روال معمول در به اصطلاح بررسی یک نویسنده -بهخصوص اگر جایزهی مهمی مانند نوبل هم نصیبش شده باشد- این است که یک طرح کلی و بیفایده از مضامین مشترکی که او رویشان کار کرده است، بدهید و بعد به ترتیب خلاصههای بیفایدهتری از کتابهایش بیاورید. برای خیلیها ممکن است همین کفایت کند و فکر کنند دیگر او را شناختهاند. اما عدهی کمتری هم هستند که مشتاق دست کشیدن روی سطرهای کتابها و فاصلهی بین کلمات اند. آن نوشتههای در معرفی و مختص فضاهای مجازی و تلویزیونی (بیبیسی، اینترنشنال و شرکا) سیرشان نمیکند.
در یک نوشته در حد یک مقاله برای خواندهشدن در یک نشریه به جای آن طریق معمول، یک راه هم این است که تنها روی یک کتاب، روی یک داستان تمرکز شود، و اگر بناست تحلیلی انجام شود همراه با خواننده و بازخوانی متن صورت پذیرد. زیرا همانقدر که نوشتن یک کنش است، خواندنش هم میتواند سهیم شدن در باری باشد که نویسنده بر دوش میبرد.
در این نوشته از دادن اطلاعات زندگینامهنوشتیِ نویسنده پرهیز شده است. این اطلاعات بهخصوص امروز که او معروف هم شده است، در هر گوشه و کناری از اینترنت پیدا میشود.
اما نکتهی مهم در بارهی هان کانگ این است که او نویسندهی لحظات خوب و خوش نیست، و کسانی که دل نازکی دارند، بهتر است بهطور جدی از او دوری کنند.
ما در اینجا تنها به بررسی رمان «گیاهخوار» او میپردازیم.
پیش از هر چیز این را بهتر است بگوییم که این رمان دربارهی گیاهخواری و فوایدش نیست. در تمام زبانهای اروپایی آن را با عنوان مشترک وجتارین/وژتارین/وگتاریارن/وجتاریانا در آوردهاند، اما در زبان کرهای اصطلاحی به کاررفته که به «گیاهخوار» فارسی خودمان نزدیکتر است. به عبارتی دیگر، معادل وجتارین معادل خیلی درستی نیست، زیرا شخصیت مرکزی داستان نه تنها به گوشت که به هیچ نوع پروتئین حیوانی روی خوش نشان نمیدهد، و بهتر بود به جای وجتارین، عنوان وگان را برمیگزیدند.
به هرحال همانطور که گفته شد، مسئلهی نویسنده، شکل تغذیهی جامعهی انسانی نیست؛ به عبارتی دیگر رمان ما یک رمان بیولوژیک نیست؛ برعکس، به معنایی میتوان گفت ضد بیولوژیک است. گیاهخواری در اینجا یک استعاره است. و منظور نویسنده هر رفتار فردیای است که با رفتار غالب جامعهی انسانی ناهماهنگ مینماید؛ هر رفتار شخصیای که در چشم جامعه شما را مارژینال و حاشیهای میکند. به جای گیاهخواری میشد همجنسخواهی یا چیز «غیرعادی» دیگری نیز گذاشت: بتهوون بودن، یا گلن گولد بودن مثلا…
هان کانگ نویسندهای است که فاصلهاش را با شخصیتهای رمانش حفظ میکند. هیچکجا زبانی احساساتی یا ملودراماتیک در او پیدا نمیکنید. تزیینات حاشیهای غایباند. توصیف او از شخصیتهایش بسیار موجز و در کمال خونسردی است، منتها بدون آنکه آنان را به اشیا فروکاهد. هر توصیف او از آدمهای داستانش مثل یک سیلی تند، بر روح خواننده جا باقی میگذارد- خشم، شرم، درماندگی.
