از آنهمه تجربهی بد و لمسِ مستقیم زشتیهای بشر، و مطمئنا خیلی از لحظات و دورههای خوبِ نوستالژیک همراه آن، برگشته بود به کشور خود و روزانه تا زانو میرفت توی لجن و فاضلاب و گُه و کثافتِ همنوعان خود، و موتور پمپ تعمیر میکرد. او انسان و زندگی و جهان را بیواسطه و بدون پیشداوریها و دنبالهرویها تجربه کرده بود. من در موقعیتی نبودم که کسی مثل جان را موعظه کنم و برایش فلسفه و جامعهشناسی و انسانشناسی بلغور کنم. جان اینجا و آنجا بین صحبتهایش گاهی گریزی میزد به طلاقِ دوم خود و زندگی جهنمییی که با زن سابق خود داشته و این که او چطور با همدستی وکیل خود او را لُخت کرده است(۱۱). اینهمه اما مانع نمیشد که همیشه نگوید، «ولی خب…، برای شِرلی مادر خوبی بود…» و جانب انصاف را نگه ندارد. جان یک بار هم ندیده بودم که خودش را قربانی بداند در این وسط و مهرطلبی کند، «نکتهاش هم همین است وقتی که خوب فکرش را میکنی، همهی زنها که مریم مقدس نیستند که بدون خوابیدن با یک مرد بچهدار شوند… من و تو یک کاتالیزور ساده بیشتر نیستیم… تو نشد، من نشد، مهم نیست… یکی دیگر…، یکی دیگر… فرق نمیکند… یک مرد دیگر… ما یک اسباب و ابزار بیشتر نیستیم… یک مادهی شیمیایی که با آن یک بچه درست بشود، بشود دکتر و کارگر و مهندس و راننده و این و آن… تا روزی که یک سنگ آسمانی بیاید بکوبد به این کره و بووووم…! همه چیز یکهو تمام شود… فینیتو… فینیش… تمام. دنیا برای خودش تا صدها سال دیگر به همین روال کثافت و گُه ادامه پیدا میکند، من اما یک روز خبر میشوی که جان همین یکساعت پیش لیز خورد افتاد توی یکی از همین استخرهای تهنشین فاضلاب. یک دقیقه نمیکشه که خفه میشم میرم پی کارم. به دَرَک…، چه بهتر…، مرض قند و پروستات باد کرده و تکه خُمپارههای توی ران و کتف و بازویم را با خود میبرم میرم.» بیطرفانه که نگاه میکردی در حرفهایش یک منطق علمی داروینی نهفته بود. میگفت اکثر دوستان او، بجز آدام و استیوِن (تا جایی که خبر داشت)، همه اول به خوبی و خوشی با مخارج زیاد یک جشن حسابی راه انداخته و عروسی کردهاند، بعد یک یا دو بچه آوردهاند، بعد یواش یواش با زنانشان سر پیش پا افتادهترین چیزها اختلاف پیدا کردهاند، بعد اختلافاتشان اوج گرفته، بعد از هم جدا شدهاند، و حالا هر ماه بخش حسابداریِ هر شرکت باربری و هر شرکت تولید بتون و هر انبارِ فروش آهن آلات و پروفیل، و یا هر جهنم دیگری، بنا به حکم دادگاه طلاق، اول سهم زن او را از درآمد خالص او در میآورد و به یک حساب مخصوص واریز میکند، و سر آخر تتمهی آنرا هر دو هفته یک بار چک میکشند میدهند دستش. چیزی نگفتم اما در ذهن خود داشتم این سیستم را مقایسه میکردم با وضع اسفباری که بیشتر زنان جدا شده از همسر پیدا میکنند و بار کائناتی که بر دوش آنها میافتد و در هر دو صورت بازندهی اصلیِ معاملهی زندگی بشمار میروند.
