غارها امن ترین خانه اند
و در انتهای غبارِ تاریکی،
به سنگی چسبیده خفاشی
بر خود می لرزد
آی ترس آشیان کرده در پیچ پیچ تار
یا سنگ را آوار
یا گریبان این خانه را رها کن.
.
یادت می آید
هر دم مان سپیده بود و
مهمیز بر زمان و اخگر در پیرهن
از کنار ایست ها و سوت ها
می راندیم و
تا شیفتگی را به آنسوی ابدیت برسانیم
در بزم آزمون آتش می رقصیدیم؟
نه منجنیق را نیازی بود و نه آتش گلستان شد
ما را سرشت از آتش بود.
.
یادت می آید
چون یاغیان نخستین
برهنه و دست، خالی
از یخدیواره ها صعود می کردیم
تا آتشی بر فرازشان بیفروزیم؟
.
اکنون ماییم و دستهای پر، اما لرزان
ماییم و کتابهای خوانده، تفسیرها
با صد معادله ی نود مجهولی لاس می زنیم
تماشاگر پاییزیم و باغ و بیرحمی توفانها!
.
فردا دوباره با هم
گذر را متر می کنیم
و قدم زنان بر برگهای ریخته
از باریکه ی جوی نمی پریم
همانجا می نشینیم و
بی پوزش از کودکان زمین
تئوری بقا را باز دوره می کنیم.
.
آتلانتا اول جولای ۲۰۲۴
divanpress.com
مرضیه شاه بزاز