شخصیت مرموز و مرکزی داستان زنی است به نام یئونگهی. در این رمان کوتاه سه بخشی، به ترتیب، شوهر یئونگهی، شوهرخواهرش و خواهرش، ئینهی، داستان خود از او را روایت میکنند. منتها در خلال روایت جابهجا، با حروف خمیده متنهای کوچکی گنجانده شده که خوابها یا کابوسهای یئونگهی هستند: هستههای مذاب و پرگدازهی رمان.
او که تا پیدا شدن سر و کلهی این کابوسها دورادور شبیه یک زن معمولی، همسری «وظیفهشناس»، و شهروندی «ایدئال» است، ناگهان دستخوش تحولی دراماتیک در خلق و خو و رفتارهای اجتماعی میشود. ما هرگز تا پایان داستان به عمق علت این تحول پی نمیبریم. از همین رو او تا پایان مرموز باقی میماند.
در بخش اول داستان خصوصیات فیزیکی و روحی او را از زبان شوهرش میشنویم. او زنی است رنگپریده، نه زشت، نه زیبا، نه جذاب، و نه گریزاننده، نه خوشبرخورد و نه عصبیمزاج، با قدی متوسط، اندام کوچک، و سینههای نهچندان برجسته که از سوتیَن گریزان است و بیشتر وقتش را در خانه به مطالعه میگذراند. البته خانهداری و شوهرداریاش از هر نظرعالی هم که نباشد، کفافدهنده است. اندام کوچک جنسی شوهرش را زیاد مسئله نمیکند. این به شوهرش اعتماد به نفس میدهد و احتمالا مهمترین علتی است که این مرد با توجه به شخصیتی که بعدتر ما بهترمتوجه چیستیاش میشویم، تن به ازدواج با او میدهد.
همه چیز عادی و نسبتا خوب پیش میرود تا یک شب که اولین خواب به سراغش میآید.
«جنگل تاریک. کسی نیست. برگهای نوکتیز درختان؛ پاهای زخمشدهام. این مکان همیشه در یادم بوده، اما حالا گم شدهام، میترسم. سرما. آنسوی درهی یخزده، بنایی شبیه آخور. پادری حصیری روی در آرام تکان میخورد. آن را میپیچم و جمع میکنم، بعد توی بنا هستم. داخل. یک چوب بلند بامبو که تکههای گوشت سرخ از خون، به آن آویزان است و هنوز از آن خون به زمین میچکد. سعی میکنم عبور کنم اما همه جا پر از گوشت است، گوشت به ته نمیرسد، راه فراری نیست. دهانم خون است، لباسهای خونیام به عرق تنم چسبیده[…]»
و روز بعد شوهرش متوجه میشود که او دیگر لب به گوشت نمیزند. وقتی علتش را میپرسد، میگوید: «اینطور ترجیح میدهم». ما هیچکجا شاهد نمیشویم که یئونگهی برای شوهرش یا کس دیگری علت منطقی، علمی و قابل قبولی بیان کند. کلا از اول زن کم حرفی بود، و حالا دیگر به زور یک کلمه از دهانش بیرون میآید.
اما هرچه این بخش اول جلوتر میرود، با افزایش تنش و به موازات اضطرابی که خواندن متن برای خواننده به همراه میآورد، متوجه میشویم که این عصیان و شورشِ آرام و کمصدا تبدیل به یک مقاومت جدی علیه نظم مردسالار میشود، علیه مردسالاریِ گوشتخوار. در خانه دیگر خبری از غذاهای گوشتی، تخممرغ و لبنیات نیست. در وظایف زناشوییاش از همه قسم کوتاهیها آغاز میشود. او حتی بسترش را از شوهرش جدا میکند چون متوجه شده است از وقتی که دیگر گوشت نمیخورد، تن شوهرش بویی میدهد که برایش غیر قابل تحمل است. «تنت بوی گوشت میدهد.»
جمع همکاران و مهمانیای که رئیس شوهرش ترتیب داده، منجر به آبروریزی میشود، چون وقتی بقیه میبینند که او غذای گوشتی نمیخورد، و علتش را میپرسند، با پاسخهایی که انتظار ندارند، روبهرو میشوند. او فقط میگوید: «یک خواب دیدهام» . حال آنکه همه خود را آماده کردهاند که با پاسخهای علمی و منطقی او را مجاب کنند و از راه اشتباهی که در پیش گرفته است، نجاتش دهند.