روزی نبود که در یک نقطهی شهر فاضلاب سرریز نکند، همه جا را آلوده نکند، بوی گند آن زندگی را غیر قابل تحمل نسازد، تبدیل نشود به خبر روز و در صدر اخبار تلویزیونها قرار نگیرد. هرروز که ایمیلهای خود را باز میکردیم و بولتن ایمنی شرکت را میخواندیم همیشه انباشته بود از خبر ترکیدن این فاضلاب و آن فاضلاب، و بوی گندی که تا آسمان هفتم فرستاده است، از واشنگتن گرفته تا هامبورگ، از پاریس تا آمستردام، از تلآویو تا ورشو و تا هرجای دیگرِ جهان. این بولتن البته فقط اخبار کشورهای غربی و یکی دو شیخ نشینِ خرپول عقبماندهی خلیج فارس را منعکس میکرد؛ فقط اخبار جاهایی که شرکتِ چند ملیتی ما در آن شعبه داشت، و طبیعتاً در آن خبری از کشورهای افریقایی و خاورمیانهیی و چین و هندوستان و روسیه و غیره نبود. البته کیست که نداند آسمان همه جا همین رنگ است و هرجایی مشکل فاضلابِ شهری و بوی گندی که با خود میآورد را دارد ولی انتظاری نبود که یک شرکت عظیمِ چند ملیتی خبر بوهای زنندهیی را که روزانه در مشام مردم کامِرون و تانزانیا، و یا هندوستان و غزّه، و یا ترکیه و ایران و ارمنستان و مصر مینشیند را در نشریهی (الکترونیکی) خود انعکاس دهد. برای با خبر شدن از حوادث مربوط به ترکیدن فاضلاب در کشورهای دیگر و سرریز شدن آن به خیابانها و میدانها و طاقتفرسا شدن زندگی مردم خواننده باید میرفت سر سایتهای سی-ان-ان CNN و بیبیسی BBC و آسوشیتد پرس AP و رویترز و غیره. خبرگزاریهایی که همه انگار اخبارشان را از یک منبع و انحصار محکم خبری میگرفتند و گویی برای اینکه خودشان را مستقل، و متفاوت از بقیه نشان دهند جملهبندیهای خبر را یک کمی تغییر میدادند و فرازها را پس و پیش میکردند که مثلاً نشان بدهند که جورج اُرول غلو کرده و خواسته که یک سناریوی آخرالزمانیِ ترسناک بسازد، و آنطورها هم که میگویند نیست که فقط چند انحصار و چند خانوادهی شیطانِ موریانه صفت تمام رسانهها و اخبار و مطبوعات جهان را تحت کنترل داشته باشند و اخبار و تفسیرها را پس از رد کردن از صافی و سانسور بدهند بیرون. تردیدی نبود که اخبار محلی کشورهای مختلف، از آسیای دور و نزدیک گرفته تا آفریقا و استرالیا، انباشته بود از همین حوادث و ترکیدن لولههای فاضلاب و سرریز کردن فضولات انسانی و پراکندن بوی تحمل ناپذیری که به افلاک میفرستاد، و بیماریهای واگیردار و مرگ و میرهایی که آشکار و پنهان، و فوری و یا با تأخیر، به دنبال میآمد، و این مشکلی نبود که تنها منحصر به این شهر و ایالت بوده باشد.
جان هروقت خبری نبود و پمپهای فاضلاب و موتورها نیاز به رسیدگیِ فوری نداشتند یا میرفت سر فیس-بوک و یوتیوب و غیره و یا در محوطهی کارگاه با کارگران دیگر مشغول میشد به حرفهای پیش پا افتاده و بحثِ مسابقات بِیس-بال و فوتبال آمریکایی و بسکت و یا تفنگ و اسلحه و فیلمهایی که تازه آمده بود روی اکران. گاهی هم از سیاست روز حرف میزدند و هی یک دیگر را تأیید و پشتیبانی میکردند سر جنگهای آمریکا، مشکل مهاجرت غیرقانونی مکزیکیها، توطئهی رسانههای یهودی لیبرال در کنترل افکار مردم، بالا آمدن زنان در جامعه و انتقامجوییهای آنها از مردان، و از این قبیل. جان همیشه فقط یک نگاه دو سه ثانیهیی میانداخت به بولتن خبری، آنرا میبست و هربار تکرار میکرد که او آنقدرها دنیا را گشته است که کلّهاش به قدر کافی در مقابل چنین اخباری بیحسیِ پیدا کرده باشد. نوک انگشتان دست خود را میگذاشت وسط سر خود و به مغز خود در آن زیر اشاره میکرد. او در یکی دو هفتهی اخیر بطور محسوس عصبانیتر و بیحوصلهتر از گذشته به نظر میرسید و با کمترین حرف و اشارهی ناملایم بیاختیار از جا میپرید و پرخاش میکرد و دیگر مثل گذشتهها در تمام مدت جوک نمیگفت و دیگران را دست نمیانداخت. این تغییر را خودش هم حس کرده بود و بنا داشت برود با یکی از دکترهای روانشناسِ بیمارستان ارتش مشورت کند. حدس میزد که یا دُز داروی ضد اضطراب و افسردگیِ او را زیادتر و یا آنرا بکلی عوض خواهند کرد. تازگیها از کابوس شبانهی خود که میپرید تا چند دقیقهی اول که هنوز نشسته بود بر لبهی تخت که حالش کمی جا بیاید و بداند کجاست هنوز صدای پرّههای هلیکوپتر شینوک در گوشش میپیچید. داد میزد سرِ افراد جوخه که هر طور میتوانند خزیده خزیده و یا دولا دولا بدوند خودشان را برسانند به زمین مسطح کنار رودخانه و سریع بپرند به داخل هلیکوپتر تا خودش و مایکل، دونفری، طالبان را مشغول نگاه داشتهاند زیر رگبار، و آنها را هرچه بیشتر پشت کلبهی خشت و گِلی قفل کردهاند، تا که خودشان هم به سرعت بیایند به دنبال به آنها بپیوندند و منطقه را ترک کنند. تا چند دقیقهی اول هنوز فکر میکرد گیر کرده است وسط عملیات شکست خوردهی درّهی پنجشیر. جان در عکس دست انداخته است دور شانهی یک مرد سیهچردهی حدود شصت ساله و هردو به دوربین لبخند میزنند. از آن دور داد میزند که پشتون و تاجیک نیست و یک خارجیست که با نوعی کِرِم، صورت و ساعد و بازوهایش را تیره کرده است. ریش گذاشته است، سر و گردن خود را با یک شالِ شکری رنگِ راه راه پوشانده، و یک پتوی کوچکِ پشم شتری انداخته است روی شانه. به او نگفتم که اگر من در آنجا بودم او را با آن جلیقهی مشکی و دشداشه و تنبانِ سفید و ظاهر خندهدار فوری میشناختم و میفهمیدم که افغانی نیست. دستهی یک چماقِ کلفت را محکم چسبیده است و پشت سر او یک مزرعهی خشخاش دیده میشود با ساقههای شکسته و گلها و حقههای سرنگون. کوههای پر برف و یالهای بلند شکسته در آن دور دورهای زمینهی عکس حقیقتاً رویایی است و الهام بخش. با همین استتار و تغییر قیافه کمین میکند پشت صخرهها و تردد طالبانیها در روستاهای آنسوی رودِ خروشان را رصد و ساعت به ساعت به ستاد مخابره میکند.
«در آن شش هفته یا بیشتر همیشه بوی طویلهها و احشام و فاضلابهای آنجا زیر دماغ من بود. ما دو نفرخزیده خزیده از پشت دیوار باغ انیس میرفتیم تا پشت صخرههای مُشرف به رودخانه و سمت مقابل و کورهراههای کوهستانی را زیر نظر میگرفتیم. در همانجا هم در دل آن کوههای شکوهمند هرجا یک روستا بود، آدمها بودند، کدخدا بود، بعضی دهات مسجد و مکتب بود، قاطرها و الاغها و گوسفندانشان بود، فاضلاب هم بود و بوی گند، و کرمهای ریز و درشتی که مقابل چشم ما وول میخوردند و آدم را به تهوع میانداختند. مردم آنجا را نمیدانم که ما را از چه نگاهی میدیدند. اولها حوصلهام سر میرفت از خیره ماندن به آن دور دورها. میدیدی یک نفر از آن دور دورها از بین صخرهها و سنگها و شکاف کوه بیرون میزند، خونسردانه پایینتر و پایینتر میآید و وارد شیبِ سنگلاخیِ کوچهی ورودی روستا میشود. از دور که با دوربین نگاه میکردی محال بود بفهمی طرف یک چوپان عادیست، یک نفرست از روستایی در آن نزدیکیها، طالبانیست، چه گاییدهییست، مسلح است، مسلح نیست. با خودم میگفتم چه کار گاییدهیی داریم اینجا؟(۱۲) آمدهایم سیستم فاضلابهای خودمان را اینجا پیاده کنیم؟ خودشان که فاضلابهای خودشان را دارند، از هزاران سال پیش داشتهاند، ما باشیم یا نباشیم همان سیستم را خواهند داشت، فرقی نمیکند. هرکسی یک جور برای خودش فضولات و گُه و مدفوع تولید میکند پهن میکند روی این زمین. یکی با این عمامه و نعلین و تنبان، با شلختگی و بینظمی و خر تو خری پخش میکند این طرف و آنطرف کوچه و خیابان و شهر و روستا، یکی هم مثل ما با کت و شلوار و کراوات و لباس مرتب و صورت تراشیده و ادوکلن زده، و با اینترنت و آسانسور و هواپیما، درست میکند میریزد توی یک کاسه توالت سرامیک که ما بعد تصفیهاش کنیم و بوی گند آنرا بفرستیم به هفت طبقهی آسمان. فرقش چیه…؟ ما اینجا چکارهایم آخه…؟»
جان همیشه با یک نوستالژی از انیس یاد میکرد و از «نان» های همسرِ او تعریف میکرد که همیشه میایستاد آن دور و هیچوقت جلو نمیآمد مبادا با آنها هیچ مراودهیی داشته باشد. جان بعد از اینکه یک روز یکی از پهبادهای آمریکایی یک مجلس عروسی را از ارتفاع دههزار پایی به بمب بسته و ۶۷ نفر را در کمتر از دو ثانیه پودر کرده بود دیگر روی حرف زدن با انیس را نداشت و از او خجالت میکشید. سعی میکرد با او روبرو نشود و هربار در چشمان انیس و پشت سکوت او حرفی را میخواند که به زبان آورده نمیشد و پنهان میماند پشت احساسات نهفتهی او نسبت به نظامیان یک کشور خارجی. او بعنوان یک سرباز عملیات ویژه بهتر از هرکسی میدانست که ارتش تعداد کشته شدگان غیر نظامی را خیلی کمتر از آن چیزی که هست گزارش میکند. پس از آن کشتار خدا خدا میکرد که مأموریت او در آنجا تمام شود که دیگر با انیس روبرو نگردد. او خودش را در مقابل انیس طوری مقصر میدانست که گویی خود او بوده است که چند ولایت آنطرفتر یک عروسی و شادمانی را به موشک بسته و بیش از دویست نفر را کشته و زخمی ساخته است. گاهی وقتها که من و جان داشتیم به جایی میرفتیم و یا در اتاق کشیک کارگاه نشسته بودیم و با تلفنهای خودمان بازی میکردیم صدای جان میآمد که بی مقدمه و بدون هیچ دلیلی زیر لب زمزمه میکرد، «توئه مادر قهوه، you, son of a bitch» و من به شوخی میپرسیدم، «باز چی شده جان؟» و او میگفت، «هیچی، با کسی نبودم.» ولی بعدها خاطرهیی از خود و مأموریتهای جنگی خود تعریف میکرد انباشته از ناخوشایندیها و پشیمانیها و سرزنشهای شخصی و فشارهای وجدانی، که نشان میداد ریشهی کابوسهای شبانهی او در کجاست و در چنان مواقعی دارد به چه کسی فحش میدهد.