سرانجام شوهر، چاره را در برگزاری یک جلسهی خانوادگی متشکل از پدر و مادر و برادر و خواهر زنش و نیز شوهر خواهر و زن برادرِ یئونگهی میبیند. این قسمت از رمان در این بخشْ اوج تنش، وخشونتِ بازتابیافته در متن است. در این قسمت ما با اعضای خانوادهی یئونگهی یکی یکی آشنا میشویم. برجستهترین چهره اما پدر خانواده است. یک افسر قدیمی ارتش کرهی جنوبی که در جنگ ویتنام شرکت کرده و مدال افتخار گرفته است. یادآوری این نکتهی تاریخی خالی از فایده نیست که کرهی جنوبی با ۳۵۰ هزار سرباز در جنگ ویتنام شرکت کرد و بیش از ۵ هزار کشته بهجا نهاد. در واقع همین همگامی جبری با ارتش امریکا بود که موجب شد میلیاردها دلار از امریکا روانهی کره جنوبی شود و از آن روز در راه صنعتی شدن بیافتد؛ مهمترین شریک استراتژیک و چشمپوشیناپذیر ایالات متحده در آسیای شرقی.
باری در جلسهی خانوادگی همه فرصت پیدا میکنند تا خشونت درون خود را نمایش دهند. نویسنده همهچیز را بسیار مقتصدانه و عریان بیان میکند. این ایجاز کلام به تاثیر خشونت میافزاید. پدر چنان سیلی محکمی به صورت دخترش میزند که خون از گونهی یئونگهی فواره میزند. یئونگهی تا هجده سالگی با خوردن شلاق روی ساق پاهایش بزرگ شده است. مطابق هنجارها. این جلسه با اقدام به خودکشی او از طریق بریدن رگ مچ دستش تمام میشود، و بعد ما او را در اتاق یک بیمارستان مییابیم.
در بیمارستان نیز پزشکان چیزی از درون او در نمییابند و برعکس، شماتتها آنجا نیز ادامه مییابد. ما با هژمونی جامعهای روبهروایم که بیش از حد نسبت به هنجارهای خود تعصب دارد و چیزی را بیرون آن پذیرا نیست. جامعهای که تلاش میکند تفاوت بین اعضایش را بزداید، و مقاومتکنندگان را ملقب به برچسب «غیرعادی» کند. این هژمونی به مدد خشونت روزانه که حکمت آن تردیدناپذیر است، تداوم مییابد. انتخاب زن داستان برای رژیم گیاهخواری به تدریج خشونت علیه حیوانات را نیز برجسته میکند، اما واکنش در برابر این انتخاب ما را با خشونتی نظامیافته و عادیتلقیشده مواجه میکند که به تمام سلولهای نظم اجتماعی، خانوادگی و به درون همهی چاردیواریها سرایت کرده است.
تنها جملهای که یئونگهی برای استدلال رفتار خود میآورد این است که: اینطور ترجیح دادم. اطرافیانش او را برنمیتابند چون او از حق انتخاب خود سخن میگوید. آنان با چیزی مواجه شدهاند که به آن عادت نداشتند. اینکه فردی از حق انتخاب سخن بگوید. این فراروی از هنجارهاست. همان که در ادبیات ج.ا. به آن «هنجارشکنی» میگویند؛ فراتر رفتن از قواعد مرسوم، تخطّی از سنت و نظم حاکم.