تنها کلماتی که در تمام این مدت از مردم افغانستان و از آن فرهنگ و آن گذشته، با آن غنا و قدمت، یاد گرفته بود «نان» بود و «بچهباز» و «سالام» و «چیطوری» و «من خوبم»، و هر وقت یک همجنسگرا میدید او را به من نشان میداد و لبخندزنان میگفت، «دیس ایز اِ بچه باز» و بلند بلند میخندید. او از یک روستایی در ولایت بدخشان (که اسمش را بلد نبود تلفظ کند) چند سکّه خریده بود با حروف و نقشهای یونانی که حدس میزد مال لشکریان اسکندر بوده باشند در راه رفتن به هندوستان. میگفت در همان لحظهیی که داشته به او دلار میداده و سکهها را از او میگرفته و با آن بازی میکرده یکهو به ذهنش آمده که ما هم عین اسکندر مقدونی یک روز ناخودآگاه میایستیم نگاه میکنیم به دور و بر و به همان ارتفاعات عبورناپذیر، به بالای همان گردنه و سراشیبیِ مسیر، و با خودمان میگوییم، «ئه… ما اینجا چکار میکنیم وسط ارتفاعات خدا سیلی زدهی هندوکش… هزاران مایل به دور از کشورمان؟» و «دستمان را میگیریم دم کونمان و دِ در رو بر میگردیم کشور خودمان.» او همیشه از یادآوری خاطرهی سربازان همراه و هم لشکر خود و کسانی که با آنها در یک خوابگاه بوده و با هم به عملیات رفته بودند، و یا زیر باران تیر و آتش طالبان تریلر محمولهی نظامی را از یک پادگان به پادگان دیگر برده بودهاند غصهاش میشد. برخی از آنها در کیسههای پلاستیکی منتقل شده بودند به شهرکهای خود در آلاباما و کنتاکی و جورجیا و ایالتهای دیگر: «کی به تو گفته بود از اون سر دنیا بیایی برای ما سیستمهای فاضلاب خودت را پیاده کنی؟ ما با این بو بزرگ شدهایم، به آن عادت داریم، نمیخواد شما بما یاد بدید چطور با آن بسازیم یا نسازیم، خودمان بلدیم…، خودمان یه کاریش میکنیم… شما بروید کون خودتان بگذارید، گو فاک یورسِلف go fuck yourself، بروید فکری بحال فاضلابهای شکسته داغون خودتان بکنید با آن گه و کثافتی که هرروز راه میافتد توی شهرهای خودتان. شما آمدهاید اینجا جاده را صاف کنید که انحصارهایتان بیایند لاجورد و مس ما را بدزدند، آمدهاید زمینه را آماده کنید، آدمهای خودتان را نصب کنید آن بالاها که شرکتهایتان بیایند تأسیسات تصفیه فاضلاب راه بیاندازند برای ما و یواش یواش کار را به جایی برسانند که حتی آب خوردنی که از برفهای کوههای خودمان میآید را هم به خودمان بفروشند.» جان بعد از یک مکث کوتاه ادامه داد،
-آن دهاتی از یک ده دورافتادهی قلب کوههای افغانستان، نکته را از ما بهتر گرفته و خوب فهمیده بود که چه خبر است و چرا ما آنجا هستیم.
و با دست ساختمان اداریِ بالای تپه را نشان داد،
-…مثل همین شرکت چند ملیتی که ما داریم برایش کار میکنیم.