تکرار خشونت در این صحنه به اشکال مشابه در فصلهای دوم و سوم رمان به ما یادآوری میکند که با یک رویداد استثنایی یا یک لحظهی اوج، چنانکه در دیگر رمانها میبینیم، مواجه نیستیم، برعکس، در سیستمی بهسرمیبریم که خشونت در آن اجتنابناپذیر است. جمله را با ضمیر «ما» بهکار بردم، زیرا اگرچه روابطی که هان کانگ در رمان «گیاهخوار» توصیف میکند جزو شاخصهای جامعهی کره است، اما رمان از نظر ساختار کلی، مضامین و شخصیتهایش حکایت از یک بیمکانی و بیزمانی میکند. انگار در حال خواندن یک تراژدی یونانی هستیم که در قرن بیست و یکم نوشته شده است. مسئلهی اصلی در اینجا فقط بحران تجربه شده توسط یک زن منحصر به فرد، ناراحتی وجودی طبقهی متوسط یا جنایت نظام مردسالار تحت سلطهی سرمایهداری نیست. تمرکز هان بر افراط در اعمال انسانی و خشونت در طبیعت انسان، روایت «گیاهخوار» از تنها چند نفر را با بوم گستردهی سیاسی- اجتماعی کنشهای انسانی ترکیب میکند.
تضاد بین فرد و جامعه، بین هر دو نفری که هرگز نمیتوانند یکدیگر را به طور کامل درک کنند، تضاد بین آنچه که «هنجار» است و آنچه «غیرعادی» تلقی میشود، تضاد بین کسانی که میخواهند نظم را حفظ کنند و کسانی که میخواهند آن را تغییر دهند، و خشونت متقابلی که در این کشمکش پدید میآید، این سوال را مطرح میکند که «انسان بودن به چه معناست». پرسش اساسی رمانهای کانگ همین است، بدون آنکه در نظر داشته باشد پاسخی حاضر و آماده به آن بدهد. صرف نظر از چارچوب تاریخی و اجتماعی که در آن قرار گرفته است، این پرسشی است که به هر یک از ما مربوط میشود و احتمالا هر کداممان زندگی میکنیم که پاسخ آن را برای خود در عمل بیابیم. هر زندگی خواهناخواه پاسخی است به این پرسش. این یک ارزیابی یا تسویهحساب منحصر به فرد است که در نهایت انسان را با وجود همهی کثرتش به خودش تبدیل میکند.
در قسمت دوم رمان با عنوان «لکهی مغولی»، این بار از شوهرخواهرش درباره یئونگهی میشنویم که دو سال پس از آن صحنهی وحشتناک، حالا در تنهایی و بدون گوشت زندگی میکند. ما هرگز نام این مرد را نمیدانیم، اما میدانیم که یک هنرمند ویدئوساز است که نمیتواند دقیقاً همان کاری را که میخواهد، انجام دهد. او از افراد میانگین جامعه است و در عین حال تصاویری را از ذهن خود میگذراند که امکان پیشیگرفتن از حد متوسط را برایش ممکن نمیکند. سرانجام به لطف خواهر همسرش، یئونگهی، شاهد میشویم که ابتدا به این تصاویر جان میبخشد و سپس برای رابطهی تابوشکنی که با یئونگهی برقرار کرده و نیز برای تصاویری که جرأت کرده بسازد، «بهای سنگینی» میپردازد.
اتفاقات تصادفی که میل جنسی را برمیانگیزد، غلبه بر ترس با تحقق رویا و شکستن یک تابو، جذابیت امر حرام یا ممنوع، عشقورزی زن و مردی که بدنشان با تصاویر گلهای رنگارنگ آراسته شده، با علم به اینکه آن عشقورزی توسط دوربین در حال ثبت شدن است، لمسهایی که ضبط میشوند و بنابراین میتوان بارها و بارها تماشا کرد، درهمرفتنها ، جداییها، فعل و انفعالاتی که از همدیگر عبور میکنند— این همه، حوادث این بخش از رمان است که در آن بازوها، پاها، گلبرگهای بنفش، کاسههای صورتی، زرد، نارنجی و قرمز و اندامهای جنسی زنانه و مردانه از رهگذر آنها توصیف شدهاند.