«آنقدرها دنیا را گشتهام که بدانم هرکشوری فاضلابهای خودش را دارد، با همین سرریز کردنها، همین لجنها، همین بوی گندِ سولفید هیدروژن و تخممرغ گندیده. این را هم در تُخار و بامیان دیدهام، هم در کرکوک و فلّوجه، هم در بغداد و کربلا، هم در پالمیرا. در اینجا، و برلن و تلآویو و لندن، این کثافتها را با شلوار و کراوات و کفش واکسزده تولید میکنند میریزند روی دستِ ما، در فجیره و ریاض و کراچی و کابل، و همین تهران خودتان، با چفیه عگال و عمامه و دشداشه و نعلین، فرقش چیه…» و به اینجا که رسید صدایش بلندتر شد.
جان از هفده سالگی پرتاب شده بود به هزاران کیلومتر دورتر از شهر و ایالت خود؛ اول به اوکیناوا و بعد هم به فیلیپین، و رفته بود تا جزایر فالکلند، و بعد تا کامِرون و جیبوتی و سومالی و نیجریه. او بقول خودش آنقدرها دنیا را گشته بود که در هر قدمی که برداشته بود تنهاش بخورد به تنهی زشتیهای علاج ناپذیر بشر و که از آن پس همیشه پلیدیهای او برایش یادآوری شود. جان زیر ظاهر و رفتار عادی و بگو و بخندها و شوخی مراودههای خود با من، و با کارگران دیگر، انزجار عمیقی نسبت به انسان با خود میکشید و پشت رفتار عادی آدمها دیوهایی میدید که آن زیر پشت ظاهر عادیِ آنها پنهان شدهاند و تنها وقتی که لازم میشود و موقعیت ایجاب میکند بیرون میآیند و خود را نشان میدهند.
«یکی دو دقیقه بیشتر از پیاده شدن ما در میدان اول ده نگذشته بود و ما هنوز داشتیم در همان دور و برِ هام-ویها در زمین خاکی و آلوده به فاضلاب قدم میزدیم و اطراف را نگاه میکردیم و موقعیت را میسنجیدیم. بوی گندی که از چال و چولههای پر از فاضلاب وسط میدان بلند میشد با جاهای دیگر دنیا فرق نمیکرد اما شاید به دلیل آمیختن با رطوبت و حرارت و بوی خاص جنگلهای آفریقا، ته بوی متفاوتی در دماغ مینشاند. من تازه داشتم عادت میکردم به آن بو و کم و بیش داشتم به آن بیتفاوت میشدم که از اعماق جنگل نزدیک صدای ماشینهایی بگوش رسید که هر لحظه نزدیکتر و مشخصتر میشد. برای یک لحظه پوزهی یک وانت بچشم خورد در آن دور که از پیچ جادهی میان درختان میآمد و در دستاندازها بالا و پایین میرفت و به دنبال آن یکی دیگر و یکی دیگر و باز یکی دیگر. پشت هر وانتی چند نفر جوان مسلح دیده میشد و بر سقف آن یک تیربار سنگین نصب شده بود. احساس خطر کردیم و برای مقابله با حمله و شبیخون با سرعت هرچه تمامتر از هام-وی ها دور شدیم و در داخل نزدیکترین ساختمان سنگر گرفتیم. فرصت نبود که پخش شویم و در جاهای مختلف و مجزا از یکدیگر موضع بگیریم. همه پشت دیوارها و پنجرههای شکسته سنگر گرفتیم آماده برای دفاع از خود. از تختهسیاه بادکرده کپک زدهی روی دیوار و خُرده کاغذهای زردِ لکّه دار میشد حدس زد که این ساختمان در گذشتهی نزدیک یک مدرسهی یک اتاقه بوده است. طبق پروتکل در چنین شرایطی اول باید از ستاد کسب تکلیف میکردیم و تنها بعد از اوکی گرفتن با نیروهای دشمن درگیر میشدیم. به ستاد پیام فرستادیم، سرجوخه نگاهش از پشت یک شکستگی دیوار به انتهای میدان بود و تعداد افراد دشمن و وضعیت را سبک و سنگین میکرد و گزارش میداد و درخواست حمایت هوایی و هلیکوپتر میکرد. دستور آمد که همانطور در حال آمادهباش بمانیم، از مقابله خودداری کنیم و آتش خود را نگه داریم، تا جوانب کار و سیتواسیون را بسنجند. معلوم نبود که چرا بوکو-حرامیها آن دور ایستادهاند و نه جلو میآیند و نه آتش میکنند. یک احتمال این بود که میخواهند ما را زنده به گروگان بگیرند. بعد از دو سه دقیقه دوباره دستور رسید که از هرنوع درگیری خودداری کنیم، همانطور بیصدا در سنگر باقی بمانیم در حالت آمادهباش کامل و بدون هیچ عمل تحریکآمیزی. دولت نیجریه و سفارت فرانسه را وارد جریان کرده و از چند کانال در حال مذاکره بودند با فرماندهان بوکو-حرام. بعدها معلوم شد که پیش بینی ما درست بوده و آنها راه برگشت ما را سد کرده بودند که ما را گروگان بگیرند و در ازای آزادی ما از دولت پول و مهمات دریافت کنند. در آن هفت هشت ساعتی که در محاصرهی بوکو-حرام بودیم بیشتر از هرچیزی، بیشتر از کمبود غذا و تنقلات، بیشتر از محدودیت جیرهی آب، بیشتر از حس بلاتکلیفی و انتظار و دلهرهی ناخودآگاه، بوی گه و شاش و فاضلابِ محل بود که مرا آزار میداد. بوی فاضلاب و گند و کثافتی که انسانها درست میکنند و رها میکنند زیر پای خودشان، در حاشیهی جنگل، پای کوهها، کنار رودخانهها، شهرها، و هر جای دیگر، و با همان هم زندگی و به بوی گند آن عادت میکنند. از پشت پنجره تردد و حرکات دشمن را میپاییدم که به جز دو سه نفر که حداکثر بیست و چند سال بیشتر نداشتند بقیه از دم یک مشت نوجوان بی فکر ماجراجو به نظر میآمدند که نه میدانستند و نه میخواستند بدانند چکار دارند میکنند و برای چه هدفی اسلحه به دست گرفته و به اینجا و آنجا حمله میکنند و زن و مرد و دختر گروگان میگیرند. در ته میدان خاکی ایستاده و جاده را بسته بودند و بی توجه به ما با خونسردی کامل به اینطرف و آنطرف میرفتند، به دور وانتها میچرخیدند، باهم حرف میزدند، و میخندیدند. یک نفر که دهانش از غذا پر بود یک پاکت کاغذی را دراز کرد به طرف جوانی که فارغ از هرچیز تکیه داده بود به کاپوت یکی از وانتها. جوان دست کرد داخل پاکت چیزی برداشت و به دهان گذاشت. اولی به او چیزی گفت. دومی پشتش را از کاپوت وانت برداشت، یک قدم جلو آمد و به طرف او تیپا انداخت، جوان اولی پرید به عقب و خودش را از تیپای او حفظ کرد. بعد ایستاد دو سه قدم دورتر چیز دیگری گفت به او و هِرهِرهِر باهم خندیدند. عین خیالشان نبود. من در همان ظاهر خندان و لاقید آن نوجوان یک داعشی جوان را میدیدم همین یک سال ده ماه پیش در اطراف پالمیرا. از آن دور دیده میشد که ایستاده بود بالای سر حدود ده دوازه مرد که دستهایشان از پشت با طناب بسته بود و ردیف زانو زده بودند وسط میدانچهی خاکیِ بیرون ده به فاصلهی کوتاهی از چند کلبهی کاهگلی. داعشیها یک پرچم سیاه با حروف عربی (منظورش لا إله إلا الله محمداً رسول الله بود) کاشته بودند یک گوشهی زمین و هر شش هفت نفر آنها سر تا پا سیاه پوشیده بودند و کلاشینکف به دست میچرخیدند دور و بر آن ده دوازده مرد. تردید نداشتم که میدیدند که ما از دور آنها را زیر نظر گرفتهایم. عدهیی از مردم ده از زن و مرد و بچه آن دورتر ایستاده بودند پای یک دیوار و نگاه میکردند به جوانان داعشی، و زندانیان که همه قوز کرده در سکوت سرشان را انداخته بودند پایین، خیره به زمین پیش رو، در انتظار یک اتفاق نامعلوم. از همان فاصله و از پشت دوربین هم هنوز میشد بخوبی آثار ناچاری و بیدفاعی را در چهرههاشان حس کرد آنطوری که سرشان را در سکوت و در تسلیم کامل انداخته بودند پایین خیره به زمین پیش پای خود. با کمی دقت میشد تشخیص داد که سه نفر از آنها مشخصاً پیرتر از بقیه هستند. یک جوان قد بلند لاغر اندام در دشداشه و تنبان سیاه با یک ساطور بلند ایستاده بود چشم به دهان یکی از افراد گروه خود که آن دورتر ایستاده بود و چیزی میخواند از روی یک تکه کاغذ. صدای او از آن فاصله یک آهنگ دور نامفهوم بیشتر نبود و تنها پژواک آن در فضا بود که به ما میرسید در پشت صخرهها و نقطهیی که در حالت آمادهباش نشسته بودیم. مردی که داشت چیزی را از روی کاغذ میخواند سر و صورتش را مثل بقیه با شال سیاه پوشانده بود اما به تجربه میشد گفت که او هم باید یک جوان بیست و چند ساله باشد. مرد لحظاتی بعد کاغذ را آورد پایین و بار دیگر لبانش جنبید. جوانی که ایستاده بود اول صف و در تمام مدت نگاهش به دهان او بود، برگشت به سمت زندانیان، ساطور خود را بالا برد، از همان اول صف شروع کرد راه افتاد و بالای سر هر زندانی که رسید آنرا قاطعانه و با یک حرکت سریع پایین آورد و عین گیوتین سرش را از تنش جدا کرد. صحنه واقعی به نظر نمیرسید. سر بریده پرت میشد میافتاد کنار مرد و هیکل مقتول در یک لحظه به یک طرف متمایل میشد و به آرامی بر زمین میغلتید. یک نفر از کنار من فریاد زد،