دوز اروتیسم بسیار زیاد است، اما هان کانگ در اینجا کار بسیار دشوارتری از اتصال خواننده به صفحهی کتاب با روایتی حسی انجام میدهد. در عشقورزی دو نفر که بدن خود را به تصاویر «گیاهی» تبدیل کردهاند، تمنایی وجود دارد که در حکم تکرار انتخاب یئونگهی برای نخوردن گوشت است. زن جوان با نیرویی برابر با خشونتی که در معرض آن قرار میگیرد، در برابر این انتخاب مقاومت میکند، زیرا چیزی که میخواهد با نخوردن گوشت از آن خلاص شود، در واقع خشونت درون خودش است. همانطور که رمان پیش میرود و تعداد قسمتهای حاوی توصیف خوابهایی که او دیده بیشتر میشود، بهتر میفهمیم که یئونگهی چگونه در برابر طبیعت انسانی خود مقاومت میکند؛ چگونه با نخوردن گوشت در برابر خودِ انسانبودن مقاومت میکند؛ چگونه سعی میکند از شرّ انسانیت خود خلاص و به یک فرد نباتی تبدیل شود. او بدنش را به یک میدان عمل در خود، به آخرین پناهگاهش تبدیل میکند. زن و مرد بدن خود را به ابزار عمل تبدیل میکنند و روی هم دراز میکشند، به امید فرار از خود، برای تبدیل شدن به چیزی متفاوت: آیا بدن آنها مانند گلبرگهای در هم تنیده به نظر میرسد …؟ آیا آنها به صورت یک بدن ظاهر میشوند؟ بدنی ترکیبی که مخلوطی از گیاه، حیوان و انسان است؟
در آخرین فصل با عنوان «درختان شعلهور»، راوی رمان این بار خواهر بزرگترِ یئونگهی، ئینهی است. او سعی کرده بود در سالهایی که در کودکی در معرض خشونت پدرشان قرار داشتند، با غریزهی مادرانه از خواهر چهار سال کوچکتر از خود مراقبت کند، و بعد خانه و خانواده را ترک کرده و در نوزده سالگی به تنهایی در سئول ساکن شده و یاد گرفته بود که روی پای خود بایستد. صاحب مغازهای بود که محصولات آرایشی و بهداشتی میفروخت و شوهرش فردی «آرام» بود. وقتی خواهرش از خوردن گوشت دست میکشد، زندگی او نیز متحول میشود. در حالی که همیشه با اعتماد به نفس زندگی میکرد، ناگهان خود را با «چه میشود اگر»های بیپایان تنها میبیند و شروع به زیر سوال بردن همه چیز میکند: لحظهای که او در جلسهی خانوادگی ایستاده بود و خشونت را تماشا میکرد ( آیا کاری برای جلوگیری از این کار نمیتوانست انجام دهد؟ شک و تردید دائما وجود داشت.) رفتنِ شوهرش از خانه ( کی همهی اینها شروع شد؟… کی همه چیز شروع به خرابشدن کرد؟ )؛ نقشی که او در طول ازدواجش ایفا کرد ( شاید کسی که او صادقانه سعی میکرد به او کمک کند، شوهرش نبود، بلکه خودش بود.).
این سؤالات همچنین در صفحاتی که هان کانگ ما را با ئینهی برای ملاقات یئونگهی در تیمارستان میبرد، گسترش و تعمیم مییابد. به این فکر میکنیم که دیوانگی از کجا شروع میشود و به کجا ختم میشود. در مورد امکان و عدم امکان درک دو نفر از یکدیگر، در مورد اینکه چه چیزی در انتظار فردی است که علیه طبیعت انسانی عصیان میکند: یک شخص تا چه اندازه میتواند تعریف انسان بودن را تغییر دهد؟ تا چه حد میتواند خود را از انسان بودن دور کند؟ و این پرسش: وقتی آن را دور میاندازید، چه چیزی باقی میماند؟
هان کانگ بیشتر با تکیه بر پرسشها مینویسد تا به دنبال پاسخی باشد. میداند که این پرسشها آرامش خواننده را برهم میزند. و از این بابت خوشحال است. دگرگونی یئونگهی ممکن است محدودیتهایمان را به ما یادآوری کند، اما از طرف دیگر، جهان احتمالات را نیز گسترش میدهد. وضوح آنچه غیرممکن است، ما را از فکر کردن به آنچه ممکن است باز نمیدارد. برعکس، رمان «گیاهخوار» به خواننده این امکان را میدهد که بتواند این کار را انجام دهد . به طرز عجیبی خواننده خود را با ئینهی همذاتپنداری میکند.
در ابتدای رمان پی میبریم که زن جوان در یکی از کابوسهایش میخواهد خشونت را از بدن خود دور کند، و پس از ترکِ خوردنِ گوشت و کاهش وزن به سرعت به آن ادامه میدهد.
«الان فقط به سینههایم اعتماد دارم. من عاشق سینههایم هستم، آنها نمیتوانند چیزی را بکُشند. دست، پا، زبان، نگاه – همهی اینها اسلحه هستند، تا زمانی که آنجا هستند، هیچ چیز ایمن نیست. اما سینههای من اینطور نیست. حال من با سینههای گِردم خوب است؛ هنوز خوبم. پس چرا آنها مدام کوچکتر میشوند؟ چرا دیگر حتی گرد نیستند؟ چرا؟ چرا من اینجوری تغییر میکنم؟ چرا تمام لبههای من تیزتر میشوند – چه چیزی را بناست تراش دهم؟»
یئونگهی در طول رمان خود را مرتب تراش میدهد. کم و کمتر میشود تا به چیزی دیگر تبدیل شود. وقتی به خواهرش میگوید: «همهی درختهای دنیا خواهرِ هماند» معنایش واضح است – او میخواهد بخشی از آن خواهریِ غیرمسلح باشد که هیچ چنگال، دندان، دست، پا، زبان و یا زخمی ندارد. و نیز با ادای این جمله من غیر مستقیم از خواهرش دعوت میکند به او بپیوندد. عصیان او، آنچه میطلبد، همین است. توانایی دوری از خشونت، خلاص شدن از انسانیت خود به خاطر نکشتن، زخمی نکردن، آسیب نرساندن. چون نمیتواند ماهیت خود را تغییر دهد، به این فکر میافتد که خودْ گیاه شود، درخت شود… کنشگری او چنین چیزی است. با نزدیک شدن به پایان داستان، او به ئینهی مژده میدهد که بالاخره به آرزویش رسیده و به اندازهی کافی کم شده است: «خواهر، من دیگر حیوان نیستم.» این پاسخ یئونگهی به سوالی است که نظام سانسورچیِ حاکم نمیخواست کسی آن را بپرسد. دادن پاسخهای دیگر البته ممکن است، به شرطیکه کسانی در میان ما پیدا شوند که مانند هان کانگ، نتوانند این سوال را از ذهن خود دور کنند.
در طول سه بخش رمان شاهد گذار از تمسخر به انتقاد، از انتقاد به قضاوت و از آنجا به سوی بروز خشونت هستیم. نویسنده نشان میدهد این راه آنقدرها هم طولانی نیست.
در پایان، یئونگهی نسبت به حالت انسانیاش فاقد حس میشود و از اطرافیانش فاصله میگیرد تا مبادا یکی از آنان شود. او نمیخواهد بردهی لذت، سوتیَن و گوشت حیوانها باشد: تشخیص او این است که انسان در هر صورت بیمار است و آنچه ما آن را تمدن مینامیم آنقدرها متمدن نیست؛ نظامی تحمیلی و زنجیرهای از بردگی است…
مطالب مرتبط با اين مقاله:
- آیا این جنگ را آگاهانه شروع کردند، یا از بیشعوریشان بود؟ – حمید فرازنده
- بررسی زمینههای تاریخی و ژئوپولیتیک جنگ اوکراین – حمید فرازنده
- جنگ در اوکراین برانگیخته شد – و چرا دانستن این واقعیت برای دستیابی به صلح مهم است؟ – جفری دیوید ساکس، ترجمه ی: حمید فرازنده
- تداوم روح آشویتس تا به امروز؛ بررسی فیلم «منطقهی کسبو کار» ساخته ی جاناتان گلیزر – حمید فرازنده