-گُه… گُه… holy shit, holy shit
و سربازی که چند قدم آنطرفتر از من شانهاش را تکیه داد بود به صخره ناخودآگاه دوربین چشمی از دستش افتاد و از بند آویزان ماند از گردنش، برگشت زانو زد بر خاک، پشت به صخره، و تشنجآمیخته عُق زد. آنطور که بلند بلند عُق میزد شاید صدایش به داعشیها هم میرسید. ما همه برگشتیم نگاه کردیم به او که صورتش شده بود عین این گوجه (داشت به میز و به ظرف پلاستیکیِ سالاد مقابل خود اشاره میکرد). داشت از روده بالا میآورد مثل کسی که زهره ترکانده باشد، عین کسی که با استرکنین مسموم شده، یا زیادی عرق خورده باشد. پروتکل تصریح میکرد که تا وقتیکه مستقیما مورد حمله قرار نگرفتهایم نباید وارد هیچ درگیرییی بشویم و باید بدون هر نوع دخالتی فاصلهی ایمنیِ خود را حفظ کنیم. حضور ما در آنجا فقط برای دیدهبانی بود و از سر پیشگیری، و گرنه مسئولیت ما فقط حفاظت از یکی از چاههای نفتِ شرکت کونوکو Conoco در آن حوالی بود و قرار نبود کاری به کار داعش داشته باشیم. آنها هم قصد رو در رویی با ما را نداشتند. از قبل به قدر کافی توجیه شده بودیم. من چیزی داشت در شکمم چرخ میخورد و حالت تهوع پیدا کرده بودم. داشتم دندان قروچه میکردم و فریادم را میخوردم، و از شدت بیپناهی و بیعملی و ناتوانیِ خودم میخواستم بلند بلند گریه کنم. افراد همه متشنج شده و بعضیها افتاده بودند به هذیان، و تند و تند فحش میدادند، معلوم نبود به کی. یکی از سربازان تشنج آلوده گریه میکرد و رفته بود نشسته بود آن دورتر پشت یک صخره. یکی دیگر هی با مشت به شقیقهی خود میکوبید و هی پشت سر هم تکرار میکرد، «اوه خدای من، اوه خدای من، oh my god, oh my god». و جان امروز بعد از سالها خدمت در نیروهای ویژه و ماجراجویی، در نهایت از همه چیز نفرت زده شده و از نیروی دریایی استعفا کرده بود و با پنج شش خرده ترکشی که در کتف چپ و بالای ران راست و زیر زانوی خود داشت عاقبت کارش کشیده شده بود به کارگری در بخش تعمیرات یک شرکت چندملیتی به عنوان مکانیک ماشینآلات تصفیه فاضلاب.
بیست دقیقه بعد، از خیابان اصلی پیچیدیم به جادهی خاکیِ موازی رودخانه و نیم مایل پایینتر در حیاط شن ریزی شدهی تلمبهخانه پارک کردیم کنار وانتهای کارگران دیگری که زودتر از ما به آنجا رسیده بودند. درِ آهنیِ اتاق تلمبهخانه را باز کردم و در انتهای راهرو لحظاتی ایستادم بالای پلّههای چاه فاضلاب تا عادت کنم به تاریکیِ راه پلّه و اعماقِ آن. تاریکیِ چاه نور دو سه چراغ راه پله و سقف استخر فاضلاب را از همان ابتدا میخورد و نور زرد ناچیزی که از آن بجا میماند به زحمت یکی دو نقطه از پلّه و قسمتی از سکویِ سیمانیِ کنار استخر را روشن میکرد. جان عقب مانده بود که جعبه ابزار را از پشت وانت در بیاورد و بعد خودش را به من برساند. فاضلاب در آن پایین خروش میکرد، از لولهیی به قطر پنج پا میتوفید، میخروشید، میرفت میکوبید به دیوارههای سیمانیِ استخر، میپاشید به لایه لایه کپرههای قهوهیی سیاه چسبیده به دیوار و لحظاتی بعد قطرات فاضلاب راه میافتادند بر دیواره و دوباره خودشان را میرساندند بر سطح آبِ تیرهرنگ. بوی گاز هیدروژن سولفید و گازهای دیگرِ فاضلاب فضا را پر کرده بود و صرفنظر از اینکه چقدر با آبهای آلوده، با محیطهای آلوده، و با فضولاتی که انسانها هر دقیقه در این جهان رها میکنند سر و کار داشته باشی هنوز هم تو را آزار میداد. احساسی که آن محیط و آن جهان در تو میریخت یک دنیا فرق میکرد با چیزی که از دیدن یک تک درخت کنار جادهی گچساران به کازرون در تو میجوشید و آن نزدیکی و همسانی و رومانتیسمِ توصیفناپذیری که در تو بر میانگیخت. از پلههای لغزان که پایین میرفتم نمیدانم چرا با خودم فکر میکردم که افتادن و خفه شدن در استخر فاضلابی که انسانها ایجاد میکنند مرگی است غیرآبرومندانه، و کیفیتاً فرق میکند با گم شدن در مسیر اشترانکوه، و مردن از تشنگی همراه کوهنوردان دیگر در عرض سه چهار روز، در میان لالههای سرنگون، بوتههای ریواس، و بوتههای ریحانی که جهان را عطرآگین میسازند. میدانستم که اشتباه میکنم و مرگ مرگ است و عدم خالیست از صفات، ولی هنوز هم. فاضلاب همچنان میخروشید و صدای ریچارد را که بلند بلند به جَک و تایلور و دیوید دستور میداد خنثی میکرد. هنوز دو سه پلّه مانده بود تا پا بگذارم بر سکوی سیمانیِ کنار استخر که پشنگههای فاضلاب با شدت بیشتری آمدند و پاشیدند بر چکمهها، و تا بالای زانوی من. مونیتور غلظت سنجِ گازِ مِتان از دیوار آویزان بود و عقربهی آن در قسمت سبزِ صفحه نوسان میکرد. یک پلّه مانده بود تا که پا بگذارم بر سطح خیسِ سکوی سیمانی که صدای فریاد جان به گوش رسید از آن بالای راه پلّهی تاریک،
ـ اوهوی…، من هم رسیدم…
و حضور خود را اعلام کرد. صدای او طنین انداز شد بین دیوارهای بتونی و در رقابت افتاد با صدای خروش فاضلاب. تایلور داشت زنجیر جرثقیلِ سقفِ استخر فاضلاب را هرچه بیشتر میکشید و میداد دست جَک. جَک با خونسردیِ همیشگی خود با فنرِ ایمنیِ قلاب جرثقیل بازی میکرد که از استحکام آن مطمئن شود. من رفتم ایستادم کنار دیوید که کنار کشیده و ایستاده بود در دوقدمی تا که بزودی دو نفری دستهی چرخ دندهی جرثقیل را بچرخانیم، پمپ زاپاس را بلند کرده و با هدایت دیگران فرو دهیم پایین تا که بنشیند بر کف استخرِ لبریز از آب و گه و لجن و فضولاتِ آدمها. پمپ زاپاس اول باید امتحان میشد و ریچارد مطمئن میشد که زیر آب هم هنوز کار میکند و فشار کافی ایجاد میکند که آب و گُه و لجنها و فضولاتی که آدمهای این شهر، مثل تمام شهرهای دیگر جهان تولید میکنند را بیست فوت بالا بیاندازد و جاری کند در لولههای زمین بالادست. ریچارد و دیوید هر دو برگشتند یک نگاه گذرا انداختند به بالای پلّهها و سایهی سیاه جان بر زمینهی شیری رنگِ نور جهان خارج. جان چند پلّهی دیگر آمد و چهار پنج تا مانده به سکوی سیمانی بار دیگر داد زد،
-…اَخ… بوی گند میاد…، بوی گندِ بشریت همه جا پخش شده آن پایین…، (۱۳)
همکاران آنقدرها به داد و فریادهای عاصی نزاعآلودهی جان و نیشهای کلامیِ او عادت داشتند که این بار هم او را نشنیده بگیرند و به کار خودشان ادامه دهند. ریچارد دستور تازهیی داد به جَک و خودش یک قدم نزدیک شد به پُمپ زاپاس، خم شد روی آن، دست زد و از محکم بودن سیم برق و آبگیر بودن محل وصل آن به بدنهی پمپ اطمینان حاصل کرد.
لقمان تدین نژاد
آتلانتا، ۲۶ سپتامبر ۲۰۲۴
** “There are those who ask, ‘Shall the sword devour forever?’” His answer, he said, was, “In the Middle East, without the sword, there is no ‘forever.’”
۱-Fucking shit
۲-Son of a bitch shit
۳-Where the hell are you?
۴-Behind this fucking traffic, at the fucking light, before the fucking bridge
۵-go to hell, bitch!
۶-her fucking husband
۷-fucking bitch…
۸-holy matrimony…
۹-up my ass…
۱۰-fucking idiot
۱۱-Wiped him out
۱۲-What the fuck are we doing here?
۱۳-Hey y’all…, I am here now… I smell the stench of the mankind down yonder!